Sunday, December 31, 2006

ثبت جزیره پذیرفته میشود


ما هم باید ثبت شویم
بشتابید بشتابید
که باید قانون مند گردیم
حتی شما دوست عزیز
برای
ثبت جزیره خود
لطفاً به این
مراجعه فرمایید

Thursday, December 28, 2006

هر چی آقاهامون بگن


این یک داستان واقعی است
خدمت گذار مدرسه مامان اینا آدمی اهل شهرستان ِ، که 5 سال پیش با همسرش راهی تهران شده و در حالیکه یه دختر 7 ساله داشتن به مدرسه مامان اینا اومدن و شروع یه کار کردن مامان خیلی هواشون رو داره و تقریبن همیشه برای من از اینکه اونا چی کار می کنن ونمی کنن خبرمی آره، تا اینکه 3 سال پیش خبردار شدیم که خانم خدمت گذار بارداره همه خوشحال بودن که دختر ِاونا این جوری از تنهایی در می آد،اما همه چی کم کم بهم ریخت و او این دختربچۀ توی ِ راهُ، دشمن جونی خودش تصور کرد تا اینکه بالاخره دختر دوّم متولد شد
بگذریم که توجه بی اندازه به دختر تازه وارد دختر قبلی رو دچار مشکلات روحی کرده بود و همه انتظار داشتن که با بزرگ تر شدن این دو تا بین شون رابطه خواهرانۀ خوبی اتفاق بیافته اما هنوز دختر دوّم یک ساله اش نشده بود که خانم خدمت گذار با خوش حالی هر چه تمام تر خبر بارداری مجدد خودش رو داد و در حالیکه همه بهت زده بودن ،خودِ این زن و شوهر با دُمِ شون گردو می شکستن و من که از دور شاهد لحظه به لحظه ماجرا بودم فقط تاسف می خوردم بخصوص که دخترِتازه وارد به دلیل حاملگی مادر در حالیکه هنوزیک سالش هم نشده بود از نعمت شیر مادر محروم شد ودختر بزرگتر باز هم دچار افسردگی از اومدن یه تازه وارد دیگه شده بود، هنوز سه ماه نگذشته بود که زن و شوهر از خوشی، داشتن خفه می شدن، چرا، واسه اینکه بچۀ سوم پسر بود
!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟
بدبختی شروع شد؛ دخترها فراموش شدن، بعد از نتیجه سونوگرافی همۀ فکر مادر و پدر ِمحترم شده بود پسری که نطفه اش در حال شکل گیری بود، مادر با همون لهجۀ رشتی خبر از این می داد که بالاخره یه «کمک دست» برای شوهرم آوردم ،هدایا بود که از شهرستان می رسید و به مادر پسرزا النگوها بود که هدیه داده می شد وسیسمونی مخصوص پسر در حال تهیه بود، توی این میون دختر یک ساله اصلن نمی فهمید چطوری همه توجه از اون یهو پرت شده به سمت چیزی که توی دل مامانش داشت روز به روز بزرگتر می شد و دختر بزرگترکاملن درک می کرد که با اومدن این پسر دیگه هیچ جایگاهی توی خونه نداره و افسوس می خورد که چرا به همون آبجی نازنین بی زبون رضایت نداده و حالا باید به مبارزه با جنس برتر بره
این ماجرا تا همین چند روز پیش ادامه داشت یعنی همین روزها که پسر خانواده یک سال و نیم شه و مامان همین دیروز هدیۀ سه سالگی دختر دوم رو براش بُرد اما وقتی برگشت دیدم که ناراحته ، گفتم چی شده، گفت بازم حامله است
!!!!!!!!!
این رو که گفت داشتم شوکه می شدم
آخه چرا
مامان تعریف می کرد که همه کارمندهای مدرسه این زن و مرد رو مواخذه کردن که آخه چرا مگه نمی بینید دختر اول تا چه اندازه اُفت تحصیلی پیدا کرده مگه نمی بینید دچار بیش فعالی به دلیل عدم توجه و محبت لازم شده و نمی بینید که برای دختر دوم با نظر پزشک مدتهاست دارید تلاش می کنید تا شاید وزنش طبیعی بشه و این همه کمبود وزن نداشته باشه مگه نمی بینید دارن شما رو از این جا بیرون می کنن به دلیل تعداد زیادتون با همه این حرفها بازم شب خوابیدید، صبح بلند شدید و به این دنیا محبت کردید و یکی دیگه رو هم تقدیم نمودید
زن جواب می ده خوب چی کار کنم
بهش میگن قرص بخور می گه نمی تونم روی اعصابم اثر می ذاره و حالم رو به شدت خراب می کنه می گن خب جلوگیری طبیعی کنید میگه آقامون دوست نداره
میگن خب وازکتومی کنه می گه اول كه شوهرم راضي نبود مي گفت مَردَم ،مَرد كه از اين كارا نمي كنه بعد هم تازه با حرفهای دكتر راضي شد، با اين صحبتها كه بستن لوله ها برای زن، عمل ِ سخت تريه و تبعاتی هم برای زن از نظر جسمی داره اما برای مرد يه عمل سر پاييه ودرعين حال هيچ مشكلي هم براش ايجاد نمی كنه و با اصرار به اينكه اين زن بيچاره كه ماشین جوجه كشی نيست و اين تويی كه حاضر به جلوگيری طبيعی نيستی پس خودت هم بايد جورش رو بكشی و تن به عمل بدی بالاخره راضی شد
اما حالا خانوده اش نمی ذارن و می گن خب اومدیم و بعدن خواست دوباره ازدواج کنه
پس مردونگی اش چی میشه
!!!!!!!!!!!!!!!!!
اینجاش رو که شنیدم دیگه طاقت نیاوردم و به مامان گفتم تو رو خدا بسته الان قاطی می کنم ها ،دیگه هیچی نگو
بهر حال زن راضی شده بعد از این بچه خودش تن به عمل بده
......................................
اما همه اینا رو اینجا نوشتم تا حرفی رو که دو سال پیش توی ذهنم بود براتون بگم من دو سال پیش روی پایان نامه ام که مربوط به حمایت از زنان در برابر خشونت بود کار می کردم یه کار میدانی انجام دادیم در مورد خشونت جنسی زوج علیه زوجه، فاجعه بود ، باید چیزهایی رو می شنیدیم که هیشکی حتی اون رو خشونت یا بدرفتاری نمی دونست چه برسه به اینکه بخواد جرم باشه ، الان توی هر مملکت متمدن هر مردی که حتی به اجبار با زنش نزدیکی کنه زن حق داره از مرد شکایت کنه اما توی جزیره گل بلبلِ ما که پریزیدنتش جدیدن به قصد ایجاد لشکر بیست میلیونی با ورژن جدید شعار خداحافظ روشهای جلوگیری و افزایش نفوس روسرداده باید شاهد روشهای خشونت جنسی با بدترین شکل اش باشیم، یادمه توی تحقیق میدانی قرار بود به نحو نامحسوس از بچه های خود دانشگاه بپرسیم که با کدوم روش جلوگیری موافقن پسر های دانشجوی دکتری حقوق به شدت در برابر وازکتومی جبهه می گرفتن و در حالیکه انگار براشون اصلن قابل هضم نبود می گفتن چرا ما ،خب زنها اینهمه راه دارن، بعد که ما مرتب هر راهی رو با یه بهونه منتفی می کردیم تا برسیم به عقیم سازی مردان و عقیم سازی زنان که اولی سرپایی و راحته و دومی مشکل تر، آقا همشون بلا استثناء می گفتن این وظیفه زنه و ما فقط افسوس می خوردیم که فقط امثال خدمتگذار مدرسه مامان که سیکل هم نداره نیستن که افکار قرون وسطایی دارن بلکه دکترهای آینده این مملکت همه از بیخ عربن
...........................
اینجاست که فقط می تونم بگه دلم دیگه نمی خواد دختر داشته باشم دلم می خواد اگه یه روز بچه داشتم پسری باشه که متفاوت بارش بیارم این آقایون محترمی که میبینید توی دامن مادرهایی مثل ما بزرگ شدن مادرهایی که وقتی کنار هم می شینن از بدی مردها فغان سر می دن اما پسرهاشون رو همون طوری بزرگ می کنن که شوهراشون و پدراشون رو دیدن
.........................
من نمی خوام این طور باشم من نمی خوام مقصر اصلی این زنجیره باشم من اون رو متفاوت بزرگ می کنم اینجا قول می دم و نوشتم تا همیشه یادم بمونه

Saturday, December 23, 2006

رسم شب یلدایی جزیره


آقا از فردای شب یلدا هر چی وبلاگ گردی کردیم این بازی رو دیدیم بعد هی صبر کردیم هی صبر کردیم هی صبرکردیم تا یکی هم ما رو به این بازی دعوت کنه که دیدیم نه بابا هیشکی ما رو دوست نداره در نتیجه ماهم در یک اقدام عصبانیانه و ابتکارانه بر این امر مصمم گشتیم که خودمان ، خودمان را دعوت کنیم و البته بعد از آن رفقایمان را که انگار از بد روزگار آنها را هم هیشکی دوست نداشته است
حال بشنوید از خصوصیات خامسه اینجانب:
یکم
از سال اول دبیرستان تا سال چهارم بعد از تعطیلی دبیرستان باید منتظره ساناز می موندم تا بیاد من رو از خیابون عباس آباد رد کنه برسونه اون ور خیابون به ماشین مامانم و تا همین الان به این فکر می کنم که خب چرا مامان نمی اومده دم مدرسه واسته تا من مجبور نباشم با به یاد آوری خاطره ده سال پیش دچار احساس تیتیش بودن بشم
دوم
عروسکهای نرم وچاق و هر چیزی که نرم باشه مثل نی نی بالشم که شبها بغلم می گیرم می خوابم ، ماکارونی ، مرغ کنتاکی ، کباب روزنامه ای، کفش و لباس خریدن به حد مرگبار به نحوی که اگه فصل عوض بشه و من چیزی نخریده باشم به حد سکته می رسم ، تعریف بی مزه ترین جک دنیا با آنچان خنده ای که اگه بشنوید ناخودآگاه ریسه می رید ، افتادن به خط خنده به نحوه بی وقفه طوریکه عمرن بتونید جلوم رو بگیرید، حداقل هفته ای یک بار گوگوش و زیبا شیرازی و شهیار قنبری گوش دادن و بر قرار ساختن سخنرانیهای فمنیستانه در میان فامیل و البته پای ثابت همه سینما رفتن ها ،همۀ اون چیزیایی که اگه همه رو با هم به رفقای من بگید اولین چیزی که بهتون می گن اینه که اِ داری در مورد حنا حرف می زنی
سوم
با رفیقی نامزدم و قراره باهاش مزدوج بشم که از 7 روز هفته دقیقن 8 روز و 24 ساعت و 59 دقیقه اش رو باهاش قهرم و از هر 5 بار تلفن صحبت کردنه روزانه 120 بار بهش می گم ازت متنفرم و حالم ازت بهم می خوره تا اون حدی که وسط سرمای زمستون در حالیکه از سوز برف متنفرم و در حالیکه شبش باهاش قهر جانانه ای کردم مریم ِ گلم رو از دهکده المپیک می کشم میرداماد تا با همه پولی که بابت اولین کارم گرفتم بتونم بهترین پیرهن مردونه ای رو که میشه براش بخرم
حالا حتمن می تونید حدس بزنید که چرا با همه این اظهار تنفر، اون 6 ساله که می خواد با من هم جزیره بشه
البته در خُل بودن من که شکی نیست
چهارم
راستی من دانشجوی دکترای حقوق جزام باور می کنید رفقام که هنوز باورنمی کنن
و پنجم
وزن کم کردن از 65 کیلو به فقط 64 کیلو بزرگتری آرزوی منه
...............................
حالا با همه اینا قول میدید که هنوز با من دوست بمونید
........................
راستی منم ساناز، پروشات ، شبدری جونم اگه بتونه بنویسه ، آیتک گلم که خیلی وقته ننوشته و من دلم براش یه ذره شده و زلال پرست خوبم رو به این افشاسازی هیجان انگیز دعوت می کنم

Wednesday, December 20, 2006

شب یلدای تندی

رفقای گلم اول از همه از همتون ممنون بابت پیام های تبریکتون فقط لطفن دعا کنید اونم خیلی
.........................
برای اولین بار که وب لاگ رفیقی تازه سر زدم خبر بدی رو شنیدم
ناصر عبدالهی هم رفت مثل همۀ اونهایی که توی این جزیره میرن در حالیکه هنوز نوبت رفتنش نرسیده میرن چون انگار چاره ای جز رفتن نیست ، فراموش نکنید که کجا زندگی می کنیم جایی که واسه مردن هم باید رفت تو صف
.................
نتیجه نهایی انتخابات شوراها مثل سریالهای در پیتی شده چند قسمتی، تعجب نکنید عادت کردیم به این همه شگفتی ، شمردن نهایتاً یک میلیون رای نزدیک به 5 روز طول کشید
....................
دیروز 28 آذر بود
رفتم دانشگاه دیدم بچه های انجمن دانشجویی همه دست ها قرمز ، لباسها کثیف وسط حیاط پشتی دانشکده ولو شده بودن داشتن هندونه ها رو توی حوض دانشکده می شستن ، سه تا گونی هم پوست انار بود یه عده هم در حال پخش پوستر مراسم بودن ، پستر رو گرفتم دیدم نوشته 28 آذر ماه تالار شیخ انصاری دانشکده حقوق دانشگاه تهران مراسم شب یلدا
یه ذره فکر کردم تازه دو زاریم افتاد که پنج شنبه شب یلداست و احتمالاً چون اون شب، شب ِ شهادته این بیچاره ها مراسم رو انداختن 2 روز جلوتر
همه مسیر رو تا دم خونه به این فکر می کردم که مسلّمن نباید برای ما فقط یه مراسم گرفتن مهم باشه، مگه می خوایم انجام وظیفه کنیم ، مگه میشه روزها رو جابه جا کرد اونم به بهانه یه شادی ساده یا یه الکی خوش بودن ِ چند ساعته
شما که توی این مراسمها نبودید ببینید توی حالت عادی اش هم اجازه خیلی از کارها نیست
هرچند می گن دانشکده ادبیات دانشگاه تهران معمولن این مراسم رو درست و درمون می گیره اما اگه قراره همه چی یه شکل فرمالیته بگیره همون بهتر که نگیره
خب برادر من اگه به هر دلیل نمی تونید یا اجازه ندارید که سر جاش مراسم بگیرید خب نگیرید این دیگه چه کاریه آخه
مثلاً فرض کنید بیام بگیم چون ممکنه تحویله سال نوبیافته به یه عذاداری مذهبی خب پس 29 اسفند سال رو تحویل می کنیم مسخره است دیگه
حالا شده کاره اینا یکی نیست بگه عزیز من شب یلدا یعنی 30 آذر یعنی آخرین شب پاییز چه ربطی به 28 آذر داره دیگه 28 آذر که شب طولانی ای نیست
به خدا این ملت دارن قاطی میکنن بلا نسبت شما اینجا دار المجانین ِ نه جزیره تنهایی

Monday, December 18, 2006

روزهای خوش جزیره


شنبه 25 آذر 1385 از اون سر دنیا ساعت 9و نیم شب به وقت تهران خبر خوشی رو از دوتا رفیق دوست داشتنی شنیدم ، خبری که هممون رو پر از شادی و سپاس خدا کرده و بدون تردید همه پر از تشویش و اضطرابیم ، خدایی خودت نگهش دار و رفیق ِ همیشگی اش باش ،خدایی بذار تا داشته باشیمش ، بذار تا حسش کنیم ، ببوییمش و به خاطر وجودش تو رو برای همیشه شکر کنیم ، صاحبان خبر دوست ندارند که نام و نشونی از خبرشون اینجا باشه منم واسه همین با تاخیر این پست رو گذاشتم و البته اول اصلن این قصد رو نداشتم تا حرفی از این ماجرا بزنم اما برای من این وبلاگ قبل از هر چیز جای قرقرۀ خاطرات ِ و نمی تونم ساعت و روز خبر به این مهمی رو همیشگی نکنم واسه همین امشب اینجا نوشتم تا خودش سالها بعد بخونه و بدونه که چقدر برای همه ما مهم بوده و هست و 25 آذر1385 را شبی بدونه که خبرخوش رسیدنش همه جای دنیا رو پر کرده ، وصدای امشب مون رو بشنوه که زمزمه می کنیم ما همگی لحظه شمار دیدن لبخندتیم .
به امید خبر های خوشتر
........................................
هم جزیره ای هم چنان گرفتار بیماریه و معلوم نیست چرا خوب نمی شه امروز باهاش یه دعوای جانانه داشتم که خودت هم باید یه تکونی به خودت بدی برای بهتر شدن
راستی صاحب تولد همچنان کادو هاشون رو نگرفتن منم هزارتا تهدیدش کردم که من نمی دونم زود بیا اینارو بردار برو تا قاطی نکردم
......................................
امشب با رفقای گلم رفتیم به سمت یک حرکت انتحاری و مقدار متنابهی تپل گشتیم از بس خوردیم خدا نسل هر چی پیتزا فروشی اونم از نوع بیگ بوی هست رو از زمین برداره ، احتمالاً ساناز شرح گل کاشتنمون رو میده
بهر حال شب خوبی بود مرسی رفقا که با شما همیشه حالم بهتره یه عالمه ماچ برای سانازوپروشات و فابی گلم

Thursday, December 14, 2006

بازگشت صاحب جزیره


چهارشنبه 22آذر ساعت 8 صبح
از 2 ساعت پیش بیدارم منتظرم ساعت 8 شه تا بهش زنگ بزنم و اولین کسی باشم که تولدش رو بهش تبریک می گم اما می دونم که تمام دیشب رو نخوابیده از سینه درد و سرفه های مکرر اما دلم طاقت نمی آره و زنگ می زنم ، بیداره و می گه حالم خیلی بده، داره می ره پیش یه متخصص ریه مجبوره از 10 صبح اونجا باشه تا بین مریض بره داخل
یادم میره برای چی زنگ زده بودم شروع می کنم به سین جیم کردن که الان کجات درد میکنه گلوت چطوره قرصات رو خوردی، شیرداغ بخور شاید گلوت باز شه ،هنوز صداش در نمی آد می گه که داره لباس می پوشه می گه دعا کن بتونم وقت بگیرم ،می گم باشه دعا می کنم
....................
از مریضی اطرافیانم متنفرم نمی تونم بیماری و سستی ادمهایی رو که همیشه سرحال دیدمشون رو تحمل کنم ،همیشه همین جور بودم مامان می گه این عیب بزرگیه که بیماری خودت رو راحت تر تحمل میکنی و بیماری اطرافیان تو رو از پا در می آره حرفی نمی زنم اما توی دلم می گم خودش نمی دونه که وقت مریضی ماها چقدر بهم می ریزه انگار من اینو از همسایمون به ارث بردم خب تو هم مامانمی دیگه انتظارهایی داری ها
........................
هم جزیره ای وقتی می بینه سین جیم هام تمومی نداره می گه راستی تولدم مبارک میخندم که اصلن یادم رفته برای چی زنگ زدم اما بازم بهش نمی گم مبارک، نمی دونم چرا نمیشه ،یه جوری انگار دهنم قفله انگاره برام خوب شدنش خیلی مهمتر از این مناسبته چیزی نمی گم و میره این وسط ساناز بلافاصله بعد از اومدن به سر کارش و خوندن پست قبلی من بهم زنگ می زنه حالا خوبه بهش اخطار دادم ها اما وقتی صداشو میشنوم و با لحن همیشگی اش می گه تو دیوونه ای خندم می گیره و خوش حال میشم از اینکه ساناز هست و به روم نمی ارم که حالم اصلن خوب نیست وقتی با اون حرف می زنم فراموش می کنم چی دور و برم داره می گذره بعد از صحبت با ساناز حالم بهتره
از 10 صبح تا 6 بعد از ظهر چندین بار به هم جزیره ای زنگ می زنم بالاخره 6 بعد از ظهر می اد خونه دکتر بهش همون حرفهای دکترای قبلی رو زده ریه ها متورم شده و نایژه ها هم همین طور دچار عفونت شدن دکتره گفته به دلیل ضعف بدن اینجوری شُدید و چون نمی تونید پنی سیلین تزریق کنید بیماری مقداری مزمن شده همون کپسولها رو تکرار می کنه به علاوه یه آمپول برای رفع التهاب و تورم ریه که هیچ جا پیدا نشد الّا هلال احمر شب می اد خونه و تقریبن مدهوش میشه
می خوابه ومن این بار توی دلم می گم تولدت مبارک هم جزیره ای
به کادوهای یواشکی که روی مبل کنار عروسک هام افتاده نگاه می کنم دوشنبه منو مریمی چقدر لرزیدیم تا این ها رو از پاساژ آرین گیر آوردیم ده بار رفتیم بالا اومدیم پایین عین دوتا موجود قندیل بسته شده بودیم از بس هوا سرد بود و فکر می کردیم تا چهارشنبه اقای صاحب تولد حالش خوب می شه که نشد عجله ما هم نتیجه نداد حالا توی این فکریم که کاش براش نه بزرگ باشه نه تنگ از بس یارو هی دخالت کرد توی سایز من هی میگم فلان سایزه این یارو می گه این مارک رو باید با این سایز براش ببرید حالا اگه اندازه نشه حسابی نه تنها دماغمون می سوزه بلکه پول بی زبون هم به باد فنا میره اماحتی اگه نشه باز خودش یه خاطره است اما تو رو خدا دعا کنید پیرهنه اوکی باشه پلیوره که میدونم حتمن اندازشه وای حالا حتمن باید سر این ماجرا هم حرص بخورم
..............................
شبه دیگه بیرون تاریک و سرده
داره برف می آد اونم خیلی دم خونه ما که حداقل پوشیده از برفه هم جزیره ای پاییزیه و عاشق برف و بارون یاد پارسال و اولین برف پاییزی می افتم و اولین ادم برفی گنده ای که توی زندگی ام باهاش ساختم از بس بزرگ بود بعد از اینکه باهاش عکس انداختیم افتاد و داغون شد
شده بود شبیه یه غول، هم جزیره ای می گفت بیا بعد شش سال زندگی بی بچه هم نموندیم اینم بچه مون فقط نمی دونم چرا زیادی کروموزوم هاش بهم ریخته و اینقد بزرگ از آب در اومده ، چقدر اون شب خندیدم و بعد هم سوسیس و تخم مرغ بابا که متخصص این غذاست چه حالی به ما داد هر چند بعدش من حسابی سرماخوردم
حالا هم جزیره ای خواب بود و نتونست ببینه داره چه برفی میاد تا زود بگه بیام خونتون ادم برفی بسازیم
.............................
پنج شنبه صبح که از خواب پا میشم بعد از کارهای هر روزه کذایی ام مثل این ترجمه های مزخرف ، ظهر پای کامپیوترم می شینم سراغ جزیره ام میآم و با کامنتهای رفقا حال میکنم
با خودم می گم اگه ننویسی که خفه می شی توی این چهار ماه خیلی حال نوشتاری ات بهتر شده نمی بینی بعد 3 سال حداقل دوباره تونستی یه مزخرفی بنویسی و حداقل بلند بگی من همون ادم سابقم حالا چرا می خوای بذاری اش کنار، بیا ، بیا بنویس مطمئن باش حالت رو بهتر می کنه اینجوریه که به کیبورد نگاه می کنی و کمتر از چند دقیقه وسوسه درددل می اد سراغت اره جزیره رو دیگه تو رو خدا بایر وبرهوتش نکن
هم جزیره ای رفته همون آمپول نایاب رو بزنه صداش هنوز در نمی اد و بدنش هنوز درد می کنه
اما نمی دونم چرا امروز حسم خوبه
البته من همیشه پنج شنبه ها حسم خوبه عین یه بچه دبستانی که از ذوق جمعه تمومه پنجشنبه دلش غنج میزنه
مارو باش گفته بودیم نمی نویسیم باز طومار نوشتیم
رفقا ممنون که منو تحمل می کنید و سراغم میایید
الوچه جونم ممنون بابت کامنت ات می دونی که با این کامپیوتره کذایی ام نمی تونم کامنت دونی ات را باز کنم و اونجا ازت تشکر کنم اما می دونم شبدر جونم همیشه اینجا سر میزنه امیدوارم پیغام من رو بهت برسونه رفیق ،تولد کوچولوی خوش گلت هم مبارک با یه عالمه بوس.

Tuesday, December 12, 2006

تولدت مبارک هم جزیره ای


سلام هم جزیره ای
این قلمی ِ سر گشادۀ من است فقط برای خود تو
...............
اگر جزیره ، جزیرۀ ماست
بگذار امشب چشمانمان را ببندیم و
خیال کنیم ساکنان جزیره همه خوابند و
صاحبانش فقط بیدار
و بلند داد بزنیم ، شب تولد سه بارۀ مان را
........
حواست نبود که بی هوا امشب هم رسید
امشب ششمین باری است
که کنار هم به شمعهای روشن کیک قهوه تو نگاه می کنیم
امشب ششمین باری است
که صندلی های لهستانی کافه فرانسه
دو فنجان قهوه و
یک کادوی یواشکی
تمام شادی کوچک ماست
یادت هست اولین بار
که 24 سالگی ات را فوت کردیم و
امشب 30 سالگی ات را
لامصب تند میرود
این 22 آذر های هر سال را می گویم
چقدر از این ده تیر ها و
بیست دو آذر ها
شش اسفندها
هفت مردادها آمدو رفت
و ما هنوز جزیره را یکی نکرده ایم
باز امشب از ته دل می خندیم
که نشد امسال هم در دنج ترین اتاق دنیا
زیر سقفی که هیچ کس ما را نبیند
بدون بوسه های دزدکی
شمعها را فوت کنیم
و صورتهامان را کیکی
وجوجه کبابها را به سیخ
باز امشب نشد که خاطره شویم
.............
این بار آمدم تا این 22 آذر 1385 را
اینجا همیشگی کنم
شاید طلسم ما شکسته شود و
جزیره از تنهایی در آید
.................
بیا که وقت خاموشی شمعها
دعا کنیم برای دل تنهای جزیره
دعا کنیم برای بر آورده شدن آن همه دعاهای 6 ساله
دعا کنیم برای ابدی شدن مان
کنار جزیره ای که فقط برای ما باشد
...................
گوش کن
نجوای این همه هیاهو را
این همه بادکنک و کاغذ رنگی
این همه لبخند و کودکی
این همه غوغا و شادی
فقط به خاطر زادروز توست
هی رفیق
زادر روزت مبارک
و
سی سالگی ات خوش قدم باد

رفیق همیشگی تو
حنا

........................................................
هم جزیره جونی تولدت مبارک هر چند این شعر رو از اول هفته برای تو روش کار کرد ه بودم اما انگار بخت با ما یار نبود و تو وارد هفته سوم مریضی ات شدی دوست داشتم امشب کنار هم باشیم که نیستیم چون تو اصلن حالت خوب نیست
رفقا هم جزیره ای من ریه هاش چرک کرده بابت یه سر ماخوردگی نا فرم که 3 هفته طول کشیده
ای کاش اصلن اینجا نمی نوشتم چون بد تر شد ما نوشتیم تا طلسم شکسته شه که بد تر شد نه تنها شکسته نشد بلکه این اولین باره از 6 سال با هم بودنه ما ، که تولدت را کنارهم نیستیم و من موندم توی کار خدا و اینکه چرا توی زندگی من همیشه یه چیزی می لنگه امشب اصلن خوش حال نیستم اصلن حالم خوب نیست از هر چی جزیره و ادماشه حالم بهم می خوره از این زندگی کوفتی که توی این یه قسمت با من نمی سازه داره عقم می گیره حالم اصلن خوب نیست
یاد جمله رفیقی می افتم که دفعه پیش براتون نوشتم که گفت حتمن وقت تقسیم شانس من توی یه صفه دیگه بودم واقعن باید همین طور باشه بی خیال هر طوری که هست، هست دیگه ،
من بیشتر از این ننویسم بهتره
بازم تولدت مبارک رفیق
کی میشه که زیر یه سقف این رو بهت بگم خدا می دونه امید وارم سال دیگه مجبور به تکرار این رنج نامه نباشیم
خستگی می دونی یعنی چی
من الان خسته ام اما از بس به روم نیاوردم همه فکر می کنن من راضی ام
خسته ام از بس همه حنا رو راضی دیدن
خسته ام رفقا
من رو تا وقتی حالم بهتر نشه اینجا نمی بینید مگه واقعن احتیاج به بلند بلند نوشتن پیدا کنم
مراقب خودتون باشید و برای ما هم دعا کنید
................................................
برای ساناز
جان وبلاگت برنداری بلافاصله به من زنگ بزنی در باره این ماجرا
اصلن فکر کن وقتی به من زنگ می زنی به نویسنده این وبلاگ زنگ نزدی
بلکه به همون رفیق 10 ساله ات که 4 ماه پیش وبلاگی نداشت زنگ زدی
می خوام مثل همیشه وقتی با هم هستیم فقط با هم همون خل و چل بازی های همیشگی رو در آریم
حوصله نصیحت و راهکارو پیدا کردن راه چاره رو ندارم احتیاج به فراموشی دارم نه غصه خوری
راستی قرار ما هم که سر جاشه دوشنبه با پروشات و فابی بیگ بوی پیتزا خوری
اوکی
؟

Sunday, December 10, 2006

جزیره با پاپانوئل


ساعت که زنگ زد احساس کردم دنیا روی سرم خراب شده آخه چرا اینقد زود ساعت شده بود 6 صبح،من تازه همین الان خوابیده بودم با این همه خواب آشفته که همه مرده ها رو زنده دیده بودم و همه زنده ها رو مرده
اما باید بلند میشدم هفته شلوغی در انتظارم بود با هزار تا کار که همشون انتظارم رو می کشیدن
این روزها رو باید با شارژ بیشتری شروع کنم این روزا که نزدیک به 2 هفته است هم جزیره ای مریضه و بینمون هم بابت چیزی که خودم هم دقیقن نمی دونم چی بوده یه جنگ سرد سه هفته ای افتاده اما دیگه کم کم باید تموم شه چون داریم به نیمه دوم آذر میرسیم و هم جزیره ای شانس آورده که این روزها اوضاع قاراشمیش شده و ما به ناچار هم که شده به آتش بس نیاز داریم
امروز از 7 صبح دانشگاه بودم ساعتها سر یک پاراگراف ترجمه ، پنج نفر آدم بالغ نشستیم فک زدیم آخر هم بدون توافق کار افتاد برای جلسه بعد ،ساعت 12 که شد دیدم باید تا 5 دانشگاه بمونم و کاری هم نمی تونم این وسط انجام بدم واسه همین با دوست جونم رفتیم عباس آباد و حسابی حال کردیم هی درخت کریسمس دیدیم و کارتهای خوشگل و ملزومات مربوط به بساط سال نو میلادی
دوست جون دلش عید مسیحی می خواست وعاشق این بند وباس ها بود و فکر می کرد که اینا قشنگ تر از نوروز ماست اما راستش واقعن اینطوریه
خب درخت و گوی و جورابهای پر از هدیه همه همه خوشگله اما من نمی تونم وصف کنم حال قشنگی رو که قبل از سال تحویل خودمون دارم عاشق خرید سفره هفت سینم شاید این از بابت این هم باشه که من وبابام متخصص سفره هفت سینیم و هیچی توی سفره ما ،کم که نیست بلکه خوشگل ترین هاش هست باورتون نمیشه که از 27 اسفند تا 1 ساعت مونده به سال تحویل داریم برای سفره مون چیز میز میخریم هیچ وقت چیز تکراری سر سفره نمی ذاریم همیشه سعی می کنم که یه ابتکاری توی سفره باشه نه البته از این جواد بازیهای لوس و ننر ها
هر چی هست می دونم که همیشه همه عاشق عکس های سفره هفت سین مان و منتظرن بینن که امسال چه جوری شده همه اینا رو می گم از این بابت که اگه ما هم خودمون بخوایم می تونیم عید مون رو خوشگل کنیم تا به کریسمس حسودیمون نشه از طرفی نوروز یه مراسمه ملی یه و با کریسمس هیچ منافاتی نداره چرا ما کریسمس نگیریم من که فکر میکنم هیچ اشکالی نداره مگه حتمن باید خارج از ایران زندگی کنیم تا به حسب عادت وتقلید بیایم سال نو میلادی رو جشن بگیریم مگه ایرانی بودن مشکلی با این جریان داره من که می گم نداره بهر حال بهانه دلشادی هر چیزی می تونه باشه حتی یه مراسم کوچولوی دوستانه توی شب کریسمس با یه درخت کوچولو و هر چیز دیگه که ته دلتون رو با یه غنج خوشگل شاد می کنه
هر چند متصرفین جزیره می خوان همین ملی تری جشن ایرانی یعنی نوروز رو ازمون بگیرن و شاید بحث کریسمس دیگه دور از ذهن باشه اما ما خودمون هر کدوم توی جزیرهای های کوچولومون می تونیم اون جوری که دوست داریم زندگی کنیم و به خودمون وبچه هامون یاد بدیم که ایرونی بودن می تونه کنار مسلمون بودن و شکر خدا کردن بابت رسیدن سال نو میلادی اتفاق بیافته
یاد بدیم که ما میتونیم هر کدوم هر جور که دوست داریم زندگی کنیم بدون اینکه به هم و اعتقاداتمون بی احترامی بشه
مگه نه
راستی به مناسبت رسیدهفته دوم آذر ما ه بنده رفتم و موهامو تا جایی که جا داشت کوتاه کردم مثل همیشه کچل کچلم

Tuesday, December 05, 2006

جزیره سرد


این روزهای نبودن از باب بد حالی بود و بیرمقی
این روزها نه تنها بد سرما خوردم و نه تنها گرفتار هزار و یکی کار بودم نمی دونم چرا این همه دلتنگی و بی رمقی سراغم اومده بود شاید خستگی بیش از حد کارهایی که خودم روی دوش خودم میذارم اولین دلیلشه اینکه نمی تونم برای خودم باشم
این روزها اونقدر اوضاع پیچیده بود که وقتی به فکر حل مشکلی می افتادم حتی حوصله پیدا کردن راه حل رو نداشتم این جوری بود که می رفتم سراغ روش اسکارلتی و به خودم می گفتم فردا در موردش فکر می کنم جالبه که فردا هم همین جمله رو می گفتم
شاید دلیله دیگه سردی و سوز هوای جزیره است برای منه تابستونی که حالم از زمستون بهم می خوره و عاشق بهارمو با تابستون حال می کنم و با پاییز معاشقه
هر چی که بود یا هر چی که هست روزهای ساکتیه نه سکوت توام با ارامش یه سکوتی که ازش می ترسی یه چیزی که انگار توی پس این همه سرما تهدید ت میکنه
این وسطها از رفتن به یه مهمونی که میتونست حالم رو بهتره کنه هم محروم شدم در حالیکه خیلی دلم میخواست برم اما نشد دیگه، حتمن نباید میرفتم که خدا این مدلی خواسته جالب بود که یک ماه تمام منتظر رفتنش بودم اما یهو همه چی عوض شد و درست برنامشون به روزی افتاد که من حتی با دودره کردن کارهام هم نمی تونستم پا مو اونجا بذارم
دیشب راجع به شانس فکر میکردم دیدی بعضی ها می گن من از فلان چیز شانس نیاوردم
دیشب پیش یه رفیق خوب این رو گفتم و گفتم که وقتی توی فلان چیز داشتن شانس رو تقسیم می کردن معلوم نبوده من کجا بودم
بر گشت به من گفت خب حتمن توی یه صف دیگه بودی
گفتم توی چه صفی
گفت توی صف یه شانس بهتر که شاید برای تو می تونسته ارزش بیشتری داشته باشه
یهو آروم شدم گفتم چرا که نه حتمن همین طور بوده یا حداقل این دلیل خوبی برای اروم شدنه
مگه نه
؟
بهر حال این روزهای سرد جزیره داره می گذره و من نمی خوام ازش جا بمونم
راستی امروز یه چیز جالب البته ناراحت کننده شنیدم اینکه همسایه طبقه بالای ما در حال دیدن فیلم م مثل مادر توی سینما سکته کرده و حالا توی سی سی یو بستریه
الان اگه امریکا بود آقای ملاقلی پور به قول ماهواره ای ها سو می شد
اما خداییش یعنی این قدر تحت تاثیر قرار گرفته
!!!!!؟؟؟؟؟
نمی دونم چرا اینقدر سکته بین مردم جزیره اپیدمی شده خدا عاقبت همون رو بخیر کنه

Wednesday, November 29, 2006

جزیره دیوانه دیوانه دیوانه


توی اتاق با مانتو مدرسه نشستم که میبینم اخوی وارد اتاق شد با دو تا قمه توی دستش من باورم نمی شه کاری که نه تنها از برادر من بعیده بلکه باور نکردنیه من از تعجب دارم شاخ در می آرم که میبینم قمه ها رو به من میده و میگه که مهمون داریم پاشو باید جمع و جور کنیم
نمی دونم چرا مامانینا نیستن یعنی کجان چرا ما 2 تا تنهاییم
من میدوم توی اتاق دوست ندارم مهمونها رو ببینم که یهو زنگ می زنن اخوی داد می زنه که اومدن، من تندی زنگ می زنم به پلیس 110 حالا چرا، نمی دونم، حتمن از ترس این مهمونها، یه عالمه ان، همشون میآن تو، بعد من می فهمم که اینا فامیلهای شوهرم هستن، پس اگه شوهر دارم شوهرم کو، همشون لبخند میزنن و می گن که گروه موزیک هم داره میآد، من خیلی می ترسم میرم توی اتاقم کتاب تاریخم رو دستم می گیرم شروع می کنم به حفظ کردن همه می گن حالا نمی شه درس نخونی امتحانه دکترا یه سال دیگه است، که یهو امید میگه بیا گروه موزیک اومدن میبینم که دختر دایی هام هم جزو فامیلهای شوهر توی خونه ما هستن و زودی از ترس گروه موزیک می رن روسری هاشون رو سرشون می کنن میگم چرا روسری سرتون میکنین جواب میدن آخه حرامه
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
من میام تو ولی می بینم که به جای گروه موزیک پلیس 110 اومده توی خونه و امید می گه قمه ها رو بیارین من خوش حال می شم که قمه ها دست منه زودی قمه ها رو میارم و بعد به امید می گم آخیش میشه دیگه راحت جلوی اینا ماتیک زد بعد شروع می کنم به ماتیک زدن در حالی که توی دست دیگه ام یه قمه خیلی بزرگه پلیس می گه مامان و بابا تون دست ما بودن تحویلشون بگیرین، امید میگه برو دم پنجره دارن بوق می زنن من میرم دم پنجره می بینم که شبدر توی یه بنز کوپه نشسته می گه بدو بیا بریم مدرسه من با قمه ها میرم پایین که
.......
ساعتم زنگ میزنه
من از خواب بیدار می شم
آخیش همش خواب بود
رفقا اینا چی بود من دیدم به خدا شبش فقط یه تست ژامبون دست سازه خودم رو خورده بودم اما قبل خواب صدای آمریکا رو کامل گوش دادم ، چند تا سایت خبری خوندم ، وبلاگ گردی کردم و بعد خوابیدم
چرا اینجوری شد
این پست رو نوشتم تا تنها خواب مشوّش زندگی ام برای همیشه یادم بمونه خدا شاهده توی زندگیم اینقدر خواب چپندر قیچی ندیده بودم
خدارو شکر خواب بود زندگی توی این جزیره این جور خوابهارو هم می طلبه دیگه ،من میگم اگه صدامو نشنوید جزیره رو آب گرفته حالا هی پشت گوش بندازید اگه هیچی هم توی این جزیره منو نکُشه حتمن من با یکی از این خوابها خواب به خواب میرم یا حداقل یه سکته ناقص میزنم
!

Sunday, November 26, 2006

!باز چقدر زود دیر شد


می ام سراغ جزیره ام خبری نیست آدمه جدیدی به من سر نزده طبق روال این چند وقت میرم به جزیره الوچه تا خبر جدید اقای هم خونه رو ببینم مثل هر روز تا صفحه اش باز می شه یواشکی و آروم به صفحه نگاه می کنم از ترس اینکه مبادا خبر بدی بخونم

اما

اما

اما

می خونم اون چیزی رو که دلم نمیخواست ببینه
من نمی تونم پر پر شدن بابک بیات رو به دست تقدیر بسپرم یا براش توجیهی بیارم او نه سنی داشت که سن مرگ باشه نه صدای رفتن از حوالی دلش می اومد او فقط رفت برای اینکه نخواستند بمونه من مطمئنم که اگه این متصرفین محترم می خواستن میموند شصت سالگی و نارسایی کبد درد بی درمونی نیست پول و تجهیزات و غیرت و حس همدردی تنها چیزی بود که می تونست پر پر شدنش رو به عقب بندازه به یقین تلاش ما ادم کوچولوهای جزیره فقط یه تلنگر بود برای بیداری ادم گندهای جزیره یا نه تلنگری بود برای
این متصرفین نا محترم که حتی تکونی به خودشون ندادن برای یه اطلاع رسانی ساده برای یه طلب کمک عمومی
کاری که از دست اونها به مراتب بهتر برمی اومد با این همه رسانه ملی
فراموش نمیکنم بسیج شدن های عمومی رو به بهانه های مختلف برای کمک به فلان ملت بد بخت شده در فلان قسمت نا کجا آباد این دنیای بی صاحب
حالا نوبت به رفیقی از خودمون که رسید همه چی قدغن شد و قحطی معرفت همه جا رو گرفت و طلب کمک منحصر شد به ادمهایی اهل معرفت که تنها امکانشون دنیای اینترنتی قراضه ای بود که از درد فیلترینگ خودش محتاج معرفت خرج کردنه

دلم برای خودمون می سوزه
دلم برای جزیره از دست رفتم می سوزه برای جایی که دیگه حتی نمی تونیم از هم کمک بخواهیم چون حتی داد زدن هم برای کمک خواستن قدغنه

حالم از این جزیره قدغن به هم می خوره
حالم از خودمون هم به هم می خوره

خبر خوشی ندارم مدتهاست که دیگه خبرهای خوش قدغنه
هیچ کاری نمی خواد بکنیم به جز فکر ی به حال اینهمه عجز مون

و جزیره چه ساکت وبی صداست امشب

Wednesday, November 22, 2006

چه کسی مردم جزیره مرا کشت ؟


اول هفته با یکی از دوست جونها تصمیم گرفتیم که بریم سینما با توجه اینکه اول هفته بود و سینما ها هم نصف قیمت، راهی سینما سپیده میشیم اول تصمیم داریم بریم وقتی همه خواب بودند اما گفتیم برای تنوع هم که شده چرا هفته رو جنایی آغاز نکنیم پس میریم
چه کسی امیر را کشت
یه کرور هنر پیشه با هم توی این فیلم در مورد این فکر می کنن که چه کسی امیر را کشت
خسرو شکیبایی، محمد رضا شریفی نیا ، آتیلا پسیانی ، امین حیایی ، نیکی کریمی، مهناز افشار ، علی مصفا و الناز شاکر دوست
راستش من از فیلم بدم نیومده اما همه کساییکه داشتم میدین در حال غر زدن بودن
البته انیوژوئال بودنه من رو فراموش نکنید
وقت دیدن این فیلم انتظار دیدن یه فیلم معمولی رو نداشته باشین همین طور انتظار نداشته باشین که این صف طویل صاحب نام براتون بازی کنن چون همه هنر پیشه ها در تمام طول فیلم هر کدوم توی تک شاتن و از 2 شات و 3 شات واز این حرفا خبری نیست هیچ هنر پیشه ای با هنرپیشه دیگه دیالوگ نداره هر چی هست همه اش مونولوگه
اصلن قضیه اینه که شما میشینید توی سینما تا اینا بیان هر کدوم بگن که با امیر چه نسبتی داشتن و در مورد مرگش چی فکر می کنن کم کم می بینید که هر کدوم قصد قتل امیر رو داشتن و توی اون روز خاص برای مرگ او نقشه کشیدن و از اون بدتر همشون نقشه هاشون رو هم عملی کردن پس امیر را همگی با هم کشتن اما یهو آخر این تک گوییها یا نمایشهای تک نفره یکی میاد که میگه آقا من امیرم و اونی که در نتیجه نقشه رفقا مرد به نحو کاملن تصادفی یکی دیگه بوده
سرم داد نزنید که فیلم رو لو دادم فیلم خیلی وقته اکرانه و چیزی نمونده که از پرده برش دارن
رفقا که ازسینما بیرون اومدن همش می گفتن حیف پولمون این چی بود
دوست جون من که از اول تا آخر فیلم می گفت کی فیلم شروع میشه
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بعد از 45 دقیقه اول که مطمئن شد فیلم همینه که هست و خیلی وقته که شروع شده مدام به من میگفت اینا چرا اینقد با ما حرف میزنن چرا با خودشون حرف نمیزنن
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اما فراموش نکنید که هر کدومشون محشر نقش خودشون رو بازی می کنن حداقل از نظر من
شکیبایی در نقش یه لمپن تازه به دورون رسیده ، پسیانی در نقش یه مبارز ِ چپ از مارکسیسم برگشتۀ شکمو ، کریمی توی نقش یه زن روانی ِ قاتل که سه تا شوهرش رو کشته ، مهناز افشار برای اولین بار در نقش یه زنه بی اندازه خاله زنک
به نظر منکه فیلم یه اتفاق جدید توی سینما ی ما بود دم آقای کرم پور گرم
راستی صحنه و لباسها حرف نداشت
بهر حال شنبه رو با یه معمای جنایی شروع کردیم
...................................
دایی کوچیکم راهی بیمارستان شد بابت انژیو قلب یعنی ماجرا از این قرار بود که اول میره تا چشمش رو عمل کنه و دکتر مربوطه می گه لازمه به دلیل فشار خونش یه گواهی از دکتر قلب بگیره و این جاست که دکتر قلب بعد از تست ورزش و اکو قلب و نوار قلب دستور به انژیو گرافی می ده و معلوم می شه که چند رگ به اضافه رگ اصلی بسته است و در آن واحد دستور بستری شدن رو صادر می کنه و بالاخره در طی عمل قلب یه رگ از پاش می گیرن و باقی ماجرا این جاست که می گن شانس آوردی دایی جون چون اگه دکتر چشمت نبود الان معلوم نبود که کجا بودی زبونم لال روم به دیوار گوش شیطون کر پیش این آدمهای پایینی بودی که میخوام ازشون بگم
...........................................
از بیمارستان بر می گشتیم که دیدیم چقدر کوچه مون شلوغه
اومدیم دم پارکینگ که دیدیم یه ماشین درست روی پل ما پارک کرده، بابا رفت و سعی کرد به نحوی صدای دزد گیرش رو در آره تا صاحبش بین این همه شلوغی پیدا بشه که یهو یه اقایی اومد و گفت که این ماشینها مهمان منزل اقای همسایه اند بابا هم گفت ما خدمتشون ارادت داریم اما چرا جلوی پارکینگ ما پارک کردن ما از این آقای همسایه اصلن انتظار نداشتیم
که یهو آقای مربوطه گفت که آخه خود این آقای همسایه همین امشب فوت شدن بابای منو میگی همین جور موند اینجاست که میگن زندگیه ماشینی و خبر نداشتن همسایه از همسایه
بهر حال کم کم فهمیدیم این آقای همسایه که خیلی هم سنی نداشت سر یه سهل انگاری پزشکی رفته برای همیشه
حالم بد شد همش قیافه اش توی ذهنم بود آدمی بود بدجور جوون پسند منظورم اینه که بیشتر رفقاش به جای اینکه همسن های خودش باشن پسر های کوچه بودن آخه عاشق فوتبال و حسابی هم قرمز بود چه کلی که با این پسرها نمیذاشت سر بازیهای جام جهانی آنچنان صبحها بازی شب قبل رو تفسیر میکرد که انگار یه پا مفسرّه حالا بابت یه عمل ناجور روده بعد عمل دیگه به هوش نیومده بود امروز صبح که پاشدم و دیدم باز کوچه بابت تشییع جنازه اش شلوغه دلم یه جوری شد فکر کردم چه زندگیه کوفتیه توی این مملکت حتی نمی تونی بری بیمارستان چون معلوم نیست زنده برگردی
..........................................
بعد دیدم همزمان آیت الله تبریزی هم که گویا مرجع تقلید بودن در سن 80 سالگی فوت کردن و امروز عزای عمومیه ومملکت گل بلبل ِ همیشه غمگین زود آماده برگزاری مراسم شده خب هر چی باشه ما ید طولایی در غصه خوردن داریم ما اصلن بابا خود غمیم
............................................
از اون طرف یکی از این تلویزیون های ماهواره ای رو انتخاب می کنی می بینی که سرکار استوار هم رفته همون جایی که آقای همسایه رفته و آیت الله تبریزی
بعد یه سئوال مسخره توی ذهنت شکل میگیره اونم این که اینا که الان با هم یه جان واقعن در چه وضعی اند مثلن آقای همسایه رو تصور کنیدبا جناب مرجع در حال بحث سر برد قرمز و آبی
استغفر الله
بهر حال منظورم به مضحکه کشیدن ِ هیچ چیز محترمی نیست فقط می خوام بدونم که مطمئناً خدا با آدماش یه جور بر خورد نمی کنه حداقل خدا نذاره تا همه یه جور روحشون به پرواز در آد
مرگ چیز عجیبیه
.................................
با همه این حرفا امروز رفیقی بهم زنگ زد و خبر از یه زندگیه تازه هم داد خدا رو شکر که بالاخره آخر هفته ای یه خبر تولد هم شنیدیم دوست من 3 ماهه که مامان شده اسم نی نی اش آنوشا ست و این رفیق ِ بد بعد از یه عمر بالاخره ازش خبر شد البته خدارو شکر که با خبر خوب اومده
..............................
خب اینم از گزارشه این هفته جزیره
واقعن ببخشید که من هر روز نمی تونم بیام اینجا رو به روز کنم ولی خودمونیم ها وقتی یهو می ام شوک زده تون میکن با این همه اخبار داغ و رنگارنگ
بهرحال هفته رو شروع کردیم با اینکه اخر سر هیشکی امیرو نکشته بود اما زندگی توی این جزیره خیلی هارو کشته بود و البته یه نفر دیگه هم به خوشبخت های جزیره اضافه شد
انوشا جان خوش اومدی که حالا گرمی و نمی دونی که کجا اومدی اما در گوشی بعدن بهت می گم که اینجا جزیره خوشبختی است باور نداری

اگه مردی تا آخر توی این جزیره بمون تا آنچنان باور کنی که دیگه دلت باور کردن نخواد

Monday, November 20, 2006

جزیره و ترانه بی ترانه


هم جزیره ای های خوبم بیایید پشت باقی رفقا که دارن همه زورشون رو برای یک کمک به موقع میزنند گرم کنیم بیایید تا اینبار دیگه فردا پشیمون نباشیم از کاری که

میتونستیم ونکردیم

!

Thursday, November 16, 2006

هذیانهای صاحب جزیره


مدتهاست که طعم آرامش رو ندیدم همش دلهره همش تشویش دلم میخواست که همه چی بر می گشت به خیلی قبل اما میدونم که نشدنیه پس تحمل میکنم دیروز با خودم نوشتم تحمل میکنم پس هستم شاید تنها جمله ای بود که می تونست به واقعیت نزدیک باشه هفته های پر دردسر من تمومی نداره
شنبه بابت کار قاچاق انسان میری دانشکده استاده یعنی همون استاده مربوطه که توی چند تا پست قبلی ماجراش رو گفتم شروع می کنه به بحث با دوستی که عین خودش اماده بحثه تو آرومی و حوصله اش رو نداری فقط نگاه می کنی که یهو استاد محترم وسط حرفاش بر می گرده به دوست محترم تر ما با یه ریتم خنده دار می گه
من که دارم میرم
چرا هولم میدی
من که تو گلگیرم
چرا هولم میدی
تو باصدای انفجار خنده رفقا به هوش می آی آهان این جا بایست خندید طرف سوتی داده و تو به جای خنده فکر می کنی این تحصیل کردۀ فرانسه رفتۀ مخالف کروات چه خوب ترانه کامیونی مهوش رو بلده و بعد لبخند میزنی
روز بعد باز از سر سرگردونی می آی به جزیره خلوتت سر می زنی و رفقا رو چک می کنی اول از هم آلوچه جون رو میبینی و خبر دار می شی که بابک بیات هنوز هم اوضاع خوبی نداره ویولت هم گرفتار مریضیشه و هنوز معلوم نیست که جواب ازمایشهاش به کجا می رسه بر طبق عادت 1 ساله دوباره به نوشی سر می زنی نه خبری نیست
پس باز حات بد میشه و میبینی که نه بابا اینجا هم دلمون وا نشد
روز بعد با ساناز قرار میذاری رفیق 10 ساله ای که همین چند ماه پیش ده سالگی رفاقتمون رو جشن گرفتیم با اون که هستی انگار میشه همه چی رو فراموش کرد با هم تا گاندی میرید به کافه 35 که میرسی می گی خب میشه یه نیم ساعتی رو منگ گذروند میشینی منو که جلوت میاد مثل همیشه دنبال نوشیدنی مورد نظرت می کردی اگه تابستونه لیموناد اگه زمستونه هات چاکلت میبینی نوشته شیر شکلات خیالت راحت میشه که هست ساناز به آقای گارسون می گه 2 تا هات چاکلت با 2 تا کیک طرف می گه هات چاکلت نداریم شیر شکلات داریم بهم دیگه نگاه می کنیم و میخندیم میگیم خب تو خوبی همون رو می خوایم وسط خوردن توی کیک مگس پیدا میشه به عبارت بهتر زهرمارمون می شه میآیم بیرون نه نشد اینجا هم گند زده شد به روزمون
روز بعد دعوت میشی مجلس ختم یکی از فامیلهای هم جزیره ای آقای نویسندۀ شاعر
تو چند ساعت پیش اطلاعیۀ مجلس ترحیمش رو توی صفحه همشهری دیدی حالا شوکه میشی می فهمی به همین مجلس دعوت شدی پا میشی میری و به جای ترحیم فقط یه سخنرانی مسخره میشنوی با صدای آدمهایی که پشتت نشستن و حرفشون مادرشوهری یه که داغ دل همشون رو تازه کرده و تو شب از سردرد به کدیین پنا می آری .
فردا قرار می شه هم جزیره ای رو ببینی دیگه به این دیدنهای چند دقیقه ای عادت کردی الان 6 ساله که بدون اینکه همخونه باشیم جزیره هامون رو باهم قسمت کردیم منتظری که بیاد اما دیر می کنه گوشی اش می گه خاموشه و تو نگران نمی شی چون توی مملکت گل وبلبل همراه ها هیچوقت همرات نیستم فقط ظاهرشون همراهیه اما وقتی خیلی دیر میشه میگی دیگه وقت نگران شدنه بعد که خودش زنگ می زنه میبینی حق داشتی که نگران شی کیفش رو زدن و مدارکش رفته به باد فنا و توی کلانتری گیره
آخره هفته است تولده یکی از رفقا میری براش یه عروسک تدی میخری خب عاشق عروسکه و تو عاشقه کودکی کردن با هر چی رفیق مونده توی دوران کودکیش
ساعت 3 عصر ونک قرار میذاری قراره رفیقی دیگه هم بیاد که دیگه داره برای همیشه میره شهرستان وقتی همه میرسند میرید آینه ونک اینبار دیگه هات چاکلت رو با همون اسم توی منو میخوری رفیق ِ خوشحال از تدی اصرار به موندن توی همین کافه کذایی رو داره چون براش خاطره یه عشق خاک گرفته رو زنده ميكنه پسری که رفته و دیگه بر نگشته و رفیق ِ مونده توی دوران کودکی هنوز هم فکر می کنه زندگی یه خاله بازی خوش مزه است حرف توی مخش نمی ره که دیگه بعد 1 سال وقت فراموشیه میاید بیرون هوا بدجوری سرده با یه سوز خشک همه میپیچیم توی پالتو هامون میریم سرخه تا برسیم به کافه محمد صالح علا اما خودش نیست عوضش امید زندگانی رو میبینیم و باقی رفقای هنر مند نمیریم تو چون جای نشستن نیست بر می گردیم میریم پیاده روی اما دیگه سرده نمی شه طاقت آورد رفیق مسافرمون دلش ماشین ماکسیما میخواد و یه خونه توی خیابون خشایار با هزار تا چیز مسخره دیگه تا ما رو بخندونه می دونیم که بهتره به رفتن فکر کنیم تا سرما نخوردیم خدا حافظی می کنیم
و تو میای تا سوار ماشین راننده ای بشی که تمام وقتی که جلوی ماشینش در حال خداحفظی کردن بودیم داشت داد میزد یه نفر کردستان سوار میشی میآی کارت اینترنت می خری و میبینی که اخوی ات پست قشنگی گذاشته و حال بابک بیات هنوز خوب نشده نوشی هم که هنوز نیست و ویلی هم از احوالش چیزی نگفته
......
امشب هم میخوابیم تا به هفته آینده بیشتر فکر کنی
اما قبلش فقط یه پست مسخره میذاری توی جزیره ای که میدونی کسی طرفش نمی اد پس مینویسی اون قد می نویسی که احساس کنی تخلیه شدی وقتی که می خونی میبینی چقدر هذیون گفتی چقدر خواب زده بودی و خسته
.....
اما پابلیشش می کنی باز برای آینده ای که نمیدونی چه رنگیه
دلت یه وبلاگ میخواد که هیشکی نشناستت یه جایی که بشه راحت تر هذیون گفت
تو دلت خیلی چیزا میخواد اما فعلن باید به همین جزیره خرسند بود
به این دنیای کوچیک خاکستری

جزیره وحشت


صبح بود مامان گفت من تا امیر آباد میرسونمت از اونجا راحت میری انقلاب الان چند وقتی هست که دیگه از ولیعصر نمی رم گفتم اگه مامان ببره چرا که نه
با خیال راحت سوار ماشین شدم تازه یه ذره هم ترافیک بود و موندن ما توی ماشین یه مقداری هم طول کشید به وسطهای امیر آباد که رسیدیم به مامان گفتم که من رو پیاده کنه دیگه از اینجا میرم بای بای کردیم و مامان گاز ماشین روگرفت و رفت
شب شد برگشتم خونه دیدم مامان و بابا می خندن گقتم چی شده عیب و ایراد دارم مامان گفت نه میدونی صبح که رسوندمت توی اون 20 دقیقه که توی ماشین بودیم چی با ما توی ماشین بوده یهو احساس کردم که باید بترسم با هیجان بی اندازه گفتم نه چی
مامان گفت وقتی تو رو گذاشتم و برگشتم توی خونه و ماشین رو توی پارکینگ گذاشتم و پیاده شدم دیدم روی صندلی عقب یه گربه لمیده و همین جوری من رو داره نگاه میکنه بعد تندی به بابات گفتم و با هزار بد بختی آوردیمش بیرون مگه بیرون می اومد
منو می گید دیگه نمیشنیدم مامان چی میگه فقط داشتم تصور می کردم که اگه در حین رانندگی گربه هه یهو صداش در می اومد یا یهو می پرید من مطمئناً در جا سکته می کردم مامان هم حتمن حول می شد و فرمون از دستش در می رفت چون حتی اگه تصور کنیم مامان من خیلی هم شجاع باشه حتمن با جیغ من شوکه میشد بدون شک تصادف می کردیم حالا من موندم چرا گربه هه صداش در نیومده دیدی یه گربه رو هر جا که باشه وقتی میبینی یهو فرار می کنه مطمئناً وا نمی سته تو رو نگاه کنه پس حتمن خدا خیلی بهمون رحم کرده که این گربه هه هم درجا شوکه شده بوده شاید هم بدبخت ازاینکه دیده بدون استفاده ازپاهاش حرکت می کنه ذوق مرگ شده و زبونش بند اومده بوده بهر حال هر کوفتی که بوده خدارو شکر اونم هزار بار چون من حتی از تصورش هم چندشم داره میشه
بهر حال بابا رو زور کردم که باید بری ماشین رو بشوری وگرنه هزار تا مرض میگیریم بابا هم این کارو کرد ولی مگه من راضی می شدم هر بار قرار بود برم توی ماشین هزار تا بهونه می آوردم که من عقب نمیشینم
50 بار هم مامان خانوم رو شماتت کردم که آخه برای چی وقتی ماشین رو توی پارکینگ میذاری پنجره رو بالا نمی کشی بهرحال اون قد ما گفتیم که رفتن رو کش صندلی های ماشین رو عوض کردن حالا به نظر شما همه چی تمیزه
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من که میگم نه
چرا این اتفاقها برای دوست جون گربه دوست ما ساناز خانوم نمی افته و برای من بد بخت می افته
خدا داند
و ذکر امروز
خدا نسل هر چی گربه ای رو که دزدکی می آد توی ماشین بشر بر داره
آمین یا رب العالمین

Sunday, November 12, 2006

کجایید هم جزیره ها

از وبلاگ الوچه خانوم
همه خبر رو شنيده اند . بابک بيات در آی سی يو بيمارستان ايرانمهر بستری است . نياز فوری به پيوند کبد دارد . اما گويا همه خبر همين نيست . هفته نامه چلچراغ شماره 222 به تاريخ شنبه 20 آبان 1385 صفحه 17 ( موسيقی ايران) منصور ضابطيان و بابک صحرايی در دو يادداشت به بيماری بابک بيات پرداخته اند بنا به گفته پزشک معالج بابک بيات از هر چهار نفری که به علت نارسایی کبد به کما می رن یک نفر ديگه بر نمی گرده بابک بيات در چهار ماه گذشته دو بار به کما رفته .... ايشون بايد فورا عمل پيوند کبد روشون انجام بشه و مشخصا اين عمل فوری برای اينکه انجام بشه نياز به کمک مالی داره . اين دفعه اين عمل در ايران بيمارستان نمازی شيراز گويا قابل انجامه ( خدا رو شکر ) اما برای پذيرش بيمار 30 ميليون تومن بايد پرداخت بشه . و حتما مبلغ مورد نياز از اين بيشتر خواهد شد اما باور کنيد کلش اين دفعه مبلغی نيست . چيزی بين 50 تا 60 ميليون تومن . شايد کمی بيشتر از قيمت يک دانه ماکيسمای ناقابل ... ای خدا ! منصور ضابطيان به اهالی ترانه پيشنهاد کرده کنسرت برگزارکنند . گويا اشخاصی هم اعلام آمادگی کردند هر کاری بشه انجام می دن ... ولی زمان داره میگذره . یه کمی فکرامونو ... فکراتونو رو هم بذارين ببينم چطوری خيلی سريع می شه اينکارو انجام داد ؟ ... اگه اونور آب به خواننده هايی دسترسی دارين که شور مهار نشدنی کنسرتهاشون رو مديون اجرای چند باره ترانه های قديمی ای هستند که ملودی شون رو بابک بيات نوشته , خبر رو به گوششون برسونيد . شايد اگه مبلغ مورد نيازبه دلار و یور تبديل بشه خيلی فراهم کردنش کار سختی نباشه فقط عجله کنيد ... اهالی وبلاگشهر اين دفعه بيشتر از کليک کردن و پتيشن امضا کردن ازمون بر می ياد . قرار نيست از کسی بخواهيم حکمی رو تغيير بده ... پيشنهاد کنيد چه کار کنيم ؟ و از چه مسيری ؟ مجله چلچراغ چطوره ؟ آدم های اسم و رسم دار وبلاگشهر به جای اينکه بهم بپرين و يقه کشی کنيد آتش بس موقت اعلام کنيد و از بقيه هم دعوت کنيد بيائید با هم يه کم فکر کنيم , سريع تصميم بگيريم و تصميمون رو عملی کنيم . لطفا ... لطفا ... لطفا قبل از اينکه خدای نکرده ... زبونم لال تنها کاری که بشه کرد اين باشه که به تمپليت وبلاگهامون نوار سياه اضافه کنيم و بنويسيم رازقی پرپر شد باغ در چله نشست تو به خاک افتادی کمر عشق شکست ما نشستيم و تماشا کرديم

Thursday, November 09, 2006

جزیره بی کروات


چند روز پیش با چند تا از بچه های دانشگاه به ناچار سر صحبت استادی نشستیم که به قول خیلی ها خود اسلامه
شروع کرد به نقد جوامع لاییک و مضرات این جوامع و اینکه کار ما شده تقلید صرف از چنین جوامعی بدون اینکه سعی کنیم دلیلی برای تقلید خودمون داشته باشیم این جوری بود که یهو استاد محترم یاد استاد دیگه ای افتاد که گویا درجه پرفسوری اش را از فلان دانشکده فرانسه گرفته و همیشه توی دانشگاه با کروات می آد استاد فرمایش کردند که یک روز گرم آفتابی به این استاد کرواتی غرب زده در راهروهای دانشکده بر می خورند و پس از سلام و احوال پرسی های اجباری از او پرسش می کنند که این چیز دراز چیست که به گردن آویزان می کنی
؟
و این چه فایده داره وقتی بخوای آش بخوری این چیز دراز می ره توی غذات و تو مجبوری برای جلوگیری از این ماجرا یه چیز دراز دیگه مثله یک سیخ رو به اون وصل کنی
محض توضیح داخل پرانتز بگم که منظور از چیز دراز دوم احتمالاً سنجاق کروات بوده
استاد کرواتی غرب زده می گوید که محض تمیزی و مرتب بودن و استاد محترم فرمایش می کنند که مگه ما مرتب نیستیم
محض مزید اطلاع که بر منکرش لعنت
بهر حال حتمن این قدر می گوید و میشنود که استاد کرواتی خسته شده و می گوید آقا جان همون اندازه که هواپیما و انرژی اتمی و قرص و کپسول رو از اونها گرفتیم خب طرز لباس پوشیدن رو هم از اون ها می گیریم
و استاد محترم فرمودند که دیدی نتونستی جواب قانع کننده بدی پس معلومه کم آوردی
!!!!!!!!!!!!!
و این گونه بود که ما به این نتیجه رسیدیم که نباید از کروات استفاده کنیم و فهمیدیم که کروات چیز دراز بدی است که هیچ فایده ای ندارد جز این که یه چیز دراز دیگه ای رو هم مجبور می شوی که مورد استفاده قرار دهی
و هر چیزی گکه دراز باشد احتمالاً بد است
امید وارم که شما هم به همین نتیجه ما رسیده باشید و گرنه الهی سوسک شید
!!!!!!!!!!!!

کافی شاپ بازی در جزیره


دیروز در یک حرکت انتحاری من و ساناز و پروشات رفتیم به سوی کافی شاپ بازی
اول بعد از هزار بار راضی کردن ساناز خانوم ساعت 5 ونک قرار گذاشتیم بعد تصمیم گرفتیم که بجای کافه آناناس و کافه فرانسه وباقی کافه های تکراری ونک و وزرا و گاندی یه جای جدید بریم به پیشنهاد من که ایشالله دیگه از این پیشنهاد ها نمی دم رفتیم خیابون خشایار تا هم سرخه رو ببینیم که دیدیم و چقدر بوت های خوشگلی آورده بود بعد هم گفتیم بریم یه کافه جدید پیدا کنیم بهر حال تا ته خشایار رفتیم و رسیدیم به کافه آمو یعنی همون کشف جدید مون رفتیم تو دیدیم داره گوگوش پخش می شه وانم از نوع غریبه آشنا بعد شهیار قنبری و از این حرفا
منو که او مد جلومون دیدیم ته اش نوشته فال قهوه 5000 و قلیون میوه ا ی در همین حال 2 تا خانم هم کنار ما در حال قلیون کشیدن بودن حالا بماند که نظر شما چیه ولی راستش من اصلن از قلیون هر چی شبیه اون که تولید دود کنه متنفرم
بهر حال یه هات چیبس با آب آناناس و کوکاکا سفارش دادیم که ای کاش نمی دادیم و پولی سلفیدیم و اومدیم بیرون
اما خوبیش این بود که بعد از اومدن پروشات رفتیم کافه کازه توی پاساژ ونک و این بار یه چیپس و پنیر واقعی رو خوردیم مهمون پروشات جونم بابت شیرینی لپ تاپ نوش که ایشالله مبارکش باشه و چرخاش براش بچرخه
احتمالاً می گید کارد بخوره به اون شکمتون ولی خداییش خوش گذشت چقدر هم سرد بود هوای تهرون بد داره سرد می شه بخصوص شبها مثل امشب که خیلی یخه

Friday, November 03, 2006

مرگ مغزی جزیره

حالا تا من به خودم بیام این رو بخونین که خیلی دوستش دارم یه جوری ته دلم غنج زد وقتی خوندمش یاد روزایی که مثل آدم زندگی می کردم بخیر
!!!!!!!!!!!!!!!!!
اینا رو می نویسم که فقط بدونید صاحب جزیره زنده است هرچند به اغما فرو رفته
راستی اگه حالم اینجوری پیش بره احتمال مرگ مغزی هست حالا می تونید تماس بگیرید برای پیوند اعضا
!!!!!!!!!!!!!!!!!!
.................................................
چند ساعت بعد

رفقا دیگه لطفن تماس حاصل نفرمایید که از اهدا عضو تا اطلاع ثانوی صرف نظر فرمودیم از جهت آنکه انبساط خاطر ما حاصل شد با برد جانانه رفقای قرمز پوش در داربی با حال همین چند ساعت گذشته
تسلیت دوستانه خود را نثار رفقای آبی پوشمان از جمله ساناز جونمان می نماییم انشا الله که غم آخرتان باشد و زیاد هم خود را درگیر نفرمایید
و خدا به این ساهای بیگانمان هم عمر با عزت نصیب کند که امشب با او بسیار حال نمودیم

Thursday, November 02, 2006

چرا صدام تو جزیره نمی آد


من کجام از من خبری ندارید جزیره رو آب برده یا دارم خواب میبینم شاید هم توی خواب جزیره رو آب برده نمیدونم اما کاش اون

عکس پایینی رو نمی ذاشتم تا گذاشتم مهر سکوت به لب جزیره زده شد

بهر حال اینجوریه دیگه هیو هوای جزیره جون می ده برای رفتن به کما حالا ما در کما به سر میبریم رفقا


Tuesday, October 24, 2006

الجزیرةالعربیة


خب می بینم که عید شده و همتون خیلی خوش به حالتون شده خب اولن که عیدتون مبارک و دلتون شاد و ایشاالله هزار تا ماه رمضون دیگه رو هم ببینید
اما ما که نفهمیدیم این چه صیغه ای بود که در جزیره برای 4 روز رسمن بسته شد خب حتمن دلایلی داره که ذهن ناقص ما ساکنان جزیره از درکش قاصره حالا شاید نظر بر این بوده که بیایند و مثل همه کشورهای اسلامی درست و حسابی یه عید اسلامی رو جشن بگیرن خب بهر حال ما داعیه ای داریم و ید طولایی در این ماجرا پس نباید یه بام و دو هوا باشیم پس ما هم می آییم و یه 4 روز تعطیلی میذاریم تنگه تقویم مون از اون طرف خبر گذاری ساناز جون خبر داد که قراره پروژه راجع به کم کردن تعطیلات نوروز و تقلیل اون از 13 روز به 4 روز کم کم به منصه ظهور برسه انشاالله و تعالی
اگه میبیند دارم به زبان شیرین عربی می نویسم تعجبی نداره رفقا باید به تدریج عادت کنید که زبان مادری رو به فراموشی بسپرید و اصلن چه بهتر که یادتون بره ایرانی هستید آره این بهترین راه حله من که دارم برای خودم و جزیره ام یه آینده روشن میبینم که اصلن تا حالا تصورش هم نمی تونستید بکنید انصارنا
این جاست که باید گفت
فتبارک الله و احسن الخالقین
فی امان الله

Friday, October 20, 2006

جزیره هواش طوسی شده

امروز یهو هوای جزیره طوسی شد منم شدم عین جزیره ام پر تشویش و دلهره

Thursday, October 19, 2006


اهمّ اخبار یومیّه جزیره گل و بلبل
اوایل هفته بچه دختر دایی ام خونه ما بود که در زدند این بچه هم یه طوری که انگار تا حالا در باز نکرده باشه یهو از جاش پرید که من می خوام در و باز کنم منم دیدم بچه خیلی بی تابی می کنه گفتم خب برو وا کن آیفن رو برداشت انگار یکی از اون طرف گفت که
باز کنید آش نذری آوردم این بچه هم برگشت به سمت همه ما گفت حنا آقاهه می گه آش قرضی آوردم
!!!!!!!!!!!!!!!!
منم که با توجه به پست قبلی دیگه عادت کردم کلمات رو جابه جا بشنوم سعی کردم تعجب نکنم هر چند که همه کلی به بچه بی نوا می خندیدن و اون هم هی می گفت به خدا خودش گفت
!!
اواسط هفته از انجمن ایرانی مطالعات زنان زنگ زدن که بیایید که اینجا همایش زنان سرپرست خانواره به مناسبت روز جهانی فقر ما هم به بر و بچی که اونا هم دعوت شده بودن زنگیدیم که بریم یا نه بعد یادمون افتاد که پارسال هم توی ماه رمضون به یه مناسبت دیگه دعوت شده بودیم و افطاری مفصل با چلو کباب میل فرموده بودیم بنابراین امسال هم همگی قرار گذاشتیم بریم چرا که نه باید بریم حالا روز جهانیه فقر ه که باشه ما به عنوان فمنیستهای عضو این انجمن معتبر حق داریم که یه افطاری مجانی بخوریم نه
رفتیم که دیدیم بابا هیچ خبری نیست و تعداد شرکت کننده ها خیلی کم بود مراسم توی باشگاه دانشگاه تهران بود بنابراین همه از خود مون بودن و ما هم راحت رفتیم توی صندلی ها ولو شدیم رفقای من که وکیله های بی پول و بی پرونده بودن می گفتن بهتره به دلیل حضور ما اسمه همایش رو می ذاشتن زنان سربار خانوار نه سرپرست خانوار منم حسابی دستشون گرفته بودم که حقتونه می خواستین وکیل نشین که حالا به نون شبتون محتاج باشین دوست جونها
بگذریم مراسم شروع شدو یه سری خزعبلات تحویل ما دادن با یه عالمه بروشور و نماینده سازمان ملل هم اومد یه پیامه زپرتی خوندو آقا خبر دار شدیم که افطار فقط آش و جوجه است از سفره مفصل گذشته هیچ خبری نیست ماهم که حساس گفتیم تا اینجا اومدیم بذار تا آخرش پایه باشیم
هرچند که تا آخره مراسم ما یه دونه هم زن سرپرست خانوار اونجا ندیدیم هر کی بود اعضای انجمن بودن و خبر نگارهای شبکه خبر و همین و حرفها هم فقط یه مشت آمارو ارقام دروغین بود وقتی پاشدم از مسوول بهزیستی پرسیدم که چرا اینقد اطلاع رسانی ضعیفه در مورد پایگاهای حمایت از زنان پناهجو و چرا هنوز ماها که همه از اعضای انجمن هستیم نمی دونیم که یه شماره تلفن ثابت چیه که مثلاً وقتی منه نوعی شب از پدر یا شوهر یا هر شخص دیگه ای کتک خوردم یا به هر دلیل مجبور شدم شبونه خونه رو ترک کنم باید کجا پناه ببرم
؟
یه خنده چندش کرد و گفت خب اولن که شماره ما اینه 88789193 شماره خانه زنان تهرانه بعد مهم نیست که شما اون شماره رو نداشته باشی بعد اینکه شما رو بیارن کلانتری اونا با بهزیستی تماس می گیرن بعد اگه با تشکیل پرونده شما موافقت شد اون وقت شما رو منتقل می کنن اینجا
خواستم بگم بابا ای ول چه پروسه تند و سریعی دارین شما این دقیقاً همون چیزیه که توی آمریکا و اروپا به تلفن های قرمز یا خطوط خانه های امن زنان معروفه واقعن ممنون دستتون درد نکنه
تازه شماره رو دارین که چه رند و به یاد موندنیه
بماند
اواخر هفته یه اس ام اس جالب اومد به این شرح
گوگوش و امیر قاسمی با هم آشتی کردن
WOW
وای چه خبر مهمی آدم میمیره از این اطلاع رسانیه قوی و اون اطلاع رسانی ضعیف
وقتی می گم جزیره گل بلبله نگید نه رفقا
حالا برای ما جنگولک بازیه تلویزین های 24 ساعته مهمتره یا خبر داشتن از یه شماره ضروری
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Sunday, October 15, 2006

بدون شرح
دیشب توی یه ماشین نشسته بودم که دیدم دو تا آقای مسن داشتن با هم حرف می زدن که حرفشون کشیده شد به یه ماجرای تعارف آمیز یه دفعه یکی شون برگشت به اون یکی گفت مشغول الذمبه ای اگه قبول نکنی
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
آقا منو میگی مگه می تونستم نخندم داشتم می ترکیدم آخه ذمبه دیگه چه صیغه ای بود من که نفهمیدم تا اون جا که ما می دونیم معمولن اگه خیلی بخوان عامیانه صحبت کنن می گن مشغول الذُمه به جای صحیح کلمه که هست مشغول الذِمه
بهر حال این ذمبه منو یاد اون کارتونه انداخته بودکه سگارو یه سگ داشت اسمش ذمبه بود همون که می گفت این علامته مخصوصه فلانی است احترام بگذارید و از این اراجیف حالا تصور کنید که شما می خوای یه نفر رو قسم بدی می گی تو رو مشغول یه هاپوی تپلی به نام ذمبه می کنم آقا الان هم که دارم می نویسم دارم منفجر می شم از خنده آخه چرا ماها هنوز آدمای تحصیل کردمون هم بعضی موقعها این قد غلط حرف می زنن
توجه کنید
برو اون کلیت قلف رو بیار با کربیت تا سَموَر رو روشن کنم اون سَلط رو هم باید ببرم بذارم لب دیفالِ مَچّد تا مشغول الذمبه نشم

Thursday, October 12, 2006


اینو حتمن بخونید که حال می کنید

http://www.tehranavenue.com/article.php?id=597#

جزیره خوشمزه
خب خدارو شکر که خیالم راحت شد کم کم داشتم نگران می شدم اخه این چه جزیره ای که داره به خشکسالی می رسه البته که وفور نعمت در این یک سال و اندی انچنان بی شائبه افزایش داشته که من از بیانش قاصرم با این حال من که دیشب خیالم راحت شد که خداجون نه یادش رفته که پاییز اومده نه مارو مشمول غضب الهی کرده هنوز امت هیشه در صحنه جزیره من رو دوست داره و خدارو سپاس که من اشتباه می کردم و باران دیشب دلیل مدعای منه از این جهت که خداجون ما رو از نعماتش محروم نکرده اره خیب اولش دچار این ظن شدم که نکنه اون قد هوا گرم شه که جزیره کن فیکون شه نکنه من جوون نشده پیر شم نکنه حالا که بعد بوقی وبلاگ دار شدیم خدا هم مارو تحریم کنه و من بعد از منفجر شدن جزیره ام دیگه بی خانمان و بد بخت و فلک زده شم و همین 4 تا ادمی که از سر رفاقت
معرفت خرج می کنن و من رو میخونن اونا هم برن ای بابا چه خیالا که نکردیم در این روزای گرم خشکسالی
اما باز هم شکر که به خیر گذاشت اصولن جزیره ای که فقط 4 تا ساکن داشته باشه و بارونی هم بشه خیلی بهتر از جزیره ای که کرور کرور ساکن داره و کویر و خشک و برهوته
فراموش نکید تعداد دوست جونها توی هر قلمرو حاکمیتی مهم نیست این مهمه که شما توی قلمروی حاکمییتتون حال کنید با یه هوای ملس که می برتتون به جاهای دور دور با رفقایی که عین شما با این هوای خوشمزه رفتن به اغما
این خیلی بهتر که هی بگید من سپاهی از رفقایی رو توی جزیره ام دارم که همه بیچاره ها دارن از تشنگی و گرما جون میدن
بماند من که به پاس این بارون باحال که هوا رو امروز خوشمزه کرده حسابی کوکم
امیدوارم شما دوست جونهای من هم امروز رو حال و حول کنید صفا کنید که از این هواهای خوشمزه توی این جزیره دود گرفته کم پیدا می شه
راستی یه موقع فکر نکنید حنا زده به سرش و داره چرند پرند میگه ها نه بابا سالمم به خدا یعنی این طوری فکر میکنم
البته مهم هم اینه که من خودم چی فکر کنم
نه؟

Sunday, October 08, 2006

تا حالا شده دلتون بخواد خدا رو ماچ کنید
من امروز دلم می خواد خدامو یه ماچ گنده کنم از بس دوستش دارم
اینم یه پست سفارشی فقط واسه خدای خوب و صورتی خودم

Friday, October 06, 2006


جزیره پر حادثه
حادثه اول
اومدم خونه با هزار تا اعصاب خوردی که یهو تلفن می زنگه رفیقیه که می گه اره یه خانومی موضوعی عین موضوع پایان نامه تو رو تصویب کرده خواسته با تو اشنا شه منم شماره همراهتو بهش دادم
منو می گی بهم برمی خوره گفتم رفیق جون حداقل قبلش از من اجازه می گرفتی هماهنگ می کردی حالا باشه اما جون من دیگه از این حاتم بخشی ها نکن
تلفن قطع می شه فردا همین دوست رو توی دانشکده می بینم ناخودآگاه سلام می کنم اما جوابم رو نمی ده باز منو می گی در تعجب از این که بابا دست خوش به جایی که من بهم بربخوره ایشون بهشون بر خورده
حادثه دوم
می ام خونه تلفن زنگ می زنه بله این همون دوستی که رفیق بنده تلفن من رو بهشون بخشیده بود حالا ساعت چنده 2 بعد از ظهر من خسته و کوفته لبریز از خمیازه خانوم محترم بدون اندکی شرمندگی از ساعت نافرم حصول تماس اول با افتخار تعریف می کنه که چه جوری موفق شده که عین عنوان پایان نامه منو تصوب کنه بعد با کمال پر رویی میگه ببینید من حوصله ندارم برم کتابخونه پایان نامه شما رو بگیرم و بنویسم می شه شما یه نسخه از پایان نامتون رو بدید من از روش بنویسم باز منو می گی اینجاست که باید گفت د بیا دیگه چیزی لازم نداری می خوای اصلن همین رو کپی کنی بری پی کارت واقعن مردم به چه دلیل این قد پر روووووووووشدن من که نمی فهمم بهرحال بهش یه نخیر جانانه می گم بعد همچنان ادامه می ده که می شه حالا یه ذره مطلب بگید من بنویسم برای طرح پایان نامم منم یه چرندیاتی سر هم می کنم و خلاص اما خیلی دلم می خواست خفش می کردم
حادثه سوم
وارد دانشکده شدیم دیدیم بزرگ توی سر در زدن تبریک برای کسب رتبه اول کارشناسی ارشد توسط دانشجوی بسیجی منو می گی با خودم می گم تا حالا مد نبود به رتبه های اول این مدلی تبریک بگن ما که تجربه اش رو داشتیم چرا از این تبریک ها محروم موندیم بعد متوجه می شیم که بابا ما که چیز نبودیم همون چیز دیگه ( از باب جلوگیری از فیلترینگ بهتره از الفاظ اصلی استفاده نکنیم رفقا
حادثه چهارم
دوباره می ری توی دانشکده این بار بغل همون تبریک دیروز زدن کسب رتبه اول در المپیاد حقوق را به برادر بسیجی.....
باز منو می گی به این فکر می کنم چرا امسال همه موفقیت های این دانشکده ازآن این رفقاست
حادثه پنجم
میری دانشکده یه بارکی 2 تا کار تحقیق بهت واگذار می شه یکی بابت فساد مالی و اون یکی هم بابت قاچاق انسان اولی برات ماهی خداد تومن می صرفه و تو ذوق مرگ می شی اما در همون لحظه استادی که کار دوم رو بهت پیشنهاد کرده می گه خانوم کردگاری بهتر قاچاق انسان رو بچسبین بهش که بتونیم بعدن شاید احتمالن اگه راه داد توی مقاله دانشگاه چاپش کنیم بعد می فهمی این کار یه قرون پول که توش نیست هیچی خیلی هم کار می بره اما مجبوری پس کار اول رو به یه دوست مخلصانه واگذار کنی
این بار یادم رفت بگم که منو میگی چون اصلن گفتن نداشت اونجا فقط باید منو میدیدی
حادثه ششم
می ای که این حادثه ها رو در جریده تاریخ ثبت کنی و قبلش یه سری به خونه رفقا بزنی میبینی ساناز جون 50 تا پست گذاشته و تو انچنان در گیر حوادث بودی که جزیره ات رو متروکه کردی بازم منو میگی
نه دیگه منو نمی گی چون این بار باید منو درک کنی که چرا در این جزیره پر حادثه که همش من رو شگفت زده می کنه دیگه فرصتی برای نوشتن نمی مونه
درگوشی واسه ساناز جونم
رفیق من نمی تونم برات نظر بذارم اما همیشه می خونمت دوست جون

Thursday, September 28, 2006

دنیای من مال خودمه .......نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خب به سلامتی هیچ وقت دردسرهای بنده کم نیستند و من اصلن بدون درد سر مفهومه وجودی ام رو از دست می دم امروز دیدم هم جزیره ای که از بد حادثه عین بنده حقیر مدام درگیر بازیهای پیچیده از جهت شغل کثیف وکالت میشه به من زنگ زد و گفت که بابت یه کار وکالت که 1 سالی میشه درگیرش شده بود به دردسر افتاده
چرا؟؟
چون اقای محترم موکل پشیمون شده و رفته بعد از یک سال شکایت رو پس گرفته بدون این که یک قرون پول داده باشه بابت حق زحمه و حالا هم جزیره ای قصد کرده بود که چکی روکه از اونها توی دست داره ببره بذاره اجرا و چک رو برگشت بزنه
بعد هم مفقود الاثر شد و تا عصر گوشی اش خاموش می زد شب که پیداش شد داغون و بهم ریخته بود
چرا؟؟؟
بابت این که تا 5 ساعت فقط جر و بحث و دعوا کرده بود خدا رو شکر که توی بزن بزن چندان داخل نشده بود یا اگه هم شده بود به من نگفت..... فهمیدم که قضیه از این قرار بوده که اونها هم می خوان برن علیه هم جزیره ای من شکایت خیانت در امانت کنن این رو که شنیدم باز وا رفتم احساس کردم من دیگه ظرفیته این همه دردسر رو ندارم حالم داره از رشته ای که منو به دردسر انداخته بهم می خوره...... با هم جزیره ای حسابی بحث کردم اخرش ازش خواستم که بره چک رو بهش پس بده و قال قضیه رو بکنه وتمام !!
هم جزیره ای تعجب کرد این که حالا که بیشتر از همیشه به یک قرون دوزار هامون سخت احتیاج داریم چرا دارم از این پول که خیلی هم می تونه زیاد باشه می گذرم پولی که می تونه یهو خیلی بهمون کمک کنه و نجاتمون بده و از این سردر گمی توی این جزیره بی در و پیکر مارو نجات بده اما گفتم نمی خوام حوصله دردسر و شروع دوباره هیجان رو ندارو دیگه بسته........ به خدا بسته
اینه که هر کی به من میرسه میگه با این روحیه چرا اومدی حقوق خوندی؟؟
وقتی برای رفیقی گفتم که من فقط قصد ادامه تحصیل دارم و می خوام با تدریس و کارهای تحقیقی دنبال زندگی ام برم تعجب کرد و گفت چرا پس دنبال وکالت نمی ری و من گفتم چون دوست ندارم و اون به نحو حاضر جوابانه ای گفت خب چرا پس رفتی این رشته رو خوندی ؟؟
حیف که این رفیق روسال به سال می بینم و چندان هم رفاقتی از نوع مخصوص به خودم باهاش ندارم و بحثمون توی مجلسی بود که اصلن جاش نبود که توضیحی بهش بدم فقط به شوخی گفتم اره الان وقتشه که صورت منو شطرنجی کنی
اخه حتمن انتظار داشت بگم وای من مجبور شدم بیام این رشته ...من بی تقصیر بودم ... من بابت حرف مردم اومدم یا که به خاطره حرف خانواده ام
اما دوست عزیزهمون طوری که بهت گفتم من مجبور نشدم که بیام حقوق بخونم اون روزی که من این رشته رو انتخاب کردم زمین و آسمون رو عشق دکتر شدن کشته بود و همه پی رشته های پزشکی داشتن خودشون رو به در و دیوار می کوبوندن همون طوری که تو و امثال تو به دستور خانواده یا به روال سنتی حاکم توی جزیره رفتین و تجربی خوندین من پام رو کردم توی یه کفش تا ادبیاتن بخونم بعد هم بهترین رشته مربوط به رشتمو قبول شدم با این تفکر که همه چی به ایده ال من نزدیکه و لی وقتی وارد شدم دیدم دنیا با چیزی که من فکر می کردم فرق می کرد اما کم نیاوردم و ادامه دادم فقط دنبال وکالت نرفتم و نمی رم مگه اینکه از همه جا رونده بشم
ازم پرسیدی چرا پس ادامه تحصیل دادی و ارشد گرفتی جوابش ساده است چون نمی خواستم با مدرکی که دوستش داشتم به سراغ وکالتی که ازش و از جو مزخزفش بدم می اد برم به علاوه نمیخواستم با رشته ای که براش رزحمت کشیده بودم برم خونه دار شم چون از نظر من درس می خونیم که بیرون خونه اجتماعی بودن رو بهتر یاد بگیریم نه اینکه فقط یه همسر یا مادر تحصیل کرده باشیم مضاف بر این که ابدا حاضر نبودم که با رشته حقوق برم کارای غیر مرتبط با رشته ام رو بکنم پس بهترین گزینه ادامه تحصیل بود تا همیشه توی جریان خوش مزه رشته ام باشم و بتونم به تدریس و تحقیق که دغدغه اصلی ام بود برسم و نهایت تلاشم رو هم کردم و رفقا می دونن که هنوز کوتاه نیومدم و اگه خدا بخواد موفق می شم فقط کافیه اون بخواد و تلاشام رو فقط ببینه همین وبس !
اینارو نوشتم در حمایت از تمام رفقای خودم که حقوق خوندن ولی حاضر نیستند توی شغل کثیف البته دهن پر کن و به ظاهر پر درامد وارد شن و با ادامه تحصیل هدف دیگه ای رو پیشه رو دارن
کاش رفقای به ظاهر دگر اندیش و روشنفکر که توی این جزیره هم کم نیستند بلد بودن واقیعت رو ببینن نه اینکه واقعیت رو برای خودشون تصویر کنن

Sunday, September 24, 2006


جزیره خفقان
مهر ماه 1359 من فقط دوماه و بیست روزم بود اونقد کوچیک بودم که قادر نباشم چیزی رو بفهمم جزترس من تا 8 سالگی فقط ترس رو خوب فهمیدم اونقدر که الان اگه از قبل 8 سالگی هیچی به یاد نداشته باشم اما بدون تردید صدای آژیر قرمز هنوز تمام وجودمو می لرزونه هنوز خوب یادم می یاد وحشتی رو که همه با هم فقط کنار هم بودن رو ازش می فهمیدیم مادرم رو پدرم رو یادم می آد که ما رو به بغل می گرفتن و اون پله های ترسناک آپارتمان رو یادم میاد تا برسه به انباری جایی که مثلن پناهگاه بود یادم هست از یه آپارتمانه چندین واحده فقط ما 2 خانواده مونده بودیم
یادمه همه چی یادمه بد جوری هم یادمه
از یادش متنفرم از اینکه کودکی ام پر ترسه متنفرم از اینکه هنوز باید اینقدر خوب به یاد بیارم متنفرم
امشب بیژن نوباوه خبرنگار جنگی صدا و سیما رو توی برنامه صندلی داغ دیدم و احساس کردم چطور می تونن با افتخار مرگ تدریجی آدمارو نشون بدن و عین یه نمایش مضحک مارو مبهوت مردی کنن که دیگه شبیه تصویری نیست که ازش توی ذهنم داشتم من به عقاید و افکار ادمای امثال نوباوه کاری ندارم چون من توی اون بازی هیچ نقشی نداشتم جز یه مهره بی سهم و بی تقصیر اما بدم می اد از اینکه خود این مهرهای سرباز هم بعد سالها هنوز بازیچه دست .....
بسته دیگه حال امشبم خوب نیست
مدتهاست که نیستم و حالا هم که اومدم پر انرژی منفی ام
وقتی می ری سراغ قرقره خاطرات چی می بینی جز
جزیره جنگی،جزیره ساکت،جزیره بایکوت شده و حالا جزیره خفقان

Monday, September 18, 2006

فقط یه قدم فاصله
بهش گفتم میدونی تفاوت عشق و عادت چیه گقتم اگه میدونی که هیچ اگه نمی دونی بدون که فاصله شون فقط یه قدمه اگه تو یه قدم پس و پیش برداری همه چی بهم می ریزه و دیگه عشق مسخره ترین چیزیه که بتونی ادعاشو بکنی اون ساکت بود و گوش می داد بعد بهش گفتم که شروع یه رابطه 4 مرحله داره
اول اشنایی
بعد عادت
بعد دوست داشتن
بعد عشق
بهش گفتم که توی جزیره ام کم ادم دیدم که به مرحله اخر رسیده باشه می دونی من می گم و قتی به مرحله 4 می رسی لحظه ایه که دیگه اون پیشت نیست اون رفته چون تو عاشقش شدی و البته اگه اون هم عاشقت بود می موند اما این خیلی کم پیش می اد
حرفامو قبول نداشت نای مخالفت هم نداشت انگار می گفت تو هر چی دوست داری بگو من عاشقشم اما من می گقتم نیستی اینو از چشماش می خوندم
بعضی ها حرفم رو قبول ندارن ولی من می گم تو اول مرحله عادت رو کنار میذاری بعد روزی می رسه که می بینی دوستش داری و این زمان میبره اما برای رسیدن به مرحله عشق یه چیزی لازمه که نمی دونم اسمش چیه نمیدونم که چه جوری می شه گفتتش یه حسه یه چیزییه که هم نیاز به زمان داره و هم نداره گاهی توی یه لحظه اتفاق می افته بعد اینکه تو 3 مرحله رو پشت سر گذاشتی می بینی به جایی رسیدی که می خوای توی اون حل شی می خوای هرچیزی رو که اون می خواد حتی اگه اون چیز چیزی جز رفتن تو از زندگیش نباشه من اینطوری فکر می کنم که توی مرحله عادت و دوست داشتن خود خواهی حاکمه تو اون رو دوست داری چون اونو برای خودت می خوای پس خودت رو دوست داری چون می دونی که بدون اون دیگه نمی تونی ادامی بدی و این خیلی بده هر چند که همه مون بهش گرفتاریم
اما وقتی که عاشقش میشی دیگه تمومه تو اون لحظه در اون حل شدی دیگه حاضری به خاطر او و برای او زندگی کنی این جوریه که می گم ادمایی که عاشقن کمن اونا معمولن تنهان چون هرگز یا نرسیدن یا رسیدن و ترکش کردن
رفیق من حالا به فکر رفت اما بعدش گفت گه بازم عاشقشم شاید راست می گفت بهش فکر کردم دیدم اون طرف با رفیق من هیچ سنخیتی نداشته و رابطشون هم به 2 سال نکشیده بعدم بی حرف و کلام گذاشته رفته الان 6 ماه می گذره که بدون توضیح رفته و من می بینم که رفیق من با اینکه ادمای مختلفی خواستن به جزیره اش وارد شن اما اون هیچ کس رو راه نداده یا اگه هم راه داده گفته که همیشه منتظره اونیه که رفته و برنگشته
یکی برگشت یه روز بهش گفت بابا یارو چه میخی کوبونده
اما به نظرم نباید این رو گفت شاید توی اون رابطه چیزی اتفاق افتاده که ما نمی تونیم سر در باریم چیزی که برای رفیق من بوی عادت نداشته چون عادت رو بالا خره می شه ترک کرد چیزی بوده که انگار الان دوست داره که انتظارش رو بکشه حتی اگه برگشتنش محال باشه نمیدونم اما کاش برگرده حتی اگه بده و به درد رفیق من نمی خوره برگرده تا رفیقم با تمام وجودش لمس کنه اون چیزی رو که باید لمس می کرد

Saturday, September 16, 2006

امید جونم
تولدت مبارک
اونم هزار تا
آقا جان در این جزیره خصوصی مگه می شه میلاد اخوی جونم رو داد نزنم
حالا فرض کنید حنا خانوم وسط جزیره داد بزنه که
داداشی تولدت مبارک

Friday, September 15, 2006

پاییز داره می آد
چند روزیه که روزا سعی می کنم خیلی زودتر از همیشه از خواب بیدار شم این چند روز زود بلند شدن باعث شده که یهو یه حالی بشم یه جورایی بوی پاییز داره این هوای دم صبح آخر شهریور من نمی دونم تا حالا صبح شهریور نزدیک 5 صبح از خواب بیدار شدی یا نه اگه شدی حتماٌ می دونی که چی میگم این هوا حالم رو بد می کنه انگار تمومه غصه ها رو من هوار میشن انگار مهم ترین چیز زندگی ام رو از من گرفتن اونم بچگی و بس
همیشه همین طور بودم یه جورایی معلقم وقتی که شهریور داره تموم می شه می ترسم درست عین یه بچه مدرسه ای که دیگه تعطیلاتش تموم شده و دیگه چاره ای نداره جز اینکه بره مدرسه می دونی یه حالته مسخره است اینکه ناراحتی ازاینکه دیگه مدرسه نمیری بعد دچار احساس گناه می شی فکر می کنی چه بد کاش هنوز می شد رفت مدرسه
از روزایی که دیگه مدرسه نمیرم الان8 سال میگذره از سال 77 که دانشگاه قبول شدم و صبح اول مهر برام یه بوی دیگه داشت اون 4 سال حداقل خوب بود چون یه جورایی مثل مدرسه بود ولی بازم همین حال رو داشتم
دوران ارشد اما حالم دیگه خیلی بد می شد چون دیگه شباهتی با مدرسه نداشت هر چند دور و بری هامون از هر چی بچه مدرسه ای هم انگار مدرسه ای تر بودن مثلاً یادمه که روز اول کلاسای ارشد من با خودم گفتم خب الان می ریم و هیچ خبری نیست و زود بر می گردیم خونه حتی یادمه برای صبح برنامه ریزی کرده بودم که جایی برم و از این حرفا ولی بعدش که رسیدم دیدم نه بابا از من هم ترسو تر پیدا می شه حالا جالب بود که از این میون بعضی آقایون هم پا شده بودن اومده بودن حتی بعد 45 دقیقه نشستن و استاد نیومدن باز روشون کم نشد یادمه ما دخترا می گفتیم بابا قانون دانشگاه است که اگه 45 دقیقه استاد نیومد باید کلاس رو تخلیه کرد این آقایون نه تنها پا نشدن برن بلکه رفتن استاد رو هم با خودشون آوردن
بماند
با این حال حالا که 1 ساله از کلاس و درس ارشد هم خبری نیست بازم همون حال حتی شدیدترش سراغم می آد
از من میشنوی اگه صبح یه دم پنجره بری هوا رو بو کنی اونم از ته دل بعد می بینی که دلت کیف و کتاب نو می خواد با یه دلشوره قشنگ که دست از سرت بر نمی داره انگار یه چیزی از زندگیت رو گم کردی انگار یه قسمت مهم زندگیت رو یه جایی از عمرت جا گذاشتی و رفتی انگار هر مهر که میاد این حلقه مفقوده تو رو صدا می کنه و تو دوست نداری صداشو بشنوی و سعی می کنی با هزار تا طرفند هواست رو به مشکلاتت که قد خودت بزرگ شدن بسپری اما بازم نمی شه
حیف دلم می خواست می شد همیشه کودکی کرد اونم با تمام اجزاش از جمله هول و هراس روز اول مدرسه
من معمولن روز اول مهر رو خونه نمی مونم چون از این احساس گناه متنفرم می رم یه جایی که احساس بهتری بهم دست بده معمولن هم این جا دانشگاه است می رم و تا ظهر سعی می کنم به روزای خوش از دست رفته فکر کنم تا ته دلم یه غنج خوشگل بزنه بعدش کم کم به مشکلاته جدیدم فکر می کنم کارو زندگی و آینده
اگه خدا بخواد توی زندگی من اتفاقهای جدیدی در شرف وقوعه حالا ببینیم چی می شه با این حال میدونم که سال ترسناکی رو در پیش دارم
وای که دلم یه جزیره می خواد که همش تابستون باشه همش بوی گیلاس و زرد الو بده من از نیمه دوم سال بدم نمی آد اما پر دلهره می شم نمی دونم چرا شاید چون همیشه ترسناک ترین وپر اضطراب ترین اتفاقهای زندگیم توی نیمه دوم سال افتادن با این حال عاشق پاییزام و تند تند توی پیاده رو های بزرگ ولیعصر دوییدن و برگهای زرد رو زیر پا گذاشتن رو دوست دارم
الان هم جزیره ای من که خودش پاییزیه مثل همیشه می گه گناه دارن لهشون نکن اینا همزادهای من هستن لحظه ای که می افتن و می میرن
با همه این حرفا مهر با همه خوشگلی هاش پر ترس و دلهره است ولی می دونم که روزی می رسه که این حال رو نداشته باشم دلم روشنه واون روزهم دور نیست
بهر حال از این جزیره پر ترس سلام خودم و هم جزیره ایم رو که گرفته اینجا خوابیده و قراره منو ببره سینما و همش هم غر میزنه که چرا این قد با سرو صدا تایپ می کنی به مهر میرسونم
فعلن مهر جون بیا که روزای پر ترس من دارن شروع میشن

Tuesday, September 12, 2006

: اینم از این
هر دم از این جزیره ...طوفانی بی سرو صدا بر می خیزد که یکهو ما و ساکنان را آنچنان در بر می گیرد که دیگر قوای متعجب شدن نیز نخواهیم داشت

Monday, September 11, 2006


داشتم از رفاقتی می گفتم که یهو پر کشید و رفت
قصه ای که سالهاست تموم شده اما برای من انگار تمومی نداره
هیچ وقت فکرش هم نمی کردم که یه دوستی رو بابت حضور اجناس ذکور از دست بدم صد البته که قبول دارم خودمون هم بد جوری وا دادیم و نشون شاید دادیم که چندان هم به رفاقتی که ادعاش رو می کردیم پابند نبودیم با این حال من تمام سعی ام رو کردم تا همه چی سر جاش بمونه اما نشد وقتی اجناس ذکور وارد شدن به این نتیجه رسیدم که خاله زنکی به زنها نباید نسبت داده بشه اون جور که معلومه گویا اقایان محترم ید طولایی به این بازی های زنانه دارند که دیدیم داشتند و با اومدنشون حرفهایی زد و شنیده شد که انگار دیگه نمی تونستن ما 2 نفر رو در کنار هم تحمل کنن و نتیجه همونی شد که اونا خواسته بودن و ما خیلی آروم و بی سر و صدا تمومش کردیم حتی می دونم که با هم دعوا یا جر و بحثی نداشتیم فقط یه روزی اومد که دیگه دیدیم کنار هم نیستیم و از اون قرارهای کذایی و روزای قشنگ جوونی دیگه خبری نبود
من خیلی راجع بهش فکر کردم و مدام به این نتیجه می رسم که ما خودمون مقصر اصلی بودیم شاید آدمایی رو به رفاقتمون راه داده بودیم که نباید راه میدادیم شاید زیادی همدیگه رو دوست داشتیم اندازه ای که نمیتونستیم غریبه ای رو در کنار خواهرمون ببینیم و تا جایی این اندازه حسادت رو برای خودمون بزرگ کرده بودیم که به نتیجه ای جز قطع رابطه نرسیدیم می دونی من می گم اگه جز این بود یعنی اگه از هم متنفر شده بودیم یا بهم حسادتی با یه رنگ و بوی مزخرف داشتیم سعی می کردیم که این رابطه رو به گند بکشونیم یا سعی می کردیم به آتیش بیار های معرکه روی خوش نشون بدیم و با اونا تلاش کنیم که رابطه دوستمون رو با اون جنس ذکور به منجلاب بکشونیم اما نکردیم چون به انتخاب هم احترام گذاشته بودیم و حتمن فکر می کردیم که هر کی ادم زندگی اش رو خو دش انتخاب می کنه پس فقط ما سکوت کردیم و حتی با هم خداحافظی هم نکردیم فقط گذاشتیم روزا آروم بگذرن و ما کم کم دیگه برای هم حذف شدیم
روزها از این رابطه بایکوت شده می گذره تقریبن نزدیکه 4 سال هست که همدیگه رو ندیدیم
شنیدم که رفیق قدیمیم مدتهاست که مادرش رو از دست داده روزی که شنیدم فقط گریه کردم من اون زن رو می شناختم و می دونستم که رفیقم تا چه اندازه به مادرش وابسته است می دونستم که اون دختر بزرگ اون زن بوده و حالا حتمن بدترین روزها رو تجربه می کرد خبر رو نزدیک 2 ساله پیش شنیدم بارها خواستم بهش زنگ بزنم اما نشد احساس کردم که شاید دوست نداشته باشه منو بشنوه یا شاید هم ترسیدم نمی دونم اما یادمه که روز بدی داشتم و هنوز وقتی بهش فکر می کنم دلم پر درد می شه حیف کاش می شد با روزگار جور دیگه ای تا کرد کاش

Thursday, September 07, 2006

مریمی جونم تولدت مبارک
اینجا جزیره خصوصی خودمه دلم می خواد فامیل بازی در آرم اشکالی داره
پس
بازم تولدت مبارک مریمی جون

جوونی کردن محض
روز اول که دیدمش همه چی کوچیک و عادی بود روزایی بود که فکر می کردیم قله های موفقیت پشت هم فتح شدن و روزگارمون عین خودمون شاد و سر حال بود یک کلام روزای خوشی بود
اصلن فکرش رو هم نمی کردیم که یه جا یه روز سرنوشتمون بهم گره بخوره اون از نظر من فقط یه دختری بود عین خودم که سعی می کرد زودتر از همه روزای اول دانشکده رو با دوست پیدا کردن خوش رنگ تر بکنه همون تلاشی که من می کردم اما موفق نبودم اخه هیچ کدومشون رو قابل تحمل نمی دیدم همه شون توی فازی بودن که من نبودم اما روز سوم دانشگاه توی بوفه بهم گره خوردیم اون از من خواست من از اون تا با هم غذای کوفتی رو که با هم خریده بودیم بخوریم همون شد و دوستی 4 ساله ای که تا 3 سال خوب رفت جلو تا اینکه بد تموم شد چرا نمی دونم اما فکر می کنم بلد نبودیم خوب نگهش داریم ما فقط یه دوستی ساده داشتیم پر از خوشی وپر از جوونی
یادم نمیره که 5 روز هفته در حالیکه 2 روزش رو اصلن کلاس نداشتیم سر فردوسی از کله صبح قرار می ذاشتیم و تا عصر فقط با هم لحظه ها رو زندگی میکردیم روزای خوب جوونی
اخ که هنوز قدرتتش رو ندارم که از سر فردوسی رو تا چهارراه ولیعصر پیاده برم اخه یکهو کوران خاطراتته که می اد و من حتی نمی تونم جلوی یکیشون رو بگیرم پر میشم از خاطره و غرق میشم تو گذشته اون وقته که دلت 20 سالگی می خواد و روزای خوب جوونی
ما با هم همه چی رو تجربه کردیم غنج زدن دلمون با اولین نگاه یک پسر
برای هم می گفتیم اولین حال خوشی رو که با اولین نگاه بی حجاب لمس کرده بودیم نگاهی که ما خواهش پر وسوسه اش رو بی جواب گذاشته بودیم و بعد سوژه ماهها حرف زدنای ما شده بود
کافه 469سر چهار راه شده بود پاتقمون اصلن هم به این فکر نمی کردیم که این فضا فضای ما حقوقی ها نیست اخه دنیامون چیز دیگه ای بود شوق شعر جدید ...فیلم جدید ...روزنامه جدید...
یادش بخیر توی یه روز 4 تا فیلم میدیدم از این سینما به اون سینما از10:30 صبح تا عصر که دیگه چشمامون جواب نمی داد از عصر جدید تا فلسطین از افریقا تا استقلال....
تا اینکه بزرگی و زنونگی رو با هم تجربه کردیم
می گم برات ولی ای کاش خودش هم می خوند

Sunday, September 03, 2006


دو روزه که دارم زیاد پیاده می رم و اینجوریه که الان واقعن احساس می کنم که پاهام وجود ندارند
وقتی که توی خیابون بودم و ساناز بهم اس ام اس زد که بیا ببین که توی جزیره ات چه کردم یهو ذوقیدم باز بابا مرامه این هم جزیره ای قدیمی بیچاره گرم
جور همه خواب الودان جزیره من رو کشیده و تا دلت بخواد کامنت گذاشته
این دوست جون من از ساکنان قدیمی جزیره منه... خیلی قدیمی... دبیرستان رو باهم توی جزیره گذروندیم اون روزا که همه چی ساده و قشنگ بود روزایی که مشکلاتمون قد خودمون بود اما حالا مشکلاتمون از خودمون هم قدشون بلندتره!
ساناز جونم گفتی تایپ اخ نگو که من همیشه همین طورم تند تند تایپ میکنم حتی بعدش مرور هم می کنم اما بعد می بینم که باز یه چیزایی از این چشم من دور موندن باورتون نمی شه تز ارشدم رو 4 بار غلط گیری کردم بعد با اعتماد به نفس در حالیکه به همه می گفتم عمرن از من بتونن غلط بگیرن دیدم استاده در اومد و شونصد تا غلط گرفت من که نمی دونم چرا اینجوری ام از بس همه جا هولم...
امروز جز توپ فوتبال شدنه بنده هیچ اتفاق جدیدی نیفتاد هی از این طبقه به اون طبقه برای گرفتن ریز نمرات ارشد کوفتی که بازم نتیجه نداد
یه خبر بد هم اینکه دیروز از دم دبستانم داشتم رد می شدم دیدم با خاک یکسان شده اخه چرا ....
داشتن جاش یه اپارتمان می ساختن خیلی غصه خوردم از اینکه همه مصادیق زنده خاطراته کودکیم دارن کم کم به فنا سپرده می شن نکنه یه روزی برسه نتونم جاهایی رو که خاطراتم رو توشون جا گذاشتم پیدا کنم مثل سینما ازادی ...این نمای پر از خاطرات من که میدونم حتی این ساختمون مدرن جای هیچی ازون همه خاطرات رو برای من نمی گیره ساناز می دونه من چی مگم ...ما حتی دم جای سوخته اش یه قرار قدیمی رو زنده کردیم و این من رو امیدوار کرد که اگه بخواییم می تونیم که همیشه قرقره خاطرات رو حتی توی جای خالیشون داشته باشیم کاش اما همه چی سر جاش می موند
کاش
در ضمن غریبه اشنای گلم مرسی اگه نبودی من حتمن توی جزیره از تنهایی می پوکیدم
راستی تبریکات من رو بابت موفقیت جدیدت بپذیر دوست جونم
.....

Saturday, September 02, 2006


سلام من خیلی دیر کردم مگه نه؟؟؟؟؟؟؟
کجا بودم شما از من خبری ندارید
راستش خسته بودم دوست نداشتم اتفاقهای تکراری براتون تعریف کنم این جزیره که دیگه توش همه چی روتین شدن ....
از طرفی به این نتیجه رسیدم که بابا اینجا هم طالب نداری جک نیست من هر جا می خوام باشم بقیه نیستن اینجوری می شه که می افتم تو جزیره تنهایی بعد می گید چرا تنهایی...خب اخه هیشکی منو نمی خونه .
باشه برای ثبت در جریده عالم که میشه نگاشت ...برای یه عالمه روز دیگه که قرار بیاد روزی که من نیستم. اتفاقن خوبه هیشکی نخونه اینجوری می شه یه دفتر خاطرات توی یه دنیایی که هیشکی توش نیست و تو راحت می نویسی بدون اینکه نگران برداشته شدنه نقابت باشی!
راستی دیشب خنده دار ترین قسمت نرگس رو دیدید همون که قرار بود بترکنه
دیشب واقعن ترکوند اونم به طرز قبیحی...فقط مونده بود بیاد علنن سخنرانی
مربوطه رو هم پخش کنه ...وای که چه کردی اقای سیروس مقدم بابا دمت گرم ..
حتمن این قسمت برای مجوز پخش لازم بوده دیگه بچه حق داره زیاد خودشو ناراحت نکنید
اخبار جزیر ه رو به زودی روز به روز می کنم قول میدم بذارید روزای معلقم رو بگذرونم ....میام
تورو خدا برید اینجا امضا کنید:
http://we-change.org/spip.php?article11

Friday, August 11, 2006


سلام... بحثی مطرح است با عنوان شرط حق مطلقه ساختن زن توسط خود در عقد نامه
نمی توان در عقد نامه به زن حق طلاق داد زیرا که با منطوق و مفهوم م 1133 ق .م در تضاد و شرط مخالف مقتضای ذات عقد است
اما طبق م 1119 ق.م که از شروط ضمن عقد و توکیل به زن برای طلاق بحث می کند زن محق است که در ضمن عقد چنین وکالتی را برای مطاقه ساختن خود از مرد بگیرد شرایط م 1119 حصری نیست و تمثیلی است و طبق نظر استاد کاتوزیان وکالتی که به زن داده می شود ممکن است مطلق و بدون قید و شرط باشد تا زن بتواند هرگاه که بخواهد خود را طلاق دهد البته زن که در اینجا وکیل شوهر در مطلقه ساختن خود است باید به دادگاه مراجعه و گواهی عدم امکان سازش را دریافت کند بنابر این این امر با شرایط بی فایده ای که هم اکنون در عقد نامه هاست کاملن متفاوت است و در قسمت سایر شرایط این گونه درج می شود ضمن عقد لازم حاضر و ضمن عقد خارج لازم که به اقرار عقد خارج لازم فی مابین بطور شفاهی منعقد گردیده زوج به زوجه وکالت با حق توکیل غیر با محفوظ ماندن داشتن اختیار برای زوجه جهت عزل وکیل انتخابی خویش یا جایگزینی ان داده و میدهد که بنا به هر دلیل و مدرک و با مراجعه به دادگاه صالح زوجه می تواند خود را بهر نوع از انواع طلاقها و یا قبول بذل یا هر شرط مطلقه نماید و زوج حق عزل زوجه یا ضم امین یا ضم وکیل را در این مورد ضمن عقد لازم مذکور از خود سلب و ساقط نمود هرچند وکالت عقد جایز است اما به دلیل لازم بودن عقد نکاح شرط جایز ضمن عقد لازم هم لازم فرض می گردد
مطلبی که در فوق نوشته ام را در 2 عقد نکاح به دوستانم پیشنهاد دادم و و با همین متن شرط ذکر گردیده است و و با توجه به روشنفکر بودن همسران 2 دوست من بدون مشکلی سردفتر ان را درج کرده است ....ضمنن من فوق حقوق جزا دارم شاید سوادم قد بچه های فوق خصوصی نباشه اما چون تز من در مورد زنان بوده به این قسمت ماجرا تسلط داشتم امیدوارم که روزی رو ببینم که اقایون خود پیشنهاد چنین وکالتی رو قبل ازدواج به نامزد خود بکنن از اینکه خیلی فمنیستم منو ببخشد البته من فمنیست افراطی هرگز نبوده و نیستم

سلام... بحثی مطرح است با عنوان شرط حق مطلقه ساختن زن توسط خود در عقد نامه
نمی توان در عقد نامه به زن حق طلاق داد زیرا که با منطوق و مفهوم م 1133 ق .م در تضاد و شرط مخالف مقتضای ذات عقد است
اما طبق م 1119 ق.م که از شروط ضمن عقد و توکیل به زن برای طلاق بحث می کند زن محق است که در ضمن عقد چنین وکالتی را برای مطاقه ساختن خود از مرد بگیرد شرایط م 1119 حصری نیست و تمثیلی است و طبق نظر استاد کاتوزیان وکالتی که به زن داده می شود ممکن است مطلق و بدون قید و شرط باشد تا زن بتواند هرگاه که بخواهد خود را طلاق دهد البته زن که در اینجا وکیل شوهر در مطلقه ساختن خود است باید به دادگاه مراجعه و گواهی عدم امکان سازش را دریافت کند بنابر این این امر با شرایط بی فایده ای که هم اکنون در عقد نامه هاست کاملن متفاوت است و در قسمت سایر شرایط این گونه درج می شود ضمن عقد لازم حاضر و ضمن عقد خارج لازم که به اقرار عقد خارج لازم فی مابین بطور شفاهی منعقد گردیده زوج به زوجه وکالت با حق توکیل غیر با محفوظ ماندن داشتن اختیار برای زوجه جهت عزل وکیل انتخابی خویش یا جایگزینی ان داده و میدهد که بنا به هر دلیل و مدرک و با مراجعه به دادگاه صالح زوجه می تواند خود را بهر نوع از انواع طلاقها و یا قبول بذل یا هر شرط مطلقه نماید و زوج حق عزل زوجه یا ضم امین یا ضم وکیل را در این مورد ضمن عقد لازم مذکور از خود سلب و ساقط نمود هرچند وکالت عقد جایز است اما به دلیل لازم بودن عقد نکاح شرط جایز ضمن عقد لازم هم لازم فرض می گردد
مطلبی که در فوق نوشته ام را در 2 عقد نکاح به دوستانم پیشنهاد دادم و و با همین متن شرط ذکر گردیده است و و با توجه به روشنفکر بودن همسران 2 دوست من بدون مشکلی سردفتر ان را درج کرده است ....ضمنن من فوق حقوق جزا دارم شاید سوادم قد بچه های فوق خصوصی نباشه اما چون تز من در مورد زنان بوده به این قسمت ماجرا تسلط داشتم امیدوارم که روزی رو ببینم که اقایون خود پیشنهاد چنین وکالتی رو قبل ازدواج به نامزد خود بکنن از اینکه خیلی فمنیستم منو ببخشد البته من فمنیست افراطی هرگز نبوده و نیستم

Wednesday, August 09, 2006


امروز روز پدره قبلنا از این چیزا نبود مد جدیده ولی خب حالا جای شکرش باقیه که حداقل بعضی موقعها میذارن برای بعضی چیزا شاد بود تازگی ها که یاد گرفتیم فقط غصه بخوریم ملت درد و گریه ماییم دیگه برای مردم این جزیره خوشی مدتهاست که مرده همه به دپرس بودن عادت کردن اصلن اینجوری تریپ برداشتن شده یه کلاس ....
هرچند دور و برت رو که نگاه کنی میبینی که ادمای الکی خوش هم کم نیستن ها ادمایی که به هر بهانه دوست دارن دور هم جمع شن الکی بگن لودگی کنن اگه یه کم خاله زنک باشن یه کم هم غیبت کنن به هم پز بدن و کمبودا رو جبران کنن کمبودایی که توی دنیای واقعی جایی براشون نیست اخه متصرفین جزیره دیگه بهشون از این اجازه ها نمی دن جزیره رو که خفقان گرفت مردم مجبور شدن که خواسته هاشون رو از راه دیگه با روش دیگه جبران کنن نمی دونم که میگیری چی میگم دوست من یا نه ولی کاش بدونی که دیگه جایی برای نفس کشیدن توی این جزیره نیست هوا مسمومه و ادما مدهوشن ادمایی که گیر کردن توی منجلاب جزیره حتی نای دست و پا زدن رو هم ندارن

Monday, August 07, 2006


سلام ...الان دارم زیبا شیرازی گوش می دم حسابی هم حال می کنم اخ که من چقدر صدای این زن رو دوست دارم بد نبود ما هم یه صدای خوب داشتیم ها باشه بهر حال هر کس باید با یه چیزایی دلش خوش باشه...دورو برم رو که نگاه می کنم میبینم تمام ادمایی که یه روز دوستای صمیمی ام بودن همه برای ادامه تحصیل رفتن خارج جای تعجب نداره اینجا نمیشه موند و تحمل کرد اگه منو امثال من هم موندیم مشکلی داریم که نمی تونیم بریم و گرنه الان بهترین گزینه نموندنه.....کاش دنیای این جزیره لعنتی من هم یهو عوض می شد و من هم می تونستم نفس بکشم راحت راحت توی جایی که دوستش داری .
امروز با ادمی صحبت کردم راجع به جزیره تنهایی برگشت هر چی دلش خواست به من گفت اینکه من ادم خاکستری هستم اینکه خودم رو می خوام توی این جزیره حبس کنم اینکه حرفای گنگی میزنم اینکه با این کارم دارم عقده ای بودنه خودم رو ثابت می کنم اما من اصلن نفهمیدم چرا اینا رو می گفت هر کس جهان ذهنی خودش رو داره و خودش می تونه برای انچه که توش زندگی می کنه اسم بذاره من چیزی بهش نگفتم اما اون با فحش و بی حرمتی کردن تمومش کرد جالبه نه
گاهی اوقات تنهایی انگار یعنی جزام اونم برای ادمایی که مدت هاست توی دنیای تو مردن و تو فقط هر چند وقت یک بار مجبوری تحملشون کنی و این زیاد هم بد نیست چون دنیا رو فقط ادمای خوب پر نمی کنن تو باید بدا رو ببینی تا با خوبا حال کنی

Saturday, August 05, 2006



سلام..باز اومدم با هزار تا فکر که اذیتم می کنه الان توی جزیره ظهره هوا گرمه و حتی کولر هم جواب نمیده ....چند روزه اخوی با خانمش از جزیره شون اومدن اینجا جزیره ای که توش غریبی اما همه بلدن بهت احترام بذارن جایی که برای زیستن می شه امیدوار بود جایی که خسته نمی شی از حرفایی که به تو ر بطی نداره چیزایی که تو براشون ارزشی قایل نیستی خستت نمیکنن و.... من جزیرهام رو دوست دارم تا اونجایی که این اشغالگران محترم یه بای بای کوچیک بکنن و برن !! یعنی می شه ....
امروز رفتم دانشگاه برای پیگیریه کارام که اخه اخرش چی می شه من اجازه دارم ادامه تحصیل بدم یا نه حق دارم به چیزی که براش زحمت کشیدم برسم یا نه اما همه فقط تو رو به اون یکی پاس میدن ... توپ فوتبال دیدی انگار منم دیگه...بعد اینکه فوق لیسانسم رو گرفتم گفتم دیگه شاخه فیله شکست ( مگه فیل شاخم داره )اما بعد دویدیم برای دکترای لعنتی بعد فهمیدیم نه بابا اینجا کجاست تو امتحان میدی نمره مقبول هم می اری اما هنوز به جای ضوابط باید معتقد به روابط بود
اره دوست من اینجوری بود که افسرده و غمگین با یکی از دوست جونام از انقلاب تا ولیعصر راه رفتیم وغصه خوردیم ! فکر کردیم و فهمیدیم که فقط سوختیم و عرق کردیم و به هیچ جا نرسیدیم جز میدونه ولیعصر