Thursday, September 28, 2006

دنیای من مال خودمه .......نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خب به سلامتی هیچ وقت دردسرهای بنده کم نیستند و من اصلن بدون درد سر مفهومه وجودی ام رو از دست می دم امروز دیدم هم جزیره ای که از بد حادثه عین بنده حقیر مدام درگیر بازیهای پیچیده از جهت شغل کثیف وکالت میشه به من زنگ زد و گفت که بابت یه کار وکالت که 1 سالی میشه درگیرش شده بود به دردسر افتاده
چرا؟؟
چون اقای محترم موکل پشیمون شده و رفته بعد از یک سال شکایت رو پس گرفته بدون این که یک قرون پول داده باشه بابت حق زحمه و حالا هم جزیره ای قصد کرده بود که چکی روکه از اونها توی دست داره ببره بذاره اجرا و چک رو برگشت بزنه
بعد هم مفقود الاثر شد و تا عصر گوشی اش خاموش می زد شب که پیداش شد داغون و بهم ریخته بود
چرا؟؟؟
بابت این که تا 5 ساعت فقط جر و بحث و دعوا کرده بود خدا رو شکر که توی بزن بزن چندان داخل نشده بود یا اگه هم شده بود به من نگفت..... فهمیدم که قضیه از این قرار بوده که اونها هم می خوان برن علیه هم جزیره ای من شکایت خیانت در امانت کنن این رو که شنیدم باز وا رفتم احساس کردم من دیگه ظرفیته این همه دردسر رو ندارم حالم داره از رشته ای که منو به دردسر انداخته بهم می خوره...... با هم جزیره ای حسابی بحث کردم اخرش ازش خواستم که بره چک رو بهش پس بده و قال قضیه رو بکنه وتمام !!
هم جزیره ای تعجب کرد این که حالا که بیشتر از همیشه به یک قرون دوزار هامون سخت احتیاج داریم چرا دارم از این پول که خیلی هم می تونه زیاد باشه می گذرم پولی که می تونه یهو خیلی بهمون کمک کنه و نجاتمون بده و از این سردر گمی توی این جزیره بی در و پیکر مارو نجات بده اما گفتم نمی خوام حوصله دردسر و شروع دوباره هیجان رو ندارو دیگه بسته........ به خدا بسته
اینه که هر کی به من میرسه میگه با این روحیه چرا اومدی حقوق خوندی؟؟
وقتی برای رفیقی گفتم که من فقط قصد ادامه تحصیل دارم و می خوام با تدریس و کارهای تحقیقی دنبال زندگی ام برم تعجب کرد و گفت چرا پس دنبال وکالت نمی ری و من گفتم چون دوست ندارم و اون به نحو حاضر جوابانه ای گفت خب چرا پس رفتی این رشته رو خوندی ؟؟
حیف که این رفیق روسال به سال می بینم و چندان هم رفاقتی از نوع مخصوص به خودم باهاش ندارم و بحثمون توی مجلسی بود که اصلن جاش نبود که توضیحی بهش بدم فقط به شوخی گفتم اره الان وقتشه که صورت منو شطرنجی کنی
اخه حتمن انتظار داشت بگم وای من مجبور شدم بیام این رشته ...من بی تقصیر بودم ... من بابت حرف مردم اومدم یا که به خاطره حرف خانواده ام
اما دوست عزیزهمون طوری که بهت گفتم من مجبور نشدم که بیام حقوق بخونم اون روزی که من این رشته رو انتخاب کردم زمین و آسمون رو عشق دکتر شدن کشته بود و همه پی رشته های پزشکی داشتن خودشون رو به در و دیوار می کوبوندن همون طوری که تو و امثال تو به دستور خانواده یا به روال سنتی حاکم توی جزیره رفتین و تجربی خوندین من پام رو کردم توی یه کفش تا ادبیاتن بخونم بعد هم بهترین رشته مربوط به رشتمو قبول شدم با این تفکر که همه چی به ایده ال من نزدیکه و لی وقتی وارد شدم دیدم دنیا با چیزی که من فکر می کردم فرق می کرد اما کم نیاوردم و ادامه دادم فقط دنبال وکالت نرفتم و نمی رم مگه اینکه از همه جا رونده بشم
ازم پرسیدی چرا پس ادامه تحصیل دادی و ارشد گرفتی جوابش ساده است چون نمی خواستم با مدرکی که دوستش داشتم به سراغ وکالتی که ازش و از جو مزخزفش بدم می اد برم به علاوه نمیخواستم با رشته ای که براش رزحمت کشیده بودم برم خونه دار شم چون از نظر من درس می خونیم که بیرون خونه اجتماعی بودن رو بهتر یاد بگیریم نه اینکه فقط یه همسر یا مادر تحصیل کرده باشیم مضاف بر این که ابدا حاضر نبودم که با رشته حقوق برم کارای غیر مرتبط با رشته ام رو بکنم پس بهترین گزینه ادامه تحصیل بود تا همیشه توی جریان خوش مزه رشته ام باشم و بتونم به تدریس و تحقیق که دغدغه اصلی ام بود برسم و نهایت تلاشم رو هم کردم و رفقا می دونن که هنوز کوتاه نیومدم و اگه خدا بخواد موفق می شم فقط کافیه اون بخواد و تلاشام رو فقط ببینه همین وبس !
اینارو نوشتم در حمایت از تمام رفقای خودم که حقوق خوندن ولی حاضر نیستند توی شغل کثیف البته دهن پر کن و به ظاهر پر درامد وارد شن و با ادامه تحصیل هدف دیگه ای رو پیشه رو دارن
کاش رفقای به ظاهر دگر اندیش و روشنفکر که توی این جزیره هم کم نیستند بلد بودن واقیعت رو ببینن نه اینکه واقعیت رو برای خودشون تصویر کنن

Sunday, September 24, 2006


جزیره خفقان
مهر ماه 1359 من فقط دوماه و بیست روزم بود اونقد کوچیک بودم که قادر نباشم چیزی رو بفهمم جزترس من تا 8 سالگی فقط ترس رو خوب فهمیدم اونقدر که الان اگه از قبل 8 سالگی هیچی به یاد نداشته باشم اما بدون تردید صدای آژیر قرمز هنوز تمام وجودمو می لرزونه هنوز خوب یادم می یاد وحشتی رو که همه با هم فقط کنار هم بودن رو ازش می فهمیدیم مادرم رو پدرم رو یادم می آد که ما رو به بغل می گرفتن و اون پله های ترسناک آپارتمان رو یادم میاد تا برسه به انباری جایی که مثلن پناهگاه بود یادم هست از یه آپارتمانه چندین واحده فقط ما 2 خانواده مونده بودیم
یادمه همه چی یادمه بد جوری هم یادمه
از یادش متنفرم از اینکه کودکی ام پر ترسه متنفرم از اینکه هنوز باید اینقدر خوب به یاد بیارم متنفرم
امشب بیژن نوباوه خبرنگار جنگی صدا و سیما رو توی برنامه صندلی داغ دیدم و احساس کردم چطور می تونن با افتخار مرگ تدریجی آدمارو نشون بدن و عین یه نمایش مضحک مارو مبهوت مردی کنن که دیگه شبیه تصویری نیست که ازش توی ذهنم داشتم من به عقاید و افکار ادمای امثال نوباوه کاری ندارم چون من توی اون بازی هیچ نقشی نداشتم جز یه مهره بی سهم و بی تقصیر اما بدم می اد از اینکه خود این مهرهای سرباز هم بعد سالها هنوز بازیچه دست .....
بسته دیگه حال امشبم خوب نیست
مدتهاست که نیستم و حالا هم که اومدم پر انرژی منفی ام
وقتی می ری سراغ قرقره خاطرات چی می بینی جز
جزیره جنگی،جزیره ساکت،جزیره بایکوت شده و حالا جزیره خفقان

Monday, September 18, 2006

فقط یه قدم فاصله
بهش گفتم میدونی تفاوت عشق و عادت چیه گقتم اگه میدونی که هیچ اگه نمی دونی بدون که فاصله شون فقط یه قدمه اگه تو یه قدم پس و پیش برداری همه چی بهم می ریزه و دیگه عشق مسخره ترین چیزیه که بتونی ادعاشو بکنی اون ساکت بود و گوش می داد بعد بهش گفتم که شروع یه رابطه 4 مرحله داره
اول اشنایی
بعد عادت
بعد دوست داشتن
بعد عشق
بهش گفتم که توی جزیره ام کم ادم دیدم که به مرحله اخر رسیده باشه می دونی من می گم و قتی به مرحله 4 می رسی لحظه ایه که دیگه اون پیشت نیست اون رفته چون تو عاشقش شدی و البته اگه اون هم عاشقت بود می موند اما این خیلی کم پیش می اد
حرفامو قبول نداشت نای مخالفت هم نداشت انگار می گفت تو هر چی دوست داری بگو من عاشقشم اما من می گقتم نیستی اینو از چشماش می خوندم
بعضی ها حرفم رو قبول ندارن ولی من می گم تو اول مرحله عادت رو کنار میذاری بعد روزی می رسه که می بینی دوستش داری و این زمان میبره اما برای رسیدن به مرحله عشق یه چیزی لازمه که نمی دونم اسمش چیه نمیدونم که چه جوری می شه گفتتش یه حسه یه چیزییه که هم نیاز به زمان داره و هم نداره گاهی توی یه لحظه اتفاق می افته بعد اینکه تو 3 مرحله رو پشت سر گذاشتی می بینی به جایی رسیدی که می خوای توی اون حل شی می خوای هرچیزی رو که اون می خواد حتی اگه اون چیز چیزی جز رفتن تو از زندگیش نباشه من اینطوری فکر می کنم که توی مرحله عادت و دوست داشتن خود خواهی حاکمه تو اون رو دوست داری چون اونو برای خودت می خوای پس خودت رو دوست داری چون می دونی که بدون اون دیگه نمی تونی ادامی بدی و این خیلی بده هر چند که همه مون بهش گرفتاریم
اما وقتی که عاشقش میشی دیگه تمومه تو اون لحظه در اون حل شدی دیگه حاضری به خاطر او و برای او زندگی کنی این جوریه که می گم ادمایی که عاشقن کمن اونا معمولن تنهان چون هرگز یا نرسیدن یا رسیدن و ترکش کردن
رفیق من حالا به فکر رفت اما بعدش گفت گه بازم عاشقشم شاید راست می گفت بهش فکر کردم دیدم اون طرف با رفیق من هیچ سنخیتی نداشته و رابطشون هم به 2 سال نکشیده بعدم بی حرف و کلام گذاشته رفته الان 6 ماه می گذره که بدون توضیح رفته و من می بینم که رفیق من با اینکه ادمای مختلفی خواستن به جزیره اش وارد شن اما اون هیچ کس رو راه نداده یا اگه هم راه داده گفته که همیشه منتظره اونیه که رفته و برنگشته
یکی برگشت یه روز بهش گفت بابا یارو چه میخی کوبونده
اما به نظرم نباید این رو گفت شاید توی اون رابطه چیزی اتفاق افتاده که ما نمی تونیم سر در باریم چیزی که برای رفیق من بوی عادت نداشته چون عادت رو بالا خره می شه ترک کرد چیزی بوده که انگار الان دوست داره که انتظارش رو بکشه حتی اگه برگشتنش محال باشه نمیدونم اما کاش برگرده حتی اگه بده و به درد رفیق من نمی خوره برگرده تا رفیقم با تمام وجودش لمس کنه اون چیزی رو که باید لمس می کرد

Saturday, September 16, 2006

امید جونم
تولدت مبارک
اونم هزار تا
آقا جان در این جزیره خصوصی مگه می شه میلاد اخوی جونم رو داد نزنم
حالا فرض کنید حنا خانوم وسط جزیره داد بزنه که
داداشی تولدت مبارک

Friday, September 15, 2006

پاییز داره می آد
چند روزیه که روزا سعی می کنم خیلی زودتر از همیشه از خواب بیدار شم این چند روز زود بلند شدن باعث شده که یهو یه حالی بشم یه جورایی بوی پاییز داره این هوای دم صبح آخر شهریور من نمی دونم تا حالا صبح شهریور نزدیک 5 صبح از خواب بیدار شدی یا نه اگه شدی حتماٌ می دونی که چی میگم این هوا حالم رو بد می کنه انگار تمومه غصه ها رو من هوار میشن انگار مهم ترین چیز زندگی ام رو از من گرفتن اونم بچگی و بس
همیشه همین طور بودم یه جورایی معلقم وقتی که شهریور داره تموم می شه می ترسم درست عین یه بچه مدرسه ای که دیگه تعطیلاتش تموم شده و دیگه چاره ای نداره جز اینکه بره مدرسه می دونی یه حالته مسخره است اینکه ناراحتی ازاینکه دیگه مدرسه نمیری بعد دچار احساس گناه می شی فکر می کنی چه بد کاش هنوز می شد رفت مدرسه
از روزایی که دیگه مدرسه نمیرم الان8 سال میگذره از سال 77 که دانشگاه قبول شدم و صبح اول مهر برام یه بوی دیگه داشت اون 4 سال حداقل خوب بود چون یه جورایی مثل مدرسه بود ولی بازم همین حال رو داشتم
دوران ارشد اما حالم دیگه خیلی بد می شد چون دیگه شباهتی با مدرسه نداشت هر چند دور و بری هامون از هر چی بچه مدرسه ای هم انگار مدرسه ای تر بودن مثلاً یادمه که روز اول کلاسای ارشد من با خودم گفتم خب الان می ریم و هیچ خبری نیست و زود بر می گردیم خونه حتی یادمه برای صبح برنامه ریزی کرده بودم که جایی برم و از این حرفا ولی بعدش که رسیدم دیدم نه بابا از من هم ترسو تر پیدا می شه حالا جالب بود که از این میون بعضی آقایون هم پا شده بودن اومده بودن حتی بعد 45 دقیقه نشستن و استاد نیومدن باز روشون کم نشد یادمه ما دخترا می گفتیم بابا قانون دانشگاه است که اگه 45 دقیقه استاد نیومد باید کلاس رو تخلیه کرد این آقایون نه تنها پا نشدن برن بلکه رفتن استاد رو هم با خودشون آوردن
بماند
با این حال حالا که 1 ساله از کلاس و درس ارشد هم خبری نیست بازم همون حال حتی شدیدترش سراغم می آد
از من میشنوی اگه صبح یه دم پنجره بری هوا رو بو کنی اونم از ته دل بعد می بینی که دلت کیف و کتاب نو می خواد با یه دلشوره قشنگ که دست از سرت بر نمی داره انگار یه چیزی از زندگیت رو گم کردی انگار یه قسمت مهم زندگیت رو یه جایی از عمرت جا گذاشتی و رفتی انگار هر مهر که میاد این حلقه مفقوده تو رو صدا می کنه و تو دوست نداری صداشو بشنوی و سعی می کنی با هزار تا طرفند هواست رو به مشکلاتت که قد خودت بزرگ شدن بسپری اما بازم نمی شه
حیف دلم می خواست می شد همیشه کودکی کرد اونم با تمام اجزاش از جمله هول و هراس روز اول مدرسه
من معمولن روز اول مهر رو خونه نمی مونم چون از این احساس گناه متنفرم می رم یه جایی که احساس بهتری بهم دست بده معمولن هم این جا دانشگاه است می رم و تا ظهر سعی می کنم به روزای خوش از دست رفته فکر کنم تا ته دلم یه غنج خوشگل بزنه بعدش کم کم به مشکلاته جدیدم فکر می کنم کارو زندگی و آینده
اگه خدا بخواد توی زندگی من اتفاقهای جدیدی در شرف وقوعه حالا ببینیم چی می شه با این حال میدونم که سال ترسناکی رو در پیش دارم
وای که دلم یه جزیره می خواد که همش تابستون باشه همش بوی گیلاس و زرد الو بده من از نیمه دوم سال بدم نمی آد اما پر دلهره می شم نمی دونم چرا شاید چون همیشه ترسناک ترین وپر اضطراب ترین اتفاقهای زندگیم توی نیمه دوم سال افتادن با این حال عاشق پاییزام و تند تند توی پیاده رو های بزرگ ولیعصر دوییدن و برگهای زرد رو زیر پا گذاشتن رو دوست دارم
الان هم جزیره ای من که خودش پاییزیه مثل همیشه می گه گناه دارن لهشون نکن اینا همزادهای من هستن لحظه ای که می افتن و می میرن
با همه این حرفا مهر با همه خوشگلی هاش پر ترس و دلهره است ولی می دونم که روزی می رسه که این حال رو نداشته باشم دلم روشنه واون روزهم دور نیست
بهر حال از این جزیره پر ترس سلام خودم و هم جزیره ایم رو که گرفته اینجا خوابیده و قراره منو ببره سینما و همش هم غر میزنه که چرا این قد با سرو صدا تایپ می کنی به مهر میرسونم
فعلن مهر جون بیا که روزای پر ترس من دارن شروع میشن

Tuesday, September 12, 2006

: اینم از این
هر دم از این جزیره ...طوفانی بی سرو صدا بر می خیزد که یکهو ما و ساکنان را آنچنان در بر می گیرد که دیگر قوای متعجب شدن نیز نخواهیم داشت

Monday, September 11, 2006


داشتم از رفاقتی می گفتم که یهو پر کشید و رفت
قصه ای که سالهاست تموم شده اما برای من انگار تمومی نداره
هیچ وقت فکرش هم نمی کردم که یه دوستی رو بابت حضور اجناس ذکور از دست بدم صد البته که قبول دارم خودمون هم بد جوری وا دادیم و نشون شاید دادیم که چندان هم به رفاقتی که ادعاش رو می کردیم پابند نبودیم با این حال من تمام سعی ام رو کردم تا همه چی سر جاش بمونه اما نشد وقتی اجناس ذکور وارد شدن به این نتیجه رسیدم که خاله زنکی به زنها نباید نسبت داده بشه اون جور که معلومه گویا اقایان محترم ید طولایی به این بازی های زنانه دارند که دیدیم داشتند و با اومدنشون حرفهایی زد و شنیده شد که انگار دیگه نمی تونستن ما 2 نفر رو در کنار هم تحمل کنن و نتیجه همونی شد که اونا خواسته بودن و ما خیلی آروم و بی سر و صدا تمومش کردیم حتی می دونم که با هم دعوا یا جر و بحثی نداشتیم فقط یه روزی اومد که دیگه دیدیم کنار هم نیستیم و از اون قرارهای کذایی و روزای قشنگ جوونی دیگه خبری نبود
من خیلی راجع بهش فکر کردم و مدام به این نتیجه می رسم که ما خودمون مقصر اصلی بودیم شاید آدمایی رو به رفاقتمون راه داده بودیم که نباید راه میدادیم شاید زیادی همدیگه رو دوست داشتیم اندازه ای که نمیتونستیم غریبه ای رو در کنار خواهرمون ببینیم و تا جایی این اندازه حسادت رو برای خودمون بزرگ کرده بودیم که به نتیجه ای جز قطع رابطه نرسیدیم می دونی من می گم اگه جز این بود یعنی اگه از هم متنفر شده بودیم یا بهم حسادتی با یه رنگ و بوی مزخرف داشتیم سعی می کردیم که این رابطه رو به گند بکشونیم یا سعی می کردیم به آتیش بیار های معرکه روی خوش نشون بدیم و با اونا تلاش کنیم که رابطه دوستمون رو با اون جنس ذکور به منجلاب بکشونیم اما نکردیم چون به انتخاب هم احترام گذاشته بودیم و حتمن فکر می کردیم که هر کی ادم زندگی اش رو خو دش انتخاب می کنه پس فقط ما سکوت کردیم و حتی با هم خداحافظی هم نکردیم فقط گذاشتیم روزا آروم بگذرن و ما کم کم دیگه برای هم حذف شدیم
روزها از این رابطه بایکوت شده می گذره تقریبن نزدیکه 4 سال هست که همدیگه رو ندیدیم
شنیدم که رفیق قدیمیم مدتهاست که مادرش رو از دست داده روزی که شنیدم فقط گریه کردم من اون زن رو می شناختم و می دونستم که رفیقم تا چه اندازه به مادرش وابسته است می دونستم که اون دختر بزرگ اون زن بوده و حالا حتمن بدترین روزها رو تجربه می کرد خبر رو نزدیک 2 ساله پیش شنیدم بارها خواستم بهش زنگ بزنم اما نشد احساس کردم که شاید دوست نداشته باشه منو بشنوه یا شاید هم ترسیدم نمی دونم اما یادمه که روز بدی داشتم و هنوز وقتی بهش فکر می کنم دلم پر درد می شه حیف کاش می شد با روزگار جور دیگه ای تا کرد کاش

Thursday, September 07, 2006

مریمی جونم تولدت مبارک
اینجا جزیره خصوصی خودمه دلم می خواد فامیل بازی در آرم اشکالی داره
پس
بازم تولدت مبارک مریمی جون

جوونی کردن محض
روز اول که دیدمش همه چی کوچیک و عادی بود روزایی بود که فکر می کردیم قله های موفقیت پشت هم فتح شدن و روزگارمون عین خودمون شاد و سر حال بود یک کلام روزای خوشی بود
اصلن فکرش رو هم نمی کردیم که یه جا یه روز سرنوشتمون بهم گره بخوره اون از نظر من فقط یه دختری بود عین خودم که سعی می کرد زودتر از همه روزای اول دانشکده رو با دوست پیدا کردن خوش رنگ تر بکنه همون تلاشی که من می کردم اما موفق نبودم اخه هیچ کدومشون رو قابل تحمل نمی دیدم همه شون توی فازی بودن که من نبودم اما روز سوم دانشگاه توی بوفه بهم گره خوردیم اون از من خواست من از اون تا با هم غذای کوفتی رو که با هم خریده بودیم بخوریم همون شد و دوستی 4 ساله ای که تا 3 سال خوب رفت جلو تا اینکه بد تموم شد چرا نمی دونم اما فکر می کنم بلد نبودیم خوب نگهش داریم ما فقط یه دوستی ساده داشتیم پر از خوشی وپر از جوونی
یادم نمیره که 5 روز هفته در حالیکه 2 روزش رو اصلن کلاس نداشتیم سر فردوسی از کله صبح قرار می ذاشتیم و تا عصر فقط با هم لحظه ها رو زندگی میکردیم روزای خوب جوونی
اخ که هنوز قدرتتش رو ندارم که از سر فردوسی رو تا چهارراه ولیعصر پیاده برم اخه یکهو کوران خاطراتته که می اد و من حتی نمی تونم جلوی یکیشون رو بگیرم پر میشم از خاطره و غرق میشم تو گذشته اون وقته که دلت 20 سالگی می خواد و روزای خوب جوونی
ما با هم همه چی رو تجربه کردیم غنج زدن دلمون با اولین نگاه یک پسر
برای هم می گفتیم اولین حال خوشی رو که با اولین نگاه بی حجاب لمس کرده بودیم نگاهی که ما خواهش پر وسوسه اش رو بی جواب گذاشته بودیم و بعد سوژه ماهها حرف زدنای ما شده بود
کافه 469سر چهار راه شده بود پاتقمون اصلن هم به این فکر نمی کردیم که این فضا فضای ما حقوقی ها نیست اخه دنیامون چیز دیگه ای بود شوق شعر جدید ...فیلم جدید ...روزنامه جدید...
یادش بخیر توی یه روز 4 تا فیلم میدیدم از این سینما به اون سینما از10:30 صبح تا عصر که دیگه چشمامون جواب نمی داد از عصر جدید تا فلسطین از افریقا تا استقلال....
تا اینکه بزرگی و زنونگی رو با هم تجربه کردیم
می گم برات ولی ای کاش خودش هم می خوند

Sunday, September 03, 2006


دو روزه که دارم زیاد پیاده می رم و اینجوریه که الان واقعن احساس می کنم که پاهام وجود ندارند
وقتی که توی خیابون بودم و ساناز بهم اس ام اس زد که بیا ببین که توی جزیره ات چه کردم یهو ذوقیدم باز بابا مرامه این هم جزیره ای قدیمی بیچاره گرم
جور همه خواب الودان جزیره من رو کشیده و تا دلت بخواد کامنت گذاشته
این دوست جون من از ساکنان قدیمی جزیره منه... خیلی قدیمی... دبیرستان رو باهم توی جزیره گذروندیم اون روزا که همه چی ساده و قشنگ بود روزایی که مشکلاتمون قد خودمون بود اما حالا مشکلاتمون از خودمون هم قدشون بلندتره!
ساناز جونم گفتی تایپ اخ نگو که من همیشه همین طورم تند تند تایپ میکنم حتی بعدش مرور هم می کنم اما بعد می بینم که باز یه چیزایی از این چشم من دور موندن باورتون نمی شه تز ارشدم رو 4 بار غلط گیری کردم بعد با اعتماد به نفس در حالیکه به همه می گفتم عمرن از من بتونن غلط بگیرن دیدم استاده در اومد و شونصد تا غلط گرفت من که نمی دونم چرا اینجوری ام از بس همه جا هولم...
امروز جز توپ فوتبال شدنه بنده هیچ اتفاق جدیدی نیفتاد هی از این طبقه به اون طبقه برای گرفتن ریز نمرات ارشد کوفتی که بازم نتیجه نداد
یه خبر بد هم اینکه دیروز از دم دبستانم داشتم رد می شدم دیدم با خاک یکسان شده اخه چرا ....
داشتن جاش یه اپارتمان می ساختن خیلی غصه خوردم از اینکه همه مصادیق زنده خاطراته کودکیم دارن کم کم به فنا سپرده می شن نکنه یه روزی برسه نتونم جاهایی رو که خاطراتم رو توشون جا گذاشتم پیدا کنم مثل سینما ازادی ...این نمای پر از خاطرات من که میدونم حتی این ساختمون مدرن جای هیچی ازون همه خاطرات رو برای من نمی گیره ساناز می دونه من چی مگم ...ما حتی دم جای سوخته اش یه قرار قدیمی رو زنده کردیم و این من رو امیدوار کرد که اگه بخواییم می تونیم که همیشه قرقره خاطرات رو حتی توی جای خالیشون داشته باشیم کاش اما همه چی سر جاش می موند
کاش
در ضمن غریبه اشنای گلم مرسی اگه نبودی من حتمن توی جزیره از تنهایی می پوکیدم
راستی تبریکات من رو بابت موفقیت جدیدت بپذیر دوست جونم
.....

Saturday, September 02, 2006


سلام من خیلی دیر کردم مگه نه؟؟؟؟؟؟؟
کجا بودم شما از من خبری ندارید
راستش خسته بودم دوست نداشتم اتفاقهای تکراری براتون تعریف کنم این جزیره که دیگه توش همه چی روتین شدن ....
از طرفی به این نتیجه رسیدم که بابا اینجا هم طالب نداری جک نیست من هر جا می خوام باشم بقیه نیستن اینجوری می شه که می افتم تو جزیره تنهایی بعد می گید چرا تنهایی...خب اخه هیشکی منو نمی خونه .
باشه برای ثبت در جریده عالم که میشه نگاشت ...برای یه عالمه روز دیگه که قرار بیاد روزی که من نیستم. اتفاقن خوبه هیشکی نخونه اینجوری می شه یه دفتر خاطرات توی یه دنیایی که هیشکی توش نیست و تو راحت می نویسی بدون اینکه نگران برداشته شدنه نقابت باشی!
راستی دیشب خنده دار ترین قسمت نرگس رو دیدید همون که قرار بود بترکنه
دیشب واقعن ترکوند اونم به طرز قبیحی...فقط مونده بود بیاد علنن سخنرانی
مربوطه رو هم پخش کنه ...وای که چه کردی اقای سیروس مقدم بابا دمت گرم ..
حتمن این قسمت برای مجوز پخش لازم بوده دیگه بچه حق داره زیاد خودشو ناراحت نکنید
اخبار جزیر ه رو به زودی روز به روز می کنم قول میدم بذارید روزای معلقم رو بگذرونم ....میام
تورو خدا برید اینجا امضا کنید:
http://we-change.org/spip.php?article11