Wednesday, November 29, 2006

جزیره دیوانه دیوانه دیوانه


توی اتاق با مانتو مدرسه نشستم که میبینم اخوی وارد اتاق شد با دو تا قمه توی دستش من باورم نمی شه کاری که نه تنها از برادر من بعیده بلکه باور نکردنیه من از تعجب دارم شاخ در می آرم که میبینم قمه ها رو به من میده و میگه که مهمون داریم پاشو باید جمع و جور کنیم
نمی دونم چرا مامانینا نیستن یعنی کجان چرا ما 2 تا تنهاییم
من میدوم توی اتاق دوست ندارم مهمونها رو ببینم که یهو زنگ می زنن اخوی داد می زنه که اومدن، من تندی زنگ می زنم به پلیس 110 حالا چرا، نمی دونم، حتمن از ترس این مهمونها، یه عالمه ان، همشون میآن تو، بعد من می فهمم که اینا فامیلهای شوهرم هستن، پس اگه شوهر دارم شوهرم کو، همشون لبخند میزنن و می گن که گروه موزیک هم داره میآد، من خیلی می ترسم میرم توی اتاقم کتاب تاریخم رو دستم می گیرم شروع می کنم به حفظ کردن همه می گن حالا نمی شه درس نخونی امتحانه دکترا یه سال دیگه است، که یهو امید میگه بیا گروه موزیک اومدن میبینم که دختر دایی هام هم جزو فامیلهای شوهر توی خونه ما هستن و زودی از ترس گروه موزیک می رن روسری هاشون رو سرشون می کنن میگم چرا روسری سرتون میکنین جواب میدن آخه حرامه
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
من میام تو ولی می بینم که به جای گروه موزیک پلیس 110 اومده توی خونه و امید می گه قمه ها رو بیارین من خوش حال می شم که قمه ها دست منه زودی قمه ها رو میارم و بعد به امید می گم آخیش میشه دیگه راحت جلوی اینا ماتیک زد بعد شروع می کنم به ماتیک زدن در حالی که توی دست دیگه ام یه قمه خیلی بزرگه پلیس می گه مامان و بابا تون دست ما بودن تحویلشون بگیرین، امید میگه برو دم پنجره دارن بوق می زنن من میرم دم پنجره می بینم که شبدر توی یه بنز کوپه نشسته می گه بدو بیا بریم مدرسه من با قمه ها میرم پایین که
.......
ساعتم زنگ میزنه
من از خواب بیدار می شم
آخیش همش خواب بود
رفقا اینا چی بود من دیدم به خدا شبش فقط یه تست ژامبون دست سازه خودم رو خورده بودم اما قبل خواب صدای آمریکا رو کامل گوش دادم ، چند تا سایت خبری خوندم ، وبلاگ گردی کردم و بعد خوابیدم
چرا اینجوری شد
این پست رو نوشتم تا تنها خواب مشوّش زندگی ام برای همیشه یادم بمونه خدا شاهده توی زندگیم اینقدر خواب چپندر قیچی ندیده بودم
خدارو شکر خواب بود زندگی توی این جزیره این جور خوابهارو هم می طلبه دیگه ،من میگم اگه صدامو نشنوید جزیره رو آب گرفته حالا هی پشت گوش بندازید اگه هیچی هم توی این جزیره منو نکُشه حتمن من با یکی از این خوابها خواب به خواب میرم یا حداقل یه سکته ناقص میزنم
!

Sunday, November 26, 2006

!باز چقدر زود دیر شد


می ام سراغ جزیره ام خبری نیست آدمه جدیدی به من سر نزده طبق روال این چند وقت میرم به جزیره الوچه تا خبر جدید اقای هم خونه رو ببینم مثل هر روز تا صفحه اش باز می شه یواشکی و آروم به صفحه نگاه می کنم از ترس اینکه مبادا خبر بدی بخونم

اما

اما

اما

می خونم اون چیزی رو که دلم نمیخواست ببینه
من نمی تونم پر پر شدن بابک بیات رو به دست تقدیر بسپرم یا براش توجیهی بیارم او نه سنی داشت که سن مرگ باشه نه صدای رفتن از حوالی دلش می اومد او فقط رفت برای اینکه نخواستند بمونه من مطمئنم که اگه این متصرفین محترم می خواستن میموند شصت سالگی و نارسایی کبد درد بی درمونی نیست پول و تجهیزات و غیرت و حس همدردی تنها چیزی بود که می تونست پر پر شدنش رو به عقب بندازه به یقین تلاش ما ادم کوچولوهای جزیره فقط یه تلنگر بود برای بیداری ادم گندهای جزیره یا نه تلنگری بود برای
این متصرفین نا محترم که حتی تکونی به خودشون ندادن برای یه اطلاع رسانی ساده برای یه طلب کمک عمومی
کاری که از دست اونها به مراتب بهتر برمی اومد با این همه رسانه ملی
فراموش نمیکنم بسیج شدن های عمومی رو به بهانه های مختلف برای کمک به فلان ملت بد بخت شده در فلان قسمت نا کجا آباد این دنیای بی صاحب
حالا نوبت به رفیقی از خودمون که رسید همه چی قدغن شد و قحطی معرفت همه جا رو گرفت و طلب کمک منحصر شد به ادمهایی اهل معرفت که تنها امکانشون دنیای اینترنتی قراضه ای بود که از درد فیلترینگ خودش محتاج معرفت خرج کردنه

دلم برای خودمون می سوزه
دلم برای جزیره از دست رفتم می سوزه برای جایی که دیگه حتی نمی تونیم از هم کمک بخواهیم چون حتی داد زدن هم برای کمک خواستن قدغنه

حالم از این جزیره قدغن به هم می خوره
حالم از خودمون هم به هم می خوره

خبر خوشی ندارم مدتهاست که دیگه خبرهای خوش قدغنه
هیچ کاری نمی خواد بکنیم به جز فکر ی به حال اینهمه عجز مون

و جزیره چه ساکت وبی صداست امشب

Wednesday, November 22, 2006

چه کسی مردم جزیره مرا کشت ؟


اول هفته با یکی از دوست جونها تصمیم گرفتیم که بریم سینما با توجه اینکه اول هفته بود و سینما ها هم نصف قیمت، راهی سینما سپیده میشیم اول تصمیم داریم بریم وقتی همه خواب بودند اما گفتیم برای تنوع هم که شده چرا هفته رو جنایی آغاز نکنیم پس میریم
چه کسی امیر را کشت
یه کرور هنر پیشه با هم توی این فیلم در مورد این فکر می کنن که چه کسی امیر را کشت
خسرو شکیبایی، محمد رضا شریفی نیا ، آتیلا پسیانی ، امین حیایی ، نیکی کریمی، مهناز افشار ، علی مصفا و الناز شاکر دوست
راستش من از فیلم بدم نیومده اما همه کساییکه داشتم میدین در حال غر زدن بودن
البته انیوژوئال بودنه من رو فراموش نکنید
وقت دیدن این فیلم انتظار دیدن یه فیلم معمولی رو نداشته باشین همین طور انتظار نداشته باشین که این صف طویل صاحب نام براتون بازی کنن چون همه هنر پیشه ها در تمام طول فیلم هر کدوم توی تک شاتن و از 2 شات و 3 شات واز این حرفا خبری نیست هیچ هنر پیشه ای با هنرپیشه دیگه دیالوگ نداره هر چی هست همه اش مونولوگه
اصلن قضیه اینه که شما میشینید توی سینما تا اینا بیان هر کدوم بگن که با امیر چه نسبتی داشتن و در مورد مرگش چی فکر می کنن کم کم می بینید که هر کدوم قصد قتل امیر رو داشتن و توی اون روز خاص برای مرگ او نقشه کشیدن و از اون بدتر همشون نقشه هاشون رو هم عملی کردن پس امیر را همگی با هم کشتن اما یهو آخر این تک گوییها یا نمایشهای تک نفره یکی میاد که میگه آقا من امیرم و اونی که در نتیجه نقشه رفقا مرد به نحو کاملن تصادفی یکی دیگه بوده
سرم داد نزنید که فیلم رو لو دادم فیلم خیلی وقته اکرانه و چیزی نمونده که از پرده برش دارن
رفقا که ازسینما بیرون اومدن همش می گفتن حیف پولمون این چی بود
دوست جون من که از اول تا آخر فیلم می گفت کی فیلم شروع میشه
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بعد از 45 دقیقه اول که مطمئن شد فیلم همینه که هست و خیلی وقته که شروع شده مدام به من میگفت اینا چرا اینقد با ما حرف میزنن چرا با خودشون حرف نمیزنن
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اما فراموش نکنید که هر کدومشون محشر نقش خودشون رو بازی می کنن حداقل از نظر من
شکیبایی در نقش یه لمپن تازه به دورون رسیده ، پسیانی در نقش یه مبارز ِ چپ از مارکسیسم برگشتۀ شکمو ، کریمی توی نقش یه زن روانی ِ قاتل که سه تا شوهرش رو کشته ، مهناز افشار برای اولین بار در نقش یه زنه بی اندازه خاله زنک
به نظر منکه فیلم یه اتفاق جدید توی سینما ی ما بود دم آقای کرم پور گرم
راستی صحنه و لباسها حرف نداشت
بهر حال شنبه رو با یه معمای جنایی شروع کردیم
...................................
دایی کوچیکم راهی بیمارستان شد بابت انژیو قلب یعنی ماجرا از این قرار بود که اول میره تا چشمش رو عمل کنه و دکتر مربوطه می گه لازمه به دلیل فشار خونش یه گواهی از دکتر قلب بگیره و این جاست که دکتر قلب بعد از تست ورزش و اکو قلب و نوار قلب دستور به انژیو گرافی می ده و معلوم می شه که چند رگ به اضافه رگ اصلی بسته است و در آن واحد دستور بستری شدن رو صادر می کنه و بالاخره در طی عمل قلب یه رگ از پاش می گیرن و باقی ماجرا این جاست که می گن شانس آوردی دایی جون چون اگه دکتر چشمت نبود الان معلوم نبود که کجا بودی زبونم لال روم به دیوار گوش شیطون کر پیش این آدمهای پایینی بودی که میخوام ازشون بگم
...........................................
از بیمارستان بر می گشتیم که دیدیم چقدر کوچه مون شلوغه
اومدیم دم پارکینگ که دیدیم یه ماشین درست روی پل ما پارک کرده، بابا رفت و سعی کرد به نحوی صدای دزد گیرش رو در آره تا صاحبش بین این همه شلوغی پیدا بشه که یهو یه اقایی اومد و گفت که این ماشینها مهمان منزل اقای همسایه اند بابا هم گفت ما خدمتشون ارادت داریم اما چرا جلوی پارکینگ ما پارک کردن ما از این آقای همسایه اصلن انتظار نداشتیم
که یهو آقای مربوطه گفت که آخه خود این آقای همسایه همین امشب فوت شدن بابای منو میگی همین جور موند اینجاست که میگن زندگیه ماشینی و خبر نداشتن همسایه از همسایه
بهر حال کم کم فهمیدیم این آقای همسایه که خیلی هم سنی نداشت سر یه سهل انگاری پزشکی رفته برای همیشه
حالم بد شد همش قیافه اش توی ذهنم بود آدمی بود بدجور جوون پسند منظورم اینه که بیشتر رفقاش به جای اینکه همسن های خودش باشن پسر های کوچه بودن آخه عاشق فوتبال و حسابی هم قرمز بود چه کلی که با این پسرها نمیذاشت سر بازیهای جام جهانی آنچنان صبحها بازی شب قبل رو تفسیر میکرد که انگار یه پا مفسرّه حالا بابت یه عمل ناجور روده بعد عمل دیگه به هوش نیومده بود امروز صبح که پاشدم و دیدم باز کوچه بابت تشییع جنازه اش شلوغه دلم یه جوری شد فکر کردم چه زندگیه کوفتیه توی این مملکت حتی نمی تونی بری بیمارستان چون معلوم نیست زنده برگردی
..........................................
بعد دیدم همزمان آیت الله تبریزی هم که گویا مرجع تقلید بودن در سن 80 سالگی فوت کردن و امروز عزای عمومیه ومملکت گل بلبل ِ همیشه غمگین زود آماده برگزاری مراسم شده خب هر چی باشه ما ید طولایی در غصه خوردن داریم ما اصلن بابا خود غمیم
............................................
از اون طرف یکی از این تلویزیون های ماهواره ای رو انتخاب می کنی می بینی که سرکار استوار هم رفته همون جایی که آقای همسایه رفته و آیت الله تبریزی
بعد یه سئوال مسخره توی ذهنت شکل میگیره اونم این که اینا که الان با هم یه جان واقعن در چه وضعی اند مثلن آقای همسایه رو تصور کنیدبا جناب مرجع در حال بحث سر برد قرمز و آبی
استغفر الله
بهر حال منظورم به مضحکه کشیدن ِ هیچ چیز محترمی نیست فقط می خوام بدونم که مطمئناً خدا با آدماش یه جور بر خورد نمی کنه حداقل خدا نذاره تا همه یه جور روحشون به پرواز در آد
مرگ چیز عجیبیه
.................................
با همه این حرفا امروز رفیقی بهم زنگ زد و خبر از یه زندگیه تازه هم داد خدا رو شکر که بالاخره آخر هفته ای یه خبر تولد هم شنیدیم دوست من 3 ماهه که مامان شده اسم نی نی اش آنوشا ست و این رفیق ِ بد بعد از یه عمر بالاخره ازش خبر شد البته خدارو شکر که با خبر خوب اومده
..............................
خب اینم از گزارشه این هفته جزیره
واقعن ببخشید که من هر روز نمی تونم بیام اینجا رو به روز کنم ولی خودمونیم ها وقتی یهو می ام شوک زده تون میکن با این همه اخبار داغ و رنگارنگ
بهرحال هفته رو شروع کردیم با اینکه اخر سر هیشکی امیرو نکشته بود اما زندگی توی این جزیره خیلی هارو کشته بود و البته یه نفر دیگه هم به خوشبخت های جزیره اضافه شد
انوشا جان خوش اومدی که حالا گرمی و نمی دونی که کجا اومدی اما در گوشی بعدن بهت می گم که اینجا جزیره خوشبختی است باور نداری

اگه مردی تا آخر توی این جزیره بمون تا آنچنان باور کنی که دیگه دلت باور کردن نخواد

Monday, November 20, 2006

جزیره و ترانه بی ترانه


هم جزیره ای های خوبم بیایید پشت باقی رفقا که دارن همه زورشون رو برای یک کمک به موقع میزنند گرم کنیم بیایید تا اینبار دیگه فردا پشیمون نباشیم از کاری که

میتونستیم ونکردیم

!

Thursday, November 16, 2006

هذیانهای صاحب جزیره


مدتهاست که طعم آرامش رو ندیدم همش دلهره همش تشویش دلم میخواست که همه چی بر می گشت به خیلی قبل اما میدونم که نشدنیه پس تحمل میکنم دیروز با خودم نوشتم تحمل میکنم پس هستم شاید تنها جمله ای بود که می تونست به واقعیت نزدیک باشه هفته های پر دردسر من تمومی نداره
شنبه بابت کار قاچاق انسان میری دانشکده استاده یعنی همون استاده مربوطه که توی چند تا پست قبلی ماجراش رو گفتم شروع می کنه به بحث با دوستی که عین خودش اماده بحثه تو آرومی و حوصله اش رو نداری فقط نگاه می کنی که یهو استاد محترم وسط حرفاش بر می گرده به دوست محترم تر ما با یه ریتم خنده دار می گه
من که دارم میرم
چرا هولم میدی
من که تو گلگیرم
چرا هولم میدی
تو باصدای انفجار خنده رفقا به هوش می آی آهان این جا بایست خندید طرف سوتی داده و تو به جای خنده فکر می کنی این تحصیل کردۀ فرانسه رفتۀ مخالف کروات چه خوب ترانه کامیونی مهوش رو بلده و بعد لبخند میزنی
روز بعد باز از سر سرگردونی می آی به جزیره خلوتت سر می زنی و رفقا رو چک می کنی اول از هم آلوچه جون رو میبینی و خبر دار می شی که بابک بیات هنوز هم اوضاع خوبی نداره ویولت هم گرفتار مریضیشه و هنوز معلوم نیست که جواب ازمایشهاش به کجا می رسه بر طبق عادت 1 ساله دوباره به نوشی سر می زنی نه خبری نیست
پس باز حات بد میشه و میبینی که نه بابا اینجا هم دلمون وا نشد
روز بعد با ساناز قرار میذاری رفیق 10 ساله ای که همین چند ماه پیش ده سالگی رفاقتمون رو جشن گرفتیم با اون که هستی انگار میشه همه چی رو فراموش کرد با هم تا گاندی میرید به کافه 35 که میرسی می گی خب میشه یه نیم ساعتی رو منگ گذروند میشینی منو که جلوت میاد مثل همیشه دنبال نوشیدنی مورد نظرت می کردی اگه تابستونه لیموناد اگه زمستونه هات چاکلت میبینی نوشته شیر شکلات خیالت راحت میشه که هست ساناز به آقای گارسون می گه 2 تا هات چاکلت با 2 تا کیک طرف می گه هات چاکلت نداریم شیر شکلات داریم بهم دیگه نگاه می کنیم و میخندیم میگیم خب تو خوبی همون رو می خوایم وسط خوردن توی کیک مگس پیدا میشه به عبارت بهتر زهرمارمون می شه میآیم بیرون نه نشد اینجا هم گند زده شد به روزمون
روز بعد دعوت میشی مجلس ختم یکی از فامیلهای هم جزیره ای آقای نویسندۀ شاعر
تو چند ساعت پیش اطلاعیۀ مجلس ترحیمش رو توی صفحه همشهری دیدی حالا شوکه میشی می فهمی به همین مجلس دعوت شدی پا میشی میری و به جای ترحیم فقط یه سخنرانی مسخره میشنوی با صدای آدمهایی که پشتت نشستن و حرفشون مادرشوهری یه که داغ دل همشون رو تازه کرده و تو شب از سردرد به کدیین پنا می آری .
فردا قرار می شه هم جزیره ای رو ببینی دیگه به این دیدنهای چند دقیقه ای عادت کردی الان 6 ساله که بدون اینکه همخونه باشیم جزیره هامون رو باهم قسمت کردیم منتظری که بیاد اما دیر می کنه گوشی اش می گه خاموشه و تو نگران نمی شی چون توی مملکت گل وبلبل همراه ها هیچوقت همرات نیستم فقط ظاهرشون همراهیه اما وقتی خیلی دیر میشه میگی دیگه وقت نگران شدنه بعد که خودش زنگ می زنه میبینی حق داشتی که نگران شی کیفش رو زدن و مدارکش رفته به باد فنا و توی کلانتری گیره
آخره هفته است تولده یکی از رفقا میری براش یه عروسک تدی میخری خب عاشق عروسکه و تو عاشقه کودکی کردن با هر چی رفیق مونده توی دوران کودکیش
ساعت 3 عصر ونک قرار میذاری قراره رفیقی دیگه هم بیاد که دیگه داره برای همیشه میره شهرستان وقتی همه میرسند میرید آینه ونک اینبار دیگه هات چاکلت رو با همون اسم توی منو میخوری رفیق ِ خوشحال از تدی اصرار به موندن توی همین کافه کذایی رو داره چون براش خاطره یه عشق خاک گرفته رو زنده ميكنه پسری که رفته و دیگه بر نگشته و رفیق ِ مونده توی دوران کودکی هنوز هم فکر می کنه زندگی یه خاله بازی خوش مزه است حرف توی مخش نمی ره که دیگه بعد 1 سال وقت فراموشیه میاید بیرون هوا بدجوری سرده با یه سوز خشک همه میپیچیم توی پالتو هامون میریم سرخه تا برسیم به کافه محمد صالح علا اما خودش نیست عوضش امید زندگانی رو میبینیم و باقی رفقای هنر مند نمیریم تو چون جای نشستن نیست بر می گردیم میریم پیاده روی اما دیگه سرده نمی شه طاقت آورد رفیق مسافرمون دلش ماشین ماکسیما میخواد و یه خونه توی خیابون خشایار با هزار تا چیز مسخره دیگه تا ما رو بخندونه می دونیم که بهتره به رفتن فکر کنیم تا سرما نخوردیم خدا حافظی می کنیم
و تو میای تا سوار ماشین راننده ای بشی که تمام وقتی که جلوی ماشینش در حال خداحفظی کردن بودیم داشت داد میزد یه نفر کردستان سوار میشی میآی کارت اینترنت می خری و میبینی که اخوی ات پست قشنگی گذاشته و حال بابک بیات هنوز خوب نشده نوشی هم که هنوز نیست و ویلی هم از احوالش چیزی نگفته
......
امشب هم میخوابیم تا به هفته آینده بیشتر فکر کنی
اما قبلش فقط یه پست مسخره میذاری توی جزیره ای که میدونی کسی طرفش نمی اد پس مینویسی اون قد می نویسی که احساس کنی تخلیه شدی وقتی که می خونی میبینی چقدر هذیون گفتی چقدر خواب زده بودی و خسته
.....
اما پابلیشش می کنی باز برای آینده ای که نمیدونی چه رنگیه
دلت یه وبلاگ میخواد که هیشکی نشناستت یه جایی که بشه راحت تر هذیون گفت
تو دلت خیلی چیزا میخواد اما فعلن باید به همین جزیره خرسند بود
به این دنیای کوچیک خاکستری

جزیره وحشت


صبح بود مامان گفت من تا امیر آباد میرسونمت از اونجا راحت میری انقلاب الان چند وقتی هست که دیگه از ولیعصر نمی رم گفتم اگه مامان ببره چرا که نه
با خیال راحت سوار ماشین شدم تازه یه ذره هم ترافیک بود و موندن ما توی ماشین یه مقداری هم طول کشید به وسطهای امیر آباد که رسیدیم به مامان گفتم که من رو پیاده کنه دیگه از اینجا میرم بای بای کردیم و مامان گاز ماشین روگرفت و رفت
شب شد برگشتم خونه دیدم مامان و بابا می خندن گقتم چی شده عیب و ایراد دارم مامان گفت نه میدونی صبح که رسوندمت توی اون 20 دقیقه که توی ماشین بودیم چی با ما توی ماشین بوده یهو احساس کردم که باید بترسم با هیجان بی اندازه گفتم نه چی
مامان گفت وقتی تو رو گذاشتم و برگشتم توی خونه و ماشین رو توی پارکینگ گذاشتم و پیاده شدم دیدم روی صندلی عقب یه گربه لمیده و همین جوری من رو داره نگاه میکنه بعد تندی به بابات گفتم و با هزار بد بختی آوردیمش بیرون مگه بیرون می اومد
منو می گید دیگه نمیشنیدم مامان چی میگه فقط داشتم تصور می کردم که اگه در حین رانندگی گربه هه یهو صداش در می اومد یا یهو می پرید من مطمئناً در جا سکته می کردم مامان هم حتمن حول می شد و فرمون از دستش در می رفت چون حتی اگه تصور کنیم مامان من خیلی هم شجاع باشه حتمن با جیغ من شوکه میشد بدون شک تصادف می کردیم حالا من موندم چرا گربه هه صداش در نیومده دیدی یه گربه رو هر جا که باشه وقتی میبینی یهو فرار می کنه مطمئناً وا نمی سته تو رو نگاه کنه پس حتمن خدا خیلی بهمون رحم کرده که این گربه هه هم درجا شوکه شده بوده شاید هم بدبخت ازاینکه دیده بدون استفاده ازپاهاش حرکت می کنه ذوق مرگ شده و زبونش بند اومده بوده بهر حال هر کوفتی که بوده خدارو شکر اونم هزار بار چون من حتی از تصورش هم چندشم داره میشه
بهر حال بابا رو زور کردم که باید بری ماشین رو بشوری وگرنه هزار تا مرض میگیریم بابا هم این کارو کرد ولی مگه من راضی می شدم هر بار قرار بود برم توی ماشین هزار تا بهونه می آوردم که من عقب نمیشینم
50 بار هم مامان خانوم رو شماتت کردم که آخه برای چی وقتی ماشین رو توی پارکینگ میذاری پنجره رو بالا نمی کشی بهرحال اون قد ما گفتیم که رفتن رو کش صندلی های ماشین رو عوض کردن حالا به نظر شما همه چی تمیزه
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من که میگم نه
چرا این اتفاقها برای دوست جون گربه دوست ما ساناز خانوم نمی افته و برای من بد بخت می افته
خدا داند
و ذکر امروز
خدا نسل هر چی گربه ای رو که دزدکی می آد توی ماشین بشر بر داره
آمین یا رب العالمین

Sunday, November 12, 2006

کجایید هم جزیره ها

از وبلاگ الوچه خانوم
همه خبر رو شنيده اند . بابک بيات در آی سی يو بيمارستان ايرانمهر بستری است . نياز فوری به پيوند کبد دارد . اما گويا همه خبر همين نيست . هفته نامه چلچراغ شماره 222 به تاريخ شنبه 20 آبان 1385 صفحه 17 ( موسيقی ايران) منصور ضابطيان و بابک صحرايی در دو يادداشت به بيماری بابک بيات پرداخته اند بنا به گفته پزشک معالج بابک بيات از هر چهار نفری که به علت نارسایی کبد به کما می رن یک نفر ديگه بر نمی گرده بابک بيات در چهار ماه گذشته دو بار به کما رفته .... ايشون بايد فورا عمل پيوند کبد روشون انجام بشه و مشخصا اين عمل فوری برای اينکه انجام بشه نياز به کمک مالی داره . اين دفعه اين عمل در ايران بيمارستان نمازی شيراز گويا قابل انجامه ( خدا رو شکر ) اما برای پذيرش بيمار 30 ميليون تومن بايد پرداخت بشه . و حتما مبلغ مورد نياز از اين بيشتر خواهد شد اما باور کنيد کلش اين دفعه مبلغی نيست . چيزی بين 50 تا 60 ميليون تومن . شايد کمی بيشتر از قيمت يک دانه ماکيسمای ناقابل ... ای خدا ! منصور ضابطيان به اهالی ترانه پيشنهاد کرده کنسرت برگزارکنند . گويا اشخاصی هم اعلام آمادگی کردند هر کاری بشه انجام می دن ... ولی زمان داره میگذره . یه کمی فکرامونو ... فکراتونو رو هم بذارين ببينم چطوری خيلی سريع می شه اينکارو انجام داد ؟ ... اگه اونور آب به خواننده هايی دسترسی دارين که شور مهار نشدنی کنسرتهاشون رو مديون اجرای چند باره ترانه های قديمی ای هستند که ملودی شون رو بابک بيات نوشته , خبر رو به گوششون برسونيد . شايد اگه مبلغ مورد نيازبه دلار و یور تبديل بشه خيلی فراهم کردنش کار سختی نباشه فقط عجله کنيد ... اهالی وبلاگشهر اين دفعه بيشتر از کليک کردن و پتيشن امضا کردن ازمون بر می ياد . قرار نيست از کسی بخواهيم حکمی رو تغيير بده ... پيشنهاد کنيد چه کار کنيم ؟ و از چه مسيری ؟ مجله چلچراغ چطوره ؟ آدم های اسم و رسم دار وبلاگشهر به جای اينکه بهم بپرين و يقه کشی کنيد آتش بس موقت اعلام کنيد و از بقيه هم دعوت کنيد بيائید با هم يه کم فکر کنيم , سريع تصميم بگيريم و تصميمون رو عملی کنيم . لطفا ... لطفا ... لطفا قبل از اينکه خدای نکرده ... زبونم لال تنها کاری که بشه کرد اين باشه که به تمپليت وبلاگهامون نوار سياه اضافه کنيم و بنويسيم رازقی پرپر شد باغ در چله نشست تو به خاک افتادی کمر عشق شکست ما نشستيم و تماشا کرديم

Thursday, November 09, 2006

جزیره بی کروات


چند روز پیش با چند تا از بچه های دانشگاه به ناچار سر صحبت استادی نشستیم که به قول خیلی ها خود اسلامه
شروع کرد به نقد جوامع لاییک و مضرات این جوامع و اینکه کار ما شده تقلید صرف از چنین جوامعی بدون اینکه سعی کنیم دلیلی برای تقلید خودمون داشته باشیم این جوری بود که یهو استاد محترم یاد استاد دیگه ای افتاد که گویا درجه پرفسوری اش را از فلان دانشکده فرانسه گرفته و همیشه توی دانشگاه با کروات می آد استاد فرمایش کردند که یک روز گرم آفتابی به این استاد کرواتی غرب زده در راهروهای دانشکده بر می خورند و پس از سلام و احوال پرسی های اجباری از او پرسش می کنند که این چیز دراز چیست که به گردن آویزان می کنی
؟
و این چه فایده داره وقتی بخوای آش بخوری این چیز دراز می ره توی غذات و تو مجبوری برای جلوگیری از این ماجرا یه چیز دراز دیگه مثله یک سیخ رو به اون وصل کنی
محض توضیح داخل پرانتز بگم که منظور از چیز دراز دوم احتمالاً سنجاق کروات بوده
استاد کرواتی غرب زده می گوید که محض تمیزی و مرتب بودن و استاد محترم فرمایش می کنند که مگه ما مرتب نیستیم
محض مزید اطلاع که بر منکرش لعنت
بهر حال حتمن این قدر می گوید و میشنود که استاد کرواتی خسته شده و می گوید آقا جان همون اندازه که هواپیما و انرژی اتمی و قرص و کپسول رو از اونها گرفتیم خب طرز لباس پوشیدن رو هم از اون ها می گیریم
و استاد محترم فرمودند که دیدی نتونستی جواب قانع کننده بدی پس معلومه کم آوردی
!!!!!!!!!!!!!
و این گونه بود که ما به این نتیجه رسیدیم که نباید از کروات استفاده کنیم و فهمیدیم که کروات چیز دراز بدی است که هیچ فایده ای ندارد جز این که یه چیز دراز دیگه ای رو هم مجبور می شوی که مورد استفاده قرار دهی
و هر چیزی گکه دراز باشد احتمالاً بد است
امید وارم که شما هم به همین نتیجه ما رسیده باشید و گرنه الهی سوسک شید
!!!!!!!!!!!!

کافی شاپ بازی در جزیره


دیروز در یک حرکت انتحاری من و ساناز و پروشات رفتیم به سوی کافی شاپ بازی
اول بعد از هزار بار راضی کردن ساناز خانوم ساعت 5 ونک قرار گذاشتیم بعد تصمیم گرفتیم که بجای کافه آناناس و کافه فرانسه وباقی کافه های تکراری ونک و وزرا و گاندی یه جای جدید بریم به پیشنهاد من که ایشالله دیگه از این پیشنهاد ها نمی دم رفتیم خیابون خشایار تا هم سرخه رو ببینیم که دیدیم و چقدر بوت های خوشگلی آورده بود بعد هم گفتیم بریم یه کافه جدید پیدا کنیم بهر حال تا ته خشایار رفتیم و رسیدیم به کافه آمو یعنی همون کشف جدید مون رفتیم تو دیدیم داره گوگوش پخش می شه وانم از نوع غریبه آشنا بعد شهیار قنبری و از این حرفا
منو که او مد جلومون دیدیم ته اش نوشته فال قهوه 5000 و قلیون میوه ا ی در همین حال 2 تا خانم هم کنار ما در حال قلیون کشیدن بودن حالا بماند که نظر شما چیه ولی راستش من اصلن از قلیون هر چی شبیه اون که تولید دود کنه متنفرم
بهر حال یه هات چیبس با آب آناناس و کوکاکا سفارش دادیم که ای کاش نمی دادیم و پولی سلفیدیم و اومدیم بیرون
اما خوبیش این بود که بعد از اومدن پروشات رفتیم کافه کازه توی پاساژ ونک و این بار یه چیپس و پنیر واقعی رو خوردیم مهمون پروشات جونم بابت شیرینی لپ تاپ نوش که ایشالله مبارکش باشه و چرخاش براش بچرخه
احتمالاً می گید کارد بخوره به اون شکمتون ولی خداییش خوش گذشت چقدر هم سرد بود هوای تهرون بد داره سرد می شه بخصوص شبها مثل امشب که خیلی یخه

Friday, November 03, 2006

مرگ مغزی جزیره

حالا تا من به خودم بیام این رو بخونین که خیلی دوستش دارم یه جوری ته دلم غنج زد وقتی خوندمش یاد روزایی که مثل آدم زندگی می کردم بخیر
!!!!!!!!!!!!!!!!!
اینا رو می نویسم که فقط بدونید صاحب جزیره زنده است هرچند به اغما فرو رفته
راستی اگه حالم اینجوری پیش بره احتمال مرگ مغزی هست حالا می تونید تماس بگیرید برای پیوند اعضا
!!!!!!!!!!!!!!!!!!
.................................................
چند ساعت بعد

رفقا دیگه لطفن تماس حاصل نفرمایید که از اهدا عضو تا اطلاع ثانوی صرف نظر فرمودیم از جهت آنکه انبساط خاطر ما حاصل شد با برد جانانه رفقای قرمز پوش در داربی با حال همین چند ساعت گذشته
تسلیت دوستانه خود را نثار رفقای آبی پوشمان از جمله ساناز جونمان می نماییم انشا الله که غم آخرتان باشد و زیاد هم خود را درگیر نفرمایید
و خدا به این ساهای بیگانمان هم عمر با عزت نصیب کند که امشب با او بسیار حال نمودیم

Thursday, November 02, 2006

چرا صدام تو جزیره نمی آد


من کجام از من خبری ندارید جزیره رو آب برده یا دارم خواب میبینم شاید هم توی خواب جزیره رو آب برده نمیدونم اما کاش اون

عکس پایینی رو نمی ذاشتم تا گذاشتم مهر سکوت به لب جزیره زده شد

بهر حال اینجوریه دیگه هیو هوای جزیره جون می ده برای رفتن به کما حالا ما در کما به سر میبریم رفقا