Saturday, January 27, 2007

کدِ ده سی و یک


صبح راهی شدم دانشکده بابت یه کار تایپ که باید سفارش ِ انجامش رو می دادم
این جوری بود که مریمی رو دیدم ، قرار شد که با هم بریم برای مریمی عینک آفتابی بخریم
به مریم گفتم که چقدر بابت این خریدِ هیجان انگیز گذاشتی کنار
گفت 50000 تومن
بهش یه کم نگاه می کنم می گم مطمئنی بتونی یه عینک اصل بخری
مریم با نگاه همیشه امیدوارش می گه آره حالا ببینیم چی میشه
با همین امید راهی خیابون فلسطین میشیم
از همون اول با عینکهای شَنل و رِی بَن و بولگاری وغیره روبرو می شیم
هی قیمتهای نجومی و سردرد و نا امیدی ما
کم کم به این نتیجه توی دلمون رسیده بودیم که بی خیال این قیمتها
چرا اینا اینقد از پول توی جیب ما فاصله دارن
با این حال گفتیم عین مبارزه سنگ فلسطینی ها ما هم نباید نا امید بشیم
پس ادامه دادیم
خنده دارترین قسمت ماجرامون این بود که عین این پت و مت ما اصرار داشتیم که علی رغم دیدن قیمتهای نجومی روی لیبل عینکها، بریم داخل و عینک امتحان کنیم توی همین حالتهای پررو بودنمون رفتیم داخل یه مغازه و دست روی عینکی با مارکی گذاشتیم که خودمون هم می دونستیم عمرن اینو بخریم حالا عینک چقدر بود
دویست و چهل هزار تومن ناقابل
مریم عینک رو زد و بی اندازه هم خوشگل بود
آقای مغازه دار بیچارۀ مشتری ندیده، دید که چه با پافشاری دارم از این عینک روی صورت مریم تعریف می کنم هی می رفت عینک های گرون تر می اورد مثلن تا مرز 300000تومن هم پیشرفت
تا اینکه وقتی یارو رفت تا از انباری اش بهترین و تک ترین عینک رو بیاره مریم که می دونست که با پولمن فقط میتونیم یه دسته این عینک رو بخریم گفت خب حالا چجوری از دست این مرتیکه نجات پیدا کنیم
گفتم نگران نباش بابا ، دکتری گفتن الان با یه پلیتیک ماهرانه از دستش رهایی پیدا می کنیم
وقتی برگشت گفتم اره همون کد 1031 از همه بهتر بود همون 240000 تومنیه گفت خواهش می کنم هر چی شما امر بفرمایید
گفتم فقط ما چند تا مغازه دیگه هم بریم، فقط شما این رو برای ما بذارید کنار، بعد در حالیکه داشتم از خنده به مرز انفجار می رسیدم به مریم گفتم مریمی جان شما این کد رو به خاطر بسپر مریم هم در کمال سادگی جلوی یارو دو بار گفت اره 1031 ، 1031
ویا رو هم عینک رو گذاشت کنار و ما هم فرار رو بر قرار ترجیح دادیم
اومدم بیرون می گم چرا کد رو حفظ می کردی
می گه میدونی که من زود باورم چرا بهم میگی حفظ کن
خواستم بگم بابا تو دیگه کی هستی
بماند که در تمام طول مغازه گردی به هر عینکی که مریم دست می ذاشت می گفتم نکنه مریم این از 1031 بهتر باشه
ولی بالاخره تونستیم از یکی از مغازه ها برای مریم جونم یه عینکی توی مایه های پولش پیداکردیم
اما خداییش تا اخر عمرم این ماجرای 1031 فراموشم نمی شه
بهرحال روز خوبی بود بعدش رفتیم اُبری ابرو هامون رو صفایی دادیم بعد هم رفتیم رستوران 469 و یک عدد ژیگو تنوری رو با یه پیتزا پپرونی به بدن زدیم و بعد به سوی خانه شتافتیم و بماند که هی احساس می کردم باید با عینک جدید مریم بهش بگم وای چه خانوم با شخصیتی با من ازدواج میکنی هرچند بنده و مریم خدا بدور از این احساسات کذایی نمی تونیم بهم دیگه داشته باشیم
!!!!!!!!!!!!!!!!!
بهر حال این بود انشای من در یک روز وسط زمستون که اصلن هم هوا سرد نبود بلکه بی اندازه ملس تشریف داشت این هوا و ما علی رغم پیاده روی فراوان باز احساس نمودیم با اقدام انتحاری پیتزا خوری دچار عذاب وجدان چاقی شدیم
..............
راستی مریم جون حس بویایی اش رو از دست داده بود و هیچ بویی رو نمی تونست تشخیص بده حتی بوی مست کننده چلوکباب رو وقتی داشتیم از کنار رستوران خوش مزه ای رد می شدیم
به مریم گفتم بابا تو که از فوق لیسانس وشغل کذایی وکالت به جایی نرسیدی من امیدوار بودم که حداقل بتونی بانوی اول دربار بشی که اونم از دست رفت
رفقایی که ایران تشریف دارن و جمعه ها سریال مزخرف جواهری در قصر رو میبینن می دونن من چی میگم
...............................................
پ.ن
اخرین پست نازنین رفیق من، سان خوب ،رو ببینید که عجیب خوشگل از عاشقانه هفتگی اش نوشته بخونید که اگه نخونید از دستتون رفته رفقا
...............................................
پ.ن دوباره
برید به اینجا و مراسم تولدی را که با حضور من و سانازو پروشات و فابی ( با جزیرۀ داغان شده اش ) بر پا شده بود ببینید البته به نحو مصور، خداییش فقط خوردنی هامون رو گذاشتیم چون باقی ماجرا، دیدینی نیست شنیدنی هم نیست بلکه اصلن قابل ِ درک نیست
بهرحال این مراسم رو به نحو مصور ببینید بعد بفهمید من و رفقام چه گل دخترهای مشنگی هستیم بدبختی هممون هم لیسانس به بالا سیر می کنیم در این دنیا اما عقلمون احتمالن در 7 سالگی متوقف شده

Wednesday, January 24, 2007

کجایی


شبه از بیرون صدای نوحه می آد
می دونم که حال ِ امشبم هیچ ربطی به این ریتم غم دار نداره
می دونم که حال مزخرفم تقاص خوشی رفیقانه دیشب نیست
میدونم که چرا حالم بده اما انگار دلم نمی خواد به روی خودم بیارم یه جورای خوشگلی دارم سر خودم رو کلاه میذارم یه جورای تابلویی می دونم که این عق زدن به زندگی ام داره از کجا می آد
امروز باز از خودم پرسیدم که داری کجا میری،اصلن شد یه بار بگی که چرا داری می ری، نه، نشد دیگه
تا کی می خوای سر تو بکنی توی برف تا کی می خوای ادای این رو درآری که همه چی مرتبه در حالیکه نیست
عزیرم نیست این رو بفهم، خواهش میکنم این خوش بینی رو بذار کنار مگه نمیبینی
همیشه دیر، همیشه با تاخیر، همیشه بی توضیح و تو همیشه قانع
دلم «جزیرۀ» قمیشی رو می خواد یا نه« دوستم داشته باش» شهیار قنبری رو شاید هم دلت گوگوش می خواد
دلم می خواد 10 سال برگردم عقب اونم با تموم سرعتِ ممکن و همه چی از اول
دلم یه جزیره واقعی می خواد یه جا، بی هم جزیره ای، بی هر جنبنده ای، بار سفرم هم هیچ ِ هیچ ِ هیچ
وای چی میشد این جزیره کذایی فقط برای امشب هم که شده واقعی می شد
سرم درد می کنه از بس فکر کردم موهام هم درد گرفتن
کاش خدا هم حرف می زد دلم یه گپ دوستانه با خودش می خواد خیلی سئوال توی کله ام وول می خوره کاش خوابم ببره کاش همه چی یه خواب مضحک باشه
من اصلن امشب خوب نیستم اصلن
این نوحه چرا تموم نمی شه
چرا خونه اینقد امروز ساکته
چرا کوچه عین قبرستونه
خسته ام
گوشی رو هم که بر نمی داری کجایی آخه
بازم که زنگ نزدی باز هم که دیری
مثل همیشه با تاخیر و بی توضیح
رنگ تحول چه رنگیه
با کدوم مداد میشه همیشگی اش کرد
امروز 4 بهمن 85 هست چهارشنبه
اونی که بعدها ، خیلی بعد ها می خونی بدون که حال امشبم بی نظیر نیست فقط کافیه سری به دفترهای بی تعداد قرقره های خاطراتم بندازی، یکیش همیشه زیر تخته، یکیش توی همون جعبه کادویی کنار میزم ، یکیش توی همین کامپیوتر با رمز شخصی سیو شده، پیدا کردن جا سازهای من آسون تر از پیدا کردنه خودمه بخدا راست میگم
منو که پیدا کردی سلام من رو هم بهش برسون دلم برای خودم هم تنگ شده
وای
کجایی چرا زنگ نمیزنی
کاش تو هم کامپیوتر داشتی
کاش تو هم به این جزیره مجازی سر می زدی تنها دفتر خاطرات غیر سری من، همین جاست که تو سراغش هیچ وقت نمی آی
حیف

Tuesday, January 23, 2007

تولد سانازی

تولد بهترین دوست دنیام مبارک
الهی صد سال زنده باشی رفیق گلم
این ساناز از اون رفقای ناب جزیره منه ها بازم تولدت مبارک دوست جونم
ماچ

Sunday, January 21, 2007

به همین راحتی

از صبح که از خواب بیدار شدم با خودم کلانجار رفتم که بهش چی بگم چطوری راضی اش کنم که قبول کنه و بگه باشه دیگه نیاید سر کار از توی خونه تا انقلاب صد بار توی دلم جمله ها رو حفظ کردم با انواع بر خوردها ،عصبانی ، مظلوم ، بدهکارانه و هزار تا مدل دیگه اما هر چی تماس گرفتم تلفن اش رو برنمی داشت و هر بار که بر نمی داشت من یه توجیه دیگه به توجیه هام اضافه می کردم برای از زیر این کار در درفتنی که بعد یه هفته داشت اتفاق می افتاد و من دلیلی برای این فرار نداشتم
ماجرا تا ساعت 6 بعد ازظهر طول کشید بالاخره بر داشت بر عکس تموم چیزیهایی که حفظ کرده بودم شد آخه هیچ کدوم از اون ها رو نگفتم اونم کاملن بر خوردی رو کرد که انتظار نداشتم گفت باشه هر جور راحتیتد وتموم شد
و من از زیر اون کار پژوهشی مزخرف که هیچ پولی توش نبود نجات یافتم
اخیش

تولد مامان خانومم

مامان جونم تولدت مبارک
امروز اول بهمن ماه 1385 تولد مامان خانوم صاحب جزیره است و ما حسابی در ذوقیم پس
خوشحال می شویم
و
تولد میگیریم

Thursday, January 18, 2007

اندیشیدن در ایینه


جلوی آیینه واستادمُ به خودم نگاه می کنم، سعی می کنم تصویر خودم رو توی ذهنم ثبت کنم می دونم روزی می رسه که دیگه این تصویر رو نمی بینم، به یاد روزی که هنوز نرسیده حوصله ندارم که غصه بخورم پس خط چشم رو بر می دارم و شروع می کنم به کشیدن، یادم می افته که هیچ وقت بلد نبودم مثل آدم یه خط چشم بکشم بی خیال می رم سراغ ریمل عوضش این یکی رو خیلی دوست دارم هی می زنم، هی می زنم، عاشق ریمل زدنُ فکرکردنم، به نظر وقت آزادِ خوبیه برای فکر کردن اما یهو به خودت می آی میبینی که فقط سه تا مژه داری و همه چی بهم چسبیده، حالا بِدو سوزن بیارهمیشه هم به این فکر می کنی نکنه بزنم خودم رو کور کنم اما کور هم نمی کنی و به این فکر میکنی که حالا چی بنویسم امشب توی جزیره ام ،الان که باید برم سرهمون کار کذاییُ بشینم در مورد چیزایی حرف بزنم که می دونم به هیچ جا نمی رسه اما به من چه که نمی رسه من کارم رو انجام می دم به امید این که یه پولی گیرم بیاد که سخت پول لازِمَم بعد یادت می افته که استاد مربوطه مثل همیشه گفته ما برای این، در این کار فقط از بچه های دکترا استفاده کردیم چون می دونیم که بابت پول کار نمی کنن و برای جنبه علمی اش علاقه نشون می دن حالا این چندر غازی هم که میدیم فقط بابت هزینه رفت و آمد تونه چقدر هم ما به خاطر پ.ل کار نمی کنیم الحق هم که راست میگه چون اون پول اون قد کمه که هزینه رفت و آمدِ من هم نمیشه
به درک حالا این قد از این حرفا بزن که همون پول رو هم بهت ندن ها
پنکیک رو می ذارم سر جاش ای وای چرا این قد تیره شدم به جهنم حوصله پاک کردن ندارم پس این رژ لب خوبه کو همیشه گمش میکنم
یادم باشه از انقلاب که می آم فیلم مسافران رو بخرم چند روزه که به مامان قول دادم ای بابا شنبه هم که شب تولد مامانه و من و هم جزیره ای هنوز چیزی نخریدیم خدا کنه تا جمعه بتونم یه خاکی به سرم بریزم یادم باشه به بابا بگم کیک قهوه نخره آخه مامان دوست نداره عوضش عاشقه کیک میوه ایه، آهان رژ خوبه اینجاست یاد دوران لیسانس بخیر خانومه که همیشه جلومون رو می گرفت می گفت ای بابا بازهم که ماتیک زدی بعد یواشکی از بچه ها شماره ماتیک هاشون رو میگرفت همه بخدا یه چیزیشون میشه
ساعت می گه که دیر شده باید برم، میرم اما توی راه هم می دونم که نمی تونم به این فکر کنم که امشب توی جزیره ام چی بنویسم مثل همیشه
بهتر بود به یاد بانوی نویسنده دوست داشتنی ام اسم اینجا می شد جزیره سرگردانی تا جزیره تنهایی یادم باشه وقتی اومدم برای شنبه این اتاق کذایی رو هم که بمب توش منفجر شده مرتب کنم
خب اینم از خط لب برم لباسام رو بپوشم راستی من امروز چی بپوشم همون پالتو قهوه ایه کذاییِ خوبه هرچند اول خیلی دلم می خواست بخرمش اما الان اصلن ازش خوشم نمی اد مهم نیست شب نشینی که نیست جلسه است خیر سرم
راستی من چی بنویسم امشب
.........................................................................
پ.ن / امشب شب تولد یک سالگی آرین نازنینه اگه بود امشب شبی میشد برای او، به یاد او برای خانواد ه اش طلب صبر کنیم
باز هم تولدت مبارک تپلی خوشگل

Friday, January 12, 2007

فرشته کوچک جزیره پرواز کرد



خوندن این مطلب باور نکردنی ترین اتفاق در طول زندگی من توی دنیای مجازی بود
رفتن آرین، چند شبِ که ذهنم رو درگیر کرده نمی دونم، حتمن باز هم باید گفت قسمتی بوده
آرین خوبم می دونم میبینی و گوش می کنی ، فرشته کوچیکی هستی که توی همین دنیای کذایی شناخته بودمت حتی بعضی عکسهات رو توی کامپیوترم سیو کرده بودم اون روزها نمی دونستم تو خود همون فرشته ای که یه روز میری کاش می موندی ،تصور اینکه به مامانُ بابای نازنینت چی می گذره وحشتناکه اما فقط می شه ازت خواست که دم گوش خدای مهربون زمزمه کنی برای فقط صبر ، صبری برای همه کسایی که میشناختنت و دوسِت داشتن
راستی تولدت مبارک فرشته کوچولو، چند روز بیشتر نمونده به روزتولدت خدای صورتی تو جمعه شب با تو به شمعهای کیکت نگاه می کنه، اما مامان چی میشه، کاش هدیه تولدت رو از خدا یه عالمه صبر برای مامان بخوای ،کاش هیچ وقت نمی اومدی تا این قدر زود بری
رفیق کوچولوی من
همیشه یادم می مونه که یکی از بهترین رفقای من توی جزیره یه فرشته واقعی بود که از پیش خودِ خودِ خدا اومده بود فرشته ای که هیچ وقت بالهاش را باز نکرد تا ما بشناسیمش
تولدت مبارک فرشته کوچک جزیره من

برسد به دست آیتک خوب گمشده ام

دلم یه چراغ جادو می خواد چند وقته که بد جوری بهش احتیاج پیدا کردم
راستی از من خبری ندارید من کجام با اون پستهای طولانی
چرا دیگه قلمی کردن برام سخته نمی دونم یادِ تکه کلام بهترین دوست دورم افتادم که همیشه بالای نا مه اش
می نوشت سلام به حنای خوبِ گمشده ام
البته خودش مدتهاست که گم شده حالا من باید بگم کجایی آیتک خوب گمشده ام واقعن کجایی چرا نمی نویسی الان از مرداد ماه دیگه ازت خبری ندارم نه ایمیلی نه کامنتی نه هیچ چیزه دیگه ای از وقتی رفتی دورتر شدی دوست نداشتم هیچ وقت از هم دورشیم
آیتک گلم، یار دبستانی، دلم برات یه ذره است میدونم که حتی اینجا هم نمی آی اما من می نویسم برات شاید یه روز دیدی شاید هم هفته دیگه به خونه تون زنگ بزنم و شایدم هم همین شبها یه ایمیل طولانی برات بزنم
من و تو قصه ها داشتیم با هم یادته روزایی که همه غرق در دنیای گمشده ای بودن من وتو بیدارِ بیدار بودیم کاش هیچ وقت دبیرستان نمی رفتیم همه چی از دبیرستان شروع شد تو رفتی هنر بخونی و با سازت زندگی کنی من رفتم ادبیات
بخونم و با نوشته هام نفس بکشم
..................
نامه هامون یادته ،عین دو تا دیونه، ما ونک بودیم شما میدون توحید، اما هفته به هفته منتظره پستچی و نامه هامون بودیم، دانشگاه که از همه گند تر بود من حقوق خوندم و تو موسیقی دیگه حتی همدیگه رو نمی دیدیم از ترس اینکه دیگه همدیگه رو نشناسیم حتی دوست نداشتیم به یه دیدارِ کوچولو تن بدیم
تا این که رفتی مارکوپولوی من
به هر جا برسی حقته تو حقته که جاهای بلندی باشی
دلم برات تنگ شده با اون لُپ های نرمت
دلم برای مدرسه مجد تنگ شده
دلم برای کودکی از دست ر فته تنگ شده
میبینی به کجا رسیدم توی همین پست قبل ازخدا طلب بزرگی کردم اگه اینجا بودی می زدی توی سرم و می گفتی خره بمیر
اگه این تابستون بیای و من رو نبینی کشتمت گفته باشم
...............................................
دیدی چی شد اومدم یه کامنت خصوصی بذارم یهو این همه شد
خب خدا رو شکر هنوز زند ه ام
مینویسم پس هستم

Monday, January 08, 2007

خسته ام

کِی می خوای بزرگ شی حنا
کِی
؟؟؟؟
خسته ام کردی از بس کودکی کردی
دیگه حالم رو داری بهم میزنی
فکر نمی کنی وقتشه قد سن ات رفتار کنی
چطوره بشی یه آدمه دو شخصیتی اونجا که دوست داری بچگی کن اما سر جدّت بعضی وقتها بزرگ شو
خواهش می کنم

Friday, January 05, 2007

ثبت جزیره اختیاری شد


خب گویا بخیر گذشت
وهمچنان در ِ این جزیره به علت نا شناس ماندن صاحبش تخته نخواهد شد
خب رفقا انگار اون قد جیغ زدیم و پاهامون رو به زمین کوبوندیم که گفتن باشه گریه نکنید ما شما را بخشیدیم اگه دوست دارید بیاید شماره ثبت بگیرید اگه دوست ندارید همین طور یواشکی به آب و جاروی جزایر بی ریخت و بی مصرفتون بپردازید
حالا فعلن همین طوری حال کنید تا ببینیم چی می شه


اگه دوست دارید می تونید این بخشش گسترده رو در اینجا واونجا ملاحظه بفرمایید
ما هم در روزی آدینه با رویت این خبر خوش، حالمان سر جایش آمد اما با دیدن این یکی ذهنمان بیشتر باز شد و گفتیم خب خدا رو شکر هنوز می شود ترسید و هنوز در جمع های رفیقانه سوژه ای برای بحث مانده است
خدا را صد هزار مرتبه شکر
که حداقل در ِ جزیرۀ ما یکی ، باز نشده بسته نشد