Wednesday, April 25, 2007

غول چراغ جادو در وبلاگستان وآروزهای پنج گانه


نوبت به ما هم رسید
پروشات از من خواسته که آروز کنم
تا دلت بخواد آرزو دارم، دلم می خواد قد همه عمرم بگم ای کاش
اول اینکه دلم یه خونه می خواد مال خود خود خودم باشه حتی اگه شده قد خودم اما مال خودم

دوم اینکه دلم میخواست بعد از این چهار سال که مدرکم رو میگیرم ، نتیجۀ بیست و یک سال درس خوندن ام را به مفهوم واقعی، اونجوری که در شان ام بود میدیدم منظورم از نظر کاری و مالی و احترامی که میشه برای یه فارغ التحصیل دکتری حقوق انتظار داشت

سوم اینکه دلم می خواست برای مادرم اون طوری که سزاوارش هست جبران مافات کنم برای همه عمری که به خاطر ما، فقط به خاطر ما، زندگی کرد، دلم می خواست همه غصه هاش توی دل من بود، دلم می خواست برای خودش زندگی می کرد حتی اگه شده برای یک روز

چهارم اینکه دلم میخواست یک بار دیگه سال هفتاد و نه تکرار می شد با همین بلوغ فکری که امروز دارم

پنجم هم اینکه دلم می خواست توی ایرانی زندگی می کردم که مال خودمون بود فقط برای مایی که احساس خفگی داره بیچارمون می کنه

بذارین من شش تا آرزو کنم، اینم اینکه، خدایی اگه نمی تونی هیچکدوم رو برآورده کنی آروز می کنم که بهم صبر بدی صبرش رو بده تا تحمل کنم بذار تا این بغض عصبی وکشنده دست ازسرم برداره، بذار تا بتونم ببینم ودم نزنم، بذاربه همه این نداشته هاعادت کنم
الان که دارم اینا رو تایپ می کنم داره از مسجد سر کوچه صدای اذان میاد پس شنیدی خدایی نه
؟
پس همشون بمونه پیش تو با یه امین گنده از ما
امین
منم روزمره جونم رو دعوت می کنم
وسانازی که ناز کرده اروز نکرده با ایتک که قهر کرده سر نمی زنه با جزیره نشین

Monday, April 23, 2007

اندر قضایای ما در نرفتن به زنجان

سانازی، پروشات و فابی گلم برای شما مینویسم وبعد برای خودم و بعد برای رفقای امروز و اینده ای که می خوانند قلمی دانشجوی دکترای سال هشتاد و پنج خورشیدی را در تمامی انچه که ما نداریم و نخواهیم داشت، بعد که خواندی فقط بگو من هنوز کوچک مانده ام یا جزیره انقدر ترسناک شده است که من در آن نه کودکی کردم از صدای بمب و تانک و اژیر خطر نه نوجوانی کردم از ترس
توسری و نه جوانی میکنم از ترس نا امنی

اندر قضایای ما در نرفتن به زنجان

دو هفته ای می شه که سانازی و فابی و پروشات تصمیم به یک سفر سیاحتی به زنجان رو گرفته اند و در این میان اس ام اس هاو پیغام ها و پسغامها است به بنده که برنامه خودت رو جور کن که ما بیای
ما هم اول چه ذوقی نمودیم که میریم و حالش رو میبریم اما درست همون روز که خبر سفر رسید یک ساعت بعد از جانب استاد بزرگوار یک کار تحقیقی به اینجانب واگذار شد از باب بررسی یک فروند مبحث عدالت ترمیمی در ایران و ایالات متحده که از سر لطف و محبت خاله جان ساناز جان قسمت مربوط به امریکا جور شد اما حالا ما روبرو شدیم با یک پروژه دویست صفحه ای که باید تا شنبه ترجمه بشه و یه تحقیق اضافه بشه به اضافه کارهای مربوط به بخش ایرانی تحقیق
اول زانوی غم به بغل گرفتیم و گفتیم نمی اییم چون ابدا بتونیم تا جمعه تمومش کنیم که دیروز ساناز جان پس از یک تماس تلفنی شروع نمودند به تهدید اینجانب که اگه نیای اله وبله و جیمبله
منم که ترسو پس شروع کردم به تند تند نوشتن قسمت ایران تا در عرض سه روز باقی مانده باقی ماجرا رو هم سرهم بیارم و به رفاقا وفادار بمانم
بعد از یک شبانه روز جان کندن بنده و تماس با مامان جان که من جمعه با رفقا راهی زنجان ام و اون بیچاره هم که از اولش همش مشوق من بود که آره برو یه هوایی هم تازه می کنی گفتم خب حالا که همه چی رو براه شده به بابا خان هم اعلام کنیم که راهی هستیم
حالا شوک ماجرا همین جاست که به آسودگی و این بار بدون هیچ صغرا و کبرا چیدنی گفت نه
گفتم چرا
گفت می خواین چهار تا دختر سوار ماشین شین برین وسط جاده که چند منه اونم توی این مملک خراب شده که معلوم نیست وسط جاده چی به سرتون بیارن
گفتم چیزی نمیشه بابا جان
گفت نه
اصلن راه نداره
چیزی نگفتم چون حوصله بحث و جدل نداشتم فقط موندم اگه توی این جزیره مزخرف نبودیم حتمن این جواب رو نمی شنیدم راست هم میگه وقتی دیروز توی ونک داشتن من و یه رفیق رو که سوار ماشین بودیم فقط به دلیل بد حجابی راننده یعنی دوستم می گرفتن اونم چه بد حجابی والله ما هر چی فکر کردیم نفهمیدیم کجای قضیه بد حجابی بود و ماشین رو می خواستن بخوابونن و من عین سگ ترسیده بودم با هزار جورتمسک به اهل بیت نجات پیدا کردیم تا قضیه به یه تذکر خاتمه یافت معلوم نیست که وسط جاده چی قراره بشه
حق داره
من نمی تونم براش دلیل بیارم چون باباخان ِ من ، نه به من نه به رفقام کوچکترین ایرادی نمی گیره و مشکلی باهاشون نداره اون از چیز دیگه ای می ترسه از مملکتی که امنیتتش از طریق حافظان امنیتش زیر سئوال رفته
پدر من، هم من هم رفقای ده ساله من رو می شناسه و چون میشناسه میترسه، میترسه از اینکه با آتیش باقی سوزونده بشیم
بهر حال ما که امروز پدرمون در اومد از بس نوشتیم تا بتونیم جمعه بریم، اگه می دونستیم که آخرش این میشه از هفت صبح تا نُه شب رو وقف نوشتن ِ بیهوده نمی کردیم
با این حال رفقا، نوشتم تا بگم که ما پایه بودیم اما شرایط نذاشت
سانازی، جان ِ من توی این مورد دیگه من بی تقصیرم چون همه تلاشم رو کردم دیگه الان در عوامل رافع مسوولیت کیفری گیر کردم
سر جدت نه ناراحت شو نه شروع به سخنرانی در باب انتقاد پدر بنده بکن
اگه هم کاری باهاش داری زنگ بزن به خودش بگو
این ادم همین مدلیه من کاریش نمی تونم بکنم خب در عین حال اصلن قادر نیستم بهش چیزی بگم چون اگه در مورد خودمون بود می تونستم دلیل وبرهان بیارم
اما مشکل اون، ما نیستیم، بدبینی او به این خراب شده است که دلش رضا نمیده ما با ماشین خودمون چهار تایی بریم جایی مثل زنجان، هر کی ندونه تو که می دونی من تا ونک هم میرم بابایی جان یک بار رو باید زنگ بزنه ببینه من هنوز زنده ام یا نه
خب خواستم این اعترافنامه رو اینجا داشته باشیم تا رفقا هم از دست ما کمتر ناراحت باشن
امیدوارم به هر سه تاتون خوش بگذره
خیلی دوستون دارم و باهاتون بیشتر از همه حال می کنم
ماچ ماچ تا بعد

Tuesday, April 10, 2007

ما نمی فهمیم


دیشب مسعودجان را همگی دیدیم و بسیار مستفیض شدیم جمعاً ،دربرنامۀ برنامه سازی که خودش نمونۀ به روز شدۀ مسعود خان است، البته مدل دهۀ هشتادش ، برایم فقط جای بسی شگفتی بود که چه شد که یهو در حین اکران یک فیلم سینمایی از کارگردانش دعوت میکنن و خلق الله را به دیدن فیلم تشویق
چه شد که در این دو و سه سال آگهی های فیلمهای سینمایی از رسانه ملی همگی قطع شده و اگر آگهی هم نمایش داده می شود از پنجاه ثانیه هم کمتر است، اما این آقا را در برنامه ای زنده و مفت و مجانی اسپانسر می شوند و علنی میگویند جماعت بروید فیلم راببینید تا خودمان را خفه نکردیم
برایمان شگفت انگیز بود که هی از ریسک تهیه کننده دم زده شد که بله این آقا به بنده اعتماد کرد و سرمایه گذاشت بعد باز یهو از دهان مبارک همین کارگردان ِ کار اولی در رفت که بله من خواستم تا بیت المال هدر نرود و ما نفهمیدیم از کی تا حالا تهیه کننده خصوصی همان بیت المال است نگو در این یک مورد ما خوب فهمیدیم تهیه کننده کیست ولی شما تصمیم دارید کار را سفارشی جلوه ندهید و آن را کار شخصی خود تلقی کنید
ما باز نفهمیدیم که چرا ایشان خواستند بگویند که همۀ فیلم خوب بوده و فروشش بابت همین است و ما همش گمان می کردیم که اگر این اسامی بازیگران بر سردر سینما نبود باز کسی میرفت تا دم سینما صف بکشد اگر اکبر عبدی و امین حیایی و باقی را از فیلم می گرفتیم فیلم تاب این همه ترکاندن را داشت
باز نفهمیدیم که چرا این فیلم را این دو بازیگر برنامه شب شیشه ای یا شاید خورده شیشه ای ، اولین تجربه در سینمای جنگ دانستند کی گفته که تا حالا کسی با سینمای جنگ شوخی نکرده است آقایان احتمالن لیلی با من است را در دوران الزایمری خود گذاشته اند
خب باشد ما که قبول کرده ایم هیچی نمیفهمیم ما مدتهاست که خریت را بلانسبت شما به جان خریدیم تو رو خدا خودتان را ناراحت نکنید من که نرفتم فیلم را ببینیم چون دلم رضا نمی دهد هزار و پانصد تومن به بیت المال بی افزایم آخر من که در حد و اندازه این حرفها نیستم بهتر است برای بار سوم بروم خون بازی را ببینم یا از کلوپ سر کوچه سی دی کافه ستاره را بخرم که سخت عاشقش ام، یادم باشد این بار وقتی همه خواب بودند را هم ابتیاع کنم که دلم برای صحنه طواف گلاب ادینه لک زده است این چه کسی امیر را کشت را هم نمی آورد این آقای کلوپی ما تا به مامان بگویم که چرا احساس کردم درست امیر شده ام که همه با هم قصد قتل ام را کرده اند بی خیال برویم همان شب یلدای مان را ببینیم و شبهای روشن را که ما توان درک فیلم های درست و حسابی را نداریم

Friday, April 06, 2007

روز از نو روزی از نو


من اومدم بعد ازاین همه غیبت ما پیدامون شد
اینجا نبودم بابت اینکه خواستم این تعطیلات رو برای خودم باشم بدون لزومی به ثبت در جریده تاریخ، این روزها رو اگه این جا می نوشتم اون وقت مجبور بودم همیشه با خوندنشون غصه بخورم
بهر حال عید خوبی نبود خبرهای بد و گرفتاریهای کوچیک و بزرگ دست از سرم بر نداشتن ، ضمنن با یک عالمه درس و مشق و ترجمه همراه بود که باعث می شد تقریبن از هفت صبح تا دوی بعد ازظهر مشغول باشم و برای همین می گم هیچی اش به تعطیلات شبیه نبود
دیگه حالا از فردا می رم دانشکده روزهای خوبی در انتظارم نیست دو تا امتحان دارم سه تا کار تحقیقی و و یک متن چهل صفحه ای برای ترجمه و نهایتن آمادگی برای امتحانهای آخر ترم که همه اینها باید در طول فقط دو ماه اتفاق بیفته از صبح دلشوره ام گرفته که این همه کار رو چه جوری انجام بدم
اما به درک هر چیزی حتمن پروسه خودش رو طی می کنه و چه من غصه بخورم چه نخورم همینه که هست و هیچی عوض نمی شه بهتر بذارم زمان خودش همه چی رو حل کنه
ازهمه مهمتر اینه که این هوای بهار خوش مزه رسیده من عاشقه این بوی بهارم یه تنفس کن میبینی چه حالی داره
از همین الان به تموم خانومهای خونه دار حسودی ام می شه که می تونن با خیال راحت روزی دو یا سه ساعت توی این هوای خوب پیاده روی کنن و حالش رو ببرن و ما که باید از صبح پای میز در حال نوشتن باشیم تا شب
عیب نداره این روز ها هم می گذره هر چند می دونم چهاریا پنج سال دیگه که درسم تموم شه باز حتمن یه چیز دیگه هست که بابتش باز به این خانومهای خونه دار حسودی ام شه
بهر حال ممکنه زیاد نتونم بنویسم یه عالمه کار انتظارم رو می کشه برام دعا کنید که همشون مرتب پیش برن و من زیاد له نشم
فعلن