Thursday, July 26, 2007

عشق هفت روزۀ ما


این همۀ عشق هفت روزۀ یک قبیله است

Saturday, July 21, 2007

بیست ونهم تیر برای همیشه دوست داشتنی ترین روز خدا شد

جمعه
بیست و نهم تیر ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش خورشیدی

امشب خدا به ما معصوم ترین و زیباترین هدیه خودش رو داد
نه ماه سختی برای اخوی و خانمی ماهش بود اما بالاخره تموم شد
توی تموم این روزها دعای ما برای رفقای راه دورمون فقط سلامتی و صبر برای گذر ساده تر این لحظه های قشنگ بود
لحظه هایی که با همه سختی همشون خاطره شدن بخصوص واسه این خانمی اخوی ما که سخترین بار روی دوش او بود
.......................................
خوشگلم امروز که به دنیای ما اومدی دل همگی ما از این سر دنیا تا اون سر دنیا برات پر کشید
برای لحظه ای بوسیدن و بوییدنت
آروزی ما فقط سلامتی و خوشبختی تو کنار مامان و بابای خوبته
امروز قشنگ ترین لحظه زندگی ام بود
دوباره خدا به خونه همه ما پا گذاشته و بلند صدای خدا رو میشنوم که چقدر ما رو دوست داره، سلامتی تو و مامانت توی همه این نُه ماه تنها زمزمه یواشکی ما با خدای صورتی تو بود ، حالا که هستی و توی بغل مامان خوشگلت آرومی ، می شه یه شب رو راحت خوابید دیگه مامان مینا ت امشب رو سر سجاده راحت تر میگذرونه و عمه حنات با صدای بلند می تونه بگه که خدا امروز هم خودش رو نشون داد
خدایی شکرت
من امروز به قول اخوی هیجان انگیز ترین عمه دنیا هستم
امروز رسید و
بیست و نهم تیر برای همیشه دوست داشتنی ترین روز خدا شد

Tuesday, July 17, 2007

تکرار کوه خاطرات


پنج سالی می شد که پام رو توی اونجا نذاشته بودم ، بعد اینکه آخرین امتحان دوره کارشناسی رو دادم از اونجا اومدم بیرون، یه دو باری رفتم منتظر هم جزیره ای شدم آخه اون دیرتر از من درسش تموم شد واسه همین بعضی وقتها می رفتم اما داخل نمی شدم اخه کاری نداشتم تازه بعد از سوژه ای که توی دانشکده با رفقا پیدا کرده بودم حوصله دیدن ریخت مضحک آدمهایی رو که عمری فکر می کردم رفیق اند نداشتم
چند باری هم بابت کارهای فارغ التحصیلی رفتم اما به ساختمون اصلی نه ساختمون آموزشی
بعد هم که خودم رو برای ادامه تحصیل آماده کردم
روزها گذشت پنج سالی که درسم رو ادامه میدادم همیشه دلم برای اون ساختمون تنگ بود به خصوص که دانشکده ای با این همه خاطره توی میدون فردوسی بود و دانشکده های بعدی من توی انقلاب پس توی این چهار سال بارها پیش می اومد که از اون کوچه دوست داشتنی رد می شدم دلم غنج میزد که برم تو اما نه جسارتش بود نه نایی برای تکرار خاطرات
بارها که می رفتم اُبری برای ابروهام و از جلوی کوچه براتی رد میشدم یه سرکی می کشیدم یا از قصد از کندوان میرفتم تا از براتی بیام بیرون هر بار میدیم که ساختمون داره تغییر می کنه توی دلم می گفتم یعنی داخلش هم مثل بیرونش اینقدر عوض شده
برام حتی سنگ فرشها و آسفالت کوچه خاطره بود واستادن ِ دم در اصلی و منتظر عتیقه هایی شدن که حالا واسه خودشون مردی اند و خانواده و زندگی دارن، دلخوش بودن به یه خنده، به یه نگاه، به یه جمله کوتاه
روزهای بالغ شدن ِ ما توی دانشکده ای که حیاط نداشت اما تمام ذوق ما به بوفه کذاییی ای بود که که وسطش دخترها از پسرها جدا بودن
به روزهای زوج و فردی که کلاسهای دخترها و پسرها رو از هم جدا می کردن و بچه ها با زور کلاساشون رو عوض می کردن تا توی کلاسهای مختلط باشن
اینها برام شده بود یه مشت خاطره تا دیروز که برای یه کار اداری با هم جزیره ای راهی شدیم دانشکده
فکر می کردم که اگه داخلش هم مثل بیرونش عوض شده باشه دیگه برام خاطره ای رو زنده نمی کنه پس با شجاعت رفتیم به سمت کوه خاطرات چهار ساله
از کندوان که پیچیدیم قلبم تند تر زد، یاد روز شش اسفند اولین چیزی بود که به ذهنم رسید اون روز کذایی که من و هم جزیره ای بار اول همدیگه رو اساسی دیدیم اون قرار پر خاطره

وارد براتی شدیم درب دانشکده عوض شده بود پس برام خاطره ای نداشت اما دربونها عوض نشده بودم یهو یه حالی شدم یاد روزی افتادم که برای اولین بار هم جزیره ای توی روز فردی که ما نباید می رفتیم دانشکده اما به خاطره یه کلاس فوق العاده اومده بودیم دقیقن با همین دربون دم در داشت حرف می زد تا نگاه مون به هم خورده بود مثل همیشه یه ابروم رو برده بودم بالا با نهایت اخم ِ روزگار از کنارش رد شده بودم اما نگاهش رو تا آخرین لحظه روی خودم حس کرده بودم

وارد طبقه اول شدیم به سمت آسانسور حرکت کردیم اون زیرزمین کذایی رو بسته بودن همون جایی که پسرها ماه رمضون توش سیگار میکشیدن و ما توش آرایش می کردیم

سوار آسانسور شدیم به طبقه آخر رفتیم همه چی همون طوری بود که بود
فقط دیوارها رنگ شده بود همین
به جای نیمکتها هم صندلی های یه نفره بود
از کنار اتاق گروه که رد می شدم یاد اولین انتخاب واحد زندگی ام افتادم عین دیوونه ها استاد رو احاطه کرده بودیم نفسش در نمی اومد وقتی داشت ما رو راهنمایی می کرد همه دخترها توی بغلش بودن بچه ها فقط می خندیدن و اون بی تفاوت فقط توضیح میداد

وقت برگشت همه طبقه ها رو پیاده رفتم تا همه چی رو لمس کنم
راستی وقتی من و هم جزیره ای با هم روی صندلی های راهرو نشسته بودیم یهو در آسانسور باز شد و یه خانم چادری بیرون اومد اِ این همون خانمی بود که توی حراست بود و مراقب بود تا آرایش نداشته باشیم مدام می گفت خانم کارت بده یا اگه با پسری حرف می زدی صاف می رفتی جایی که باید می رفتی آره تا دیدمش ناخود آگاه ترسیدم، یه لرز محسوسی توی وجودم افتاد که حتی هم جزیره ای هم فهمید هنوز بعد از پنج سال با دیدنش میترسم مسخره است نه
یه نگاهی کرد و رفت و من به حماقت خودم خندیم به این ترس مضحک به این شرطی شدن خنده دار به موفقیت اون زن که در طی چهار سال وظیفه اش رو در ایجاد ترس در من با موفقیت به اتمام رسونده بود توی دلم گفتم این یعنی یه کارمند نمونه

باقی چیزها همونی بود که توی ذهنم جا گرفته بود حتی توالتها
برای اطمینان وارد دستشویی ها شدم توی آیینه یه آن دختر هیجده ساله ای رو دیدم که تازه دانشگاه قبول شده ابروهاشو کمی برداشته و نگران آرایش صورتشه که اگه بیاد بیرون دستگیر نشه نگران اونایی یه که پایین توی کوچه میبیننش و اون فقط برای لحظه ای غنج زدن ِ دلش سه ساعت ریمل زده نگران اینه که مگه امروز همیشه دانشکده نمی اومد پس چرا نیومده

بیرون که می اومدیم هنوز خاطره بود که قرقره می شد
اره دیروز روز بدی بود
از بس فکر کردم تمام ذهنم شد خاطره و بس
توی تمام راهروها ندا و سمیرا جلوی چشمام بودن چقدر دلم برای اون همه بچگی تنگ شده

Wednesday, July 11, 2007

چرا


به لطف هدیه تولدی از این رفیق و همشیره گُلش کتاب سفر به گرای دویست و هفتاد درجه از احمد دهقان رو خوندم کتابی در روایت جنگ ناگزیر ایران
قصه گُردانی که در آخرین لحظات با دوازده نفر درچند قدمی دشمن که فقط فاصله قد یه پله مقاومت میکنن اونم با هیچ چی در برابر تانک هایی که لحظه به لحظه بهشون نزدیک تر نیشن و اونا جز مردن راه دیگه ای ندارند ، پاره پاره شدن رفیق ، مرگ تدریجی و عجز در نهایت غرور ، غروری که خودت برای خودت می سازی
جنگ چیز بدی است این رو قبول دارم اما این که فلسفه این مدلی جنگیدن چیه درد بغضم رو بیشتر می کنه

Saturday, July 07, 2007

اخبار جزیره


دانشکده حقوق دانشگاه تهران اولین مراسم جشن فارغ التحصیلی دانشجویان خود را بعد از انقلاب بر گذار کرد
دمشون گرم چقدر زود یادشون افتاد
اینم که با پشتکار خود بچه ها اتفاق افتاد وگرنه از این خبرا نبود عکس و خبر اینجاست
...........................................
هم جزیره ای بعد از خوردن سیزده سیخ جیگر و دل و قلوه و خوئک به اسهال دچار شد
این معده هم جزیره ای ما هم شده سوژه ای واسه خودش
تازه می خواست بازم سفارش بده من مانعش شدم
..................................................
حنای جزیره بعد از خرید یک عدد مانتویی که قیمتش رو نگم سنگین ترم، از خرید آن پشیمان شد
این در حالی بود که وقتی خریده بودمش از خوش حالی شبش خوابم نبرد بعد هم که خوابم برد همش خواب مانتوم رو میدیدم
...............................................
حنای جزیره در یک اقدام انتحاری تصمیم گرفت که یک روز را بی دغدغه سر کند و درس و مشق را فراموش کند پس در یک بیست چهار ساعت بیست ساعت را یا خوابید یا در حال خواب با هم جزیره ای در تلفن مشغول گپ زدنی بود که نصفش رو یادش نیست چون خواب بود و باقی رو هم در حالت خواب و بیداری گذراند
.............................................
حنای جزیره تصمیم گرفت یه پروژه تحقیق را برای یک بار هم که شده سمبل کند
پس به قوانین کپی رایت پشت نمود و شروع کرد به کپی بردای از نسخ نوشته شده توسط دیگران
زنده باد برحنا جونی و درود بر این همه تحول در من

Wednesday, July 04, 2007

مایو با حجاب


دارم از نزدیک در ورودی یه استخر زنونه بزرگ سرِ باز رد می شم
روی در از این برچسبها زده که عکس یه زن با حجاب داره بعد بزرگ زیرش نوشته لطفن با حجاب اسلامی وارد شوید کنارش زده از پذیرایی خانمهای بد حجاب معذوریم
توی این فکرم خانمهایی که قراره برن این تو شنا کنن حتمن باید با مایو حجاب رو هم رعایت کنن
این دیگه به خدا از اون حرفهاست

Monday, July 02, 2007

شب تولد بیست و هفت سالگی







اینم از تولد ما
یه شب به یاد موندنی با همه رفقای خوبم توی کافه فرانسه گاندی
آقا، ساناز خانوم همه ماجرا رو گفته ما فقط اعلام موضع کردیم که بگیم این شبی که همه منتظرش بودیم اومد و رفت راستی اون عکس اخر از پاهای بنده به عنوان نمادی واقعی از حنا دختری در مزرعه گرفته شد یادتونه همیشه پشت یه چرخ خیاطی این مدلی می نشست حالا شده ماجرای ما
خب
برای توضیحات بیشتر رجوع کنید به اینجا و اینجا و اینجا
بهر حال این شب هم گذشت
ممنونم رفقا از همه رفاقتتون