Monday, January 28, 2008

بدون لاو هاش

دارم توی کریدور می رم که میبینمش میگم سلام اقای دکتر خوبید ،خوشید ،درسها خوب پیش میره، خانم خوب هستن ؟؟
میفرمایند ممنون خانوم شما خوب هستن؟
!!!!!!!!!!!!!!!!!
به مرز انفجار خنده و تعجب می رسم می خوام بترکم اما سریع میزنیم به خاکی انگار نه انگار که سوتی به این بزرگی رخ داده
اخه بنده خدا من خانم ام کجا بود اولن، دومندش اقا هم ندارم چه برسه به خانم ،اخه من چی بگم به این قشر تحصیل کردۀ بدون ای کیو
..........................................................................
دومی رو این بار دم سایت میبینم
میگه تونستی جایی هیات علمی شی
می گم تهران نه اما از شهرستانها برام جایابی می اد اما نمی تونم برم ،دوره ،رفت و آمدش اذیتم می کنه شش و هفت ساعت توی راه باید باشم، شش و هفت ساعت برگردم و چهار روز هم اونجا باید باشم دیگه زندگی تهران رو از دست می دم
می گه خب باشه شما که مجردی کاری نداره برات
می گم من که همیشه مجرد نمی مونم ،بعد هم تعهد می گیرن برای شش و هفت سال
با لهجۀ مثلن شیرین و خصلت حاضر جوابانه اش می گه شش هفت سال تعهد می گیرن ازدواج نکنید؟
بهش نگاه می کنم و حرفی نمیزنم برای تو هم متاسفم اقای دکتر، وقتی تو از شهرستانتون می آی اینجا می شی تهرونی حتی بدون عمل لهجه، منم باید برم سیصد و بیست کیلومتر اون ور تهران تا بشم استاد
این یعنی توازن ،این یعنی عدالت، این یعنی زندگی توی دهه هشتاد ِایران، این یعنی قشر تحصیل کردۀ بعد انقلاب
خدایا شکرت
...........................................................................
بیست و پنچم بهمن مصادف با چهارده فوریه روز کذایی ولنتاین
می تونه روز قشنگی باشه برای اونایی که واقعن دچار لاو شدن
می تونه روز معنی داری باشه برای اونایی که دوست دارن دوست داشته بشن
می تونه روز صورتی باشه برای اونایی که بلدن نشون بدن که چقدر دوستت دارن
میتونه بهونه خوبی باشه برای نشون دادن حد دلتنگی ات واسه اونی که نمی دونه چقدر دلتنگ ِ شی
می تونه روز پر هیجانی باشه برای قایم کردن هدیه کوچیکت وقتی سوپرایزش می کنی
می تونه شب خوشگلی باشه وقتی می خوابی و می گی هر دومون امروز سربلند بیرون اومدیم اون یادش بود من یادم بود اون بلد بود نشون بده که چقدر دلش لرزیده من بلد بودم که نشونش بدم که میفهمم دل هر دومون لرزیده
...............................
اما روز قشنگی نیست اگه همش یه اَدا ست، یه نقش فرمالیته برای انجام وظیفه، یه تلاش مسخره برای پیدا کردن گرون ترین کادو تا عقب نمی مونی از رفیق رفیقش
یه روز مضحکه اگه بدونی پشت اون کادوی قشنگِ گرون ِ منحصر به فرد یه دروغ گنده خوابیده
روز خنده داریه اگه بدونی از اون کادو چند تا چند تا خریده
روز خاکستریه اگه بدونی که بلد نیست بجای اون هدیۀ قشنگ چهار کلمه قشنگ حرف بزنه یا این که بلد باشه صبح اولین کسی باشه که بهت روز مشترکتون رو تبریک بگه حتی اگه شده با یه اس ام اسه ساده
روز بدیه اگه بدونی که حالت از این ادای مسخره بهم می خوره
.......................................................................................................
حالا برای من و رفقای بدون لاو می تونه یه روز جُک باشه می ریم بیرون می خندیم و می خوریم و تازه واسه خومون عروسک قرمزو شکلات خوشمزه هم می خریم اگه پایه بودید پس بدون ِ لاواش بیاین پیش ما
البته بدون لاو هاش نه لواش ها
...................................................................................................
این بهمن ماه رو تعطیل می کنم برای نفس کشیدن
البته نه از اون تعطیلی ها که فکرش رو می کنید ها
نه توام با توشه اندوزیه
اما می شه کمتر استرس داشت نه ؟ هر چند من بلد نیستم بدون استرس زندگی کنم اما یاد می گیرم باید سعی کنم

Monday, January 21, 2008

حتی شما دوست عزیز

من زنده ام
به خدا راست می گم
چرا اینجوری شده ، اینجا رو می گم شده یه جزیره بی روح و متروک
دلم می خواد ببندمش اما بعضی وقتها فکر می کنم بدم نیست که باشه برای فرار، برای حرف زدنهای یواشکی
هرچند دیگه همچین یواشکی هم نیست خیلی لخت و برهنه شده خسته ام می کنه دیگه اونایی که نمی خوام اینجا رو بخونن می خونن منم تا یه جایی صبر می کنم بدش ممکنه راحت بنویسم حتی از شما دوست عزیز
................................................................................................
راستی پاتوق عزیز ما کوپه درش بسته شد نمی دونم چرا اما غصه دار شدم خیلی
.............................................
پ.ن
ببینم رفقا من اینجا به کسی فحش دادم که این رفیقمون توی کامنت دونی برگشته می گه چرا فحش میدی ؟
من نمی دونم چرا این دوست ما همه این وبلاگ رو به خودش می گیره
به خدا این جزیره هزارتا مخاطب شناس و نا شناس هم داره بابا
زود قضاوت کردن بدترین خصلت که ادم رو تنها می کنه

Tuesday, January 08, 2008

نمیفهمن

حسنی به مکتب نمی رفت وقتی می رفت روزهای جمعه می رفت قضیه ماست
نزدیک به دوهفته است نمی تونم وارد بلاگر شم تا امروز بعد این همه پشت سر هم تعطیل شدن جزیره
روزهای خوبی نیست مثل همیشه درگیر درس ام
نزدیکم به امتحانهای پایان ترم ، این ترم اخرین ترم اموزشی بود دیگه پشت میز و نیمکت نشستن بعد ازبیست سال تموم شد دیگه باید وارد تزم بشم انتخاب رساله و شروع درگیری های تازه
.....................................................................................
دوهفته در گیجی گذشت رفقای خوبم اومدن پیش ما با اون عسل عمه که الهی بخورمش
روزهای خوبی بود حیف که زود تموم شدن
...........................................................................................
این روزهای سرد و پر برف رو باید دوست داشته باشم نه ؟ پر از حجم خاطره میشی پر از حجم خلاء
شاید مشغول شدن به درس و کتاب راه فرار خوبی باشه برای سبک شدن
این وسط اتفاق هایی در سکوت می افتن که من براشون جوابی ندارم نمی تونم تصمیمی بگیرم
دوست دارم بی تصمیم ِ من برام تصمیم بگیرن
ای کاش می شد
..............................................................................................
چرا راستی نمیفهمن بعضی ها من چه جوری می تونم بفهمونم بهشون
خیلی سخته که دلت می خواد یکی بفهمه حرفت رو اما نمی تونی اخه یا نمی خواد بفهمه یا نمی تونه بفهمه یا می فهمه اما کاری از دستش بر نمی اد
داشتم به« م »عزیزم می گفتم چرا این جوریه
گفت تو که هفته ای یه بار میبینیش خب یعنی اینقدر پَرته
گفتم نه شایدم این اَنگ هنوز هست
گفت اخه مگه می شه
گفتم شده دیگه
! گفت دیدی آبروی اون همه شعار فمنیستی ات رو بردی
گفتم می دونم بابا من شعار خوب می دم توی عمل هیچ پخی نیستم
گفت می خوای چه کنی؟
!گفتم صبر
!گفت نمی فهمه
گفتم کاری بلد نیستم بکنم
گفت پس دعا کن بفهمه
حالا دعا می کنم
.......................................................
تو هم دعا کن برام