Wednesday, February 27, 2008

از آن چهارشنبۀ عزیز تا این چهارشنبۀ عزیز


از آن چهارشنبۀ عزیز تا این چهارشنبۀ عزیز از بس عجیب و غریب گذشت که خودم هم نفهمیدم چی شد ! اول از همه که چهارشنبه اول اسفند ماه را تا به انتهای عمر فراموش نمی کنم خدا آنچنان حال اساسی به من داد که هوارتا فقط شکر خدا کردم و بس ، حس کردم وقتی ازم چیزی می گیره بدون شک چیز مهم تری رو قراره بهم ببخشه و این کار رو کرد وقتی با میم عزیز بودم و این اتفاق برای هر دومون افتاد تا چند دقیقه توی شُک بودیم بعد از توپخونه تا فردوسی رو انگار داشتیم روی هوا پرواز می کردیم ، باز هم ممنون خدایی اگه امسال بدون ِ این اتفاق تموم می شد مجبور بودم برای همیشه سال هشتاد و شش رو از آرشیو ذهنم پاک کنم اما حالا دوستش دارم
................
همان چهار شنبه عزیز،برای اولین بار« متولد سه آذر» رو دیدم
ازدست این تقدیر چه کنم که جز خنده فعلن کاری از دستم بر نمی آد، باز هم توی هفته اول اسفند ،باز هم آذر، باز هم با همون دنیای کذایی ، کجا منو می بری زندگی ، گفته بودم از ایناش دیگه نه ،تو دوباره باز همون فاکتورها رو میذاری جلوی روی من
...............
بعد از ذوق مرگی های چهار شنبه عزیز بنده مریض شدم یک هفته کامل ، از اون سرماخوردگی های کذایی که تا امروز هم نشونه هاش ادامه داره ، پنجشنبه به دلیل همین بیماری و تب و لرز نتونستم با بچه ها برم موفتار و استیک بخورم و دلم خیلی سوخت
...............
دو شنبه رفتم دندون پزشکی تا از شر یه دندون پوسیده راحت شم و پرش کنم ، بعد از پرس و جوی بسایر رفتم پیش یه خانم دکتری که متخصص دندان پزشکی اطفال بود تمام مطب پر بود از عروسک حتی روی تخت که می خوابیدی از سقف عروسکها آویزون بودن خیلی حال می داد کارش رو هم با آرامش انجام داد اما به دلیل حماقت دستیارش از یکی از وسیله ها مواد دندون پزشکی نشت کرد و ریخت پایین لبم حالا هم سوخته یه سوختگی کوچیک که شبیه تب خاله از دور، اما نمی دونم چی کارش کنم پماد سوختگی آلفا زدم یه مقدارش انگار تاول زده اما بیشتر شبیه تیکه پوست سفیدیه که بالا اومده باشه آخه انگار آبی زیرش نیست نمیدونم والله، خوشگل بودیم خوشگل تر شدیم شب عیدی، خدا کنه زودتر خوب شه بره پی کارش حالم ازش بهم می خوره حالا چه جوری اخه برم بیرون با این قیافه
....................
عجب هوای دو نفره ای شده اینجا، خیلی خوبه مخصوصن دیشب و امروز صبح که عالی بود
دلم پیاده روی با یه حس قشنگ می خواد
خب خدارو شکر فعلن این آرزو رو باید به گور ببریم و تکی پیاده روی کنیم ، حالا خدا رو چه دیدی شاید این مدلی اش حال بیشتری هم داد
..................
اینجا یعنی در منزل ما خانه تکانی آغاز شده، همه جا با خاک یکسان است
و من آقا بدم می آد بدم می آد از این رسم داغان کردن و دوباره چیدن که نگو و نپرس حالا نوبت اتاق من همیشه آخر از همه است خدا رو شکر
..................

Tuesday, February 19, 2008

دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید


شین و میم عزیز سلام

گفتم برای شما دو تا ملنگ ، نامه ای قلمی کنم شاید سر عقل بیایید ، حالتان که خوب است ؟ عجب سئوال احمقانه ای کردم معلومه که حالتان خوب است خداییش کی شده است شما دو تا خُل و چُل و دل ِ خجسته ، بد باشید اگر باهمید که حتمن نیشتان تا بنا گوش باز است و دارید دنیا را سوژه می کنید اما به خدا زشت است، شما به عنوان قشر تحصیل کردۀ این مرز و بوم باید بالاخره روزی آدم شوید ، درست است که خنده عمر آدمی را می افزاید ولی مگر عمر نوح را می خواهید رکورد شکنی کنید که تا سر حد مرگ می خندید خوشگلان من
کدام کارتان به آدمیزاد رفته است، زندگی تان شده است مقطعی از دیوانه گی ها ، روزی می شود که بکوب به درس و کار می چسبید و روز دیگر که به تفریح قرار است بپردازید هر کاری می کنید جز آنچه از نظر عقل سلیم تفریح باشد، بلند می شوید بروید درایوینگ کنید سر از ترافیک حقانی در می آورید و ساعتها مجبور می شوید دلتنگِ اندی را گوش کنید و یه باره دپرس شوید و شروع کنید به تکرار درد نوستالژیک تان، بعد دو ثانیه نگذشته که قِر انگیزترین ترانۀ جواد این روزها شما را به وجد و پایکوبی در اُتولی که نامش را بهاره گذاشته اید می آورد

از آن طرف در روزی کذایی با این که می دانید اگر امروز در خانه بتمرگید از هر چیزی بهتر است راهی خیابان می شوید و به دیدار آدمهایی جفنگ نایل می گردید که یکی خود را مشاور وزیر می داند و یک شیزوفرنی در خور تحسین است به قول ماهک جانم و توهّم فقط برای یک دقیقه اش است و آن یکی خود را ترکیبی از این مجری تلویزیون یعنی آقای سلوکی و بهرام رادانی که محکم توی سرش زده باشند می داند با مقدار متنابهی حس اِواخواهرانه که معلوم نیست در سن سی و دو سالگی چرا اینقدر با غمیش حرف می زند مرد گنده و وقتی می خواهد لوس شود و صدا را به زیر ببرد فقط رُشد دو عدد شاخ ِدو متری روی سر مخاطب را می طلبد
بیچاره نسخه اش را باید مثل قبلی پیچید و فرستادش به سمت دارالمجانین

آن هم مثلن همکارتان است، این قشر وکلای مذکر که وقتی شما دو عدد قشر تحصیل کرده را میبیند حتی زحمتش می شود از اُتول بی ریختش پایین بجهد حیوان، حالا خوب است شین عزیز آدم حسابش نکرد و تو میم عزیز ناچار بودی برای رد و بدل کردن پروندها به سمتش بروی و گرنه هم اکنون تو را به وصال همان که می دانی میرساندم

وقتی هم که می روید دَدَر عین دو عدد روان پریش، ماشین ِ به آن گُندگی را گم میکنید آخر من به شما فرزندانم چه بگویم که هر چه می کشیم از دست این همه عشقی است که در وجودتان ریشه دوانده و ملنگتان کرده آی کیو های عزیز، اتول تان یعنی همان بهارۀ عزیز را در عباسپور پارک می کنید بعد سه بار عباس پور را بالا و پایین می کنید و بعد می گویید گم شد و دو دستی به سرتان می زنید و شروع به نذر و نیاز به درگاه معصومین می کنید و در بار چهارم اتول پیدا می شود و با نیش باز می گویید وای وای چه معجزه ای

آن دفعه با حال بود که اتول را در وزرا پارک می کنید و تا آرژانتین پیاده می روید . علامت می گذارید که بالای سر اتول تابلوی خیابان خالد اسلامبولی است و کنارش یک سطل زباله بعد با دل خجسته و نیش همیشه باز می روید به سمت کانون وکلا که دیگر می خواهم نامش را دارالمجانین شماره دو بگذارم، آنجا که حالتان به دلایل عدیده گرفته می شودبه دلیل رخ نمایی ادمهایی که قرص قرمز هایشان را دیر می خورند، حال آن بماند ، وقت برگشتن از اول خیابان می بینید همه جا تابلوی خیابان خالد اسلامبولی و قدم به قدم سطل زباله است و از بهاره هم خبری نیست
حافظه تان را بخورم تحصیل کرده های با سواد و عاقل و البته عاشق

یا آن موکل کذایی که عین خوتان البته با درجه ای شدید تر قاطی بودن را پشت سر گذاشته، یک روز می گوید ننه و بابایش فرانسوی است و روز دیگر خانه اش در الهیه و سر آخر می فهمید طرف نظام ابادی است و دختر فراری بوده و وکیل گرفتنش برای محض خنده احتمالن

آن هم از هم کلاسی های مذکرتان که حال خانمتان را ازتان می پرسند مشنگ ها ، یا به شما می گویند جنتلمن آن هم با جدیت کامل و آن هم از استادتان که فقط می گوید حرف نزن عروسی کن حتمن هم توی همین قبیلۀ دانشگاه تهران بعد برو دنبال درس و کار

وای خدای من
چه بگویم که وقتی به دلیل استفادۀ نادرست از یک قرص ، میم عزیز دچار سر گیجه و تهوع می شود، شین دیوانه تا مرحله قریب به یقین میم را حامله دانسته و نسخه را پیچیده و اسم بچۀ میم را هم قلی می گذارد و پدرش را هم دیوانه ای می داند که از راه دور احتمالن عمل لقاح را به انجام رسانده، بعد چون این گزینه ممکن نیست، دنبال این حدس میرود که آخ جون میم عزیز یک قدیس است و استغفر الله احتمالن پیغمبری چیزی است و بعد با کمال جدیت می گوید میم عزیز معجزه ات چیست
خدا به شما عقل دهد
پیشنهاد می کنم اِن جی اُ یی بزنید با این عنوان دیوانه چو دیوانه ببینید خوشش آید
بد نیست ها کارتان رونق می گیرد
به امید درمان و شفای عاجل شما در این ماه های عزیز
امضا
یک دیوانۀ ناشناس

Saturday, February 09, 2008

کاش بلد بودیم

کاش بلد بودیم رابطه ای را که به آخرش دلبسته ایم ، مدیریت کنیم
کاش بلد بودیم همان آنی را که در طلبش بوده ایم ، حفظ کنیم
کاش بلد بودیم همان کوتاه ترین کلمات را که برای گفتنش لحظه شماری می کرده ایم ، آسوده و رها بر زبان آوریم
کاش بلد بودیم لیاقت دوست داشتن را داشته باشیم
کاش بلد بودیم بوسه ای به موقع را از دست ندهیم ، تا عمری پشیمان نباشیم
کاش بلد بودیم در لحظه های ریسک ، ریسک کنیم و نترسیم و استخاره را روا ندانیم
و
بدانیم که لحظه دیگر برای ما نیست و شاید آن ِ بعد یا نباشیم یا او نباشد
کاش بخاطر همۀ این بلد نبودن ها ، در گذشته پرسه نمی زدیم
و
«بلند می گفتیم «لحظه را عشق است
همان لحظه ای را که تو هستی
که من هستم
چه کسی می داند که به وقت ِ پرسۀ ما در کو چه های خیس گذشته با یاد دیگری، آن دیگری در کافه ای آیند ۀ دیگردیگری را خراب می کند
کاش بلد بودیم برای هم بلند بلند فکر کنیم ، نه بلند بلند در کنار هم به دیگری فکر کنیم
کاش بلد بودیم
کاش بلد بودی
کاش

Tuesday, February 05, 2008

زندگی یعنی همین

بعضی ها نه فقط خودشون رو نابود می کنن بلکه با سایه مضحکشون تو رو هم نابود می کنن این رو بفهم رفیق و دست از سر روزگارشون بردار ، یادگرفتن زندگی اونقدر ها هم که فکر می کنی سخت نیست فقط یه پا می خواد اما تو توی تشخیص پای زندگی ات هم موندی بلد نیستی حتی چشمات رو بیشتر باز کنی و چیزی رو که لیاقت نگهداشتن نداره حذف کنی من قرار نیست قضاوت کنم اما بلدم نظرم رو بدم اگه ناراحت می شی نخون اینجا جزیره منه مهمون نا خونده ناراحتی اش پای خودشه عزیزم، یه روزی گفتم که می خوام اینجا راحت بنویسم حتی از شما دوست عزیز ، زندگی یعنی توی لحظه شاد بودن و به امید فردا دلشوره داشتن زندگی فقط یه دردسر تازه است که تو برای حل کردنش تلاش می کنی تلاش می کنی تا راه جدید پیدا کنی تا بتونی راحت تر بخندی و خوشبخت باشی و وقتی اون راه رو پیدا کردی دلت غنج بزنه ازاون همه خوشی ، زندگی یعنی همین
دنبال کشف چیز عجیبی توی زندگی بودن نتیجه ای جز افسردگی مزمن نداره تو افسرده ای رفیق
اما حتی دلت نمی خواد که از این کلاف سر درگم که خودت برای خودت ساختی کسی بیرونت بیاره، فقط دنباله اینی که برات اون گذشته کذایی رو شخص ثالثِ بی گناهی پاک کنه، تمیز کنه، غسل کنه و تو رو نجات بده
نه دوست من این شخص ثالث می آد تا تو آینده رو روشن ببینی و گذشته رو دفن کنی گذشته ای که تو توی به کثافت کشیدنش نقشی نداشتی و دلیل برای اینکه رابطه جدید رو به اون نابودی در گیرکنی وجود نداره اگه با اون گذشته درگیری باید توی همون گذشته بمونی و توقع سنگ صبور نداشته باشی
............................................................................
وقتی دنبال انرژی می گردی خیلی مضحکه که گرفتار بازی مسخره آدمهای دیگه می شی خنده ام میگیره از اینکه تو التماس دعا از من داری انگار من روی دیوار هر کی یادگاری می نویسم طرف حتی سواد خوندنش رو هم نداره هر چیزی بدون شک چشم بصیرت می خواد
.............................................................................
برو هوای مزخرفِ سرد
حالم ازت به هم میخوره
این دیگه چه بلاییه که سرمون اومده ، داریم می لرزیم اما تمومی نداره
.............................................................................
فردا شوالیه های میزگرد ( یعنی من و رفقا) دورهمی داریم
خونه ساناز جونم برای تولدش البته با دیرکرد
خوش می گذره می دونم اما کاش بر تعداد شوالیه ها می افزودیم، پنج نفر جواب نمی ده برای اون حالی که من دنبالشم
.............................................................................
از هفته پیش تا حالا حال ِ خوشی قرار بود داشته باشم که مدام توام شد با استرس و دلهره اما تموم میشه می دونم اگه وقایع کوفتی و ناگهانی زندگی بذاره ، بی خیال فردا همون قسمت زندگیه که دنبالشم می دونم