Friday, July 25, 2008

اشتباه ما

اشتباه از من است یا از شما ؟ شاید از من است
.................................
پ.ن : امروز جوابم را یافتم
به خدا اشتباه از ماست
از همه ما
از ما که اشتباهی سر راه یکدیگر قرار میگیریم
اشتباه میکنیم آن لحظه که به خودمان می گوییم« آهان خودش است »و به خود میبالیم
اشتباه میکنیم وقتی خودخواهی را عشق ترجمه می کنیم
اشتباه می کنیم وقتی «خودم» را «ما» میپنداریم
اشتباه می کنیم وقتی اعتمادش را حماقتش می دانیم
اشتباه میکنیم وقتی سکوتش را دلیل پاکی اش می دانیم
اشتباه می کنیم وقتی علاقه را تملک می پنداریم
اشتباه می کنیم وقتی خودمان را بی عیب و مقصر را دیگری می دانیم
اشتباه از ماست که بدون اندیشه تحلیل می کنیم ، جواب می دهیم
بعد قهقهه می زنیم و حال می کنیم با این همه حاضر جوابی مان
اشتباه میکنیم که با عجله همه حرفهای او را با دلخواه خود تفسیر میکنیم
و بلد نیستیم موضع او را هم بک بار تجربه کنیم
اشتباه می کنیم که هنوز یاد نگرفته ایم دروغ را توجیه نکنیم
اشتباه میکنیم که این همه اشتباه میکنیم و به روی مبارکمان نمی آوریم
بد نیست که باور کنیم
اشتباه از ماست که کلن به قول رفیقمان از اساس اشتباهی هستیم
ولی رویمان کم نمیشود و
باز اشتباه میکنیم

Sunday, July 20, 2008

تشییع پیکر خسرو شکیبایی




پروین و پوریا شکیبایی
















ساعت شش صبح از خواب بیدار شدیم می دونستم که باید خیلی زودتر راه بیافتیم اما از خستگی شب قبل امکان راه افتادن ساعت شش برام وحشتناک بود ، پس بعد از حمام و آماده شدن بالاخره هفت راه افتادم با مریم گلی که راه اش خیلی دورتر از منه قرار گذاشته بودم ،هر طور بود هشت دم تالار وحدت بودیم، اما می دونستم که الان چه صحنه ای رو می بینم و پیش بینی ام هم درست بود
ساعت هشت تا دم در تالار وحدت سیل جمعیت ایستاده بود
اول به مریم گلی گفتم که به گمونم نتونیم بریم داخل محوطۀ تالار، اونم حرفی نزد، اما نمی تونستم تحمل کنم، صدای قران توی فضا پخش بود، جلوی سکوها ی ورودی به سالن با هزار زحمت می شد پوستر های خوش گلی از شکیبایی دید
اما من که به امید ساناز و دوربین حرفه ایش اومده بودم حالا در غیبت ساناز با این گوشی، مطمئنن نمی تونستم عکسهای خوب بگیرم به خصوص به دلیل فاصلۀ دور ما از جایگاه
به هر بدبختی بود وارد شدیم ،از وسط جمعیت با هل دادن و عذر خواهی مدوام و متلک و غرغر شنیدن، تا بیست قدمی سکو رفتیم اما عملن هیچی نمی دیدیم
جمعیت وحشتناک فشار می آورد و پرویز پرستویی، مسوول ستاد تشییع، فقط داد می زد و از مردم می خواست که کنار برن تا هنرمندان و خانواده شکیبایی وارد بشن اما مردم عین خیالشون نبود ، جامون هرچند نزدیک بود اما ویوی مناسبی نداشت پس بعد از یک ربع تصمیم گرفتیم بریم عقب اونقدر عقب تا برسیم به سکوهای کنار حوض ، اونجا خوب بود چون دیگه خفه نمی شدیم اما از عکس های خوب خبری نبود با اون فواره های مسخره که اصلن نمی دونم چرا روشن بودن
فک کنم بار اول بود که مثلن خواسته بودن رسمن ستاد تشییع داشته باشن اما گند زدن، پرستویی نهایت کاری که کرده بود چیدن بیست تا صندلی جلوی سکوی در ورودی تالار برای هنرمندان و خانواده شکییبایی بود که با یه داربست آهنی از مردم جدا می شد اما فشار جمعیت داربست آهنی رو شکوند !!! به اضافه سفارش چندین مدل پوستر متعدد از شکیبایی که بین مردم پخش می شد و قابهای بزرگی با تصاویری از شکیبایی که وسط های مراسم توسط عده ای جوون از لابه لای جمعیت به سمت جایگاه حرکت داه شد و خداییش کارهای خوشگلی بودن اما چه فایده مردم نه چیری دیدن نه چیزی حس کردن چون همه چی در نهایت شلوغی و بی نظمی گذشت ! با التماسهای پرستویی بالاخره مردم اجازه دادن که حوالی ساعت نُه جنازه وارد تالار بشه با بی نظم ترین وجه ممکن ! قرانی خونده شد و بعد از حسین بختیاری خواسته شد که ترانۀ محبوب شکیبایی ،« بهاردل نشین »، را زنده اجرا کنه ! با اجرای ترانه دوستداران شکیبایی حال خوشی دیگه نداشتن عین خودم که از شدت گریه تمام این مدت دوربین توی دستم لرزیده





بعد از پوریا، پسرشکیبایی خواسته شد که صحبت کنه خیلی کوتاه حرف زد و از مهربونی مردم تشکر کرد !بعد هم ایرج راد کوتاه از شکیبایی گفت و در تمام این مدت التماسهای پرستویی بود برای آروم کردن مردم و دعوتشون به همکاری اما کو گوش شنوا
پرستویی گفت که قرار بر سخنرانی مسعود کیمیایی و سیروس الوند و ژاله علو هم بوده که مقدّر نشد به دلیل بی نظمی مراسم
پس جنازه رو به داخل بردن و از اونجا هم به بهشت زهرا
چندین اتوبوس برای مردم در نظر گرفته شده بود اما اونقدر کم بود که مردم یا توی اتوبوسها ایستاده بودن یا توی خیابون بودن و از مامورین سئوال می کردن که چرا دیگه اتوبوس نیست





همون جا با شکیبایی خداحافظی کردم و بهشت زهرا رو از برنامه فاکتور گرفتم این همه بی نظمی داشت دیوونه ام



می کرد

خوبه که می دونیم ایرانی بازی ما در مراسم تشییع جنازه تا چه حد مضحکه، خوبه که بارها تجربه کردیم از تشییع پیکر بزرگترین نامهای سیاسی و هنری و اجتماعی تا کوچکترین شون ، خوبه که خودمون رو میشناسیم! پس پرویز پرستویی عزیز بهتر نبود توی این دو روزی که جنازه رو نگه داشتید بیشتر فکر می کردید و بیشتر پول خرج می کردید تا مراسمی در خور خودش و خودتون مهیا کنید، تا تو هم کمتر جیغ بزنی و کمتر عصبی شی تا کمتر مجبور به عذر خواهی بشی، بهتر نبود از مامورین نیروی انتظامی که بیرون ایستاده بودن و مارو نگاه می کردن استفادۀ بهینه می بردی برای سازمان دادن به اجرای برنامه، اگر می دونی که فضای تالار وحدت کفاف جمعیت رو نمی ده اندیشه بهتری می کردی تا ترافیک تا فردوسی و ویلا و چهار راه ولیعصر به قفل شدن حرکت ها و حتی نرسیدن برخی هنرمندان منجر نشه
بهتر نبود از درهای ورودی تالار به نحو بهتری استفاده کنی تا برای ورود جنازه مجبور نباشی به مردم التماس کنی که به آمبولانس راه بدن، بهتر نبود برای خبرنگاران و عکاسان فکر بهتری می کردی تاجلوی جمعیت روی دوش همدیگه به آسمون نرن و مردم هم عملن فقط هیکل اونها رو با دوربین هاشون نبینن
نمی دونم که در بهشت زهرا چه گذشت اما مطمئنن بهتر از این نبوده و دلم برای خودمان می سوزد که هیچ وقت در شان یک هنرمند مراسمی رو اجرا نکرده ایم

شکیبایی هم رفت با بدرقه دوستدارانش و در زودترین زمان ممکن
باز هم خداحافظ خسرو ی شکیبایی
بیست و نهم تیر ماه هزارو سسیصد و هشتادو هفت خورشیدی / یکشنبه




...............................................................................................................



برای دیدن عکسها و تصاویر بهتر به اینجا و اینجا و اینجا و اینجا سر بزنید

Saturday, July 19, 2008

تولد عشق عمه


تولدت مبارک عشق عمه

دوست داشتم کنارم بودی تا ماچ مالیت میکردم

و وقتی به شمع ها نگاه می کردی نگاهت می کردم

امیدوارم همیشه سالم و خوشبخت باشی


اولین سالروز تولدت مبارک

Friday, July 18, 2008

خداحافظ هامون روزگار جوانی ام




گریه نمی کنم ، سکوت می کنم و به صدای بغض مادرم گوش می کنم ، گریه نمی کنم و فقط دنبال کسی ام که بگوید دروغ می گویند ، گریه نمی کنم چون می دانم که می مانی ، هر جا که باشی ، گریه نمی کنم و شبانه برای تو پستی به یادت می گذارم ، باید به عقب برگردم

......................................................


فقط سیزده سال داشتم و شده بودم عشق سینما ، روزهای دوم راهنمایی بود ، با اولین شماره های هفته نامۀ سینما ، مدرسه، شعر ، سینما و خسرو شکیبایی تمام دنیای من بود ، چهارشنبه های سال هفتاد و دو برای من عین یه روز شانس بود که باید می آمد، می آمد تا روزنامه فروش سر پیچ خیابان شباهنگ در انتظار من باشد و اسکناس در دست من ! روزهای سلام من به سینما
آن روزها برای خودت هامونی بودی که از غبار گذشته بود ، حتی ابلیس و سارا را هم پشت سر گذاشته بودی و من دلخوش بودم با نوارهای بتا و وی اچ اسی که قرار بود دوستی به من برساند از تو و حمید هامون ات ، اما ستارۀ دوران تین ای جری من شدی وقتی پری را دیدم ! روزهایی داشتیم، چه سر بلند می توانستیم بگوییم که ستاره نسل ما تو بودی، مردی به سن و سال پدرانمان ، مردی که صدایش، که طرز بیانش همه عشق ِ ما شده بود به سینما


صدایت مرا در تو حل کرده بود، وقتی قلمی های سهراب و سید علی صالحی را می خواندی ، آنجا که گفتی « به خدا پروانه ها پیش از آنکه پیر شوند میمیرند » ، از کجا می دانستی که عمر ستارۀ جوانی ما قد خود جوانی ما بی حاصل و کوتاه و حیرت آور است ! سید راست می گفت« اشتباه از ما بود خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم !» وقتی مادرت رفت سید برایت در هفته نامه سینما نوشت :« قرار ما همین است یکی یکی از تاریکی می گذریم ،به همین دلیل بازگشت همه ما بسوی نور است ،مادر نمرده است خسرو ،رفته است خواب نور ببیند » فکر می کردی امروز برای تو، من بنویسم همان جمله ها را با حسی گنگ و گیج از یکباره نبودنت

بعد از دیدن هامون ، تمام حس ما بودی از هر چه که حمید هامون بود ، مهرجویی خود خواب هم نمی دید که خودِ حمید هامون را بیافرینی ، همان اندازه زنده و ملموس
اما این وسط درد مشترک یاسمین ملک نصر را بعد هامون دوست داشتم آن نمایش چهار نفرۀ شما ، حالا ستاره های نسل من شده بودند دو نفر، تو ورضای کیانیان ، آن غربت و سکوت تمام سکانسها ، آن دیالوگها ، آن قهوه خوردن های پی در پی ! و درد مشترک اولین نوار وی اچ اسی بود که رسمن و قانونن ، نه دزدکی و با دغدغه ، از کلیپ محل فقط به خاطرت خریدم



با تو بزرگ شدم با عکسها، امضاها ، نوار ها ی دکلمه ، فیلمها و حتی سریالها و هر آنچه که گیرم می آمد از گوشه و کنار با نام و صدا و نصویر تو ! یادم هست دوران سریال خانه سبز که سوژه بچه ها بودم با این عشق سینمایی بزرگم



دلم برایت تنگ می شود ، دلم برای آن همه قدرت در دیالوگ های تمام نشدنی مدرس تنگ می شود، دلم برای زنگ صدایت وقت تلفظ شین ها تنگ می شود ، دلم برای خسرو شکیبایی فقط تنگ نمی شود، دلم برای هامون و اسد تنگ می شود، برای پدر خواهران غریب، برای آن مرد خستۀ میکس ، برای آن همسری که کاغذ های بی خط زنش را تا صبح می خواند و می سوزاند ، برای رییس که حکم می دهد ، برای دیالوگ های ماندنی سرزمین خورشید ، برای آخرین نگاه خسته ات در اتوبوس شب ، دلم یک بار برای همیشه تنگ می شود برای تو که زود رفتی
باید بسپریم به رفقا وقت برگشتن از مزار تو با همان صدای خش دارت که می گفتی

از خانه که می آیی
یک دستمال آبی
پاکتی سیگار
گزینۀ شعرفروغ
و تحملی طولانی بیاور
احتمال گریستن ما بسیار است


سید علی صالحی


خاحافظ هامون جوانی من


خواب نورت خوش باد

Friday, July 11, 2008

دوست جدید ما در جزیره

دوست جونم به جمع ما پیوست ! حالا شوالیه ها همه وبلاگ دار شدند اینم از
................................................................
خدمت شما رفقا عرض کنم این جزیره جدید رفیق ما مشکلی نداره فقط ورژنهای جدید بلاگر که فارسی ان یه ذره قر و اطفارشون زیاده این ادرس هم باز می شه اما اول یه هشدار میده تا شما موافقتت رو با وبلاگ مربوطه صادر کنی بعد هم باز یه ذره قر و غمزه میریزه تا باز شه به مریم گلی گفتم روش یه ذره باید کار کنه تا همه چی اش مرتب بشه اینا رو گفتم چون مریم خانوم فقط بنده رو نگاه می فرمودند و بنده در حال ساخت و ساز این جزیره شون بودم بابت همین حقی به گردن بنده بود جهت توضیح دادن
......................................................................
روزها مزخرف اند و گرم
گرفتار این کلاسهای کوفتی آی سی دی ال شدیم و راه نجاتی هم نداریم باید بگذرونیمشون
وقت پیدا نمی کنم به زندگی برسم
.............................................
توی باشگاه دانشگاه قسمت صرف غذای خانوم ها و آقایون رو جدا کردن نمی دونم چرا آخه باشگاه حکم رستوران آزاد رو برای دانشگاه داره که همه می تونن استفاده کنن و مثل سلف نیست حالا سئوال من اینه اگه یکی با همسرش بخواد بره غذا کوفت کنه زنه از مرده باید جدا بشینه ؟ آخه چرا نمیشه که اینطوری
شایدم بشه و عقل من قد نکشیده هنوز
.....................................
همین