Monday, December 28, 2009

روزهای سردرگمی

روزهای خوبی نیست روزهای سردرگمی، روزهای بی تفاوتی، روزهای سکوت مداوم من به لحظه هایی که میگذرند و من توانی برای توقف شون ندارم شاید که اصلن نمیخوام چیزی متوقف بشه
.....................................
این روزها می نویسم نان استاپ خودم رو مشغول نوشتن رساله کوفتی کردم صبحها قلمی می کنم با همون روش سنتی روی کاغذ نوشتن ، و شبها قسمتهای ادیت شده رو تایپ می کنم باید کاری کنم برای اینکه کمتر فکر کنم اما باز هم نمیشه وقتی که ذهنت وقت نوشتن مدام پرواز می کنه تا جواب این همه علامت سئوال رو که تو ی ذهنت نشسته پیدا کنه و پیدا هم نمی کنه ، چه جوری میشه فکر نکرد
.................................
وقتهایی میشه که دلم میخواد تنها باشم تنهای تنها با خودم و ....اما این مدلی نتیجه اش می شه این معده دردی که سه هفته ای هست درگیرشم و کاملان یه اسپاسم عصبی معده است که نابود می کنه آدم رو
............................
خسته ام ، دنبال چیزی برای خوشحال بودنم اما نیست
..........................
می ترسم از اینکه نمی دونم چی منتظرمه می ترسم
.......................
دیگه حوصله آدمک ها رو ندارم، برام همه شون یه چهره دارن چهره ای که پسش با نقاب روش یه دنیا فرق میکنه و من از زیر نقاب خبر دارم اما به روی خودم نباید بیارم و این توی یه هر رابطه عذاب آوره

Sunday, December 20, 2009

شب یلدای امسال

بعضی موقع ها حجم خاطراتت اون قدر میشه که حتی نفس کشیدن هم برات یاد آور یه اتفاق خوب توی یه گذشته مشترکه نمی دونم قسمت بعضی ماجراها چیه اما کاش میشد از اول ِ همه چی ، آخرِ همه چی رو دید
کاش میشد
........................................
انگار دنیا دوست داره که خوب نباشیم انگار دنیاست که نمی ذاره مثل آدم زندگی کنیم
من میخواستم دنیا جان ،که این بار خلاف جهت آب شنا نکنم اما خودت نذاشتی
همیشه باید یه جای کار بلنگه این بار که لنگید و من هزاری فک کردم تا لنگیدن ماجرا رو توی خودم بیایم نشد که نشد و این جا بود که فهمیدم اگه تقدیر نخواهد، نشدنی، نشدنی می ماند
با همه این حرفها حالا دیگه باید یه حیف گنده بمونه برای ما
.......................................
دعا کنیم این شب یلدایی برای اینکه یه روزی ،هم ،کفه ترازوی دنیا به نفع ما سنگینی کنه
شب یلدای امسال هم باید در به در از حضرت حافظ کنکاش آینده را بطلبیم کاش امسال این حافظ عزیز با ما کنار آید
.........................................
محاکمه در خیابان را هم دیدیم کیمیایی عزیز این بار تحمل کردنی تر از قبل بود
..........................................
اونی که باید با سفر دنبال جایی دنج یا فرصتی ناب برای فراموش کردن باشه تو نبودی
............................................
و زندگی ادامه دارد بی توقف

Wednesday, December 16, 2009

دعا

خداوندا این خود شیفتگان مادرزاد را از ما بگیر
آمین یا رب العالمین

Sunday, December 13, 2009

..........

تمام می شوم شبی فقط به من اشاره کن

Friday, December 11, 2009

فردا روز دیگری است

وقتی شخصیت اول داستان، خود، خودکشی میکند نفس کشیدن سخت تر است اما تو سخت تر از اینها را هم داشته ای قهرمان ! چشمها به سمت توست
........................................................
خواب لیلا فیلم ترسناکی است فقط اندازه یک فیلم ایرانی نه بیشتر فقط از اول همه گره های معماها برای تماشاچی رو است
...................................................
به قول رفقا این نیز بگذرد و بی تردید فردا روز دیگری است

Sunday, December 06, 2009

شاید هنوزم دیر نیست

باید تو را پیدا کنم شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست
با این که بی تاب منی بازم منو خط میزنی
باید تو را پیدا کنم تو با خودت هم دشمنی
کی با یه جمله مثل من میتونه آرومت کنه
اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه
دلگیرم از این شهر سرد این کوچه های بی عبور
وقتی به من فکر میکنی حس میکنم از راه دور
آخر یه شب این گریه ها سوی چشامو می بره
عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی می پره
باید تو را پیدا کنم هر روز تنها تر نشی
راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی
پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی
محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی
باید تو را پیدا کنم شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست
باید تو را پیدا کنم هر روز تنها تر نشی
راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی
....................................................................
آهنگ رو از این جا بشنوید جزو فیوریت های منه بخصوص در این روزها
.........................................................
من حالم بده خیلی هم بد ناجور اندازه تیم ملی
سعی می کنم به روم نیارم سعی می کنم مسلط به شرایط باشم اما نمیشه
کاش منم بلد بودم عین تو رفتار کنم عین خودت
همیشه فکر می کردم که
change is good
اما الان توی حالت استند بای موندم و این برام عین یه شکنجه آزاردهنده شده باید فکری کنم باید راه حلی باشه

Saturday, November 28, 2009

حال اوایل آذر ماه ما

باز هم یه بار دیگه یه آزمون دیگه رو دادیم! خب فقط همین رو امتحان نکرده بودم که سراغ این یکی هم رفتم، ششم آذر ماه امتحانی رو دادم که همه فارغ التحصیل های هم رشته من یه بار توی عمرشون اون رو تجربه می کنن، من نزدیکه به هفت سال مقاومت کردم و رفتم سراغ ریسک های دیگه،اما اینم آخریش! حرف همه اطرافیان رو گوش دادم و ریسک اش رو به جون خریدم می دونم که نتیجه خوب نمیگیرم شاید اصلن نتیجه ای نگیرم اما راهی بود که باید میرفتم
دعا کنید برام خیلی زیاد
....................................................
خوشحال باش از اینکه همه قبلی ها رو خط زدی، خط زدنی رو باید خط زد ! عجب سرنوشت، خوشگل میره جلو! اونقدر خوشگل که نمی فهمی چرا چی برای چی اتفاق افتاد؟ باید روزها و سالها بگذره تا بفهمی چه خبر بود؟ چه خبر شد و تو باید کجا وامی ستادی؟ اینکه می گن فلان اتفاق قسمته رو با تمام وجودم قبول دارم، جدید واقعن وقتی یه جریانی توش گیری اتفاق می افته با یه جمله دلگرم میشم اونم اینکه به خودم میگم حتمن قراره بهترش اتفاق بیفته پس صبر کن
...................................................
این همه کِشش رو تا به حال ندیده بودم این همه انرژی یه سرّی باید توش نهفته باشه که این همه بدی رو نشه دید و یهو فراموش کرد وقتی بمب عصبانیت باشی و آماده شده باشی برای انفجار ولی یه صدا فقط یه صدا تو رو آروم کنه حتمن یه خبرایی هست چیزی که الان نمیفهمیش
.................................................
دلم یه پیاده روی طولانی می خواد از اول میدون ولیعصر تا خود تجریش توی سرمای آذرماه وقتی سرت رو توی پالتوت فرو کردی و هیشکی نیست که صدات رو بشنوه الا خودت و خودت

Sunday, November 22, 2009

فقط همین لحظه

آروم حرکت کن ، اونقدر آروم که انگار زندگی دنبالمون نکرده ،اونقدر آروم که انگار هیچ وقت قرار نیست تموم بشی آروم حرکت کن، اما با من، دوش به دوش من، برای همیشه با قدم های من هم قدم باش، اون جوری که همیشه گرمی نفس هات روی صورت من باشه و اصلن نگو که قراره یه روزی یه جایی تموم شیم، فقط باش همین ، همین خوبه که فک کنم زندگی همین الانه همین امروزه همین لحظه است و فردایی نیست

Monday, November 16, 2009

تنهای تنها

دوست دارم یواشکی ترین زندگی دنیا مال ما بود فقط ما تنهای تنهای بدون آدمک ها

Monday, November 09, 2009

واجب های کفایی

بهش نگاه می کنم و میگم چی کاره ای معلوم نیست درس می خونی یا نمی خونی ، رساله مینویسی یا نمینویسی ، توی یه رابطه هستی یا نیستی ، کار میکنی یا نمی کنی ، تنبلی میکنی یا نمی کنی ، زندگی می کنی یا نمیکنی اصلن خودت میدونی چته نه جدن چته
...........................................................
یکی دیگر از رفقا هم بعد از اینکه همه فکر میکردند شانس توپی گیرش آمده و به زودی مزدوج میشود دیروز در پی یک تماس تلفنی به فنا رفتن نامزدی اش را اعلام نمود
دیگه مطمئنم ایراد از اجناس ذکوره همون غیر ضروری ها یا همونایی است که جدیدن اسمشون رو گذاشتم واجب کفایی آخه چرا هیچکدوم نمیتونن متعهد بمونن، یکی مون بده دو تامون بدن، هممون با مشخصات مختلف که بد نیستیم آخه توی سال اخیر این چندمین موردی که دارم از بهم خوردن یه رابطه طولانی میشنوم و برام جالبه که باز هم پای دهن بینی و دخالت اطرافیان و خاله زنک بازها در میون بوده ، دیگه به این واجب های کفایی نباید امیدوار بود اگر قراره تا این حد نوبر باشند
........................................................

Tuesday, November 03, 2009

فرافکنی

اینکه تا این اندازه فرافکنی می کنی برام جالبه، اینکه مقاومت می کنی تا بگی که با همه فرق میکنی برام جالبه ! می دونی جالبه که آدم خودش رو جور دیگه تعریف کنه و کم کم به تعریف خودش عادت کنه بعد توی این تعریف سعی کنه خیلی از ضررویات زندگی اش رو پوچ و بی معنی نشون بده ! این کاریه که داری انجامش میدی می خوای نشون بدی که احساساتت از همه چی بی اهمیت ترن ولی واقعن اینطورن ؟ من که نمی تونم درکت کنم درک کنم که تا این اندازه بخوای زندگی رو مادی ببینی و خوش حالی و لذتت رو توی چیزهایی دنبال کنی که فقط برات نفع شخصی داشته باشن و مدام بگی که دوشت داشتن و علاقه مند شدن بی اهمیت ترین اتفاقیه که می تونه بیفته با این همه ، تجربه نشون داده که زوم کردن برای نه گفتن به یه سری چیزها آدم رو از اون ور بوم میاندازه و من منتظرم که افتادن رو ببینم نه اینکه بخوام لجبازی کنم ها نه فقط برای اینکه بهت نشون بدم وقتی احساسات آدم درگیر بشه هیچ مدلی نمی شه در برابرشون مقاومت کرد اون وقته که احساسات تو رو تعریف میکنن و تویی که به دنبال اونا کشیده میشی
.....................................................
هوای دو نفره ای بود امروز برای قدم زدن های آرم تو آرم
......................................................
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود، برای آن روزهایی که من بهتر و روشن تر از امروز بودم و حول احوال من آدمکهای خاکستری کم بودند دلم برای آن روزها هم تنگ میشود

Wednesday, October 28, 2009

در حوالی حال من

من هنوز در پی آنم
آنی که تمام خوبیها در او جمع باشد
و تمام ِ او در تمام ِ لحظه لحظه های من غرق
من هنوز می خواهم به اویی برسم
که بی تردید هرگز نخواهم رسید
و این لحظه لحظۀ نرسیدن را تا رسیدن به او
با تمام وجود دوست خواهم داشت
........................................................


این هوای محشر رو من چی کارش کنم؟ جز اینکه بارونی خوجگله رو بپوشم ،یقه اش رو عین هنرپیشه های فرانسوی بیارم بالا، دستام رو توی جیبم بذارم و گرمای دستات رو دور بازوم حس کنم

..........................................................
دلم وقتی هوا این مدلی میشه یه عالمه کافه ویونای پارک پرنس رو می خواد، یه قهوه فرانسۀ اصل با یه ویوی خوجگل از زمین خیس مجتمع ! سکوت و آرامش و گرفتاری دو نگاه

..........................................................

در حوالی احوال من حالی است که دیگر تکرار نخواهد شد

Monday, October 26, 2009

من متفاوت

انگار داریم روی خط موازی راه میریم،می خوام این بار قدم زدن رو ادامه بدم اون جوری ادامه بدم که همیشه نبوده من کوتاه می آم و حاضر می شم جور دیگه ای بازی کنم انگار دنیا نمی خواد من بازی رو ببرم
اما مطمئنم که با همیشه فرق کردم ،اونقدر اشتباه کردم که حالا بلد باشم چه جوری خودم رو قضاوت کنم
اون روز وقتی خیلی جسورانه رفتار کردم، اون روز وقتی برای اولین بار خلاف دیکشنری حنا دست بردم به موبایل و برای اولین باراز یه آدم خواستم تا برای برخوردش به من توضیح بده حس جالبی داشتم، حنا حنای همیشه نبود
یه آن دنبال اون همه غرور گشتم، یه آن دنبال اون همه مقاومت ،اون همه خفه کردن حس هام گشتم، اما نبود که نبود حتی چند بار به خودم تلنگر زدم که حواست هست داری چی کار میکنی کجایی؟ این تویی؟ فک نمی کنی نباید مثل همیشه سرتق و محکم باشی ؟ نباید بشکنی اما انگار دیگه نمیشه دیگه نمی تونم از خودم بخوام که عین هفت هشت سال پیش رفتار کنم
به خودم می گفتم این یعنی چی یعنی اینکه بزرگ شدم یعنی اینکه فک میکنم دارم زمان رو از دست می دم و حالا دیگه وقتی نمونده برای غرورهای بی جا اگه یه سال پیش بود من عمرن این واکنش رو نشون میدادم همون اندازه که نشون هم نداده بودم
اما الان یهو دلم نیومد که خلاف حس ام رفتار کنم هرچند آدمم اون قدر برام غریبه است که اصلن نمی شناسمش حتی نمی دونم که واکنش من رو درست دریافت کرده یا نه ولی یه چیز جالبه و اون هم این که اصلن برام مهم نیست چی فکر میکنه بیشتر خودم انگار مهم بودم نمی خواستم باز یه جریانی پر از سوء تفاهم پاک شه و بره و برای من فقط دنیایی از صورت مساله و علامت سئوال باقی بمونه حالا حتی اگه هم دچار سوءبرداشت شده باشه مهم نیست یه عمر من برای بقیه موندم و فنا شدم حالا شاید نوبته منه که طلبم رو از دنیا بگیرم با توجه به این نکته که هیچ کسی مجبور به کاری که دوست نداره نیست و قبلن هم گفتم چیزی که نخواد بمونه هزاری هم تلاش کنی باز نمیمونه

Sunday, October 25, 2009

یک ذره درد دل با مخاطبین محترم یواشکی

نمیشه اینجا نوشت ،از یواشکی بودن که در اومده هیچ ،شده معدن سوء تفاهم هرچند من آدم این حرفها نیستم که به خاطر از خود متشکر بودن ِ چند سری آدم بخوام درِ این جا رو تخته کنم اما سعی میکنم چند وقت ننویسم، جریان به روال عادی بیفته
اوضاع جوری شده که من از هر حسی ام که حرف میزنم هر کی میچسبونه به خودش ! رفقا اینجا جزیره منه و نه آیینه تمام قدی که خودتون رو توش تماشا کنید ! یه بار یه مطلبی بر داشتیم گذاشتیم با یه عنوان مخاطب خاص حالا هر چی ما مینویسم: یا رفقا می گن منظورت اون بود ؟؟ یا خودشون بر میدارن میگن منظورت خودمون بودیم
من نمیفهمم یعنی چی؟ این قشر مثلن تحصیل کرده چه مدلی فکر میکنه مگه من دربست نشستم اینجا که یه جریان رُمنس رو براتون بنویسم و دقیقه به دقیقه بخوام در مورد یه نفر همه انرژی و نوشته های وبلاگ رو فوکوس کنم روی اون ! مسلمن نه
همین پاراگراف دوم پست قبلی اصلن حس من بود نسبت به یه اتفاق تازه اون وقت چه کامنت بی ربطی باید بگیرم خدا میدونه
میدونید بهتره تا این اندازه بی ظرفیت نباشید نسبت به کسی که یک بار یه حسی رو برای یه نفر توی جزیره خصوصی مجازی عریان کرده، بهتره نان استاپ هر چی دلتون می خواد فک نکنید، بذارید نوشته ها به تدریج خودشون مخاطب خودشون رو نشون بدن
نوشتم اینارو تا که بگم من توی نوشته هام شاید سیصد تا مخاطب خاص از رفقای دختر و پسر داشته باشم که هر بار حس خودم رو توی هر رابطه ای که نمیشده راحت به طرف گفت اینجا منعکس کردم از دست کسی دلگیر بودم عصبانی بودم خوش حال بودم یا هرچی ، لطفن به خودتون نگیرید مگر اینکه مطمئن باشید در مورد شما داره صحبت میشه
چون توی هر برهه زمانی خود اون مخاطب خاص بهتر از هر مخاطب دیگه ای ماجرا رو میگیره ودر عین حال بیشتر از هموتن سکوت میکنه و قایم میشه اینو تجربهخ بهم نشون داده
بگذریم
...........................................................
تا به حال شده خودتون رو توی یه شخص دیگه ببینید بعد بفهمید وای این دقیقن عین من داره با خود من رفتار میکنه
حالا شده قصه تازه ما ! جدیدن از خودم میترسم
...........................................................
شده اون قد سردت باشه و گشاد تشریف داشته باشی که یه نفری اتوبوسهای توچال رو دربست بگیری این دیگه آخرشه به خدا
.............................................................
در چند روز اخیر به این نتیجه رسیدیم که برخی توپ اعتماد به نفسند و ذره ای اعتماد به نفس ندارند این پارادوکس دیدنی بود

Friday, October 16, 2009

یه پاییز غمگین

برگشته به من میگه اگه یه پسری توی ایمیلی که بهت میزنه به جای اسم تو توی اول ایمیل اسم یکی دیگه رو نوشته باشه و بعد تو شاکی شی بعد اون برگرده بگه خب یه اشتباه بود دیگه مگه تو به من اعتماد نداری !؟ چی کار باید کرد ؟ میگم نمی دونم والله یا اون اسم ، اسم یه ادم قبلی توی زندگی اش بوده که حالا از سر عادت اشتباهی به زبونش اومده یا اسم آدمیه که الانم باهاشه و شما ها رو اشتباهی به جای هم گفته! همین! من شق سوم نمی بینم می تونه برات توضیح بده تا مشکل حل شه ! اما اینکه اون دربرابر شکایت تو دست پیش بگیره یه کم برام قابل هضم نیست !
...............................................................
رابطه ای که نخواد بمونه هزاری هم براش بجنگی آخرش نمیمونه
چرا نمیدونم اما تجربه همین رو میگه
رفتنی میره اگه یه بار تلاش کردی و نموند دوبار تلاش کردی و نشد بار سوم خودت رو دیگه سر کار نذار
................................................................
کامپیوترم ویروسی شده نافرم فک کنم کارم به جاهای باریک بکشه از صبح دارم آنتی ویروس دانلود میکنم انگار شدنی نیست اعصابم حسابی به هم ریخته کاش درست شه فعلن یه بک آپ از ترسم گرفتم و کامپیوتر رو خالی کردم تا بعد ببنیم چی میشه
................................................................
کاش میشد کمتر فکر کنم بعضی وقتها از بس فکر میکنم موهای سرم هم درد میگیره روزهای پاییزی بدیه خیلی بد

Thursday, October 08, 2009

همه چی آرومه

به هم رسیدن آدمها به هم فقط یه اتفاق نیست، جزیی از سرنوشته که انگار برات از خیلی وقته پیش رقم خورده و تو با همه اشتباهات نتونستی مانعش بشی، چون حتی اگه سالها هم راهو اشتباه رفته باشی بالاخره باید بهش برسی مگه اینکه وقتی بهش رسیدی فقط یه تنه محکم بهش بزنی و از کنارش رد شی یا اینکه اصلن نشناسیش اما اگه شناختیش و بهش رسیدی حالا دیگه موندن با توهه اگه نتونستی بمونی برای همیشه تموم شده و دیگه اون اتفاق شاید تکرار نشه
...............................................
،حالم حتمن خیلی خوبه که این ترانه رو وقتی از وبلاگ ویولت عزیزم شنیدم گفتم آهان همینه ، تمام ِ الان من
لینک ترانه با یه عالمه تشکر از ویولت
.................................................
زندگی جایی برای استخاره نیست رفیق، واستی رفته، مردم برات زیاد صبر نمی کنن زندگی اون قد داره تند میره که حرکت اسلوموشن تو فقط خودت رو عقب نگه میداره ، برای این همه تردید این همه شک این همه احتیاط خنده دارکسی صبر نمیکنه، آدمها با حرکت اسلوموشن خیلی زود جاشون رو به جایگزینشون می دن متاسفانه زندگی همینه یه کم نامرد و یه کم پرشتاب
............................................

Wednesday, September 30, 2009

همه چی خوبه

من فقط خسته ام
اینکه نمی نویسم هم واسه خستگیه هم واسه بی سوژه بودن این روزها
اینجا جای ثبت روزمرگیه اما این روزها بی اهمیت تر از اونه که بخواد ثبت شه
مهم اش همینه؛ داغانی برنامه ها توی هم، همین بهم ریختن همه برنامه ریزیها که یهو اتفاق می افته
این شوک های یهویی به زندگی وقتی داری فکر می کنی که دیگه داره همه چی مرتب میشه
بعد با یه تلنگر می فهمی که نه مرتب نیست و تازه اول بهم ریختگیه
مهر ماه، ماه من نیست
اصلن پاییز فصل من نیست
غروبهای زود و غمگین با دیکشنری این شخصیت تابستونی جور در نمی آد
بی خیال
همه چی خوبه
باید همین رو گفت وقتی که هیچی برای گفتن نیست
همه چی اینجا خوبه و همه در امن و امانند
همین

Sunday, September 20, 2009

ماجرای یه روز بارونی

نمیدونم شنبه روز خوبی بود یا بد فک کنم خوب نبوده که الان حالم خوب نیست
صبح وقت دکتر داشتم ،برای ادامه ماجرای دندون ،که یهو هوا اون مدلی شد منظور همون مدل محشر بارونی بود که وقتی رگبار خوشگل ها رو می زد ما زیر دست خانم دکتر فکمون داشت پیاده میشد و حسرت قدم زدن داشتیم و هی به خودمون دلداری میدادیم که الان تموم میشه نگران نباش
بهر حال دو ساعت کامل طول کشید بعد هم گیر داده به این دندون های عقل نهفته من ِ بدبخت که باید ببینیم چرا نهفته است ، خب بابا نهفته است دیگه به تو چه، گفته برو عکس بنداز، منم فقط میرم عکس رو میندازم تا دهنشو ببنده، عمرن بذارم جراحی شون کنه، مگه زوره خب اون تو دارن زندگی شون رو می کنن
حالا باید پاشم برم برای عکس دندون چون هر بار که می رم پیشش همین جمله رو تکرار می کنه که از این نهفته ها عکس گرفتی ؟؟
......................
از مطب دارم می آم بیرون که سارا زنگ میزنه و توامان جیغ و گریه وناله !! بله دیگه عشق اساطیری برگشته البته سارا برگردوندتش ( چه فعلی شد )آره به روش کاملن مدرن و بعد از یه دوره صبر طولانی صبرش لبریز می شه تلفن رو بر می داره می گه آقا از عشق تو من مرغم و قد قد ،ما رو میگی اصلن به روحیه فمنیستی مون ناجور برخورده !! یعنی چی برگشتی به این« غیر ضروری ها» می گی دوستت دارم که طرف برگرده و اون جمله کلیشه ای ِ دوزاری رو بگه که عزیزم تو حیفی تو آسی تو با من تباه میشی ، من نمی تونم تو رو خوشبخت کنم و از این اراجیف ،آخرش هم بگه نه من تو رو نمی خوام
نه اصلن موافق نیستم حتی یه ذره ، آدم اگه هم روزی خواست خواستگاری از یه مرد کنه اولن اون مرد باید خیلی به قول مریم گلی مرد باشه یعنی آخر مرام که الان و در شرایط فعلی این فرض محال و منتفیه ، دوم طرف حداقل فاکتور های مرد ایده ال رو داشته باشه یعنی سرش اصولن به تنش بی ارزه که با شناخت من از طرف ِ سارا این قسمت هم منتفیه و آخر هم اینکه حداقل ظرفیت شنیدن این همه احساس رو داشته باشه وآنچنان خر کیف نشه که فک کنه علی آباد هم شهریه ،واسه دختره طاقچه بالا نذاره و خیلی درست و مودبانه بگه نه ، نه اینکه دل طرف روآنچنان بشکونه که تا بیست سال ترمیم نشه
..............................
قصه به اینجا ختم نشد سارا توی خیابون، زیر بارون در حال اشک و ناله بود ،دوست نداشت بره خونه، پس دعوت ما رو لبیک گفت و اومد خونه ما ، ما هم که از بس مُسَکن توی دهنمون زده بودن نمی فهمیدیم دقیقن چه عزاداری ای بر پا شده ، فقط یادمه پنجرۀ اتاق باز بود، بارون می زد تو خونه و سیاوش قمیشی و محسن چاووشی داشتن مرثیه می خوندن و سارا اشک می ریخت و اون وسطها یه مونولوگهای دردناکی می گفت که من دراز کشیده روی تخت فقط گوش می دادم اما نمیشنیدم و به خودم می گفت چرا آخه چرا داری خودت رو میکشی دیوانه
...............................
نزدیک هفت بود که تصمیم گرفت ادامه مراسم در خیابون و کافه بگذره ما هم که خراب رفیق، پاشدیم تا ونک پیاده رفتیم و نرم نرم رسیدیم تا افطار شد و یه قهوه خوردیم یه شاپینگ هم کردیم که البته فصل حراج و بنجل فروشی ونک بود پس بازگشتیم به خانه و رفیق ما هم رفت تا توی خونه اش باقی ختم رو بگیره
اما تا خود صبح خوابمون نرفت که نرفت و هزار تا فکر اومد توی کله
........................
رفقا تو رو خدا نیایید توی کامنت دونی به هم دیگه بد و بیراه بگید که کامنت های این مدلی رو اکسپت نمیکنم، همه ما میدونیم و این واقعیت رو پذیرفتیم که اصولن مخلوقات ضروری و غیر ضروری ناچار به همزیستی مسالمت آمیز کنار همدیگه اند پس پسر ها و دخترهای خوبی باشید و فقط سعی کنید که به محبت همدیگه درست جواب بدید
اینم یه نتیجه گیری اخلاقی برای پایان روزمره نگاری امروز

Monday, September 14, 2009

راز ، کائنات و مخلوقات غیر ضروری

کتاب راز رو خوندم ، نتیجه اینکه « راز » این است : لطفن سر خودتان را در تمام مراحل زندگی کلاه بگذارید ، کلاهی آنقدربزرگ که کم کم وجودش را باور کنید ، آنقدر باور کنید که فکر کنید با این دروغ بزرگ در حال زندگی کردن هستید این زمان است که دنیای دروغین برای شما به باور پذیرترین حقیقت عالم تبدیل میشود و دیگر هیچ کمبودی نداشته و همه چیز بر وفق مراد خواهد بود پس « راز» سه مرحله است ؛ اول - آنچه را می خواهید به کائنات سفارش دهید و دیگر به هیچ چیز دیگری فکر نکنید
دوم - باور کنید که سفارش شما در راه است
سوم - باور کنید آنچه را سفارش داده اید همین حالا دریافت کرده اید و با آن باور زندگی کنید و اصلن از اینکه ممکن است کائنات به ریش شما بخندند فکر نکنید ، احتمالن فقط یک ذره از نگاه بقیه آحاد بشری به اسکیزوفرنی مبتلا شده اید
........................................
توضیحن اینکه من ومریم گلی فقط به اندازه یک نصفه روز این روش رو امتحان کردیم بعد اونقدر نتایج رضایت بخش بود که بلافاصله از ذوق مُردیم و بلند گفتیم : ( ببخشید ولی مجبورم دهنم رو باز کنم ) گوربابای کائنات و ای تو روح هرچی باور پذیریه
.......................................
دندان مبارک رو بعد از یک هفته دست و پنجه نرم کردن باهاش ، با لحاط حس کاملن فمنیستی نگارنده ،سپردیم دست خانم دکتر دندان پزشک و ایشون تشخیص دادن به لزوم درمان مجدد و ترمیم دوبارۀ ریشه و عصب و ما رو در حالیکه چهار ستون بدنمون می لرزید روی صندلی به مدت یک ساعت میخکوب کردند و البته این داستان ادامه دارد
.........................................
فعلن تمام گروه زنان مستقل در حال افسردگی به سر میبرند
مریم گلی اون طرف توی شُک از برگشتن ِ یکی از این مخلوقات غیر ضروری و البته دیوانۀ خداست که پس از سالها هنوز درمان نشده و شاید از دیوانه خانه ای ،جایی فرار کرده اما حس ندامت و پشیمانی از ذره ذره سلولهاش می ریخته که چرا از اول نمونده بوده
سارا هم این طرف هنوز در مالیخولیای عشق اساطیری اش مونده و در حال ذکر گفتن برای بازگشت شکوهمندانۀ ورژن دیگه ای از این مخلوقات غیر ضروریه که از قضا اونم انگار دیوانه ای مجنونی چیزی در این حده که البته سارا هم دست کمی از جنون اون نداره که این چنین گرفتار عشقش شده ، بهر حال دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید
و ما هم فعلن نتیجه گرفتیم بهتره دورِ تمام این مخلوقات غیر ضروری جهان آفرینش رو یه دایره بزرگ تا اطلاع ثانوی بکشیم که به سر همتون قسم این مخلوقات غیر ضروری انگار همگی با هم یادشون رفته قرص قرمزهاشون رو روزی سه بار اونم با دوز بالا باید بخورن
......................................
فعلن زندگی در رساله ، مقاله ،پرسشنامه های زندان و سریال های آبکی ای همچون ویکتوریا و سام سون برای ما محدود شده دلمان یه میزان کافه نشینی می خواهد از نوع ویونای پارک پرنس یا فرانسۀ بام گاندی
مریم جان از شُک در بیا، به سارا هم بگو ذکراش رو فعلن فاکتور بگیره که یه میزان کافه نشینی خون ما پایین اومده و باید ندای ما رو کسی لبیک گوید

Friday, September 11, 2009

و باز تو بودی

امروز دیگه حوصله روزمره نگاری ندارم
...........................................
دیشب سعی کردم که بخوابم اما انگار نوشته های این پست جلوم رژه میرفتن و ازم میخواستن که بنویسمشون ، نیم ساعتی گذشت و من هنوز نخوابیده بودم ، داشتم توی خواب روی جزیرۀ یواشکی مینوشتم ، پس چشمام رو باز کردم ، چراغ خواب رو روشن کردم ، خودکار و کاغذ رو برداشتم و هر چی توی فکرم اومده بود رو نوشتم تا یادم نره و فردا صبح یواشکی بذارمشون روی جزیره .
.......................................................
چند شبی هست که حس میکنم با منی
سارا میگه انرژی چیز مهمیه ، باید باورش کرد ، اگه اینطور باشه باید اعتراف کنم که چند شبی هست که داری به سمتم انرژی می فرستی و من اونا رو طبق قانون جذب دریافت می کنم
بارها سعی کردم به چیزی یا کسی دیگه فکر کنم اما هجوم میاری به ذهنم
اگه درسته و داری این چند وقت روی دور تند موج میفرستی خواهش میکنم ، کمترش کن این هجمۀ انرژی رو که دیگه دریافتش داره سخت تر و سخت تر میشه
شهریور ماه بود وقتی که نزدیک به دو سال پیش از یه رابطه طولانی یهو افتادم بیرون ، وقتی پر از خلایی شده بودم که خودم حتی باورش نمیکردم ،وقتی پر از شُک بودم ، تو اومدی ، اونقدر اتفاقی که نفهمیدم چی شد ، اومده بودی ، اما انگار هر دومون آنچنان گاردی برای هم بسته بودیم که حداقل من نفهمیدم که تو خوبی یا بدی ، تو همونی هستی که باید باشی یا نه ، تو اونی هستی که باید بمونی یا نه ، خودت هم نخواستی کمکم کنی ، منم پر از ترس بودم و پر از تردید ، معلق و بی اتکا ، نمیخواستم پُر نشده دوباره دچار خلاء بشم ، پس هنوز به شش ماه نکشیده خودم رو آگاهانه درگیر یه رابطه عاطفی کردم و تو هنوز بودی ، رابطه غلیظ تر میشد ؛ رابطه میرفت تا جدی بشه و تو بودی ،رابطه اونقدر داشت جدی میشد که دیگه حس کردم نباید باشی ، اما تو مونده بودی ، جالب بود که نمیرفتی با اینکه سلامت جواب داده نمیشد ، صدات شنیده نمیشد و حس ات بی جواب می موند
اما اون رابطه یهو از بیخ داغون شد ، یهو همه چی از اون رابطۀ به ظاهر جدی از دست رفت و بی سرو صدا خاموش شد . دوباره شهریور می اومد ؛ دوران خلا ء من ، سرم رو تا بلند کردم که این بار ببینم رنگ خالی بودن من چه رنگییه ، با ز تو بودی
دو سال گذشته بود ، اما تو ومن و همون فاصله انگار تکون نخورده بودن
حالا دیگه حالم از شهریور ماه بهم میخوره
دیگه ماه رمضونی رو که صاف افتاده باشه ته تابستون رو دوست ندارم
وقت های اذونش تکرار حال خوب من نیست
میگم اگه قراره همیشه باشی چرا اینقدر پنهون چر ا اینقدر آروم و بی سر وصدا می مونی
این بازیه یه بام و دو هوا ، این تعلیقی که نمیتونی در موردش درست فک کنی و تصمیم یهویی برای بیرون اومدن ازش بگیری کی تموم میشه
اگه جرات موندن داری چرا مثل همه موندت رو جار نمیزنی
چرا مثل همه واسه بودنت با اونی که می خوای سبقت نمیگیری
این حرکت آسه ای و معلق ات آزار دهنده است می دونی که
اگه قراره بمونی خودت رو نشون بده سایه ات کافی نیست باید حس بشی
اگه هم هنوز وقت موندن ات نرسیده توی این لحظه لحظه ها ذهنت رو از هر چی موندنه ، ذهنت رو از هر چی منه ،خالی کن
تا منم دیگه نشونه ها رو نبینم
...................................................................................
ماه رمضون امسال به خدا قول داه بودم که نشونه ها رو بگیرم و دنبالشون برم غافل از اینکه نشونه ها خودشون مبهم تر ازهمیشه شدن
...............................................................................
امروز صبح با زیبا شیرازی و شهیار قنبری شروع شد توی ظهر به این پست رسید و تا شب باید خدا بخیر کنه
.............................................................................
رفقا این نوشته کاملن مخاطب خاص داشت
اگه اینجا رو میخونه که می دونم میخونه امیدوارم اون قدر اعتماد به نفسش بالا رفته باشه که بفهمه مخاطب خاص خودشه نه هیشکیه دیگه و باز امیدورام که جا خالی نده

Wednesday, September 09, 2009

در وصف یک روز بی نوشتن

امروز خوب بودم ،همین جوری دوست داشتم خوب بمونم ، پس صبح بعد ازاینکه دوش گرفتم دلم نخواست بشینم پشت میز هی بنویسم هی بنویسم ،مخصوصن که امروز باید یه عالمه مقاله ترجمه میکردم ومی ذاشتم توی رساله کوفتی
پس زدم به بند بی عاری و بر خلاف همیشه که معمولن با رفقا شاپینگ می کنم ،گفتم پاشم تنهایی برم بیرون ببینم چه خبره ،واسه همین تنهایی رفتم سمت مانگوی جردن ،البته نه به قصد مانگو، چون هفته قبل با مریم اینا رفته بودیم ، بیشتر رفتم تا اون کتونی خوجگله رو که توی نمایندگی کناریش دیده بودم ، امتحان کنم، اما من چون اصولن خوش شانسم سایز پام رو نداشت همه بزرگتر بودن ، منم آی قیافۀ غصه ای به خودم گرفتم که پسره برگشت گفت حالا نگران نباشید برامون میآرن
آی از این جمله متنفرم هر وقت فروشنده می گه برامون میآرن اصولن هیچ وقت براش نمی آرن، البته در مورد من این طوری بوده ها، ولی خیلی دوستش داشتم مخصوصن رنگش رو حالا انگار خدا نخواست ما در این شرایط که بحران داره جلومون قدم میزنه صد تومن پیاده شیم
اما میخرمش میدونم
اما حالا چرا گقتم مانگو چون بعدش پاشدم رفتم توی مانگو تا ببینم چه خبره، چیز جدید آورده یا نه، یه مادر و دختر یه گوشه ای واستاده بودن و یه تاپ ، رو دستشون گرفته بودن مادره میگفت نه نمی شه تنگه برات ،دختر هی نق می زد وقتی داشتم توی رول ، لباسها رومیدیدم ، شنیدم دختره گفت آیدا خریده باید منم بخرم حتی اگه اندازه ام نشه باید حالشو بگیرم حالا لاغر میشم !! منو میگی !! به خدا بعضی ها قاطیین دختره تپل بود قد تیم ملی ،بعد یه تاپ برداشته قد باربی ، بعد تازه توی چشم و هم چشمی مثلن میخواد پنجاه شصت تومن پیاده شه سر هیچی ،به خدا این ملت کلن میگم قاطی کردن نگید نه
..............................................
بعد تا شهر کتاب یوسف آباد رفتم یه عالم طبقه پایین تو ی کتاب ها وول خوردم و حال کردم رفتم بالا یه عالمه هم توی اسباب بازیهای یونیسف حال کردم و بعد هم اومدم خونه
.....................................................
فردا با مریم میریم واکسن هپاتیتمون رو بزنیم ، هوا صبح ها خیلی خوب شده یه خنکی خوب داره که آدم رو یاد مهر و مدرسه ها میندازه ، فک کنم فردا یه کم قدم میزنیم و حرف از همه جا و بعد هم به یاد روزهای قدیم آیس کافی یواشکی میخوریم
......................................................
طرف یه بار به ما کمک کرده تو یه کاری حالا فک می کنه من بیست و چهار ساعت باید در حال جبران باشم هی زنگ میزنه جزوه این درس رو میخواد جزوه اون درس رو می خواد ، چه می دونم آخه من، ولم کن دیگه
ولی خداییش کمک اش خیلی مهم بود توی جریان رساله ام اما خب منم به جاش تا اونجایی که تونستم بهش توی موضوع پایان نامه اش کمک کردم دلیل نمیشه تا آخر عمر منت روی سر آدم بذارن که
حالا یه جزوه ای می خواد که به هرکی سپردم نبوده منم بعد از هزار تا بدبختی از توی نت براش دانلود کردم البته پرینت اش بسته است و با پسوورد باز می شه برگشته می گه می شه پرینت شده اش رو پیدا کنید برام واقعن که رو شو برم من

Tuesday, September 08, 2009

فقط یک ایمیل

بعضی موقع ها یه اتفاقهای خوب حال آدم رو خوب می کنه ! مثل یه ایمیل خوب ! چند شبی بود که دلم یه تکون اساسی می خواست تا اینکه یه ایمیل دو خطی برام اومد بعد از مدتها از یه دوست که از هم دور بودیم اما نزدیک ، این جور مواقع همیشه دلم میخواد اتفاق رو به فال نیک بگیرم و این کارو می کنم بهرحال باید وقتی میخوای یه تصمیم بگیری سعی کنی به نیمه پر لیوان فک کنی اصلن چرا که نه دیگه بهتره نیمه خالی رو رها کنم حالا خالیه که خالیه مهم اینه که یه قسمتی اش پره مگه نه

Sunday, September 06, 2009

این روزها

باز از اون روزها شده که دیگه حالم خوب نیست ، همیشه بعد از اینکه یهو مشکلات سراغم می آد اینجوری میشم ، یعنی وقتی توی بطن مشکلات هستم خودم رو نرمال و سنگ صبور نشون میدم اوضاع که کم کم به ثبات می رسه و دیگه برای بقیه عادی میشه، من تازه حالم بد می شه، الان دقیقن توی همین مرحله ام، اتفاقهای بد توی تیر ماه شروع شد تا اواسط مرداد تموم شد، روزهایی که همه ازم انتظار داشتن نابود و داغان باشم، اما نبودم، توی خلوتم هم به خودم اجازه نمی دادم که نشون بدم قاطی کردم ، به خودم میگفتم باید این اتفاقها بیفته که افتاده پس جزیی از سرنوشتت بوده تو تمام تلاشت رو کردی ونشد پس مقصر نیستی ،اما حالا دیگه تموم اون چیزایی که ته نشین شده بود داره انگار بیدار میشه حالا این منم که داغانم و بی حوصله ، منم که نا خود آگاه دنبال مقصر می گردم منم که نمیدونم چم شده ، دلم می خواد خیلی چیزها رو جایگزین چیزهایی کنم که حالا نیستن ، نمی تونم ، نمی دونم چرا جایگزین کردن بلد نیستم یا شاید از جایگزین خبری نیست
.......................................................................
روزها به ترجمه مقاله هایی که به درد رساله ام می خوره می گذره ، گاهی اوقات هم این بخش های باقی مونده رساله رو می نویسم، به زودی باید جمعش کنم و شروع کنم به ادیت نهایی تا زودتر تموم شه به خصوص که تایپش حتمن خیلی طول می کشه خدا کنه کارم به تمدید ترم نکشه که بدبختم ..............................................................
این لثه کوفتی ام آبسه کرده انگار متورم شده و ترسناکه باید برم دندون پزشکی که ازش متنفرم حالا اگه خوب نشه باید برم وقت بگیرم توی این هاگیر واگیر همین مون کم بود به خدا
................................................................
پنج شنبه با بچه ها رفتیم گرد باد ! من واقعن نمیدونم مردم اون تو چرا اینقد می خورن ، خوبه نمیمیرن ، به قول سارا عین ده هزارتومنی که ورودی دادن رو نشخوارهم شده (دور از جون شما) می کنن ، خب بسته دیگه داری می ترکی !! ماهمون مقداری که مثلن اندازه مون بود خوردیم همین قدش من رو داغان کرد ، شب دل دردی گرفتم که نگو، اصلن هر وقت قاطی پاتی می خورم همین می شم
نمی دونم اونایی که صد برابر ما خوردن حتمن رفتن بیمارستان ! هروقت میریم گردباد یا هانی یا هر رستوران این مدلی به مریم گلی می گم دیگه عمرن باهاتون بیام ، حالم داره از هرچی خوردنه بهم میخوره بعد مریم میگه آره همیشه همین رومیگی اما بعد دوباره خودت آفر رفتن رو میدی
یه مامان و باباهه با بچه ها شون اونجا بودن اقا هی مامانه و باباهه در حال رفت و آمد بودن ، می رفتن غذا می ذاشتن جلوی اینا ،نمیدونم خودشون کی می خوردن، حتمن تو راه که غذا می آوردن همون جا هم میخوردن ،هی زنه می آورد به پسره میگفت بخورعزیزم بخور میخواستم بگم بابا میخوره نگران نباش، پولت هدر نمی ره این بچه بدبخت داره می ترکه از بس دادی خورد
آی از آدمهایی که توی خوردن حریص ان و بلانسبت مثل خر می خورن بدم میآد
.....................................................
بعد مدتها" بی وتن" روخریدم و خوندم از نظر من که امیرخانی تنها کتاب خوبش همون" من ِ او " بود و بس ، البته من" ا ِمیا" یا" از به " رو بین کتاباش نخوندم اما اون کتاب هایی که ازش خوندم ورفقایی هم که اون دوتا رو خوندن همه این نتیجه رو میده که " من ِ او " چیز دیگه ای بود
قرار بود " دا " رو بخرم فقط البته از سر کنجکاوی ، خدا رو شکر ساناز انگار داره باید بگیرم و بخونم خیلی نقد در موردش خوندم دوست دارم ببینم چطوریه
..............................................
"وقتی همه خوابیم" ِ ببیضایی هم اومد توی بازار، مثل همه فیلم هایی که توی سینما می بینم اما دوست دارم داشته باشمشون خریدمش تا توی آرشیو فیلمهام باشه ، دوستش دارم، همه کارش رو دوست دارم
این مدت دلم می خواست " خاک آشنا " فرمان آرا رو برم که پای سینمارو نداشتم ، باید منتظر دی وی دی اش بمونم فعلن انگار
.................................................
این روزها برای بعضی رفقا هی دعا می کنیم که آدمها ی گذشته شون برگردن و اونا برای ما دعا می کنن که آدمهای جدید بیان
تحول لازمه زندگیه برای هر کسی به مدل خودش

Friday, August 21, 2009

برنامه امروز فرت

نه واقعن فک می کنید من و رفقام از شانس بویی ُبردیم؟ واقعن چی فک می کنید؟ من حالا براتون توضیح می دم تا خوب متوجه بشید و به قول سارا جونی نمودار زندگی دیروز خودمون رو براتون شرح میدم تا به جواب سئوال برسید
گفتم که با مریم گلی و سارا جونی تصمیم داشتیم آخرین پنج شنبه قبل از ماه رمضون رو بریم فرحزاد، باغچه حسین، شیشلیک خوری حالا بشنوید از ما
با سارا صبح ساعت ده و نیم قرار داشتم ، ده شد یازده و سارا نیومد زنگ می زنم کجایی میگه آژانسی که قرار بود من رو بیاره زنگ زده کنسل کرده حالا دارم خودم می آم ، سارا به خیابون ما می رسه اما اینقدر مشنگ طور بوده ، البته به دلیل درگیری کاری ای که روز قبلش داشته و یه چک برگشتی از کارفرمای گروه روی دستش مونده بوده، کوچه ما رو دو تا کوچه اشتباه میره، داشته باشید تا دم آپارتمانی که فک می کرده خونه ما همونه می ره بعد یادش می آد خونه ما یه طور دیگه بوده پس تازه دوزاری اش می افته بر می گرده
بالاخره سارا به ما می رسه

حالا مریم می آد ، سوار بهاره همون پراید مریم می شیم که تازه از یه سرویسه کامل از تعمیر گاه مجاز برگشته ،هنوز به ورودی همت نرسیدیم که دنده بهاره لق میشه می آد توی دست مریم ، حالا نورعلا نوره ، ماشین هیچ حرکتی نمیکنه ! قیافه ها کلی عصبانیه! آقا مگه قرار نبود بریم فرحزاد خیر سرمون بعد یه هفته برنامه جور کردن و هزار تا کا ر رو کنسل کردن؟ حالا الان باید دنده ات لق میشد عزیزم

زنگ می زنیم مامان خانم که تنها است و از آقای پدر در خونه خبری نیست ، مامان خودش رو با ماشین به ما میرسونه ، تعمیر گاهی دم دست و نزدیکمون نداریم که بریم صداش کنیم ، زنگ می زنیم به یه تعمیرکارآشنا ، صد بار التماسش می کنیم که بابا سر جدت بیا ، یارو بعد از یه ساعت می آد و حکم میده که ماشین تا عصر درست بشو نیست، آقا نیست دیگه
یعنی برنامه امروز فرت

مثل سه تا دیوانه بد شانس می آییم خونه ، تا دقیقه نود آرزو می کنیم که ماشین درست می شه میریم می آریمش
اما زهی خیال باطل
ساعت دو شده و یارو می گه وسیله یدکی اش پیدا بشو نیست که نیست ، گشنه مونه دیگه باید فراموش کنیم برنامه کذایی مون رو ، قرار می شه از یه رستوران معروف که نزدیکمونه غذا ، بگیریم کارت تبلیغی شون رو گم کردم مگه می شه تا همین دیروز جلو چشمم بود زنگ می زنیم صد وهجده که شمارش رو بگیریم یارو می گه از این رستوران تلفنی ثبت نشده
منو می گی داغان فقط واسه یه دقیقه ام بود
زنگ می زنیم رادان و میگوی سوخاری و پیتزای قارچ و گوشت و مرغ سوخاری رو به قول بر و بچ ِ تورِ کلاردشت با هم شر میکنیم و مدام زیر لب می گوییم ای توی روح هر آدم بخیلی که یه ناهارِ زاقارت را بر گروه" دختران مستقل همیشه خوش شانس" نمی تواند ببیند
این اسم جدیدمونه به پیشنهاد دختر دایی عزیزم که تجربه های مشابه ما داشته انتخابش کردیم
.................................................................................
در ادامه ماجرای مفتضح دیروز جهت انبساط روحیه تصمیم گرفتیم حالا که در خونه تشریف داریم و از ماشین خبری نیست حداقل بخندیم ، پس یک عدد فال گیر تلفنی پیدا می کنیم
هزینه فال رو باید به حساب ایشون اول واریز می نمودیم
با ذکر این نکته که چون ما اصولن دیروز روی شانس بودیم هیچ شعبه ای از بانک خانم فال بین در دسترس ما نبود و چاره ای نبود جز اینکه هزینه رو کارت به کارت واریز کنیم ،رفتیم که چنین بکنیم که تا نوبت به مریم گلی جهت این امر رسید کلن برای دو ساعت شبکه بانکی کشور قطع شد
یعنی اصلن من فدای خودمون و شانسمون بشم توی کل بیست و چهار ساعت دیروز ، ما خود شانس بودیم و خبر نداشتیم
بهر حال چون بسیار پررو تشریف داریم حاضر شدیم مبلغ مورد نظر رو برای خانم فال گیر پیک نماییم ( حالا بگو مگه واجبه که ویرتون گرفته حتمن فالتون رو یکی بگه باحالها ) حالا داشته باشید که چون فهمیدیم روی شانسیم کلن ، پول رو که می خواستیم بدیم دست پیک یه چهار قل بهش خوندیم ، نه بابت پولمون بلکه بابت جون این یارو پیکه ، خب بالاخره جوون بود بدبخت، حیف بود به خاطر ما خوش شانسها توی راه بمیره یا دچار زلزله ای چیزی بشه
پول بالاخره رسید
حالا طرف می خواد فال بگیره هی بچه اش آویزونش می شه و از اون طرف تعمیر کار واسه زنه می آ اصلن نمی دونم چی بگم من
آقا بهرحال ما برای دو ساعت خنده حداقل بیست و شش تومن سه نفری پیاده شدیم و ای توی روح خانم فالگیر که انشالله حناق شود در گلویش با آن همه چرندیاتی که تحویل ما داد
باورتون نمی شه برگشته می گه یه کفش" فانتزی مجلسی" می خری باهاش همش می ری مهمونی !! نه واقعن دستت درد نکنه فانتزی مجلسی چه تضادی رو ایجاد می کنه من عاشق این تضادش شدم بعد این چه اثری تو زندگی من داره که وسط فال اومده
اما خداییش وقت فال گرفتن بهمون خیلی خوش گذشت بعضی موقع ها انگار لازمه از دنیای دگمی که به لحاظ کاری همیشه گرفتار شیم با این خل و چل بازیها بیاییم بیرون که ما هم اومدیم اونم چه اومدنی آقا بالاخره از یازده صبح تا هشت شب پنج شنبه با تمام بدبیاری های متعددش برامون خاطره شد و خوب بود ، شاید باید دنده بهاره درمی اومد تا به ما هم این مدلی خوش بگذره

Wednesday, August 19, 2009

پست پیش از ماه رمضان

خیلی بده یه حس معلق بودن همیشه باهات باشه ! یه مدتیه همش فک می کنم یه سری کار عقب مونده دارم که باید انجام بدم و نمی دونم آخرش میتونم انجام بدم یا نه مدام فک می کنم مثبت نیستم، موثر نیستم ،یه چیزی توی برنامه ام کمه که انگار ازش خبر ندارم چیه !کاش درست می شد این تعلق مسخره
..........................................................................................
چرا من برای آدمهایی که پشیزی ارزش نداشتن مایه گذاشتم اونم مایه فراوون اونقدر که حالا وقتی یادم می یاد قاطی می کنم فک می کنم همش از سر بی سیاستی و سادگی زیاد از حد منه، باور و اعتماد بی جا نسبت به آدمها ! اینکه به ریشم می خندن حسابی داغونم می کنه ، اه آدمه مزخرفی ام که سریع باور می کنم
........................................................................................
گفته بودم که هفته قبل یه سری مراسم خاله زنکی از جمله حنابندون و جهاز برون و عقد و عروسی و پاتختی داشتیم همه رو رفتم نتیجه تحقیقات انجام شده اینکه از مردهای بی عرضۀ بی ثباتِ بچه ننه ای که اسیر دست خونواده هستن و ننه شون بهشون بگه بمیر در جا فوت می کنن به شدت دوری کرده و اگه کاملن آدم مستقلی هستید که از دخالتهای دیگران رنج میبرید و دهن بینی همسرتون آزارتون میده با این جور مردها وصلت نکنید ، ما که به عینه دیدیم همسر این مدلی رو و خانواده داغونشون رو، مامان می گفت خوبه تو عروس نیستی حتمن تا حالا دق کرده بودی، راست می گفت اون قدر حرص خوردم که وسط عقد دیگه نتونستم این نمایش مسخرۀ عذاب آور ِ خانواده دامادِ بی عرضه رو تحمل کنم و اومدم بیرون ، واقعن مسخره بود جالبه هر گندی می زدند رو هم به اسمه اینکه این رسممونه ماست مالی میکردن،لازم به ذکره خانواده داماد بی ثبات تُرک تشریف داشتن من قصد توهین ندارم اما اگه واقعن ترکها اینقد رسمهای تهوع آور دارن بهتره یه فکر اساسی برای خودشون بکنن بده به خدا آزاردهنده هست! خدا نصیب نکنه
..............................................................................................
فیش موبایلم اومده از اول خرداد ماه تا اول مرداد ماه، اون وقت بابت اس ام اس زده دوهزار تومن مگه توی این مدت اس ام اس ها قطع نبود ؟ پس من چه جوری این همه اس ام اس زدم خودم هم نمی دونم
............................................................................................
بابت نزدیک شدن ماه رمضون فردا با رفقا آخرین ناهار قبل ماه رمضون رو در جایی دنج خواهیم خورد البته بی حرف پیش
...............................................................................................
واسه مهمونی هایی که گفتم، رفتم آرایشگاه برای میک آپ یارو چهار تا دونه مژه مصنوعی از این دونه ای ها برام گذاشت بدبخت شدم معلوم نبود اینارو با چی چسبونده بود نمی دونم چسب رازی بود یا بدتر از اون، بیچارم کرد تا همین امروز من با یه سری مژۀ شهلا همه جا رفتم هر مدل اداره ای که فک کنی، جالب اینجا بود که صدبار رفتم حموم زیر آب گرم گرفتمش شصت بار شبها وقت شستن آرایش با هاش ور می رفتم اقا مگه کنده می شد آخرش هم که کنده شد شصت تا مژه دیگه خودم رو هم کند خاک بر اون سرش با اون آرایشی که کرد و با اون مژه ای که گذاشتش
...............................................................................................
حالا که داره ماه رمضون میاد دلم حلیم و آش رشته و کله پاچه و کباب روزنامه ای می خواد و همین


Wednesday, August 12, 2009

برگشت به روتین شدن

دارم خودم رو جمع وجور می کنم برای دوباره شروع کردن ، فعلن چهار روزه توی شُک ام به خودم آف دادم تا ببینم چی میشه ، این چهار روز حتی از خونه بیرون نرفتم در حالیکه باید برم باید خودم رو روتین کنم ، باید برگردم سر رساله تا آخر سال فقط شش ماه مونده و من باید یه تکون اساسی بخورم
....................................................
سه تا کتاب رو با هم دارم می خونم؛ " نگران نباش ِ " محب علی ، " دیگر اسمت را عوض نکن ِ" قیصری و " من گنجشک نیستم ِ" مستور، اولی تموم شده، باقی رو هم کم کم تموم میکنم چاره ای نیست وقتی اعصابم کلی بهم ریخته است فقط باید یا بخونم یا ببینم یا برم بیرون یا پای نت باشم حالا هم دقیقن دارم همین کارها رو میکنم تا فرصتی و مجالی برای فکر کردن نداشته باشم ، حالم باید بهتر شه برای برگشتن به روال عادی
......................................................
خیلی دلم می خواد بدونم در موردم داری چی فکر می کنی
حالا که یک ماهه اوامر ئیگران رو اجرا کردی چه حالی داری
عدم استقلال چیز بدیه دوست من
......................................................
کاش کمتر اشتباه میکردم کاش یه کم زرنگ بودم
کاش می شد به عقب برگشت
.....................................................
وقتی آدمها در مورد آدم تصمیم می گیرن به چی فک می کنن، خودشون رو فقط میبینن یا به آدم هم نگاه می اندازن ، لیاقت آدمها با چی سنجیده می شه،منکه فک کنم اونایی قضاوت صحیح از آدم دارن که یه کمی هم وجدان دارن نباید با بی وجدانها حشر ونشر کرد ،کاری که این روزها من دارم زیاد انجامش می دم متاسفانه آدم بشونیستم که
بد دردیه بدونی غلط هات رو و باز غلط بری
......................................................
یه اعتراف بکنم : خیلی از دست هر چی آدمه دور و برمه شاکی ام، فرق نمی کنه حتی شما دوست عزیز
................................................................
آخر هفته تا یکشنبه درگیراسباب کشی دفتر ، راه اندازی یه اتاق مطالعه جدید توی خونه واسه خودم و مهمونی و عروسی فک و فامیل هستیم، این عروسی بازی و مهمونی های خاله زنکی چندان برام هیجان انگیز نیست دلم یه برنامه خاص می خواد بدون آدمهای آشنای دور و بر و رفقای همیشگی ِ به ظاهر همیشگی دلم اتفاقهای جدید با آدمهای جدید می خواد حتی اگه یه مشت آدم جفنگ باشند حداقل اون موقع یه سوژه جدید واسه فک کردن دارم

Thursday, August 06, 2009

استعفا

تمام شد

از شغل مزخرفی که بعد از یه انتخاب احمقانه سراغش رفته بودم استعفا دادم و حالا می تونم بگم برگشتم به جای خودم به همون جایی که از اول باید توش می موندم
یه حس جالبی دارم پر از خوش حالی ام ، اما انگار گنگ هم هستم نمی دونم چرا باید این جوری می شد با این حال خدا رو روزی صد بار شکر می کنم که تونستم بی دردسر البته فعلن بی دردسر ازش خارج شم خدا کنه واقعن تبعات مزخرفی برام نداشته باشه !
............................................
از هجدهم خرداد ماه که تصمیم مهم ام رو گرفتم تا امروز که پانزدهم مرداد ماهه روزها خیلی بد گذشت خیلی بد، هر روز و هر شب با یه اتفاق یه دردسر ، خیلی ها رو هم این وسط شناختم اونایی که نتونستن توی لحظه های سخت کنارم باشن و جاخالی دادن و رفتن
برات متاسفم رفیق
برای خودم هم متاسفم به خاطر یادگاری نوشتن روی دیوار تو
....................................................
باید بیفتم روی رساله و مقاله ها باید تموم شن این آمار گیری از زندان بدترین قسمتشه که حالم ازش بهم می خوره اگه آمارها درست نشه یدیختم رساله رو هوا میمونه
................................................................
حالم خوبه فک می کنم که حالم خوبه خیلی بهتر از قبل
مرسی خدا

Saturday, August 01, 2009

تولد سه سالگی جزیره

یازدهم مرداد ماه این جزیره یواشکی سه ساله می شود
سه سالگی ات مبارک یواشکی جان
..............................
پارسال روزهای خوش تری بود
یعنی امیدوار کننده تر بود،نسبت به همه چیز نگاه ام خوب بود
حس می کردم اون چیزهایی که همیشه دنبالشون بودم حالا یکی یکی داره اتفاق می افته
اما نمی دونم چرا همه اش پرید
من نتونستم نگه شون دارم یا نه جزیی از قسمت من نبودن
چون من همه تلاشم رو کردم به هر درو دیواری زدم تا بشه اما بعد یه سال همه پودر شدن رفتن هوا
انگار از اول مال من نبودن انگار به زور می خواستم مال من باشن
اما اگه قرار نبود مال من باشن چرا توی مسیر من قرار گرفتن
چرا خدا خواست که تا آخرین قسمت و ته ترین عمق اون اتفاق من برم
هان چرا
این سئوالها مدام می ره و میآد
می دونم که نباید خودم رو درگیر گذشته کنم چون گذشته رفته مهم اتفاقهایی که قراره بیفته البته اگه بیفته
...................................
اوضاع مثل سابقه همه چی در حال دور باطل
این وسط اتفاقهایی می افته که من دیگه نسبت بهشون مطمئن نیستم
زندگی به من یاد داده که هیچی ابدی نیست
...................................
باز هم صبرمی کنم

Friday, July 24, 2009

روزشمار

روزشمارت را خاموش کن رفیق
بگذار روزگار مرهمی بر دردهای تو باشند

Friday, July 17, 2009

عمر جاودانه آدمهای بد

این روزهای سخت هنوز تموم نشدن و دارم سعی می کنم به روم نیارم که خسته ام ، امیدوارم که یه روزی تموم می شه، سختی هر چقدر هم بخواد طول بکشه ابدی نمی شه، حالا هم باید صبوری کنم برای همۀ پیچ خوردگی های زندگی که یکی و دوتا هم نیستن
..............................................................
فردا سالگرد رفتن خسرو شکیباییه ، از اون آدمهایی بود که نمی تونم قبول کنم نیست ، خیلی دوستش داشتم روزی که رفت جمعه بدی بود خیلی بد اما اون روزها روزهای بدی نبودن پارسال همین موقع ها رو میگم همه چی درست بود خیلی درست اون قدر درست بود که فک می کردم خدا خیلی دوستم داشته که حالا همه چی رو با هم دارم ، حالا یه سال گذشته و خدا همه اون چیزهایی رو که از اسفند هشتاد و شش داده، داره یکی یکی ازم میگیره و من می دونم که همه چی هم تقدیر نیست قسمتی از این همه چی نتیجه عمل ماست عملی که شاید من خیلی وقتها ندونسته در موردشون اشتباه کردم . عیب نداره باید تجربه کرد سعی می کنم نا امید نشم و خودم رو اصلاح کنم اما اگه خدا یه بار دیگه بهم نگاه کنه فقط یه بار دیگه
....................................................................
.اسماعیل فصیح هم رفت اونم حیف شد ، بخش بزرگی ازتابستانهای دوران نوجوانی من رو کتابهای با جلد سفید فصیح پر می کرد ! اونم رفت مثل قصه گوی قصه های خوب برا ی بچه های خوب و مثل خیلی از آدمهای خوب زندگی من که زود می رن، راستی چرا آدمهای بد اینقدر عمر می کنن ؟ نه واقعن چرا

Sunday, July 12, 2009

پس لرزهای یک پایان

روزهای سخت تموم نمی شن و من عادت کردم به تموم نشدن همه چی ! بدبختی انگار برای من دچار یه دور باطله یا یه حرکت روتین شده که هی شروع می شه و دوباره همون مدلی که قبلن تموم شده بود تموم میشه، یه صحنه تکراری با یه سناریوی تکراری و دکوپاژ تکراری و دیالوگ های تکراری و حتی کارگردانهای تکراری حتی نقش اولش هم تکراریه اونم منم، اما باقی ادمکها عوض می شن مدام عوض می شن اما آخر قصه عوض نمیشه !
.................................................
جمعه نوزدهم تیر ماه رو باید یادم بمونه برای پایانهای مداوم من این یکی هم باید به تقویم من اضافه بشه
............................................................
با مریم گلی رفتیم درباره الی دوستش داشتم خیلی زیاد ! دروغ دروغ دروغ اتفاقی که خیلی برای خیلی ها ساده است اما هیچ وقت پس لرزه های ساده نداره
........................................................................
می خوام زودتر خودم رو بکشم بیرون از این دایره تکرارها نمی دونم می شه یا نه اما یک ماهه دارم تمام سعی ام رو میکنم باید خسته نشم فقط
.....................................................................
شنبه دانشگاه بودم داشتم از ساختمون به طرف درب اصلی می رفتم دیدم یه سگ بزرگ وقد بلند سیاه داره توی حیاط دانشگاه ول می گرده از ترس نفس نکشیدم چون یهو واستاد و صاف به من نگاه کرد سکته کردم یه پسره کنارم بود گفت تکون نخور خانوم تا بره و خدا رو شکر رفت ! رفتیم به نگهبان گفتیم یه سگ ول و رها داره توی حیاط دانشگاه می چرخه گفت اشتباه دیدید ! گفتم با چشمهای خودم دیدم آخه چرا سگ توی دانشگاه است خطرناکه اگه دنبال هر کی کنه وهارهم باشه خطرناکه به خدا ! خندید و رفت
...........................................................................
افسردگی نشونه هاش چیه ! باید پیش گیری کنم باید

تلخی

یه پایان تلخ خیلی بهتر از یه تلخی بی پایانه

Saturday, July 04, 2009

کابوس

سه روز پیش تولدم بود، یادم رفت اینجا بنویسم یادش بخیر تولدهای قبل از یک ماه جلوتر همیشه روز شمار میذاشتم اما حالا خیلی اوضاع فرق کرده، حالم خوب نیست ،اصلن خوب نیست، کارهام بدجوری بهم گره خورده ،روزهای بدی رو دارم می گذرونم، یه حس نفرت مزمن از زندگی داره خفه ام می کنه، سر جام نیستم، زندگی داره به صفر ختم میشه ومن بد جوری نگرانم ، برام دعا کنید خواهش می کنم دعا کنید تا برگردم به همون روال سابق، می دونم یه اشتباه گنده کردم که دارم تاوان پس می دم اما دلم می خواد این تاوان مسخره تموم شه ،می دونی ادمها یه ظرفیتی دارن که با صبر شاید بشه یه کمی بالاترش هم برد، اما مال من دیگه آخرشه دیگه نا ندارم که تحمل کنم دلم نمی خواد بگم کم آوردم اما خسته شدم آره خسته ام خیلی خسته ،کاش همش یه کابوس بد بود که یهو تموم می شد، رفقا تو رو خدا فقط زنگ نزنید برای کنجکاوی، چون حوصله تعریف کردن هم ندارم ، فقط دعا کنید از این کابوس بیدار شم

Thursday, July 02, 2009

اوضاع شیر تو شیر من

قبوله که مملکت شیر تو شیره ولی اوضاعه زندگی ما شیر تو شیرتره ! راستش از جمله بدترین روزهای عمرم رو دارم تجربه میکنم و میکردم!الان تقریبن نزدیک به یک یا دو ماهه شاید!واسه همین خیلی وقته ننوشتم نمی تونم بنویسم دارم تصمیم های گنده ای می گیرم و به اجراشون می ذارم لب کلام اینکه تصمیمی گرفتم که اگه تا چند وقته دیگه تموم شه برمی گردم به جایی که یک سال پیش تقریبن اونجا بودم! از نظر شغلی دکمه بَکِ زندگی ام رو محکم فشار دادم اقا من این کاره نبودم حالا هم پای تاوانش واستادم تا آخرش هم میرم اما دیگه تحمل این جریانی رو که وصلۀ نچسبی برای منه ندارم نه تنها بک رو محکم فشار دادم بلکه یه جاهای دیلیت و شیفت رو هم با هم گرفتم تا برای همیشه پاک شه !
................................................
یه چیز دیگه من واقعن می گم این اجناس ذکور، البته اکثریت قریب به اتفاقشون یه چیزیشون میشه فک کن طرف برای اینکه دلت رو به دست بیاره یه دروغ گنده در مورد خودش پشت تلفن می گه تا تو دلت براش بسوزه اونم به طرز وحشتناک !بعد میبینی نه بابا هیچ اش نبوده! بعد می گی چرا بهم دروغ گفتی، می گه می خواستم دلت برام بسوزه !! به خدا این یعنی سو استفاده از احساسهای یه آدم من گفتم برو عزیزم برو خدا روزی ات رو جای دیگه حواله کنه تو دیوانه ای احتیاج به دکتر داری حالم ازش بهم میخوره آخه مگه با دروغ می شه زندگی کرد یا محبت رو ایجاد کرد مگه من عقده ای ام عزیزم که چون تو خودت رو ناراحت جلوه بدی من دلم خنک شه و بگم باشه هر چی تو میگی نه بابا این پسرها بعضی هاشون چرا اینقدر بی فرهنگن چرا اینقد قاطی تشریف دارن بد بختن به خدا بدبخت
............................................................................

Monday, June 01, 2009

مسیر جدید

آدرس وبلاگ عوض شده و حالا فقط رفقای انگشت شماری که یا خیلی خوب می شناسمشون یا اون قدری که می شناسم برای اعتماد کافیه می آن اینجا، خیلی اتفاقها افتاده که دوست ندارم برخی فضولها پاشون به اینجا باز شه به خصوص که خیلی ها فقط جهت فضولی به این قلمی گاه روزمرۀ ما سر میزدن ادمهایی که من دوست نداشتم بدونن من در چه حالم ، حالا هم لطفن رفقایی که توی وبلاگشون به من لینک دادن لطف کنن و ادرس من رو توی اون لینک عوض نکنن بلکه یه لینک جدید با عنوان نویسنده یواشکی ها بدن ممنون تون می شم ! میدونید اون روزها یه کمی مجبور به خود سانسوری می شدم چون خیلی ها به اینجا سر می زدنن که مدام سوژه حرفهای انتقاد آمیز من بودن و مدام من باید در پی توضیح و توجیه بر می اومدم کاری که زیاد دوستش ندارم یعنی دوست ندارم خودم و قلمی هام رو توضیح بدم امیدوارم از سرچ گوگل هم یافت نشم که اگه بفهمم اینطوریه چاره ندارم جز نقل مکان به یه خونه دیگه که زیاد هم مایل نیستم چون جای فعلی ام رو خیلی دوست دارم !
..................................................................
می خوام ببینم می شه از صفر دوباره شروع کرد همیشه میگن برای هیچ کار هیچ وقت دیر نیست من دوست دارم دوباره هم خودم را امتحان کنم خدا کنه بشه و من بدون این که کم بیارم بتونم دوباره ریسک کنم دلم میخواد این بار دیگه نتیجه بخش باشه خدا اگر کمک کنه شاید همونی که می خوایم بشه
......................................................................
در حال فکر کردن برای رای دادن هستیم ممکنه از رفقای سبزمون جدا شیم این احتمال هست !
...............................................................................
درباره الی در راهست و ما دلمان لک زده برای سینما شنبه که بیاد ما هم وسط هفته راهی سینما و درباره الی می شویم
.....................................................................................این آ ی عزیز رفته دکتر لاغری یه رژیم سرسختانه داده که من حاضر نیستم اجراش کنم آخه مگه میشه فست فود رو برا ی همیشه از زندگی خودت حذف کنی بعد باز هم فک کنی داری زندگی میکنی نه واقعن می شه ؟؟ من که فک نکنم حالا منم بدبخت شدم چون آقا دیگه هیچ فست فودی رو نمی خوره می گه بیا بریم تو بخور می گم خب مگه من خلم که من بخورم تو نگاه کنی حالا فقط میریم کافه ، آقا قهوه و آیس لاته می خوره من هم به کافه گلاسه اکتفا می کنم ، از اون طرف مریم هم که با دماغ رفته توی زمین الان مدتیه که گرفتار عمل و شکستگی و گچ و بیمارستان و استراحته حداقل مریم خوب شه بریم فست فود خوری

Monday, May 11, 2009

لاست این کوفت دوست داشتنی

امتحان جا م ع هم تمام شد ، باورم نمیشه این امتحان کذایی رو داده باشم چقدر توی این ماههای اخیر همش دردسر این امتحان کذایی رو داشتیم می گن وقتی دانشجوی دکتری امتحان جامع اش رو با موفقیت می گذرونه دیگه رسمن می شه بهش گفت دکتر حالا ما با رسمی و غیر رسمی اش کار نداریم اما خدا کنه همه نمره هاش با موفقیت پاس شه که من اساسن حوصله تجربه مجدد این روزها رو ندارم به خدا
........................................................................
می خوام بر پیش دکتر بگم بابا من همش خوابم می آد چی کار کنم چرا هیچ راهی براش نیست خودم البته می دونم که واکنش بدنی من نسبت به استرس و نگرانی خوابه اما نمی دونم چرا این استرسه تموم نمیشه بد مصب
............................................................. ...
چلچراغ هفته پیش نوشت بود « لاست این کوفت دوست داشتنی » با یه عکس از ساویر عزیز، خب کاملن موافقم با تیتری که داده بود ، اما شما هم همین حس من رو داشتین وقتی اولین قسمت لاست رو دیدین من حس کردم دارم ورژن جدیدی از خانواده دکتر ارنست رو میبینم یادش بخیر چقدر دوست داشتم سریالهای کارتونی اون موقع رو که تا دلت بخواد واقعی و دم دستی بود
..............................................................
فک کن صبح توی دفتر نزدیک به سه ساعت لاست دیده باشی در حساس ترین قسمتها ، ظهر بری فیلم حریم رو توی سینما با صدای دالبی ببینی ( توضیحن که فیلم مثلن ترسناکه و برای زیر سیزده سال توصیه نمیشه اما ما علی رغم کوچکولو بودن رفتیم از سر کنجکاوی تا یک عدد فیلم ایرانی ترسناک رو برای اولین بار در سینما تجربه کنیم اونم با صدای دالبی که البته واقعن اگه هم یهو شکه میشدی بابت صداهای قوی اش بود ) بعد شب توی خونه از شبکه چهار اتاق چهارده صفر نه رو ببینی که اونم زیرش زده برای پایین شانزده سال توصیه نمیشه بعد نزدیک عصر هم یه عالمه کباب ترکی امیر خورده باشی و ضمن دیدن فیلم ها هم دو بسته ام اند ام و لینا نمکی قورت داده باشی قبل ظهرش هم توی جمعیت نمایشگاه کتاب له شده باشی حالا واقعن فک می کنید من شب رو چگونه صبح کردم !! آفرین درست گفتید با خوابهای بی سر وته ! خواب میدیم دیوونه شدم و هی با صدای بلند دالبی قاه قاه می خندم هی یه آدم مو بلند وحشتناک توی اتاق ظاهر می شه و من راهی برای خروج از اتاقه ندارم و کشتی نجات هم هیچ وقت نمیرسه و دکتر جک ای هم نیست که به من یه چیزی جهت رو دل بده
بگو بی جنبه روزت رو مثل آدم بگذرون دیگه
ولی بی شوخی خواب که نداشتم اما حالا با این همه خوابهای عجق وجق دیگه نور علا نور شدم

Tuesday, April 28, 2009

از همه جا

به خدا که ما شاهکاریم رفتیم سر جلسه امتحان ج امع اونوقت ورقه رو میذارن جلومون می گن بنویسید بعد هیچ استادی و مراقبی هم برامون نمیذارن بعد ما اون قدر باحالیم که در فاصله صد فرسخی از هم میشینیم و حتی در طول یک ساعت و نیم امتحان با هم حرف نمی زنیم ! خوشم می اید ازاین همه وجدان و فرهنگی که ما را اشباع نموده است ما باید به عنوان بهترین شهروندان قانون مدار ایرانی شتاسایی شویم به خدا !
...................................
فقط یک امتحان ج امع مانده است که باید بهر بدبختی از شر آنهم خلاص شویم خدا را شکر که تمام میشنود و مایک نفس راحت خواهیم کشید
...........................................
درفیس بوک شخصی ام نوشتم اینجا هم مینویسم که رفقا آنقدر دروغ بافته اند که دیگر حقیقت تو را باور ندارند اینجاست که آدم دلش برای رفقایش بیشتر از خودش می سوزد که بیچاره ها مدام در توهم به سر میبرند که حتمن تو هم دروغ می گویی امکان ندارد که نک وناله تو واقعی باشد چون نک و ناله های خودش مدتهاست که بازی است
........................................
شنیدن مدام رادیو پیام افسردگی می آورد پیشنهاد می کنم مداوم به آن گوش نسپارید
........................................
از صبح دیروز یه ویزیتوره گیر داده هی زنگ پشت زنگ که باید ما برای شما تبلیغ کنیم ، صداش عین رادیو میمونه همین جور پشت سر هم یه نفس حرف میزنه داره حالم رو بهم میریزه دختره سیریش ! هی می گم بابا ما نمی تونیم تبلیغ کنیم خلافه ول کن که نیست حرف حالیش نمیشه
...................................
راستش دیگه حوصله آدمها رو زیاد ندارم دوست دارم خلوت تر باشم
....................................
قرار بود پستهای طولانی نداشته باشم اما بازم شد پست قرقاتی از حرفهای همه این روزها
........................................................................................
راستی تا یادم نرفته دیدید که به دستور وزارت ارشاد فروشگاهها نباید اسامی
غیر ایرانی داشته باشن ؛ واسه همین اول برند گاد فادر شد گرند فادر ( که البته هنوزم فارسی نیست مگه بذارنش بابا بزرگ) بعد بیگ بوی شد نیک بو ( که اصلن معلوم نیست این اسم بعنی چی ، یعنی حتمن پیتزایی که خیلی بوی خوبی می ده ) حالا هم گفتن آیس پک باید بشه بستنی بین المللی ! خب اینکه اصلن اسم نشد تقریبن عنوانشه حالا اسمش پس چی میشه خدا می دونه ! این کارا یعنی چی نمی دونم ولی این رو میدونم که سر ظهری هم پیتزای گوشت و قارچ بیگ بوی رو دلم می خواد هم بعدش آیس پک ویژه شکلاتی و اصلن از غذای گاد فادر که خیلی هم مزخرفه دلم نمی خواد !

Sunday, April 19, 2009

هیکل های میزان

دیدین این هیکل میزون ها رو ! جایی با الف عزیز بودیم و موقعیت مون خوب بود برای تحلیل آدمهایی که مدام جلوی ما رژه می رفتن ، دو تا از این هیکل میزون ها که عشق بازو و سینه کشته تشون روبروی ما واستاده بودن یه مدتی همین جور رفتم توی نخشون بعد با خودم گفتم
اون بازو و سینه چندش آور رو باور کنیم یا اون چشمهای خمار چندش آور تر رو
!!
چرا هیچی تان به هیچی تان نمی آید
!

Thursday, April 16, 2009

ویتنام

برداشته اند نام این بز شبیه سازی شده تازه متولد شده را گذاشته اند حنایی آخه یعنی چی ؟؟ البته خیلی گوگولی مگولیه بزغاله نرم قلمبه، خدا را شکرچرا که اسم بعضی ها را روی بعضی چیزهای دیگر می گذارند که خیلی شرم آور است دوستی داشتم خیلی بزرگتر از ما که می گفت اگر می شد اسم بچه ام را می گذاشتم ویتنام

Tuesday, April 14, 2009

مونولوگیسم

قبول کن که بعضی آدمها فقط اهل مونولوگن و از دیالوگ بویی نبردند
در مورد این آدمها که دورو بر من کم هم نیستن یاد گرفتم
که یه خنده به معنیه این که خودتی بابا ما هم حالیمونه و بهتره خودت رو فقط اسکول کنی به روشی بسیار محترمانه تقدیم کنم
براشون خیلی بهتره چون آدمهای اهل مونولوگ فقط صدای خودشون رو توی سرشون میشنون و اصلن از صدای تو چیزی نمی فهمن خب مونولوگ بودنشون باعث شده گوشهاشون رو برای شنیدن حرفهایی منطقی که خلاف عقایدشونه بسته باشن و تو به قیافه این آدمها چاره نداری جز
انداختن یه نگاه عاقل اندر سفیه با یه دعایی توی این مایه که
خوب میشی جونم عیب نداره

Wednesday, April 08, 2009

خواب

چرا من اینقد خوابم می آد هر چی می خوابم هم باز خوابم می آد

Sunday, April 05, 2009

سریع ترین اس ام اس زندگی ام

زمان ومکان : یازدهم فروردین ماه امسال بود از ظهر با دوست جون بیرون بودم گردش ما تا شب طول کشید به مامان اس ام اس زدم که ما برای شام هم نمی اییم . از مامان جوابی نیومد مجبور شدم زنگ بزنم گفت مگه اس ام اس من رو نگرفتی ؟ گفتم نه و اون روز گذشت
زمان و مکان : امروز شانزدهم فروردین ماه توی دفتر نشستم و دارم کارام رو می کنم یه دفعه متوجه موبایلم می شم میبینم یه اس ام اس از مامان اومده که فقط نوشته : باشه دخملی مواظب خودتون باشید! با مامان که اون ور دفتر نشسته و داره با بابا در مورد هوای قاطی این روزها حرف می زنه نگاه می کنم و میگم مامان اس ام اس دادی به من !! مامان میگه نه چطور مگه !؟می گم هیچی گرفتم چی شد ! فقط یه خورده این سیستم مخابراتی سریع منو کشته همین

Friday, April 03, 2009

ترس مداوم

ترس از امتحان جامع مدتهاست که با ماست اما عین آمپول زدن میمونه باید انجامش داد و راحت شد حالا می خواد خوب باشه می خواد بد باشه بهتر از این استرس تموم نشدنیه که

خلاف انتظار

همیشه سعی کن تا بر خلاف پیش بینی آدم ها رفتار کنی اون وقت دیدن قیافه شون خیلی حال میده

Thursday, April 02, 2009

تمام شد

تمام شد ! چه زود!؟ دلم برای عید تنگ میشه ! از شنبه دوباره کار و کار و کار

Wednesday, April 01, 2009

تفریح در زیر چادر

از پارک لاله رد میشدم پر بود از چادرهای کوچیک و مردمی که کنار هم مثلن آمده بودند سفر برای تعطیلات
به این فکر کردم که اگر شهرستانی بودم صد سال حاضر نبودم برای تعطیلات تهران را آن هم با این وضعیت یعنی خوابیدن در چادر انتخاب کنم

Sunday, March 29, 2009

چرا

چرا برای اخراجی های دو صف می کشید ؟؟؟ من واقعن نمی فهمم ! شک نکنید که فیلم رو بارها مجانی یا با کمترین بها خواهید دید اگر که می خواهید که بخندید فقط کافیه صبر کنید

Saturday, March 28, 2009

شروع پستهای یه خطی

می دونم عید اومده ، خب فهمیدم و حسش هم کردم اما به خدا اون قدر کار سرم ریخته که وقت نوشتن توی این جور جاها رو دیگه از خودم توقع ندارم ، رفقا عیدتون مبارک به همه رفقام که نرسیدم تک تک تبریک بگم از همین جا هم تبریک می گم هم براشون آروزهای خوب خوب می کنم ! شاید از این به بعد دیگه منم به وبلاگهایی با پستهای یه خطی بپیوندم اینجوری خیلی بهتره
از همین امروز شروع شد
.....................................................................................................................................
وقتی بهترین هدیه ات رو به غیر منتظره ترین نحو توی زندگی ات می گیری حال خوبی رو تجربه کردی

Saturday, February 14, 2009

دلیل ننوشتنهای ما

واقعن چرا من نمی نویسم ! البته از نظر خودم تنها دلیلش دو تا مسئله گنده است اینکه اول از همه از صبح تا چهار بعد از ظهر نیستم و توی دفتر در حال سماق مکیدنم اما اونجا نوشتنم نمی آد دلم میخواد توی خونه مثل سابق بنویسم هر چند که همین الان دارم از دفتر باهاتون می گپم اما پوزیشن اینجا رو برای نوشتن دوست نمی دارم از اون طرف از ساعت پنج هرروز تا هشت و نه در حال نگاریدن رساله کذایی ام اگه هم ننگارم در حال سرچ مطلب یا توی خونه یا توی سایت دانشگاه ام روزهای تعطیل که کل روز رو می نگاریم اگه هم وقت خالی شه یه دو دقیقه در اختیار خانواده و اهل و عیالیم همین ! ساعات بیکاری طی روزهای هفته فک کنم وقت دستشویی رفتن و حمام کردن و شاپینگ نمودن و ملزومات دیگر زندگی می شود حالا همه می گن چرا نیستی خبری ازت نیست بابا به جون خودم وقت ندارم وگرنه مگه دیووونه ام که نباشم !
...........................
خب ولنتاینتون هم مبالک باشه هوارتا ! این روزها داریم شاخ در میآریم از حرکات محیر العقول رفقا که چه کادوهای بی ربطی بهم میدن مثلن طرف به پسره طلا و سکه میده یا پسره یه دو جین کادو میبره برای دختره بابا یه ریزه هیجان زده نشید فقط روز عشقه نه روز پوز زنی !
.................................
دلم یه کم قدیما رو می خواد یادتونه می گفتم دلم همش روتین شدن می خواد حالا می گم همون قبلنها بهتره
خدا خودش هم نمی دونه من چی میخوام که بهم بده باید بزودی تکلیفمون رو با هم روشن کنیم خودم و خدا رو میگم !
خب نوشتم که بدونید صاحب جزیره زنده است فعلن البته

Saturday, January 10, 2009

مینویسیم

فقط می نویسیم که نوشته باشیم و به ما نگویند مرده
می نگاریم برای خودمان که یادمان بماند
این روزهای خاک بر سریه داغونه دوست نداشتنی را
می نویسیم که حک شود بر جریده تاریخ لحظات پر استرس نابودی خودمان را
یا یادمان باشد
که همه چیز می توانست جور دیگر باشد
اما نیست