Friday, July 24, 2009

روزشمار

روزشمارت را خاموش کن رفیق
بگذار روزگار مرهمی بر دردهای تو باشند

Friday, July 17, 2009

عمر جاودانه آدمهای بد

این روزهای سخت هنوز تموم نشدن و دارم سعی می کنم به روم نیارم که خسته ام ، امیدوارم که یه روزی تموم می شه، سختی هر چقدر هم بخواد طول بکشه ابدی نمی شه، حالا هم باید صبوری کنم برای همۀ پیچ خوردگی های زندگی که یکی و دوتا هم نیستن
..............................................................
فردا سالگرد رفتن خسرو شکیباییه ، از اون آدمهایی بود که نمی تونم قبول کنم نیست ، خیلی دوستش داشتم روزی که رفت جمعه بدی بود خیلی بد اما اون روزها روزهای بدی نبودن پارسال همین موقع ها رو میگم همه چی درست بود خیلی درست اون قدر درست بود که فک می کردم خدا خیلی دوستم داشته که حالا همه چی رو با هم دارم ، حالا یه سال گذشته و خدا همه اون چیزهایی رو که از اسفند هشتاد و شش داده، داره یکی یکی ازم میگیره و من می دونم که همه چی هم تقدیر نیست قسمتی از این همه چی نتیجه عمل ماست عملی که شاید من خیلی وقتها ندونسته در موردشون اشتباه کردم . عیب نداره باید تجربه کرد سعی می کنم نا امید نشم و خودم رو اصلاح کنم اما اگه خدا یه بار دیگه بهم نگاه کنه فقط یه بار دیگه
....................................................................
.اسماعیل فصیح هم رفت اونم حیف شد ، بخش بزرگی ازتابستانهای دوران نوجوانی من رو کتابهای با جلد سفید فصیح پر می کرد ! اونم رفت مثل قصه گوی قصه های خوب برا ی بچه های خوب و مثل خیلی از آدمهای خوب زندگی من که زود می رن، راستی چرا آدمهای بد اینقدر عمر می کنن ؟ نه واقعن چرا

Sunday, July 12, 2009

پس لرزهای یک پایان

روزهای سخت تموم نمی شن و من عادت کردم به تموم نشدن همه چی ! بدبختی انگار برای من دچار یه دور باطله یا یه حرکت روتین شده که هی شروع می شه و دوباره همون مدلی که قبلن تموم شده بود تموم میشه، یه صحنه تکراری با یه سناریوی تکراری و دکوپاژ تکراری و دیالوگ های تکراری و حتی کارگردانهای تکراری حتی نقش اولش هم تکراریه اونم منم، اما باقی ادمکها عوض می شن مدام عوض می شن اما آخر قصه عوض نمیشه !
.................................................
جمعه نوزدهم تیر ماه رو باید یادم بمونه برای پایانهای مداوم من این یکی هم باید به تقویم من اضافه بشه
............................................................
با مریم گلی رفتیم درباره الی دوستش داشتم خیلی زیاد ! دروغ دروغ دروغ اتفاقی که خیلی برای خیلی ها ساده است اما هیچ وقت پس لرزه های ساده نداره
........................................................................
می خوام زودتر خودم رو بکشم بیرون از این دایره تکرارها نمی دونم می شه یا نه اما یک ماهه دارم تمام سعی ام رو میکنم باید خسته نشم فقط
.....................................................................
شنبه دانشگاه بودم داشتم از ساختمون به طرف درب اصلی می رفتم دیدم یه سگ بزرگ وقد بلند سیاه داره توی حیاط دانشگاه ول می گرده از ترس نفس نکشیدم چون یهو واستاد و صاف به من نگاه کرد سکته کردم یه پسره کنارم بود گفت تکون نخور خانوم تا بره و خدا رو شکر رفت ! رفتیم به نگهبان گفتیم یه سگ ول و رها داره توی حیاط دانشگاه می چرخه گفت اشتباه دیدید ! گفتم با چشمهای خودم دیدم آخه چرا سگ توی دانشگاه است خطرناکه اگه دنبال هر کی کنه وهارهم باشه خطرناکه به خدا ! خندید و رفت
...........................................................................
افسردگی نشونه هاش چیه ! باید پیش گیری کنم باید

تلخی

یه پایان تلخ خیلی بهتر از یه تلخی بی پایانه

Saturday, July 04, 2009

کابوس

سه روز پیش تولدم بود، یادم رفت اینجا بنویسم یادش بخیر تولدهای قبل از یک ماه جلوتر همیشه روز شمار میذاشتم اما حالا خیلی اوضاع فرق کرده، حالم خوب نیست ،اصلن خوب نیست، کارهام بدجوری بهم گره خورده ،روزهای بدی رو دارم می گذرونم، یه حس نفرت مزمن از زندگی داره خفه ام می کنه، سر جام نیستم، زندگی داره به صفر ختم میشه ومن بد جوری نگرانم ، برام دعا کنید خواهش می کنم دعا کنید تا برگردم به همون روال سابق، می دونم یه اشتباه گنده کردم که دارم تاوان پس می دم اما دلم می خواد این تاوان مسخره تموم شه ،می دونی ادمها یه ظرفیتی دارن که با صبر شاید بشه یه کمی بالاترش هم برد، اما مال من دیگه آخرشه دیگه نا ندارم که تحمل کنم دلم نمی خواد بگم کم آوردم اما خسته شدم آره خسته ام خیلی خسته ،کاش همش یه کابوس بد بود که یهو تموم می شد، رفقا تو رو خدا فقط زنگ نزنید برای کنجکاوی، چون حوصله تعریف کردن هم ندارم ، فقط دعا کنید از این کابوس بیدار شم

Thursday, July 02, 2009

اوضاع شیر تو شیر من

قبوله که مملکت شیر تو شیره ولی اوضاعه زندگی ما شیر تو شیرتره ! راستش از جمله بدترین روزهای عمرم رو دارم تجربه میکنم و میکردم!الان تقریبن نزدیک به یک یا دو ماهه شاید!واسه همین خیلی وقته ننوشتم نمی تونم بنویسم دارم تصمیم های گنده ای می گیرم و به اجراشون می ذارم لب کلام اینکه تصمیمی گرفتم که اگه تا چند وقته دیگه تموم شه برمی گردم به جایی که یک سال پیش تقریبن اونجا بودم! از نظر شغلی دکمه بَکِ زندگی ام رو محکم فشار دادم اقا من این کاره نبودم حالا هم پای تاوانش واستادم تا آخرش هم میرم اما دیگه تحمل این جریانی رو که وصلۀ نچسبی برای منه ندارم نه تنها بک رو محکم فشار دادم بلکه یه جاهای دیلیت و شیفت رو هم با هم گرفتم تا برای همیشه پاک شه !
................................................
یه چیز دیگه من واقعن می گم این اجناس ذکور، البته اکثریت قریب به اتفاقشون یه چیزیشون میشه فک کن طرف برای اینکه دلت رو به دست بیاره یه دروغ گنده در مورد خودش پشت تلفن می گه تا تو دلت براش بسوزه اونم به طرز وحشتناک !بعد میبینی نه بابا هیچ اش نبوده! بعد می گی چرا بهم دروغ گفتی، می گه می خواستم دلت برام بسوزه !! به خدا این یعنی سو استفاده از احساسهای یه آدم من گفتم برو عزیزم برو خدا روزی ات رو جای دیگه حواله کنه تو دیوانه ای احتیاج به دکتر داری حالم ازش بهم میخوره آخه مگه با دروغ می شه زندگی کرد یا محبت رو ایجاد کرد مگه من عقده ای ام عزیزم که چون تو خودت رو ناراحت جلوه بدی من دلم خنک شه و بگم باشه هر چی تو میگی نه بابا این پسرها بعضی هاشون چرا اینقدر بی فرهنگن چرا اینقد قاطی تشریف دارن بد بختن به خدا بدبخت
............................................................................