Wednesday, September 30, 2009

همه چی خوبه

من فقط خسته ام
اینکه نمی نویسم هم واسه خستگیه هم واسه بی سوژه بودن این روزها
اینجا جای ثبت روزمرگیه اما این روزها بی اهمیت تر از اونه که بخواد ثبت شه
مهم اش همینه؛ داغانی برنامه ها توی هم، همین بهم ریختن همه برنامه ریزیها که یهو اتفاق می افته
این شوک های یهویی به زندگی وقتی داری فکر می کنی که دیگه داره همه چی مرتب میشه
بعد با یه تلنگر می فهمی که نه مرتب نیست و تازه اول بهم ریختگیه
مهر ماه، ماه من نیست
اصلن پاییز فصل من نیست
غروبهای زود و غمگین با دیکشنری این شخصیت تابستونی جور در نمی آد
بی خیال
همه چی خوبه
باید همین رو گفت وقتی که هیچی برای گفتن نیست
همه چی اینجا خوبه و همه در امن و امانند
همین

Sunday, September 20, 2009

ماجرای یه روز بارونی

نمیدونم شنبه روز خوبی بود یا بد فک کنم خوب نبوده که الان حالم خوب نیست
صبح وقت دکتر داشتم ،برای ادامه ماجرای دندون ،که یهو هوا اون مدلی شد منظور همون مدل محشر بارونی بود که وقتی رگبار خوشگل ها رو می زد ما زیر دست خانم دکتر فکمون داشت پیاده میشد و حسرت قدم زدن داشتیم و هی به خودمون دلداری میدادیم که الان تموم میشه نگران نباش
بهر حال دو ساعت کامل طول کشید بعد هم گیر داده به این دندون های عقل نهفته من ِ بدبخت که باید ببینیم چرا نهفته است ، خب بابا نهفته است دیگه به تو چه، گفته برو عکس بنداز، منم فقط میرم عکس رو میندازم تا دهنشو ببنده، عمرن بذارم جراحی شون کنه، مگه زوره خب اون تو دارن زندگی شون رو می کنن
حالا باید پاشم برم برای عکس دندون چون هر بار که می رم پیشش همین جمله رو تکرار می کنه که از این نهفته ها عکس گرفتی ؟؟
......................
از مطب دارم می آم بیرون که سارا زنگ میزنه و توامان جیغ و گریه وناله !! بله دیگه عشق اساطیری برگشته البته سارا برگردوندتش ( چه فعلی شد )آره به روش کاملن مدرن و بعد از یه دوره صبر طولانی صبرش لبریز می شه تلفن رو بر می داره می گه آقا از عشق تو من مرغم و قد قد ،ما رو میگی اصلن به روحیه فمنیستی مون ناجور برخورده !! یعنی چی برگشتی به این« غیر ضروری ها» می گی دوستت دارم که طرف برگرده و اون جمله کلیشه ای ِ دوزاری رو بگه که عزیزم تو حیفی تو آسی تو با من تباه میشی ، من نمی تونم تو رو خوشبخت کنم و از این اراجیف ،آخرش هم بگه نه من تو رو نمی خوام
نه اصلن موافق نیستم حتی یه ذره ، آدم اگه هم روزی خواست خواستگاری از یه مرد کنه اولن اون مرد باید خیلی به قول مریم گلی مرد باشه یعنی آخر مرام که الان و در شرایط فعلی این فرض محال و منتفیه ، دوم طرف حداقل فاکتور های مرد ایده ال رو داشته باشه یعنی سرش اصولن به تنش بی ارزه که با شناخت من از طرف ِ سارا این قسمت هم منتفیه و آخر هم اینکه حداقل ظرفیت شنیدن این همه احساس رو داشته باشه وآنچنان خر کیف نشه که فک کنه علی آباد هم شهریه ،واسه دختره طاقچه بالا نذاره و خیلی درست و مودبانه بگه نه ، نه اینکه دل طرف روآنچنان بشکونه که تا بیست سال ترمیم نشه
..............................
قصه به اینجا ختم نشد سارا توی خیابون، زیر بارون در حال اشک و ناله بود ،دوست نداشت بره خونه، پس دعوت ما رو لبیک گفت و اومد خونه ما ، ما هم که از بس مُسَکن توی دهنمون زده بودن نمی فهمیدیم دقیقن چه عزاداری ای بر پا شده ، فقط یادمه پنجرۀ اتاق باز بود، بارون می زد تو خونه و سیاوش قمیشی و محسن چاووشی داشتن مرثیه می خوندن و سارا اشک می ریخت و اون وسطها یه مونولوگهای دردناکی می گفت که من دراز کشیده روی تخت فقط گوش می دادم اما نمیشنیدم و به خودم می گفت چرا آخه چرا داری خودت رو میکشی دیوانه
...............................
نزدیک هفت بود که تصمیم گرفت ادامه مراسم در خیابون و کافه بگذره ما هم که خراب رفیق، پاشدیم تا ونک پیاده رفتیم و نرم نرم رسیدیم تا افطار شد و یه قهوه خوردیم یه شاپینگ هم کردیم که البته فصل حراج و بنجل فروشی ونک بود پس بازگشتیم به خانه و رفیق ما هم رفت تا توی خونه اش باقی ختم رو بگیره
اما تا خود صبح خوابمون نرفت که نرفت و هزار تا فکر اومد توی کله
........................
رفقا تو رو خدا نیایید توی کامنت دونی به هم دیگه بد و بیراه بگید که کامنت های این مدلی رو اکسپت نمیکنم، همه ما میدونیم و این واقعیت رو پذیرفتیم که اصولن مخلوقات ضروری و غیر ضروری ناچار به همزیستی مسالمت آمیز کنار همدیگه اند پس پسر ها و دخترهای خوبی باشید و فقط سعی کنید که به محبت همدیگه درست جواب بدید
اینم یه نتیجه گیری اخلاقی برای پایان روزمره نگاری امروز

Monday, September 14, 2009

راز ، کائنات و مخلوقات غیر ضروری

کتاب راز رو خوندم ، نتیجه اینکه « راز » این است : لطفن سر خودتان را در تمام مراحل زندگی کلاه بگذارید ، کلاهی آنقدربزرگ که کم کم وجودش را باور کنید ، آنقدر باور کنید که فکر کنید با این دروغ بزرگ در حال زندگی کردن هستید این زمان است که دنیای دروغین برای شما به باور پذیرترین حقیقت عالم تبدیل میشود و دیگر هیچ کمبودی نداشته و همه چیز بر وفق مراد خواهد بود پس « راز» سه مرحله است ؛ اول - آنچه را می خواهید به کائنات سفارش دهید و دیگر به هیچ چیز دیگری فکر نکنید
دوم - باور کنید که سفارش شما در راه است
سوم - باور کنید آنچه را سفارش داده اید همین حالا دریافت کرده اید و با آن باور زندگی کنید و اصلن از اینکه ممکن است کائنات به ریش شما بخندند فکر نکنید ، احتمالن فقط یک ذره از نگاه بقیه آحاد بشری به اسکیزوفرنی مبتلا شده اید
........................................
توضیحن اینکه من ومریم گلی فقط به اندازه یک نصفه روز این روش رو امتحان کردیم بعد اونقدر نتایج رضایت بخش بود که بلافاصله از ذوق مُردیم و بلند گفتیم : ( ببخشید ولی مجبورم دهنم رو باز کنم ) گوربابای کائنات و ای تو روح هرچی باور پذیریه
.......................................
دندان مبارک رو بعد از یک هفته دست و پنجه نرم کردن باهاش ، با لحاط حس کاملن فمنیستی نگارنده ،سپردیم دست خانم دکتر دندان پزشک و ایشون تشخیص دادن به لزوم درمان مجدد و ترمیم دوبارۀ ریشه و عصب و ما رو در حالیکه چهار ستون بدنمون می لرزید روی صندلی به مدت یک ساعت میخکوب کردند و البته این داستان ادامه دارد
.........................................
فعلن تمام گروه زنان مستقل در حال افسردگی به سر میبرند
مریم گلی اون طرف توی شُک از برگشتن ِ یکی از این مخلوقات غیر ضروری و البته دیوانۀ خداست که پس از سالها هنوز درمان نشده و شاید از دیوانه خانه ای ،جایی فرار کرده اما حس ندامت و پشیمانی از ذره ذره سلولهاش می ریخته که چرا از اول نمونده بوده
سارا هم این طرف هنوز در مالیخولیای عشق اساطیری اش مونده و در حال ذکر گفتن برای بازگشت شکوهمندانۀ ورژن دیگه ای از این مخلوقات غیر ضروریه که از قضا اونم انگار دیوانه ای مجنونی چیزی در این حده که البته سارا هم دست کمی از جنون اون نداره که این چنین گرفتار عشقش شده ، بهر حال دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید
و ما هم فعلن نتیجه گرفتیم بهتره دورِ تمام این مخلوقات غیر ضروری جهان آفرینش رو یه دایره بزرگ تا اطلاع ثانوی بکشیم که به سر همتون قسم این مخلوقات غیر ضروری انگار همگی با هم یادشون رفته قرص قرمزهاشون رو روزی سه بار اونم با دوز بالا باید بخورن
......................................
فعلن زندگی در رساله ، مقاله ،پرسشنامه های زندان و سریال های آبکی ای همچون ویکتوریا و سام سون برای ما محدود شده دلمان یه میزان کافه نشینی می خواهد از نوع ویونای پارک پرنس یا فرانسۀ بام گاندی
مریم جان از شُک در بیا، به سارا هم بگو ذکراش رو فعلن فاکتور بگیره که یه میزان کافه نشینی خون ما پایین اومده و باید ندای ما رو کسی لبیک گوید

Friday, September 11, 2009

و باز تو بودی

امروز دیگه حوصله روزمره نگاری ندارم
...........................................
دیشب سعی کردم که بخوابم اما انگار نوشته های این پست جلوم رژه میرفتن و ازم میخواستن که بنویسمشون ، نیم ساعتی گذشت و من هنوز نخوابیده بودم ، داشتم توی خواب روی جزیرۀ یواشکی مینوشتم ، پس چشمام رو باز کردم ، چراغ خواب رو روشن کردم ، خودکار و کاغذ رو برداشتم و هر چی توی فکرم اومده بود رو نوشتم تا یادم نره و فردا صبح یواشکی بذارمشون روی جزیره .
.......................................................
چند شبی هست که حس میکنم با منی
سارا میگه انرژی چیز مهمیه ، باید باورش کرد ، اگه اینطور باشه باید اعتراف کنم که چند شبی هست که داری به سمتم انرژی می فرستی و من اونا رو طبق قانون جذب دریافت می کنم
بارها سعی کردم به چیزی یا کسی دیگه فکر کنم اما هجوم میاری به ذهنم
اگه درسته و داری این چند وقت روی دور تند موج میفرستی خواهش میکنم ، کمترش کن این هجمۀ انرژی رو که دیگه دریافتش داره سخت تر و سخت تر میشه
شهریور ماه بود وقتی که نزدیک به دو سال پیش از یه رابطه طولانی یهو افتادم بیرون ، وقتی پر از خلایی شده بودم که خودم حتی باورش نمیکردم ،وقتی پر از شُک بودم ، تو اومدی ، اونقدر اتفاقی که نفهمیدم چی شد ، اومده بودی ، اما انگار هر دومون آنچنان گاردی برای هم بسته بودیم که حداقل من نفهمیدم که تو خوبی یا بدی ، تو همونی هستی که باید باشی یا نه ، تو اونی هستی که باید بمونی یا نه ، خودت هم نخواستی کمکم کنی ، منم پر از ترس بودم و پر از تردید ، معلق و بی اتکا ، نمیخواستم پُر نشده دوباره دچار خلاء بشم ، پس هنوز به شش ماه نکشیده خودم رو آگاهانه درگیر یه رابطه عاطفی کردم و تو هنوز بودی ، رابطه غلیظ تر میشد ؛ رابطه میرفت تا جدی بشه و تو بودی ،رابطه اونقدر داشت جدی میشد که دیگه حس کردم نباید باشی ، اما تو مونده بودی ، جالب بود که نمیرفتی با اینکه سلامت جواب داده نمیشد ، صدات شنیده نمیشد و حس ات بی جواب می موند
اما اون رابطه یهو از بیخ داغون شد ، یهو همه چی از اون رابطۀ به ظاهر جدی از دست رفت و بی سرو صدا خاموش شد . دوباره شهریور می اومد ؛ دوران خلا ء من ، سرم رو تا بلند کردم که این بار ببینم رنگ خالی بودن من چه رنگییه ، با ز تو بودی
دو سال گذشته بود ، اما تو ومن و همون فاصله انگار تکون نخورده بودن
حالا دیگه حالم از شهریور ماه بهم میخوره
دیگه ماه رمضونی رو که صاف افتاده باشه ته تابستون رو دوست ندارم
وقت های اذونش تکرار حال خوب من نیست
میگم اگه قراره همیشه باشی چرا اینقدر پنهون چر ا اینقدر آروم و بی سر وصدا می مونی
این بازیه یه بام و دو هوا ، این تعلیقی که نمیتونی در موردش درست فک کنی و تصمیم یهویی برای بیرون اومدن ازش بگیری کی تموم میشه
اگه جرات موندن داری چرا مثل همه موندت رو جار نمیزنی
چرا مثل همه واسه بودنت با اونی که می خوای سبقت نمیگیری
این حرکت آسه ای و معلق ات آزار دهنده است می دونی که
اگه قراره بمونی خودت رو نشون بده سایه ات کافی نیست باید حس بشی
اگه هم هنوز وقت موندن ات نرسیده توی این لحظه لحظه ها ذهنت رو از هر چی موندنه ، ذهنت رو از هر چی منه ،خالی کن
تا منم دیگه نشونه ها رو نبینم
...................................................................................
ماه رمضون امسال به خدا قول داه بودم که نشونه ها رو بگیرم و دنبالشون برم غافل از اینکه نشونه ها خودشون مبهم تر ازهمیشه شدن
...............................................................................
امروز صبح با زیبا شیرازی و شهیار قنبری شروع شد توی ظهر به این پست رسید و تا شب باید خدا بخیر کنه
.............................................................................
رفقا این نوشته کاملن مخاطب خاص داشت
اگه اینجا رو میخونه که می دونم میخونه امیدوارم اون قدر اعتماد به نفسش بالا رفته باشه که بفهمه مخاطب خاص خودشه نه هیشکیه دیگه و باز امیدورام که جا خالی نده

Wednesday, September 09, 2009

در وصف یک روز بی نوشتن

امروز خوب بودم ،همین جوری دوست داشتم خوب بمونم ، پس صبح بعد ازاینکه دوش گرفتم دلم نخواست بشینم پشت میز هی بنویسم هی بنویسم ،مخصوصن که امروز باید یه عالمه مقاله ترجمه میکردم ومی ذاشتم توی رساله کوفتی
پس زدم به بند بی عاری و بر خلاف همیشه که معمولن با رفقا شاپینگ می کنم ،گفتم پاشم تنهایی برم بیرون ببینم چه خبره ،واسه همین تنهایی رفتم سمت مانگوی جردن ،البته نه به قصد مانگو، چون هفته قبل با مریم اینا رفته بودیم ، بیشتر رفتم تا اون کتونی خوجگله رو که توی نمایندگی کناریش دیده بودم ، امتحان کنم، اما من چون اصولن خوش شانسم سایز پام رو نداشت همه بزرگتر بودن ، منم آی قیافۀ غصه ای به خودم گرفتم که پسره برگشت گفت حالا نگران نباشید برامون میآرن
آی از این جمله متنفرم هر وقت فروشنده می گه برامون میآرن اصولن هیچ وقت براش نمی آرن، البته در مورد من این طوری بوده ها، ولی خیلی دوستش داشتم مخصوصن رنگش رو حالا انگار خدا نخواست ما در این شرایط که بحران داره جلومون قدم میزنه صد تومن پیاده شیم
اما میخرمش میدونم
اما حالا چرا گقتم مانگو چون بعدش پاشدم رفتم توی مانگو تا ببینم چه خبره، چیز جدید آورده یا نه، یه مادر و دختر یه گوشه ای واستاده بودن و یه تاپ ، رو دستشون گرفته بودن مادره میگفت نه نمی شه تنگه برات ،دختر هی نق می زد وقتی داشتم توی رول ، لباسها رومیدیدم ، شنیدم دختره گفت آیدا خریده باید منم بخرم حتی اگه اندازه ام نشه باید حالشو بگیرم حالا لاغر میشم !! منو میگی !! به خدا بعضی ها قاطیین دختره تپل بود قد تیم ملی ،بعد یه تاپ برداشته قد باربی ، بعد تازه توی چشم و هم چشمی مثلن میخواد پنجاه شصت تومن پیاده شه سر هیچی ،به خدا این ملت کلن میگم قاطی کردن نگید نه
..............................................
بعد تا شهر کتاب یوسف آباد رفتم یه عالم طبقه پایین تو ی کتاب ها وول خوردم و حال کردم رفتم بالا یه عالمه هم توی اسباب بازیهای یونیسف حال کردم و بعد هم اومدم خونه
.....................................................
فردا با مریم میریم واکسن هپاتیتمون رو بزنیم ، هوا صبح ها خیلی خوب شده یه خنکی خوب داره که آدم رو یاد مهر و مدرسه ها میندازه ، فک کنم فردا یه کم قدم میزنیم و حرف از همه جا و بعد هم به یاد روزهای قدیم آیس کافی یواشکی میخوریم
......................................................
طرف یه بار به ما کمک کرده تو یه کاری حالا فک می کنه من بیست و چهار ساعت باید در حال جبران باشم هی زنگ میزنه جزوه این درس رو میخواد جزوه اون درس رو می خواد ، چه می دونم آخه من، ولم کن دیگه
ولی خداییش کمک اش خیلی مهم بود توی جریان رساله ام اما خب منم به جاش تا اونجایی که تونستم بهش توی موضوع پایان نامه اش کمک کردم دلیل نمیشه تا آخر عمر منت روی سر آدم بذارن که
حالا یه جزوه ای می خواد که به هرکی سپردم نبوده منم بعد از هزار تا بدبختی از توی نت براش دانلود کردم البته پرینت اش بسته است و با پسوورد باز می شه برگشته می گه می شه پرینت شده اش رو پیدا کنید برام واقعن که رو شو برم من

Tuesday, September 08, 2009

فقط یک ایمیل

بعضی موقع ها یه اتفاقهای خوب حال آدم رو خوب می کنه ! مثل یه ایمیل خوب ! چند شبی بود که دلم یه تکون اساسی می خواست تا اینکه یه ایمیل دو خطی برام اومد بعد از مدتها از یه دوست که از هم دور بودیم اما نزدیک ، این جور مواقع همیشه دلم میخواد اتفاق رو به فال نیک بگیرم و این کارو می کنم بهرحال باید وقتی میخوای یه تصمیم بگیری سعی کنی به نیمه پر لیوان فک کنی اصلن چرا که نه دیگه بهتره نیمه خالی رو رها کنم حالا خالیه که خالیه مهم اینه که یه قسمتی اش پره مگه نه

Sunday, September 06, 2009

این روزها

باز از اون روزها شده که دیگه حالم خوب نیست ، همیشه بعد از اینکه یهو مشکلات سراغم می آد اینجوری میشم ، یعنی وقتی توی بطن مشکلات هستم خودم رو نرمال و سنگ صبور نشون میدم اوضاع که کم کم به ثبات می رسه و دیگه برای بقیه عادی میشه، من تازه حالم بد می شه، الان دقیقن توی همین مرحله ام، اتفاقهای بد توی تیر ماه شروع شد تا اواسط مرداد تموم شد، روزهایی که همه ازم انتظار داشتن نابود و داغان باشم، اما نبودم، توی خلوتم هم به خودم اجازه نمی دادم که نشون بدم قاطی کردم ، به خودم میگفتم باید این اتفاقها بیفته که افتاده پس جزیی از سرنوشتت بوده تو تمام تلاشت رو کردی ونشد پس مقصر نیستی ،اما حالا دیگه تموم اون چیزایی که ته نشین شده بود داره انگار بیدار میشه حالا این منم که داغانم و بی حوصله ، منم که نا خود آگاه دنبال مقصر می گردم منم که نمیدونم چم شده ، دلم می خواد خیلی چیزها رو جایگزین چیزهایی کنم که حالا نیستن ، نمی تونم ، نمی دونم چرا جایگزین کردن بلد نیستم یا شاید از جایگزین خبری نیست
.......................................................................
روزها به ترجمه مقاله هایی که به درد رساله ام می خوره می گذره ، گاهی اوقات هم این بخش های باقی مونده رساله رو می نویسم، به زودی باید جمعش کنم و شروع کنم به ادیت نهایی تا زودتر تموم شه به خصوص که تایپش حتمن خیلی طول می کشه خدا کنه کارم به تمدید ترم نکشه که بدبختم ..............................................................
این لثه کوفتی ام آبسه کرده انگار متورم شده و ترسناکه باید برم دندون پزشکی که ازش متنفرم حالا اگه خوب نشه باید برم وقت بگیرم توی این هاگیر واگیر همین مون کم بود به خدا
................................................................
پنج شنبه با بچه ها رفتیم گرد باد ! من واقعن نمیدونم مردم اون تو چرا اینقد می خورن ، خوبه نمیمیرن ، به قول سارا عین ده هزارتومنی که ورودی دادن رو نشخوارهم شده (دور از جون شما) می کنن ، خب بسته دیگه داری می ترکی !! ماهمون مقداری که مثلن اندازه مون بود خوردیم همین قدش من رو داغان کرد ، شب دل دردی گرفتم که نگو، اصلن هر وقت قاطی پاتی می خورم همین می شم
نمی دونم اونایی که صد برابر ما خوردن حتمن رفتن بیمارستان ! هروقت میریم گردباد یا هانی یا هر رستوران این مدلی به مریم گلی می گم دیگه عمرن باهاتون بیام ، حالم داره از هرچی خوردنه بهم میخوره بعد مریم میگه آره همیشه همین رومیگی اما بعد دوباره خودت آفر رفتن رو میدی
یه مامان و باباهه با بچه ها شون اونجا بودن اقا هی مامانه و باباهه در حال رفت و آمد بودن ، می رفتن غذا می ذاشتن جلوی اینا ،نمیدونم خودشون کی می خوردن، حتمن تو راه که غذا می آوردن همون جا هم میخوردن ،هی زنه می آورد به پسره میگفت بخورعزیزم بخور میخواستم بگم بابا میخوره نگران نباش، پولت هدر نمی ره این بچه بدبخت داره می ترکه از بس دادی خورد
آی از آدمهایی که توی خوردن حریص ان و بلانسبت مثل خر می خورن بدم میآد
.....................................................
بعد مدتها" بی وتن" روخریدم و خوندم از نظر من که امیرخانی تنها کتاب خوبش همون" من ِ او " بود و بس ، البته من" ا ِمیا" یا" از به " رو بین کتاباش نخوندم اما اون کتاب هایی که ازش خوندم ورفقایی هم که اون دوتا رو خوندن همه این نتیجه رو میده که " من ِ او " چیز دیگه ای بود
قرار بود " دا " رو بخرم فقط البته از سر کنجکاوی ، خدا رو شکر ساناز انگار داره باید بگیرم و بخونم خیلی نقد در موردش خوندم دوست دارم ببینم چطوریه
..............................................
"وقتی همه خوابیم" ِ ببیضایی هم اومد توی بازار، مثل همه فیلم هایی که توی سینما می بینم اما دوست دارم داشته باشمشون خریدمش تا توی آرشیو فیلمهام باشه ، دوستش دارم، همه کارش رو دوست دارم
این مدت دلم می خواست " خاک آشنا " فرمان آرا رو برم که پای سینمارو نداشتم ، باید منتظر دی وی دی اش بمونم فعلن انگار
.................................................
این روزها برای بعضی رفقا هی دعا می کنیم که آدمها ی گذشته شون برگردن و اونا برای ما دعا می کنن که آدمهای جدید بیان
تحول لازمه زندگیه برای هر کسی به مدل خودش