Saturday, November 28, 2009

حال اوایل آذر ماه ما

باز هم یه بار دیگه یه آزمون دیگه رو دادیم! خب فقط همین رو امتحان نکرده بودم که سراغ این یکی هم رفتم، ششم آذر ماه امتحانی رو دادم که همه فارغ التحصیل های هم رشته من یه بار توی عمرشون اون رو تجربه می کنن، من نزدیکه به هفت سال مقاومت کردم و رفتم سراغ ریسک های دیگه،اما اینم آخریش! حرف همه اطرافیان رو گوش دادم و ریسک اش رو به جون خریدم می دونم که نتیجه خوب نمیگیرم شاید اصلن نتیجه ای نگیرم اما راهی بود که باید میرفتم
دعا کنید برام خیلی زیاد
....................................................
خوشحال باش از اینکه همه قبلی ها رو خط زدی، خط زدنی رو باید خط زد ! عجب سرنوشت، خوشگل میره جلو! اونقدر خوشگل که نمی فهمی چرا چی برای چی اتفاق افتاد؟ باید روزها و سالها بگذره تا بفهمی چه خبر بود؟ چه خبر شد و تو باید کجا وامی ستادی؟ اینکه می گن فلان اتفاق قسمته رو با تمام وجودم قبول دارم، جدید واقعن وقتی یه جریانی توش گیری اتفاق می افته با یه جمله دلگرم میشم اونم اینکه به خودم میگم حتمن قراره بهترش اتفاق بیفته پس صبر کن
...................................................
این همه کِشش رو تا به حال ندیده بودم این همه انرژی یه سرّی باید توش نهفته باشه که این همه بدی رو نشه دید و یهو فراموش کرد وقتی بمب عصبانیت باشی و آماده شده باشی برای انفجار ولی یه صدا فقط یه صدا تو رو آروم کنه حتمن یه خبرایی هست چیزی که الان نمیفهمیش
.................................................
دلم یه پیاده روی طولانی می خواد از اول میدون ولیعصر تا خود تجریش توی سرمای آذرماه وقتی سرت رو توی پالتوت فرو کردی و هیشکی نیست که صدات رو بشنوه الا خودت و خودت

Sunday, November 22, 2009

فقط همین لحظه

آروم حرکت کن ، اونقدر آروم که انگار زندگی دنبالمون نکرده ،اونقدر آروم که انگار هیچ وقت قرار نیست تموم بشی آروم حرکت کن، اما با من، دوش به دوش من، برای همیشه با قدم های من هم قدم باش، اون جوری که همیشه گرمی نفس هات روی صورت من باشه و اصلن نگو که قراره یه روزی یه جایی تموم شیم، فقط باش همین ، همین خوبه که فک کنم زندگی همین الانه همین امروزه همین لحظه است و فردایی نیست

Monday, November 16, 2009

تنهای تنها

دوست دارم یواشکی ترین زندگی دنیا مال ما بود فقط ما تنهای تنهای بدون آدمک ها

Monday, November 09, 2009

واجب های کفایی

بهش نگاه می کنم و میگم چی کاره ای معلوم نیست درس می خونی یا نمی خونی ، رساله مینویسی یا نمینویسی ، توی یه رابطه هستی یا نیستی ، کار میکنی یا نمی کنی ، تنبلی میکنی یا نمی کنی ، زندگی می کنی یا نمیکنی اصلن خودت میدونی چته نه جدن چته
...........................................................
یکی دیگر از رفقا هم بعد از اینکه همه فکر میکردند شانس توپی گیرش آمده و به زودی مزدوج میشود دیروز در پی یک تماس تلفنی به فنا رفتن نامزدی اش را اعلام نمود
دیگه مطمئنم ایراد از اجناس ذکوره همون غیر ضروری ها یا همونایی است که جدیدن اسمشون رو گذاشتم واجب کفایی آخه چرا هیچکدوم نمیتونن متعهد بمونن، یکی مون بده دو تامون بدن، هممون با مشخصات مختلف که بد نیستیم آخه توی سال اخیر این چندمین موردی که دارم از بهم خوردن یه رابطه طولانی میشنوم و برام جالبه که باز هم پای دهن بینی و دخالت اطرافیان و خاله زنک بازها در میون بوده ، دیگه به این واجب های کفایی نباید امیدوار بود اگر قراره تا این حد نوبر باشند
........................................................

Tuesday, November 03, 2009

فرافکنی

اینکه تا این اندازه فرافکنی می کنی برام جالبه، اینکه مقاومت می کنی تا بگی که با همه فرق میکنی برام جالبه ! می دونی جالبه که آدم خودش رو جور دیگه تعریف کنه و کم کم به تعریف خودش عادت کنه بعد توی این تعریف سعی کنه خیلی از ضررویات زندگی اش رو پوچ و بی معنی نشون بده ! این کاریه که داری انجامش میدی می خوای نشون بدی که احساساتت از همه چی بی اهمیت ترن ولی واقعن اینطورن ؟ من که نمی تونم درکت کنم درک کنم که تا این اندازه بخوای زندگی رو مادی ببینی و خوش حالی و لذتت رو توی چیزهایی دنبال کنی که فقط برات نفع شخصی داشته باشن و مدام بگی که دوشت داشتن و علاقه مند شدن بی اهمیت ترین اتفاقیه که می تونه بیفته با این همه ، تجربه نشون داده که زوم کردن برای نه گفتن به یه سری چیزها آدم رو از اون ور بوم میاندازه و من منتظرم که افتادن رو ببینم نه اینکه بخوام لجبازی کنم ها نه فقط برای اینکه بهت نشون بدم وقتی احساسات آدم درگیر بشه هیچ مدلی نمی شه در برابرشون مقاومت کرد اون وقته که احساسات تو رو تعریف میکنن و تویی که به دنبال اونا کشیده میشی
.....................................................
هوای دو نفره ای بود امروز برای قدم زدن های آرم تو آرم
......................................................
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود، برای آن روزهایی که من بهتر و روشن تر از امروز بودم و حول احوال من آدمکهای خاکستری کم بودند دلم برای آن روزها هم تنگ میشود