Thursday, January 21, 2010

زندگی پشت نقاب عین شما

انگار فاصله بین عشق و نفرت فقط یک ثانیه است ، اون قدر کم که وقتی تو روبروی من شکستی حتی دلم برای تو نسوخت من که برای هرترک تو میشکستم
.....................................................
وقتی راهی رو اشتباه میری چاره ای نیست جز اینکه برگردی و راه های نرفته رو از این پس با احتیاط تجربه کنی نه این که دیگه همه راه ها رو بن بست تصور کنی نه برو حتی برای راه های بن بست راه ورودی پیدا کن تو بدتر از این ها رو گذروندی و میدونی که برای آزمودن آفریده شدی خدایی که بنده هاش رو بیشتر دوست داره بیشتر هم گرفتارشون می کنه تا بیشتر صداش کنن بیشتر بهش نزدیک شن و بیشتر بهش توکل کنن
..............................................
برای اولین بار دوست داشتن رو به مفهوم واقعی تجربه کردی اما تجربه ای بود که قد همه عمرت براش تاوان می دی انگار روی دیوار بد کسی یادگار نوشتی اما بلد شدی که دوست داشتن بدترین اتفاق دنیا است
.............................................
به من یاد دادی که دیگه احساسم رو وسط نذارم ، آدمک ها ارزش این همه خرج کردن احساس رو ندارن راست می گفتی با دلی از سنگ عین آدم آهنی ای بودی که کوه احساس در برابرت خرد می شد من زود صدای خرد شدن دلم رو شنیدم و فاصله از تو رو ترجیح دادم به بودن با تو
..........................................
حالا چقدر آرومم چقدر آروم تر از همین چند وقت پیش که پریشون و داغون بودم حالا من آزادم و احساستم برای خودم موندن من دیگه اونا رو با کسی شریک نمی شم من هم مثل شما از این به بعد با عقلم برای فریفتن و سردرگم کردن آدمک ها زندگی می کنم
..................................
خدایا حواست به ما باشه به ما که تا حالا با حس مون حرکت کردیم
هوای ما رو داشته باش تا نشکنیم هوای ما رو داشته باش تا بلند شیم
این بار فقط به تو اعتماد می کنم اما نمی خوام نشونه ها سردرگمم کنن
اگه امید دارم یعنی توکل کردم
و وقتی توکل می کنم یعنی هنوز انرژی های مثبت رو دو رخودم می بینم
اگه ما شعورش رو نداریم که درست انتخاب کنیم کمکمون کن تا انتخابهای درست رو ببینیم و جذبشون بشیم
...............................
از این به بعد می خوام زندگی کنم عین شما پشت نقاب

Tuesday, January 19, 2010

باز پنجره ای شکسته شد

بیست و نهم دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و هشت خورشیدی، سه شنبه بود
وقتی که باز پنجره ای شکسته شد
....................................................
حافظ امروز گفت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
.....................................................
یه خبر خوش ! به زودی می تونم یه مرکز روان درمانی و توان بخشی برای بیماران روحی باز کنم ، من دیگه توانایی اش رو دارم شک نکنید توی این ده سالی که من و رفقام با انواع بیماران روانی در حد و درجه های مختلف سر و کار داشتیم ، من فک کنم هر کدوم مون توی یه گرایش خاص و توی یه بیماری ویژه تخصص یافتیم ، اینجوری کار شما هم آسون می شه شما که به سمت ما نشونه گرفتید و همتون فقط ما ها را پیدا می کنید دیگه زحمت نمی دیم شما رو برای پیدا کردن یه مرکز باز می کنیم جهت جذب بیماران روحی داغان از هر درجه، مجنون های ادواری در اولویت اند ، اون وقت راحت بیایید پیش ما تا رسالت خودتون رو به انجام برسونید رفقای ذکور بیمار ما

Thursday, January 14, 2010

گم کرده

گم کرده تو فقط گم کرده توست
پس فقط تو باید او را پیدا کنی نه هیچ کسی جز تو
و چه خوب که تو هم گم کرده او باشی
که بهم رسیدن آسان تر است
.................................................................................
چه کنیم اگر هر چه با زندگی کند وکاو کردیم بیشتر از دستمان رفت
چه کنیم اگر رها کردن را به ما یاد نداده اند
چه کنیم اگر تا این اندازه خوش شانس تشریف داریم که همه اشتباهی های دنیا به سمت ما نشانه گرفته باشند و ما حتی بلد نیستیم جا خالی بدهیم از دستشان فرار کنیم یا حتی جیغ بکشیم که ما را رها کنید
چه کنیم که همیشه باید تا لحظه رها شدن صبر کنیم

Sunday, January 10, 2010

دلم معجزه می خواد

اوضاع تغییری نکرده ، امروز هم دارم از دانشگاه می نویسم ، هم چنان درگیر رساله ، فک می کنم روزی که رساله تموم شه می شه یه جیغ بنفش کشید ، ناجور خسته ام حس می کنم یه نفر دو سمت سرم رو گرفته و داره با تموم وجود فشارش می ده ، حس می کنم قادر به هیچ برنامه ریزی بلند مدتی نیستم دقیقن دارم توی حال توی اکنون زندگی میکنم اکنونی که خیلی مزخرف و حال بهم زنه و من چاره ای جز تحمل اش ندارم
...............................
دلم معجزه می خواد ،کاش می شد ، یه معجزه واقعی که می تونست همه چی رو عوض کنه حیف، کاش از این چوبهای جادو گری داشتم اون وقت خیلی چیز ها رو به حال اولش بر می گردوندم
...................................
مرسی مِستر عابی من تا حالا این تجربه شنیداری رو نداشتم جالب بود برام که یه بار تجربه کنم و چیزی رو بشنوم که حس نمکردم توی عمرم کسی بهم بگه شما باعث شدی من هم تجربه کنم هرچند زیاد از شما خوشم نمیاد متاسفانه
...................................
اومدنت ، موندت ، رفتنت ، برگشتنت همشون نشان از مشنگی تو داره و بس من دیگه مطمئنم و یقین دارم به جنون تو
.......................................
سعی کردم بعد این چهلم بلند شم حتی تا لب اتفاق هم رفتم اما خودم برگشتم نشد که نشد شاید هنوز زود بود برای بلند شدن شاید نذاشتی که مراسم کامل انجام شه شاید وقتی دیگر بشه دوباره نفس کشید اما حالا که شدنی نیست
..................................
خدایا فقط یه کاری کن بمونم و نشکنم و دوباره برگردم به همون دنیای کذایی خودم کمک کن هممون رو کمک کن

Sunday, January 03, 2010

سال 2010

سال جدید میلادی اومد کاش هر چی زودتر سال شمسی کوفتی هم تموم شه که دیگه داره حالم رو بهم میزنه ، احساس می کنم هیچ سالی به اندازه امسال بهمون سرویس نداده به خدا راست می گم هیشکی از امسال راضی نیست همه ناله و داغانند ، حداقل من و اطرافیانم که این طوریم
............................................
روزها هنوز مزخرف تر از همیشه میگذره اونقدر مزخرف که حتی دلم نمی خواد در موردشون حرف بزنم حس می کنم یه افسردگی وحشتناک توی جونم افتاده که هیچ راهی براش نیست هر مدل فک می کنم نمی تونم از توش در بیام هر راهی رو که امتحان می کنم اوضاع خوب که نمی شه هیچ انگار لحظه به لحظه بدتر هم میشه این جور وقتها تجربه نشون داده که یه کوفت بزرگ به خودت و اطرافیانت بگو و صبر کن ،صبر کن تا دنیا به روش خودش حالت رو بگیره و کارش رو بکنه مطمئنن تموم میشه همیشگی که نیست یه روز هم نوبت ما میشه که نفس بکشیم البته شاید، آدم باید خوش بین باشه
............................................
این وقتها تنها چیزی که همیشه حالم رو خوب می کرد یا شاپیگ کردن بود یا آرایش کردن یا قدم زدن های طولانی الان هیچ کدوم جواب نمی ده و من فقط ساعتها پشت کامپیوترم یا دارم تایپ می کنم یا میرم توی نت وبلاگ می خونم خدا رو شکر که این همه امکانات برای شاد زیستن داریم ، جاهای دیدنی و خوب برای سرگرمی ، دوستانی عالی و رفیق هایی به معنی کلمه رفیق اند ، دوستان مذکری که هیچ کدوم دچار روان پریشی مزمن نیستند ، و مردمی که هیچ کدوم نگران و دلمرده نیستند و من چقدر خوشبختم
.............................................
یه جریانی پیش اومد که فقط شد علامت سئوال بزرگ من که رفت روی بقیه علامت سئوالهام واقعن چرا ؟
........................................
دوست دارم یه سری تاریخ از سال هشتادو هشت کوفتی یادم بمونه
هشتم مهر
سیزده مهر
سیزده آذر
نوزده آذر
بیست و هشتم آذر
ده دی
وسیزده دی
روزهایی که دهانمان ...شد
......................................
دعا کنید تا آخر سال زنده بمونم همین
....................................