Wednesday, March 31, 2010

یک روز گردش علمی



عید هشتاد و نه هم تموم شد ! این سیزده روز رو قرار گذاشته بودم که یه سری از برنامه ها و کارهای رساله رو انجام بدم که خدا رو شکر تا یه جاهایی شد ! امروز یازدهم رو هم کاملن خالی گذاشتم تا با بچه ها یه کم بیشتر خوش باشیم بماند که توی این سیزده روز رو هم همش معمولن عصرها با هم بودیم و بازار غیبت با چیپس و ماست موسیر و باواریا گرم بود اما امروز روزی بود واسه خودش
مثل همیشه هر سه تامون من و مریم گلی و سارا یکی از اون یکی زودتر رسیدیم سر قرار ! ما کلن توی خونمونه که زود بیایم سر قرار، مثلن من یازده باید می رفتم دنبال سارا ، ده و نیم غضنفر و روشن کردم که سارا زنگ زده حنا من آماده ام کجایی ؟ بعد در حالیکه از خونه ما تا خونه سارا فقط پنج دقیقه فاصله است اصلن نمی دونم چرا من سی دقیقه تخمین می زنم معمولن و نیم ساعت جلوتر راه می افتم و سارا چرا از من بدتر نیم ساعت جلوتر آماده است، بماند از اون ور قرار ما با مریم گلی یازده بیست دقیقه است یازده میرسیم سر توانیر بعد به سارا می گم باید بیست دقیقه صبر کنیم همون موقع میبینم یکی پشت غضنفر داره بوق می زنه نگو مریمه که رسیده ! کلن هممون دلمون خجسته است توی قرار گذاشتن ،بخورم این آن تایمی مون رو، ولی خب کیه که درک کنه این همه محسنات رو که داره همین طور هدر می شه
بهرحال اول رفتیم سینما فرهنگ و برای « هیچ» بلیط رزرو کردیم ، فیلم رو از دست ندید خیلی به دل میشینه دوستش داشتم ، ببینید فیلم رو و قبل از هرچیز از بازی خوب تک تک هنرپیشه ها لذت ببرید چون بازی نمی کنن بیشتر زندگی دارن می کنن! من بیتش ردلم می خواست طهران تهران مهرجویی رو ببینیم که به خاطر سانس اش نشد میمونه برای برنامه بعدی




بعد با هزار بدبختی می رسیم تندیس و پیش به سوی اردک آبی ! بدبختی اش رو شرح نمیدم که اصلن قابل توصیف نیست این پت و مت بازی ما در پیدا کردن جای پارک ، بهرحال خرم بودیم که رسیدیم به اردک مردک که یهو صف اش هممون رو شگفت زده کرد ،فک کنید ساعت دوازده نشده بود ما نفر هفتاد و دوم بودیم نه واقعن این رستورانها کلن خیلی خرسند اند ها ، خوشم می اد به خدا از این مشاغل جذاب ، بهرجهت میز سالادش خیلی بهتر از بوفه غذاشه من همچنان بوفه غذای هانی پارسه رو ترجیح می دم
بعد از یک ساعت خوردن در حالیکه حس ترکیدن رو به روش بسیار هیجان آوری داشتیم تجربه می کردیم برگشتیم به سمت سینما و فیلم دیدن
در انتهای ماجرا هم یه سری فعالیتهای جذاب انجام دادیم
مثلن یه سر رفتیم شمال و برگشتیم









راست : من و چپ : مریم گلی
بعد گفتیم یه سری به همسایگانمون در افغانستان بزنیم و ببنیم پارک هاشون چطوره




ایستاده : مریم نشسته : من
بعد حوصلمون سر رفت به پاهامون یه سر نگاه کردیم ببنیم چه اندیشه ای پشت این پاها و کفشها می تونه نهفته باشه



در نهایت به این نتیجه رسیدیم که خدا بالاخره همه رو شفا میده و ما هیچ تردیدی نداریم به این موضوع

Monday, March 22, 2010

سال هشتاد و نه


سال هشتاد و نه خورشیدی مبارک

با آروزی یک دنیا سلامتی ، خوشبختی و سربلندی بی پایان برای همه ما

Wednesday, March 17, 2010

خونه تکونی

,من آدم بشو نیستم ، باز هم نوشتم ، سه روزه تمام داشتم اتاق تمیز می کردم رفقایی که اتاق من رو دیدن از گفتن سه رو زتعجب نمی کنن ، از بس شلوغه و پر از خرت و پرت وچیزهایی دوست داشتنی منه !
امسال انگار تمیزی اتاق برام همراه با یه نمایشه نوستالژیک بود البته خودم خواستم که این مدلی باشه این بار آروم و سر فرصت هر کاغذی رو خوندم و اگه لازم بود پاره کردم امسال وقت تمیز کردن کتابها دونه دونه بازشون کردم و حاشیه هاشون رو خوندم
یه عادت مزخرف دارم که وقت خوندن کتاب هر روز کنار برگه های کتاب حال اون روز ام رو می نویسم ، عادتی که باعث می شه نتونم کتاب رو به کسی قرض بدم چون توش تقریبن دفتر خاطرات شده هر کتابی برای خودش یه دنیا خاطره می اره و یادم می مونه که کتاب رو توی چه وضع و احوالی خوندم
سر کمد قدیمی ام رفتم کشویی که هیچ وقت بازش نمی کنم ، امسال خواستم تا ببینم اون تو چه خبره و بعد هم رفتم سراغ کتابهام و اینها رو دیدم
دفتر خاطرات دوم راهنمایی ؛ شرمینه عزیزم دلم برات تنگ میشه حالا که داری از مدرسه ما میری
دفتر خاطرات اول دبیرستان ؛ محیط اینجا رو دوست ندارم بچه ها رو نمی شناسم برام سخته
تقویم سال هفتاد و پنج ؛ فردا امتحان تاریخ ادبیات داریم باید یه عالمه چیزهای مزخرف حفظ کنم عوضش امروز امتحان عربی رو عالی دادم من این خانم معماریان رو خیلی دوست دارم خدا کنه بیست شم
جلد اول گنگ خواب دیده مخملباف؛ روزهای دلبستگی من به مخملباف و سینما و تئاتر و نوشتن و خوندن ، روزهایی که کار من جمع کردن نمایشنامه های اکبر رادی بود و فیلمنوشتها و پی اس های بیضایی ، روزهایی که زنگ تفریح من اسماعیل فصیح بود و هفته نامه سینما توی چهارشنبه های هر هفته
تقویم سال هفتاد و هفت و نامه ای نرسیده به رفیق قدیمی ام آیتک؛ آیتک من حقوق قبول شدم واحد مرکز ، روان شناسی علامه هم قبول شدم ، اما حقوق می خونم دانشکده ام رو خیلی دوست دارم اینجا همه چی خوبه
کتاب دریا در من شهیار قنبری ؛ امروز من و ندا و سمیرا هر سه جوونیم و عاشق ، کوچه کنداون نرسیده به فردوسی دانشکده ماست و ندایی که با صدای گوگوش شعرهای شهیار رو یواشکی برامون می خونه ماییم که گرفتار دلهره روزهای فردیم روزهایی ممونعه ما برای ورود به دانشکده روزهایی که فقط پسرها واحد بر می داشتن اما ما سه تا برای چی می رفتیم دانشکده نمی دونم و بعد هم تا عصر، سینما عصر جدید بود و ما و سه راه طالقانی و پیاد روی
جلد چهارم جان شیفته ؛ حالا میم عزیز اومده و این چهار جلد رو داده به من می دونم که دیگه پسش نمی دم
سررسید سال هفتاد و نه ؛ نمی دونم چرا دوستش ندارم اما با هم موندیم ما از یه جنس نیستیم این رو مطمئنم من خیلی بچه ام و احمق مگه چند سالمه اون اولین ادم زندگیمه، نه دارم اشتباه می کنم نباید ادامه بدیم
جلد دوم درخت انجیر معابد احمد محمود ؛ امروز داشتم از آخرین ثبت نام دوره کارشناسی بر میگشتم از انقلاب خریدم دیگه با ندا و سمیرا نیستم تنهایی رو ترجیح می دم میم عزیز هنوز هست و هنوز نیست
سررسید سال هشتاد و دو ؛ من کارشناسی ارشد قبول شدم دانشگاه تهران فکرشون بکن همون رشته مورد علاقه ام بالاخره شد اون چیزی که باید می شد
کتاب پیامبر جبران خلیل جبران ؛ امروز« سین الف» روی پاگرد دوم دانشکده جلوم رو گرفت و گفت خانم کردگاری می خواستم بابت دادن اون جزوه ها تشکر کنم و نمی دونستم چی کار کنم واسه همین این رو براتون گرفتم ، بعد از توی کیفش کتاب رو در آورد کادو شده بود ، می دونستم که جزوه ها بهانه ان هیچی نگفتم اون و بقیه پسرهای کلاس کاملن از قضیه میم لعنتی بی خبرن ، کتاب رو گرفتم وتشکر کردم حتی به بچه ها چیزی نگفتم رفتم توی سرویس بهداشتی کتاب رو دیدم و گذاشتم توی کیفم حتی یه کلمه هم توش چیزی ننوشته بود چراش رو نمی دونم شاید بلد نبوده باید دقیقن چی کار کنه عین من که بلد نبودم اون سالها رو هدر ندم اما دادم با میم لعنتی که بعد رفت
کتاب جنس دوم سیمون دووبوار؛ دارم پایان نامه ارشدم رو می نویسم در مورد زنان، لازمه اش خوندن این مدل کتابهاست خدا کنه زودتر دفاع کنم تا تموم شه این دوره مزخرف ارشد
یه دفتر خاطرات خوجگل مال سال هشتاد و شش ؛ من یه ساله دکترا می خونم ، با هزار بدبختی و دردسر ، میم عزیز رو تموم کردم و هفت سالرابطه رو نابود ، من دیگه یه وبلاگ هم دارم اما اون تو نوشتن هنوز، عادت قلمی کردن روی کاغذ رو ازم نگرفته این جوری خیلی حالم بهتره
کتاب خداحافظ گاری کوپر رومن گاری ؛ هدیه یه دوست توی کافه چهار شش نه سر چهار راه ولیعصر شروعی که زود تموم شد و من می دونستم که نشدنیه کتاب رو هرگز تا آخر نخوندم نشد که نشد عین رابطه که هیچ وقت به دلم نشد که نشد و عمر رابطه به یه ماه هم نکشید
من ِ او ی رضا امیرخانی ؛ من تنهام ، آی عزیز رو دارم اما دوستش ندارم فقط یه دوسته شاید هم کمترحتی خلاء یی رو هم برام پر نکرده
برگه های لای دی وی دی های لاست ؛ اینها یادگار آی عزیزه ، عشقه فیلمه چقد که بهم فیلم نداده سینما با آ عزیز به روز شده برام ، خودش هیچی از سینما شعور نداره نه اینکه من داشته باشم ها ؟ نه ، اما فیلم میبینه برای اینکه دیده باشه نمی فهمه فیلمه کی رو داره میبینه یا اینکه فیلمه برنده اسکاره یا توی فلان فیلم کی داره بازی می کنه کلن آی کیوش در حد جلبکه
کتاب به خاطر یک فیلم بلند لعتنی ِ داریوش مهرجویی ؛ من عاشق شدم , مهر هشتاد هشته توی حیات دانشکده ام حالم خیلی خوبه شین عزیز رو دوست دارم حالی که هیچ وقت با هیچ کسی تجربه اش نکردم الان دلم زیبا شیرازی می خواد و قمیشی ، من حالم خوبه و همه چی آرومه طالب زاده رو با موبایل ام دارم گوش می کنم
نیمه غایب حسین سناپور ؛ آذر ماه هشتاد هشته ، رفت ، خیلی ساده و بی صدا ، کاملن بی منطق و بی دلیل و من ساکت فقط تماشا کردم رفتنش رو ، من بعد از اون تموم شدم همین
کتاب میهمانی تلخ سیامک گلشیری ؛ بهمن ماه هشتاد و هشت ، سه ماهه من هستم و زندگی و تنهایی دیگه نمی خوام یا شاید دیگه نمی تونم این حرکت دایره وار زندگی روتین رو تحمل کنم بذار دنیا برام تصمیم بگیره با خودم عهد بستم تا سال هشتاد و نه هیچ تصمیمی رو نگیرم ، من خسته ام شین عزیز یک پنجم میم عزیز هم نموند اما پونصد برابر اون انگار جا گذاشته برام توی زندگی ، چرا این مدلیه کسی که دوستش نداری دوست داره و کسی که دوستش داری حتی فهم و لیاقت دوست داشتن رو نداره ، باید سال دیگه دفاع کنم باید بشه همه اون چیزهایی که تا حالا نشده دلم برای شین عزیز فقط تنگ میشه و می دونم که دلم کلن خیلی اشتباه می کنه پس به صداش توجهی نمی کنم و دایورت اش می کنم به در و دیوار
من خوبم هنوز ، پس هستم
........................................
وقتی خونه تکونی ات این قد نوستالژیک شد پس خدا رو شکر که هنوز می نویسی و می نویسی و می نویسی
.....................................
هوا خوب شده صدای بهار داره می آد می شنوی

Thursday, March 11, 2010

باز هم پست آخر

قرار بود ننویسم اما نوشتم دیگه وقتی نوشتنت می آد نباید بهش بگی نه ، دیروز با مریم رفتیم مراسم ختم برگشتنی در برابر فری کثیفه توان مقاومت نداشتیم و با یه پیشنهاد بی شرمانه از طرف مریم یورش بردیم به سمت رویال ساندویچ های فریدون ِکثافت ( خب اسمشه رسمشه به من چه ) ، داشتیم بر می گشتیم و سوار تاکسی بودیم حرف این شد که آره فلانی موهاش کمه و رفتیم توی فاز شوخی که من گفتم نه پسری که موهاش کمه خیلی غیر قابل تحمله برام ، مریم گفتم نگو سرت میاد ها گفتم خب باشه یه کچل خوش تیپ باشه چرا که نه ، دلم می خواد کچله کچل باشه با یه ریش پرفسوری و قد بلند فک کن مریم خیلی هم خوبه ، آقا همین موقع یهو تاکسی نگه داشت یه آقای خوبه همین مدلی سوار شد کنار مریم نشست ... من مریم رو نگاه کردم مریم منو نگاه کرد ، مریم منو نگاه کرد من مریم رو نگاه کردم ، آقا صفایی بود اون لحظه، یه آن به مریم گفتم کاش یه چیز دیگه آروز کرده بودم ،چون در واقع ِ امر من الان نمی دونم با این عطیه الهی باید دقیقن چی کار کنم ، بخصوص که طرف بغل مریم هم نشسته بود و از دست من کاری بر نمی اومد البته شک نکن که اگه بغل دل من هم می نشست کلن کاری از دست من بر نمی اومد یعنی اصلن هیچ وقت توی این موقعیتها کاری از دست حنا بر نمی آد
بگذریم ما تا برسیم به مقصد شاکر لطف الهی بودیم که خدا کار خودش رو کرده حالا ما عاجزیم بماند
...................................
بالاخره کار آماری رساله هم به یه جایی رسید ، بماند که این آقای دکترِ آماری که کار رو برای ما انجام می داد کلن بیچاره مون کرد ، طرف دو تا دکترا داره توی روان شناسی هم متخصصه توی این جلسه ها ، هم داده های تحقیق من رو تحلیل کرد هم خودم رو ، به سلامتی یه چیزی توی مایه های اختلال شخصیتی و پسیکوپات و دارای استرس های آلفا و بتا تشخیص داده شدم که کلن خودم بهش باور دارم بیچاره بدم نگفت توی همین مایه هاییم دیگه
ولی چیز جالبی گفت اونم این که توی رابطه ها هیچ وقت تمام سرمایه عاطفی ات رو وسط نذار همیشه یه پس اندازی نگه دار تا اگه ورشکست شدی هنوز توان بلند شدن و زندگی کردن با پس انداز عاطفی ات رو داشته باشی دوست داشتم این رو ، ریسک کردن توی رابطه بدترین اتفاقه انگار راست می گفت
...............................
به مریم قول داده بودم که عید یه سر بریم اردک آبی ، بعد چون این اواخر مشکلات مالی دارن جلوم رژه میرن برای مریم نوشتم دیگه فکر اردک مُردک رو از ذهنت بیرون کن عمرن باهات بیام ، مریم زده تو قول دادی باید بریم حس من رو فقط اردک آبی الان ارضا می کنه ، بهش میگم خب تو الان مرفه بی دردی با آقای سین برو من نمی تونم بیام من در طبقه پرولتاریا قرار گرفتم ای بورژووازی کثیف ! میزنه برام ، درست میشه خدا پولش رو می رسونه عین جهیزیه ، بهش میگم راست میگی چه خوب در مورد یه آقای خوب چی ؟ اونم عین جهیزیه می مونه خدا میرسونتش ، مریم میگه اون رو دیگه نمی دونم اما تو امیدت رو از دست نده ، میگم توکلت الی الله
............................
آقا حالا نگید این دخمله چرا رفته توی این فازها ی آقایون خوب ها ! نه اصولن اسفند ماه این خاصیت رو داره که آدم خلا احساسی اش رو حس می کنه بعد من معمولن از این خلاها نداشتم توی این ماه کذایی در کل عمرم ، واسه همین یه کم برام غریبه است این حس عجیب ، هی میرم توی فازاینکه چرا نه چرا باید این مدلی می شد ؟ می دونی این که قراره من تعریف رابطه اجتماعی رو بفهمم یه کم برام هضم اش مشکله ، حالا شما ممکنه دقیقن نگیرین که این پاراگراف یعنی چی اما اشکالی نداره اونایی که باید بفهمن می فهمن ! بهرحال دلم می خواد رابطه اجتماعی برات اندازه بونس لیگا تجربه بشه تا بفهمی چی میگم عسلم ،بعد هم اینکه بعضی ها هم رفتن ریاضت بکشن اره ارواح ...بماند ریاضتتون رو بخورم که با اون روابط اجتماعیه خیلی در تعامله حالا باش تا افتاب دولتت بدمد عزیز دلم
..........................
باید توی عید رساله ام رو تایپ کنم ، پرسشنامه های جدید رو تنظیم کنم برای آخرین بخش آماری کارم ، بخش واشنگتن و کالیفرنیا رو کامل کنم ، تحلیل قسمت ایران و آمریکا رو به یه سر منزلی برسونم و بقیه اش رو هم نمی گم تا دپرس نشم ، یعنی می تونم ؟ چه ترسناکه این چشم اندازه من برای سال جدید
.......................
خب دیگه میرم تا سال دیگه ، این آقا ببره که میگن داره میاد تا این گاو مزخرف رو بخوره امیدورام زودتر بخورتش و ایشالله ببر مهربون و خوبی باشه برای هممون تا قد امسال به جمیع ما سرویس نده
......................
این نُه روز اگه به سلامت و خوبی بگذره اردک آبی که سهله گیلانه جردن یا سه تا نایب به آپشن شما ، نه اصلن سه بار پشت هم البرز مهمون من ، من می دونم آخه نمی گذره که قول می دم رفیق ، حالا باشه چون شمایی ایشالله که می گذره جهنم ضرر
...........................
به امید نوشتن دوباره من و خوندن دوباره شما توی سال هشتاد و نه عزیز

Thursday, March 04, 2010

آخرین پست اسفند ماه هشتاد و هشت

این ننوشتن های طولانی من فقط اعتراضی است به نشدنی های نا تمام زندگی ام
چرا شدنی نمی شوند این همه نشدنی هایم
چرا خدا لحظه های خوب را برای من کوتاه و گذری می خواهد نمی دانم
و هرچه بیشتر سکوت می کنم گره ها کورتر می شوند رفقا
..................................................
کاش این همه پشت هم اتفاقهای بد رو تجربه نمی کردم ظرفیتم تموم شده شک ندارم
..................................................
روزهای آخر اسفند دیگه انگار پر غنج زدن دلم نیست
.................................................
اگه همه ما اشتباهی سر راهم قرار می گیریم کلن در ِ دنیا رو باید بست که این همه بی وقفه اشتباه می کنه
...............................................
وقتی همه چی جوره برای بودنت اون وقت یهو همه چی جور می شه برای نبودنش خیلی حال بدی داری اون قدر بد که تصمیم میگیری دوره خلاء ات رو طولانی کنی اون قدر طولانی که دیگه هیشکی نتونه وارد زندگی ات شه و فک کنه تو از اول هم تنها بودی
..............................................
دیروز من بودم و مریم گلی و ساعتها پیاده روی در سکوت و زندگی ای که داریم سخت می گیریمش اما خودش نمی خواد روی آسونش رو به ما نشون بده
...................................................
من خوب می شم می دونم اما زمانش رو نمی دونم
............................................
شاید این آخرین پست این سال لعتنی باشه سالی که یادم داد
هیچ وقت آدمهایی که به نظر ساده می آن رو ساده فرض نکن همه پشت یه نقاب سیاه دارن نفس می کنن
هیچ وقت دیگه به بیزنس فکر نکن تو آدمش نیستی و نبودی و نخواهی بود
هبچ وقت عاشق نشو چون عشق ِ با نتیجه، عشقی که ته داشته باشه حتی توی داستانها هم غیر منطقیه
هیچ وقت فک نکن که یه اتفاقی اگه تا آخرین لحظه با خوبی و خوشی رفت جلو حتمن اتفاق می افته نه فقط کافیه توی یه لحظه همه چی داغان شه
هیچ وقت راست نگو و احساسات رو وسط عریان و برهنه نذار
هیچ وقت منتظر تموم کردن رابطه از طرف مقابلت نباش اگه می دونی تمومه تو پیش قدم شو برای خداحافظی حس اش قشنگ تره
و هیچ وقت وارد جریانی نشو که می دونی ته نداره