Sunday, May 30, 2010

بایدهای من

لیستی از بایدهای من از آسان به سخت ، در این روزهای در شرف میلاد پر سعادتم
اول - باید غذا درست کردن را یاد بگیرم
دوم- باید روزی موهایم را نارنجی کنم
سوم- باید یک روز به بالای برج میلاد بروم
چهارم- باید یک روز دوباره کلیدر را بخوانم اگر جرات داشته باشم
پنجم - باید هر چه زوتر رساله را تمام کنم
ششم -باید برای هیات علمی شدنم بیشتر دعا کنم
هفتم - باید سه کیلو از وزنم را کم کنم
هشتم- باید یک گوشی جدید بگیرم تا دیگر این گوشی برایم کوهی از خاطره های ترک خورده نباشد
نهم - باید یک روز تمام فون بوک ام را و تمام ایمیل آدرسم را از آنها که غایب اند خالی کنم
دهم- باید بعد ازپنج سال ترانه « تو ز دیار من آمدی » ِ سعید محمدی را از زنگ گوشی ام بر دارم
یازدهم- باید یاد بگیرم که منتظر نباشم بلکه منتظرم باشند
دوازدهم- باید یاد بگیرم که کمتر راست بگویم
سیزدهم- باید یک روز تنهایی به همان کافه ای بروم که می رفتیم و تنهایی قهوه ای بخورم با کیک
چهاردهم- باید دیگر با خودم درد دل نکنم
پانزدهم - باید یادگاری ها را دور بریزم و دیگر خاطره جمع کن نباشم
شانزدهم- باید یک روز پاییزی تنها به سفر روم
هفدهم - باید بر توسعه « روابط اجتماعی » ام در مفهوم خاص کلمه بیشتر فکر کنم
هجدهم- باید خود را برای یک زندگی بی عشق اما همیشگی آماده کنم
نوزدهم - اگر نشد باید تجرد را ایده آل مطلوب ام بدانم
بیستم - باید یاد بگیرم کسی که مرا دوست می دارد ، را تحمل کنم
بیست و یکم - و باید یاد بگیرم تو را دوست نداشته باشم که عشق به تو اسراف محبت است
......................
از امروز تا دهم تیر ماه سی و یک روز به تولدم مانده و من از سر خودشیفتگی به روال گذشته روز شمارم را آغاز می کنم
حالا که باید هایم را بلد نیستم اجرا کنم حالا که کسی نیست تا برایم تولد سوپرایز بگیرد ، من خودم از هیجان تمام شدن سی سالگی ام این سی و یک روز را می شمارم
پس
سی و یک روز مانده است تا وارد شدن به سی و یک سالگی کذایی ام

Thursday, May 27, 2010

یک فنجان قهوه

این روزهای حوالی تابستان ،

دلم می خواهد کسی مرا به یک فنجان قهوه دعوت کند

کسی که مریم ، ساناز ، پروشات و سارا نباشد
کسی که از آدمک های موقتی گذشته ام نباشد
کسی که حتی از خوبهای دیروز و هنوزم نباشد
خوبهایی که سالها سوهان روحم بودند ، نه از آنها نباشد

دلم می خواهد کسی مرا به یک فنجان قهوه دعوت کند

که فقط یک رفیق باشد نه خیلی قدیمی و کهنه ، نه خیلی جدید و تازه

دلم می خواهد کسی مرا به یک فنجان قهوه دعوت کند
که هم قد و اندازه من نباشد
تا مدام با هرکلام ِمن ، تاییدم نکند ، تا مدام نگوید « چه جالب منم همینطور » ، تا با من همدردی نکند حتی اگر همدردم باشد ، تا حرفهای تازه بزند و بلد باشد در کسری از ثانیه یَخ ام را آب کند و من را به حرف آورد تا حرفهایم را گوش ِ خوبی باشد با لبخندی محو ، بی آنکه نصیحتی کند و سرانجام یک « بی خیال » گُنده را برایم روی میز نقاشی کند

دلم می خواهد کسی مرا به یک فنجان قهوه دعوت کند ؛ ساده و به یکباره با یک اس ام اس غیر منتظره ، بدون چون و چراهای تلفنی ، بدون چک و چونه های شفاهی ، بدون هیچ چرتکه و حساب و کتاب و بده و بستان عاطفی ، مرا دعوت کند و فقط بنویسد : « می خواهم در کافه ای فنجانی قهوه را مزه مزه کنم اگر همپیاله می شوی خبرم کن » و من فقط بنویسم می بینمت نزدیک عقربه های ساعت ... در کافه ....منتظرم بنشین

دلم می خواهد کسی مرا به یک فنجان قهوه دعوت کند که برایم غریبه ای آشنا باشد آنچنانکه وقتی از کافه بیرون می زنیم حتی مسیرهایمان مشترک نباشد تا آنجا که وقتی از در کافه از هم جدا شدیم پشت سرش را هم نگاه نکند و قول دهد که هرگز به رویش نخواهد آورد که روزی با من میزی را در کافه ای شریک شده است و حرفهایم را گوش شنوایی بوده است و از شما چه پنهان بغضی و حلقه اشکی را هم دیده و در کنج دلش خاک کرده است

دلم می خواهد کسی مرا به یک فنجان قهوه دعوت کند در این روزهای خرداد که دلم سخت معلق است ، که قلبم سخت گرفته است و چیزی نمانده به ترکیدن بغضم

دلم می خواهد کسی این روزها مرا به یک فنجان قهوه دعوت کند که رفاقت را بلد باشد و تنها قد یک ساعت و به وسعت کافه ای کوچک و پرت در این شهر ، به من و واگویه هایم دل دهد رفیقانه ، همین !

Tuesday, May 25, 2010

ننوشتن هم درد منو دوا نمی کنه

دیگه ننوشتن هم درد من رو دوا نمی کنه
و این کشف تازه من است از ننوشتهای مدوامم
قرار بود ننویسم اما اول درخواست شد ازم با لحن مهربون و خوردنی که بنویس عسلم خوشگلم بنویس ، بعد باز ننوشتم اون وقت کامنت گذاشتن که بنویس مگه می شه ننویسی ، بازم ننوشتم بعد با یه حالت یه کم عصبانی گفتن نمیخوای بنویسی چرا ؟ ، باز بدون هر گونه پاسخی ننوشتم تا اینکه دیشب از طریق یکی از رفقا تهدید شدیم و حالا دارید می بینید که اصلن برامون این تهدیدها مهم نبوده مدیونی اگه فک کنی مهم بوده ها من دلم فقط واسه اینجا تنگ شده همین و بس
.........................................
پرسه زدن های آدمک های دو رو برم آدمک های قدیمی خوبهای دیروز و هنوزم ، دیگه اون قد عادی شده که حتی دلمان هم نخواهد گرفت از بود ونبودشان از ماندن و نماندنشان
رفیقی وقتی این رو شنید گفت نه ، این رفت و آمدها ، این بود و نبود ها ، هیچ کدوم عادی نشده فقط ما پوست کلفت تر شده ایم برای تحمل سختی های زندگی و دلمان سختی می خواهد تا زندگی ، پدرِ پدر جدمان را هم در آورد تا بگوییم که بله خیلی اوضاع بد است
........................................
خرید می کنم، وقتی اعصاب ندارم فقط خرید می کنم نمی دونم خوبه یا بد اما آرومم می کنه خب هر کسی رو یه چیز آروم می کنه من هم این مدلی ام دست خودم نیست که، بعد می آم خونه یه پونصدی و یه پنجاه تومنی رو ته کیفم می بینم این یعنی خیلی حالت بد بوده حنا ، اون قد بد که تو حتی به فکر این نبودی که فردا را چه کنی با این همه دردِ درمان نشده
......................................
ف ..ی ..س.. ب.. و. ...ک ..محترم مرا به رفقای بیست سال پیشم رسانده است به دوران خوب دبستان هاجر و این امروز شده است تمام روزگار من ، رفقا ی قدیمی حتی گروهی درست کرده اند با عنوان دانش آموزان مدرسه هاجر مدرسه ای که دیگه نیست مدرسه قدیمی ما توی خیابان توحید خیابان سامانی بعد از اسکندری با اون کوچه ی پر از یاس
که حالا ساختمونش کوبیده شده و ازش یه ساختمون جدید در اومده ، حالا من رفقایی رو می بینم که همه خانمی شدن بعضی هاشون حتی مامان شدن و ما هنوز انگار هفت ساله ایم
باز هم به مدد این دنیا من یه دوست قدیمی از دوران دبیرستان رو پیدا کردم و امروز باهاش گپیدم پای تلفن
دلم یهو تنگ شد برای اون همه معصومیت از دست رفته ما
حالا که سالها گذشته و انگار او هم علی رغم موقعیت شغلی و اجتماعی مناسب آدم خوشحالی نبود
ما بچه های اواخر دهه پنجاه چرا اینقدر بهم ریخته و افسرده و مانده از خوشی های دنیاییم نمی دانم
..........................................
چند روز قبل که با ساناز و پروشات توی کافه پراگ بحث زنونه راه انداخته بودیم حس کردم شاید این فقط ماییم که دردهامون مشترکه اما نگذشت چند روز دیگه که دیدم نه انگار درد مشترک ما دختران متولد سالهای پنجاه و هشت و پنجاه و نه همه از یک نوعه همه دردی نداریم جز اینکه دوست داریم کسی رو دوست داشته باشیم دوست داریم عشق بدیم بدون اینکه حتی دنبال چرتکه انداختنهای عاطفی باشیم و از بد حادثه همه گرفتار آدمک هایی هستیم که از عاطفه و احساس چیزی نشنیده اند و تنها ، رابطه را بیزنسی معقول و منطقی می دانند که قرار است در آن نبازند و فقط ببرند
دلم گرفت برای خودمان
برای این همه انرژی و احساس که بی نتیجه هرز می رود
دلم سوخت برای این همه عاطفه که باید به بدترین نحو سوخت شود
چرا که نسل سوخته ما جز این راه دیگری برای زندگی بلد نیست
......................................
حافظ امشب برای من خوشبین تر بود
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگریم که ز عهد طربم یاد آمد

Thursday, May 13, 2010

رهایم کنید

توی فکر اینم که شاید بهتره مدتی ننویسم ، حوصله می خواد نوشتن چیزی که این روزها ندارم ، سوژه می خواد نوشتن که از بی سوژگی ترجیح می دم سکوت کنم ، این روزها روزهای روتینی هم حتی نیستن ، حس تعلیق دارم انگاری روی زمین و آسمونم بین یه عالمه علامت سئوال که دیگه حتی برام پیدا شدن ِ جوابشون مساله نیست ، باورت می شه که من به روی هر چیزی تسلیم شده باشم ، دیگه حوصله جنگیدن ندارم جنگیدنی که می دونم نتیجه نداره ، این روزها عین دختری شدم که فقط می خواد روزها بگذرن و اون نفس بکشه و توی لحظه بخنده یا حتی توی لحظه ناراحت باشه بدون لحظه ای فکر به اینکه آخرش چی می شه
می دونم که شاید این همه تسلیم زیادی باشه اما برای من که مدتها جنگیدم خیلی هم خوبه دوست دارم خودم رو بسپرم به تقدیر هر چی باید بشه می شه نه ؟من تلاشم رو کردم دیگه نه توان اش هست نه حتی امیدواری کاذبش
...............................
این روزها مدام اگه قراره چیزی رو تاریخ بزنم می نویسم هشتاد و هشت !! حالا چرا نمی دونم ، نه اینکه اون سال خیلی خوب بوده حالا برام نمی گذره و موندنی شده اونم بد جور
................................
عجب هوایی شده چند صد نفره ، دلم می خواد نباشم وقتی هوا این قد خوبه یا هوا اینقد خوب نباشه وقتی من این مدلی ام
.................................
دنیا ، ما رو با تمام خوبی ها و معصومیت هامون نخواست و حالا اگه دیگه حس می کنم معصوم نیستم براش توجیه خوبی دارم ، من بیست و نه سال معصوم و پابند به اصول شما زندگی کردم اما مُدام پَسَم زدید حالا بذارید سی سال مونده رو خلاف اصول تون زندگی کنم حتی اگه بخواید ایراد بگیرید و بالای منبر برید برای نصیحت من ! حتی اگه به نظرتون این مسیر خلاف جهت به من آسیب می رسونه بذارید برسونه حداقل اون موقع تقصیر رو گردن یکی دیگه نمیندازم اون موقع جای توجیه هنوز هست
بذارید زندگی کنم به اصول خودم نه با احترام به اصول شما
......................................
رهایم کنید تا نا کجا آباد این دنیای لعنتی

Tuesday, May 04, 2010

چه کنم

مریض بودم تقریبن یک هفته است که افتادم گوشه خونه مریض و درمونده و هیشکی هم دوستم نداشته کلن من رو هیشکی انگار دوست نداره
............................................
جهت انبساط روحیه همه رفقا امروز رنگی رنگی قلمی می نماییم کلن
............................................
اون قدر جالبه برام وقتی همه رفته ها مسیر رفته رو بر می گردند ، غافل از اینکه نمی دونن مسیر یه طرفه بوده و کلن یا باید عقب عقب برگردن که این ریسک بزرگیه چون شاید تو ی همون مسیر یکی دیگه داره با سرعت نور حرکت می کنه و ممکنه کله پاشون کنه و یا اینکه اگه بخوان سر و ته کنن و برگردن خلافه و جریمه میشن و دیگه نمی تونن ادامه بدن
................................................

من کلن با هر مدل سُک سُکی مشکل دارم
.................................................
برام کلن شگفت انگیزو جذابه که اشتباه می کنید اما هنوز هم کله تون رو بالا نگه می دارید اون قدر بالا که انگار اصلن اشتباهی در کار نبوده ، نمی دونم چی بگم اما فصل انگار فصل بازگشته ، بازگشت هایی که خیلی دیره
.............................................
دیگه تعجب نمی کنم اگه بُتی که از یه آدم ساختی در ثانیه ای شکسته بشه ، یه زمان فک می کردم آدمها به مرزهاشون معتقدند یا حداقل هر آدمی رو با مرزها و حریم های شایسته اون آدم میسنجن ،اما جامعه بیمار من حتی همین یه ذره احترام به حریم ها رو هم از بین برده ، براتون متاسفم که دیگه فقط از همه چیزی که دارید جنسیت مذکرتون مونده و بس ، تحصیلات و شخصیت اجتماعی ، جایگاه و اصالت خانوادگی ،رفتار و کردار به ظاهر مبادی آداب هیچ کدوم دیگه ملاکی برای کد بندی ارزشهاتون نیست ، این ولع جنسی ،این بیماری درمان ناپذیر، درد بی درمون مردان سرزمین منه
دوست ندارم کلی نگر باشم و به همین خاطر از همه دوستان ذکورم که هنوز مبتلا به این بیماری نشدن عذر می خوام و امیدوارم هنوز استثناهای سرزمین من تا به اخر استثنا بمونن همین چند نفر انگشت شماری که می شناسمشون و انگار غنیمت همه رابطه هامونن
................................................
باز هم گپ و گفت امروز من با حافظ

بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم
زلف سنبل چه کشم ، عارض سوسن چه کنم
آه کزطعنه بد خواه ندیدم رویت
نیست چو آیینه ام روی ز آهن چه کنم
حافظا خلد برین خانه موروث من است
اندرین منزل ویرانه نشیمن چه کنم
................................................
و سر آخر
من با این همه بود و نبودت چه کنم