Tuesday, June 29, 2010

دو روز دیگر


دو روز دیگر مانده است و من این روزها ی پر از تشویش را دوست نمی دارم
..............................
فقط دلم می خواد جمعه حال خوبی از آن من باشد

Monday, June 28, 2010

سه روز دیگر

و این منم در آستانه افسردگی های بی دلیل
............................................
خداییش خودم هم نمی دونم چمه شایدم می دونم و نمی خوام به روم بیارم
...........................................
هر چی هست من این روزها رو دوست ندارم انگاری چیزی از زندگی کم شده است
............................................
سه روز دیگر این افسرگی به نقطه پیک اش می رسد و بعد هم تمام
..............................................
نیت این روزهای ما و پاسخ حضرت حافظ

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطف ها می کنی ای خاک درت تاج سرم
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
خرم آن روز کزین مرحله بر بندم بار
وز سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
حافظا شاید اگر در طلب گهر وصل
دیده دریا کنم از اشک و در و غوطه خورم
پایه نظم بلند است و جهانگیر بگو
تا کند پادشه بحر دهان پر گهرم

Sunday, June 27, 2010

چهار روز دیگر

فقط چهار روز دیگر من سی سالگی را پشت سر می گذارم

Monday, June 21, 2010

و همه چی آروم نیست

تابستان شروع شد
.............................
امروز می رم و موهامو کوتاه می کنم مثل همیشه اگه یه کم هم اوضاع ام روبه راه باشه شاید یه تغییرات دیگه هم در طول هفته آینده در خودم ایجاد کنم
.............................
توی دلم انگار یه گربه نشسته سر تشت داره تند تند لباس می شوره نمی دونم چرا تمومش نمیکنه از کت و کول نیفتاد این روزها اینقد شست
.............................
هر چند که فقط نه روز دیگر مانده است به میلاد با سعادتمان اما مراسم تولد بازیمان که قرار بود با رفقا سه شنبه آینده بر گزار شود به یک دلیل ساده اما غیر مترقبه مالید و افتاد به بعد از دهم تیر ماه ، ببینیم چه می شود
.............................
و همه چی آروم نیست

Wednesday, June 16, 2010

توی روز روشن

روزهای آخر خرداد همیشه برای من دوست داشتنی بودن ؛ روزهای تمام شدن امتحانات ، روزهای نزدیک شدن به روز میلادم و روزهای رسیدن تابستان دوست داشتنی من
اما چه شده است مرا که این روزها هم مثل سابق نگران کننده و پر از افسردگی اند نمی دانم ، بهرحال این روزها هم رنگ دیگری ندارند انگار جز تشویش
........................................
دموکراسی تو روز روشن ، خندیدن به ریش ملت بود در روز روشن ، مزخرف و بی محتوا ، فیلمی که عزراییل اش برنزه بود و دنیای برزخی اش دیجیتالی و منشی نکیر و منکرش هندزفری داشت هنرپیشه ای که نقش دختر جانباز را بازی می کرد لبهایش به حد اگزجره ای پروتز داشت و به چشمانش اکستنشن ِ مژه زده بود و وقتی پدرش داشت روی تخت بیمارستان جان می داد از ترس اینکه فون برنزه اش نریزد و مژه ها یهو نیفتند حتی ادای اشک ریختن را نتوانست درست و حسابی در آورد ودر عین حال ما آخرش نفهمیدیم نیکی کریمی دقیقن هدفش چه بود از پذیرفتن آن نقش بسیار پر معنا همان اندازه که نفهمیدیم نیما شاهرخ شاهی در آن وسط دقیقن چه هنرمندی از خود نشان داد که یک سیاهی لشکر نمی توانست انجام دهد و آقای زم و آقای عطشانی خدا قوت و خسته نباشید شدیدن
........................................
من دیگر برایم شما ها علامت سئوال نیستید که چه می کنید و چرا می کنید من وقتی این را فهمیدم ، در همان آن فهمیدم که دیگر بزرگ شده ام
.......................................
و چهارده روز مانده است به روزی که بزرگ تر هم خواهم شد

Wednesday, June 09, 2010

هرچند که ناید باز تیری که بشد از شست

خسته بودم داغان در اندازه ای وصف ناشدنی ، پس چاره ای نبود جز پیاده گز کردن از انقلاب به سمت چهارراه ولیعصر و رسیدن به نشر مولی و ابتیاع دو کتاب ؛ « خفاش شب ِ » سیامک گلشیری و « شهر شیشه ای ِ » پل استرو بعد سوار شدن به اتوبوس با عینکی بزرگ و تیره به چشمم تا ریمل های ریخته زیر چشمم را همشهریان نامحرم نبینند و مدام ایستک لیمویی را بالا کشیدن تا این بغض لعنتی کنار رود و جایی برای نفس کشیدن باز شود . گلوی لعنتی باز که شد من رسیده بودم و به اتاقم پناه بردم
.............................
بیست و دو روز مانده است به بیشتر بزرگ تر شدنم
................................
حافظ اما امشب گفت

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از من و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانش گشت در ابروی او پیوست
باز آی که باز آید عمر شده حافظ
هرچند که ناید باز تیری که بشد از شست

Sunday, June 06, 2010

میفهمم ، پس هستم

خسته ام ، پا و کمر بابا دچار مشکل شده استرس دارم تا وقتیکه مطمئن شم چیز مهمی نیست ، توی روابط ام دچار تشویشم و این حس تعلیق ناراحتم میکنه ، توی کار و درس همه چی عین سابقه ، اوضاع دور و برم اوضاع رفقام هم بهتر از من نیست و درد دل کردن ما با هم که دیگه نمی تونیم به مفهوم واقعی کلمه سنگ صبور هم باشیم فقط به ناراحتی هامون اضافه می کنه
و این روزها فقط باید شکر کرد که همه این درگیرهای ذهنی هست تا بشه با این همه مشکل باز هم گفت خدایا خوبه که هنوز می فهمم یه جای کارم اشتباه بوده یه جایی رو اشتباه رفتم که الان اینجام و تو حواست به من باشه ، خدایی اگه تو حواست بهم نباشه دوباره همه چی داغونه چون من بلد نیستم درست رو ببینم و و این خوبه که می فهمم
...........................
می فهمم ، پس هستم
.............................
این روزها می گن ما به خرداد های پر حادثه عادت داریم و این پر حادثگی برای من یه کم دیگه تحمل اش سخت شده
....................................
و با همه این ها خود شیفتگی و دل خوشکنک ما این است که
فقط بیست و چهار روز مانده است به میلاد پر سعادتمان

Wednesday, June 02, 2010

عزیزم من کوک نیستم

من می دونم اگه صد بار دیگه توی هر کافه ای اعم از پراگ ، اُخرا ، فرانسه ، ویونا و گامبرون بشینیم و ساعتها بحث کنیم ، باز هم آخرش هر چهار تایی نه تنها معضلاتمون در مورد اجناس ذکور حل نمیشه بلکه آقا اضافه وزن می گیریم من می دونم مطمئنم اضافه وزن نگیریم همه پولهایی که با عرق جبین به دست می اریم میره پای قهوه و لیموناد و چیپس و پنیر این چه وضعیه آخه خب یکی پاشه بیاد برادری کنه چه می دونم دوست داشت خواهری کنه بالاخره یه حرکتی بکنه مشکلات ما چهار تا رو حل کنه بره پی کارش دیگه به مولا جای دوری نمیره قول می دم خودم ماهی یه بار همه کافه های تهروون رو ببرمش
..............................................
این دوکراسی تو روز روشن طلسم شده هربار می خوام برم نمیشه تا دم دمش می رم بعد دوباره نمیشه ساناز می گه قسمت نیست منم می گم دقیقن همین طوره
..............................................
یکی به ما گفت اگه هیجده ثانیه روی موضوع مورد نظرت تمرکز کنی کائنات بهت توجه می کنن و تو به نتیجه می رسی آقا ما مدام رفتیم توی تمرکز نتیجه داد اما یه عده دیگه نتیجه رو ایجاد کردن هی ما توی کائنات گفتیم نه ، ما می خوایم این یکی الان بیاد نتیجه بده بعد کائنات هی باعث شد یکی دیگه بیاد نتیجه بده
من الان واقعن نمی دونم برام سئواله که کائنات به روح اعتقاد دارن یا ندارن
...........................................
اصلن تعجب نداره که من خط های قبل رو رنگی رنگی نوشتم خب عزیزم من کوک نیستم همین
...........................................
پس از بحث و بررسی موضوع در کمیسیون شوالیه ای به این نتیجه رسیدیم با اکثریت آرا که جشن پر سعادت میلاد من در فرحزاد با خوردن شیشلیک به روش فردینی برگزار گردد ، بابا خسته شدیم هر بار تولد ها رفتیم توی این کافه و رستورانهای جینگیل بذار یه کم فاز عوض کنیم جواب می ده به خدا حالا صبر کن بذار من جشن میلادم رو برگزار کنم بعد میگم جواب می ده یاه نه
....................................
آره و این طوری هاست که روز شمارمان می گوید سی روز مانده است به میلاد مان
.......................................
حافظ هم می گوید ( البته عرض کنم که حافظ هم این روزها مدام از ما در مورد وجود روحمان پرس و جو م می کند از بس هی میریم سراغش ، من دقیقن صبح ، ظهر ، شب سه بار از حافظ می پرسم خب یعنی آخرش چی می شه حافظ ؟ بد بخت حافظ ام چاره ای نداره دیگه هی می گه خوبه برو جلو همین مدلی نان استاپ برو جواب میگیری
بهرحال حافظ این روزها توی آسمون هفتم بهشته این قد فاتحه می دم بهش ) اره حافظ امروز هم اینو گفت
سینه ام زا آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
ترک افسانه بگوحافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت