Monday, August 30, 2010

قبر بی میت

قرار است عید فطر سه روز تعطیل شود
.......................................
قرار است مردها راحت تر بتوانند زنهای بیشتر بگیرند : دائمی و قانونی و رسمی حتی بدون نیاز به اجازه همسر اول
........................................
قرار است برای مهریه سقف تعیین شود و از آن بالاتر مشمول مالیات گردد
.........................................
قرار های دیگری هم هست که همه با خبریم
.......................................
اما قرار است که زندگی شیرین شود و هر روز «همه چی آرومه » ی طالب زاده خوراکمان شود
.........................................
وقتی نوشتم : « اونی که رفتن رو باور نداره اگه مرد سفر باشه نمیره » منظورم خودم بود نه تو اما تو مثل همیشه اون رو متلک من شنیدی به خودت و بعد مردونگی ات رو ثابت کردی یا باورت رو به رفتن ، که واکنش ات اون اندازه شگفت آور بود
........................................
من این روزها کمتر گرفتارنوستالژی می شدم اما نباید انبار خاطره های مرا انگولک کنی ، گفته بودم مرا به خودم بسپار ، شاید البته این مدلی رهایی آسان تر شود ، هرچند که مدتهاست تمام شده ای ،اما این ذره های آخر مانده که من را گرفتار می کنند ، از آنها هم رها می شوم ، می دانی دوست دارم هر آدمی که می رود خوبی هایش بیشتر از بدی هایش باشد تا همیشه یادش بماند برای همه ، ولی وقتی اونی که رفته بدی هایش سنگین تر می شود ، برای همیشه فراموش کردنش آسان می شود و انگار تو دومی شده ه ای از بد روزگار، حیف که تا همین سه روز پیش فکر می کردم اولی هستی
....................................
این قلمی ها بر روی این جزیره یواشکی شده اند هذیانهای مغشوش من که مخاطب خاص دارند اما مخاطب خاص اش هرگز این نامه ها به دستش نمی رسد ، عین نامه های بی نشانی یا نامه هایی که هرگز پست نمی شوند یا اشتباهی به در خانه دیگری می روند و من انگا رمی نویسم تا تخلیه شوم فقط
.....................................
می دانم این قبر که من بر سرش یک ماهی است گریه کرده ام خالی است و بی میت اما صبوری که کنم چند روز دیگر از چهل در می آیم و بعد هم باید دیگر به قبرستان نیایم همان سالی یک بار، پنجشنبه دم عید ،کافی است برای قرقره ی خاطرات محو ما

Saturday, August 28, 2010

درکه ی مصور

درکه جای خوبی است که آدمها در آنجا غذا می خورند ، اینقد می خورند تا می ترکند
.............................
بعد از اینکه از اول ماه رمضون تا همین دو روز پیش سعی می کردیم دوستان رو هماهنگ کنیم برای افطاری در درکه و هر کی واسه خودش بهونه ای داشت برای نیومدن ، آخر زدم به سیم آخر گفتم من جمعه می رم درکه هر کی می آد پاشه بیاد که رسیدیم به ساناز و مریم که البته مریم تا دقیقه نود قرار نبود بیاد اما بالاخره با پیچاندن مهمانان موفق شد که با ما باشه
این یه گزارشه تصویریه واسه درج در جریده تاریخ ِ رفاقت های این روزهای ما که سالهاست هست و می دانم که خواهد ماند ، اگر خدا بخواهد

این عکس چایی ها رو میبینید ، من و مریم قرار شد غضنفر و بهاره رو یه جایی پارک کنیم اونجا بود که نگهبان یه کوچه ای کلن رفت توی نخ ما و گیر داد که پاشین بیایین اینجا پارک کنین من مراقب اسباتونم اساسی ، گفتیم باشه تا وقتی که منتظر رسیدن ساناز بودیم تمام خدمات دنیا رو به ما انجام داد از جمله این که وسط ماه رمضون ساعت هفت بعد از ظهر توی روز روشن برداشت دو تا چایی به چه گندگی وسط خیایون داده دست ما ، نمی گه ما دقیقن اینها رو کجای دلمون باید بذاریم
بعد هم واسه اینکه ذهینت جرم شناسانمون مدتهاست اعتماد رو در ما نابود کرده و از نظر ما همه مجرم اند مگه خلافش ثابت شه پس تصمیم گرفتیم چایی ها رو منهدم کنیم گفتیم شاید طرف توی روز روشن قصد سویی داشته باشه پس چون دقیقن اون ور داشت بر و بر ما رو نگاه می کرد برداشتیم چایی ها رو خالی کردیم توی بطری آب ماشین مریم ، که قیافه اش شد شبیه مسکرات حرومی
بعد هم که ما بودیم و آش و حلیم و چایی و شیشلیک و البته گربه ها که کلن ساناز مثل همیشه با هاشون یه عالمه تعامل برقرار کرد و بعد فک کن با همون دستهای گربه ای ، دستاش رو تا آرنج فرو کرد توی کاسه شاتوت ها و بعد ما اون شاتوت ها رو خوردیم الان نمی دانم چه می شود ؟ اما من یا مریم بزودی صدای پیشی میدیم می گی نه صبرکن تا ببنیی یعنی بشنوی البته
اینم ما در حال تبدیل شدن به پیشی

این خوردنهای مداوم نتیجه اش این شد که امروز من نرفتم دانشگاه چون تا صبح دلم درد می کرد و صبح نا نداشتم از جام برخیزم
در پایان ساناز یک قطعنامه صادر کرد با تعیین یک دد لاین بسیار دوست داشتنی جهت اجرای آن قطعنامه
و مریم دو تا ت ح ری م نامه صادر کرد که اصلن دوست داشتنی نبود و با اکثریت آرائ حاضرین در جلسه بد جوری رد شد
یه تصادفی هم داشتیم که مریم با یک سینه ستبر انجام داد و البته می تونست بسیار خجسته و مبارک باشه یعنی اگه می شد دیگه مریم اون ت ح ر ی م رو که صادر نمی کرد

در تختهای مجاور تا دلتان بخواهد خانواده های بسایر محترم ایرانی با همسرانشون و کودکان نازشون تصمیم گرفته بودن بیارن بچه ها رو درکه یه هوایی بخورن
بعد هم صاف برداشته بودنشون آورده بودنشون همون باغچه کذایی که ما رفته بودیم و دقیقن هم بغل دل ما و توی دهن ما ، یعنی مدیونی فک کنی ما توی فضای غیر خانوادگی بودیم همه چی آروم بود و ما سعی می کردیم به روی این خانواده ها کلی لبخند حواله کنیم

تازه روبه رویی ما که اصلن نابود بود زن بدبخت اش رو برداشته آورده درکه بعد سه متر ازش فاصله گرفته و نگاش که نمی کنه هیچ بر بر داره ما رو تماشا می کنه بی ... ولش کن با ادب باشم بذار

در ادامه درست لحظه ای که تصمیم به خروج گرفتیم
بعده یک ساعت و نیم خوردن ، درو دافهایی از جنس ذکور و اناث تشریف میارن و اونم دقیقن تخت بغل ما رو سلکت می کنن برای جلوس
ولی خب دیگه نمی تونستیم ادامه بدیم نه اینکه جای خوردن نداشته باشیم ها دیگه پول هم نداشتیم کلن ، آره در این هنگام ما با دیدن در و داف های کذایی تصمیم گرفتیم زوکی بریم لالا کنیم توی خونمون که ما کلن کودکان پاستوریزه ای می باشیم و هرکسی را بهر کاری ساختن آقا جان

و بعد هم اینکه همین من بودم و شیشه های آب یخ که تا صبح خالی شدن از بس آب کشید این شیشلیکه

اینم از مراسم پر فیض افطاری امسال



Monday, August 23, 2010

اگر که اشتباه بود

طرف برگشته به یارو گفته : بی پدر مادر من تو رو به نوکری خونمون هم قبول ندارم ، ای خاک بر اون سرت مرتیکه ی بی ریخت ، کارمند دون پایه ی بیچاره ی کچل ِ لاغر ، من حالم ازت بهم میخوره از اولش هم از سر ترحم اومدم باهات....با یه عالمه حرف زیبای دیگه
بعد می گه خب حالا چرا رفته من دارم غصه می خورم تنها شدم
می خواستم بگم قربون اون شکل ماه ات برم تو کلن توی فاز نیستی ها
، می خواستی بمونه نکنه
ما هر روز قربون صدقه ی طرف می رفتیم و روزی سه وعده : صبح و ظهر و شوم می گفتیم الهی من قربونت برم ،هی اس ام اس عاجقونه پرت میکردیم سمتش و هر دو ساعت یه بار دلمون براش تنگ میشد و کلن تو فاز نرو من بی تو میمیرم بودیم و اینجا واستادیم الان ، اون وقت تو چی میگی دقیقن ، خوبی اصلن
می گه نه شما اشتباه می کردید
میگم آره نه به اون شوری شور نه به این بی نمکی
من قلق اش رو از دست داده بودم ، فک می کردم صداقت و دلپاکی همون قلق ِ ، نگو نه بابا احترام زیادی و محبت در حد تهوع هم اشتباه بوده
عیب نداره درست میشه یاد میگیریم که توی رابطه نباید وا داد
همون اندازه که نباید فک کرد عشق ورزیدن مایه ی پرروییه
هر دو رو باید کنار هم داشت ، باید ترای کرد این بار یک راه متعادل رو
آره شاید هنوزم دیر نیست
........................................................
کی ماه رمضون تموم می شه من دارم می ترکم از بس خوردم
نمی دونم چرا ماه رمضون اشتهای من بیشتر باز می شه
وای دلم یه چیز خوشمزه می خواد همین الان
این روزهای ما شده خوردن و خوابیدن و خوندن این صرف ِ حرف خ داره هی تداوم می یابد ، باید یه کاری کنم
.......................................................
دارم بهش خبر می دم که فلانی داره می ره خواستگاریه سین ، می گه چند وقته باهم دوستن می گم دو ماه می گه خیلی زود نیست، می گم شاید ، میگه نه حتمن قضیه بو داره می گم خب دفعه پیش هم گفتی چرا فلانی با فلانی که با هم ده سال دوست بودن اینقد دیر رفت خواستگاریش ، اونجا هم که گفتی قضیه بوداره ، الان میشه تز ت رو درست و حسابی تفهیم کنی من که نمی فهمم ، بابا هر مدلی اش رو برات تعریف می کنیم می گه پسره یه عیبی داره
می گه خب اینها همه آنرمالن ، آدم باید با یکی دوست باشه شده صد سال ، بعد این وسط هم هر کی اومد بره ازدواج کنه ازدواج با دوستی فرق می کنه دو تا مساله جداست نباید با هم قاطی اش کرد
نگاهش می کنم می گم نه ما حرف هم رو نمی فهمیم بی خیال بیا بحث نکنیم ببینیم تو با کی و چه جوری ازدواج میکنی دختر خوب
اما تزت همین تز دهه ی هشتاده ، تزی که من نمی فهممش
توی دنیای من شوهر همونیه که یه مدت طولانی هم باهات رَفیق و همراه بوده همین
....................................................
فک می کنید کی من میام و می نویسم که تزم رو دفاع کردم و رسمن دکترای کذایی رو گرفتم
نه واقعن چرا این قد تنبلم من
اَه باید خودم رو خودکشی کنم همین الان که دارم می ترکم از خوردن و خوندن و خوابیدن
.........................................
و
اگر که اشتباه بود
چه خوب بود اشتباه
اگر که کوره راه بود
چه امن بود کوره راه



Thursday, August 19, 2010

خدا ما رو واسه هم نمی خواست

این عزاداری بد نبود ، نشسن سرِ یه جنازه باید حال خوب تری داشته باشه ، جنازه ها بر نمی گردند !نه بر نمی گردند ! تازه اگه هم برگردند خیلی بده آدم با یه جنازه نشست و برخاست کنه مردم چی می گن؟ می گن طرف داره با روح میره و میاد طرف قاطی کرده و از این اراجیف پشت سرت راه می اندازن دیگه
نه بهتره آدم فقط هر شب جمعه با یه عالمه خاطره بره سر قبر ، بره و فک کنه که چه خوب بودیم یادش بخیر خدا بیامرزتش و بعد سَبُک و خالی برگرده به هر فضایی که زندگی توش جریان داره
خوب یا بد زندگی همین ریختیه مضحک و مسخره و کذایی
فقط فرقش اینه که می گن خاک سرده و فراموشی زود اتفاق می افته ولی من تو رو به هیچ خاکی نسپردم هیچ خاکی
.................................................
من آدم رابطه های ام پی تری نیستم ، من آدم رفاقت های طولانی ام رابطه ای که نرم نرم شروع شه و به تمام اجزای روح ام نفوذ کنه و بعد هم دیگه بیرون نره واسه همینه که زندگی ام هیچ وقت شلوغ نبوده و عین خیابون یک طرفه ای نکردمش که همه بیان و برن ، اینجاست که تنهایی هام طولانی تره
برام جالبه که هستن آدمکهایی که این مدلی زندگی می کنن ، ام پی تری ، امروز سلام و فردا ...، بماند نگیم راحت تریم فقط دنیای همه گیج کننده شده همه همه رو با هم اشتباه میگیرن میان و فک میکنن همرنگ شونی و وقتی نیستی می شی مریم مقدس می شی اُمُل و می شی آدمی که امروزی نیست
باشه ، شما خوبید که امروزی موندی
.....................................................
این سریال آبکی ِ جراحت خنده ام می اندازه
توی پست مریم هم نوشتم که چه جوری می شه که دختری از یه خانواده ی سنتی حاضر بشه با یه ص ی غ ه ی محرمیت کذایی ِ شفاهی که جایی هم ثبت نمیشه بره با مَرده بخوابه بعد در حدی هم که حامله بشه
نه به خدا جُکه
اصلن دختری از این مدل خانواده که این اندازه سُنتیه که دارن خودشون رو می کُشن تا یه جوری این مثلن اَنگ رو پاک کنن ، بعد حاضر میشه رابطه ی ج ن س ی اش تا این حد کامل باشه ، اصلن بگیم اُکی تو با این کلاه ش ر ع ی رفتی توی رابطه و خیالت راحت شد که آره دیگه مَحرم ایم و وای که چقد همه چی آرومه و ما چقد خوشبختیم ، بعد دو تا دختر و پسر امروزی نمی تونن این رابطه رو کنترل کنن؟ باید حامله شه دختره؟ یعنی از پشت کوه اومدن یا بی سوادن یا احمق اند اونم اونا که خب براشون رابطه خارج از چهارچوبه شرعیه
و جالبه که هیچ کسی هم از این محرمیت خبری نداشته جز والدین و اینا این قد دل خجسته بودن ، می دونی چی برام جالبه اینکه من نمی فهمم اگه از نظر شرعی ایرادی نبوده به رابطه ، پس چرا حرف مردم اینقد مهمه یعنی نویسنده خودش هم داره توی پارادوکس مذهب و عرف جامعه گیج می زنه

بعد از اون طرف نگاه کنید اگه قسمت اجرا شدن ص ی غ ه ی مَحرمیت رو از این رابطه بگیریم در واقع اینا دوتا آدم اند که فقط با اطلاع والدین قرار ازدواج داشتن ( مثل خیلی از دختر پسرهای دور و برمون ) حالا اگه با هم می خوابیدن و دختره حامله می شد دختره می شد دخترِ بد ، دختر ه ر ز ه و ف ا ح ش ه چرا ؟ چون از نظر جامعه سنتی تن به رابطه داده بود ه ، اما همین ص ی غ ه مشکل رو حل کرده الان ، ولی بازم به نحو شخصی مشکل حل شده ، چون حرف مردم چی میشه؟ اینا دارن خودشون رو الان برای حرف مردم می کُشن دیگه ، خب پس اگه حرف مردم مهم اند پس این ص ی غ ه ی شفاهی فقط برای محرمیت بوده و بس در حد سلاملیک نه رابطه ج ن س ی و باید از اساس رفت سراغ یه ازدواج رسمی و این محرمیتها نباید پیشنهاد شن
چون می تونن درد سر ساز بشن عین داستان ، خب الان پیام سریال آخرش چیه نمی فهمیم ما این ها خوبه یا بده

نویسنده گیجه اومده یه معضلی رو مطرح کنه اما یه جور ناجور گفته طوریکه هر کسی می تونه مدل خودش اون رو تفسیر کنه ، حتمن خوبه ولی باید زود زود به ازدواج ختم شه حرف سریال حتمن همینه دیگه
.................................................
و بعد هم این که :
خدا ما رو واسه هم نمی خواست
فقط خواست نیمه مون رو دیده باشیم
تو می دونی چقد دلگیره این عشق
داره رو دست ما میمیره این عشق

Monday, August 16, 2010

هیجان انگیزها


دیدن تصویر
دیدن تصویر
دیدن تصویر
دیدن تصویر
هیجان انگیز بودن نه ؟؟ الان یه هفته ای است دارم با این هیجان اگیزها زندگی میکنم هدیه یه بنده خدا ست که اصلن ازش خوشم نمی اد تازه ببین چه جواتی هم هست رنگاش ، فقط بعضی از روژ هاش خیلی خوبه اون کوچیک ها اما خوش میگذره باهاشون توی اوقات فراغت ، در روزهای خلاء این ها هم غنیمتن

Saturday, August 07, 2010

خبر بدی برایت دارم

خبرهای بدی برایت دارم
امروز ، دیگر قد دیروز برایم عزیز نیستی

قرار بود این مدلی تمام شود که تا به آخر دوستت بدارم
اما دیروز همه ی آنچه که برایم عین یک شَک بود نزدیک به یقین شد
من با دروغ اصولن مراوده ی خوبی ندارم و برایم نگفتن ِ حقیقت عین دروغ گفتن است در یک رابطه ی عاطفی

و دنیا کوچک تر از آن بود که فکر می کردی

همیشه فکر می کردی همه چیز در کنترل توست
یادت هست روی صندلی های لهستانی همان کافه ی دوست داشتنی بودیم
که گفتم هر نقطه ی ابهامی در یک رابطه روزی روشن می شود
گفتی اگر همه چیز را درست ترتیب داده باشی هرگز روشن نمی شود
خندیدم گفتم می شود ، ربطی به قدرت کنترل تو ندارد
دست روزگار از تو قدرتمند است روی دست روزگار نمی شود بلند شد ، قداست یک رابطه ی عاطفی آنقدر قوی است که نمی گذارد با این نقاط مبهم و دروغ های پشت سرهم به گند کشیده شود ، روشن می شود به فجیع ترین و کثیف ترین شکل ممکن آن طور که حتی فکرش را هم نخواهی کرد

و این اتفاق در این آدینه ی کذایی که گذشت افتاد
و قداست آن همه دوست داشتن هایم نگذاشت تا به فنا بروم و من ِ امروز ، من ِِ دو روز پیش نیست که از سر دلتنگی چمدانش را هی زیر و رو می کرد

امید راست می گفت تا دیروز شبیه آدمی نبودم که چمدان ِ رفتن بسته است اما از دیروز این اتفاق افتاد ، باید می افتاد ، تا امروز دیگراز سر دلتنگی فولدرهای خصوصی ات را زیر و رو نکنم
و در عوض به خودم زمان دهم تا چهل روز دیگر که عزاداری تمام شد فولدرها را یکی یکی از این باکس گوشی ام ،مای داکیومنت کامپویترم و این باکس یاهو و جی میل ام پاک کنم

تا امروز به شروع دیگری هم فکر کنم

چه حیف که قدر خودت را ندانستی
چه حیف است که آدم ، خودش برای خودش جایگاهی رفیع در زندگی دیگری بسازد و بعد با دست خود آن جایگاه را ویران کند
چه حیف که گند زدی حتی به آن شخصیت اجتماعی که برایم بسیار محترم بود
چه حیف که می توانستی همه را همان روز اول بگویی بعد هم تمام

همه چیز رفت و ماند برای ما یک حیف گنده

اما من با اینکه تمام شدیم به مفتضحانه ترین شکل ممکن که حتی هنوز خودت هم خبر نداری ، باز خوشحالم
من با تو عاشق شدم و برای بار اول در زندگی رابطه ا ی پر از عشق را تجربه کردم
حتی اگر همه چیز آن یک طرفه بوده باشد
اما تجربه ام را دوست دارم
هر چند فکر کردن به آن دیگر جالب نیست برایم

خبر بدی برایت دارم
تمام شدی به بدترین وجه ممکن که حتی خیالش را هم نمی کردی

همیشه فکر می کردم تا سالها یاد تو پُر از هجوم ِ یک حس خوب به من خواهد بود
اما خب انگار خودت نخواستی که وقتی نیستی یک یادش بخیر گنده ،نثارت کنم

نه من این یادش بخیر را هم دیگر نخواهم گفت
هر چند که می دانم عشق همیشه در مراجعه است
اما من گفته بودم که با من بد تا نکن چون قدرت کینه در من از عشق بیشتر است
و چه کنم که این جزیی از ساختار شخصیت من ِ لعنتی است
تا وقتی دست به دست ام میدهی تا به آخر هستم
خدا نکند روزی که بفهمم پر از ریا و دروغ وفریب بوده ای
خدا نکند روزی که بفهمم آنقدر که روراست بوده ام ، نبوده ای
خدا نکند روزی که پشت سرت برای من تاریک و پر از علامت سئوال شود و مرا گیج کند

من با این گیجی هم تا جایی که ظرفیت داشتم ساختم
اما جایی فهمیدم که دیگر نمی توانم نقش کبک را بازی کنم و شروع کردم به چمدان بستن تا تو را با آن دنیای مبهم ات رها کنم
و آدینه ی دیروز خدایم نشان داد که من همه چیز را درست حدس زده بودم
و تو حتی قدرشناس این سکوت من هم نبودی وقتی فهمیدی که می دانم و نمی گویم

خبر بدی برایت دارم
دیگر برنگرد
این یک تهدید هم بود جدی بگیر

هر چند می دانم اینها را خودم میخوانم وفقط سه نفر دیگر
اما دنیا کوچک است مگر نه ؟ می خوانی روزی همین ها را جایی زمانی وقتی می خوانی شاید اما خیلی دیر

خبر بدی برایت دارم
مرا از دست دادی

Thursday, August 05, 2010

حرف تو


I've been missing you; more than words can say,
And

that I've been thinking about it every day,
And

the time we had just dancing nice and slow,
And

I said now I've found you,I'm never letting go;

****************************

I'm lying here tonight, thinking of the days we've had,

Wondering if the world would be so beautiful;

If I had not looked into your eyes,

How did you know that I've been waiting?

I never knew the world would be so beautiful at all.

Wednesday, August 04, 2010

تولد چهار سالگی جزیره

امروز جزیره یواشکی من چهار ساله اش تمام می شود
و
به پنجمین سال زندگی یواشکی خود وارد می شود


اوضاع بهتر از پارسال نیست ، هر سال که تولد جزیره در چهاردهمین روز مرداد ماه سر می رسد ، میام ببینم از سال قبل تا امسال چه خاکی بر سم ریختم ، پارسال یه سری برنامه ها رو از دست داده بودم و آه و ناله وفغان بودم به خاطر از دست رفتنشان ، امسال پر از تعجبم و شگفتی و گیجی
امسال خیلی اتفاقها رو نخواستم اما افتادند سر راهم آمدند و من را درگیر خود کردند تا اینکه رسیدم به چمدان بستن و دل کندن و رفتن
.........................................
پارسال نبودی و قرار هم نبود باشی من تازه از دنیایی پر از دروغ و سیاهی بلند شده بودم و می خواستم آخر تابستان را با آرامش و تنهایی بگذرانم ، نشد روزها پر از تعلیق گذشت تا رسید به اواخر شهریور
ای کاش آن روز ما هم را نمی دیدیم تا امروز بعد از نزدیک به یک سال من چمدان به دست آواره نشده بودم
.......................................
سال بعد ای کاش یا نباشم و ننویسم یا بهتر از این روزها باشم تا بنویسم
.......................................

تولدت مبارک یواشکی جان

دیدن تصویر