Wednesday, February 16, 2011

امروز ، بیست و هفتم بهمن ماه 1389 هم رسید و من بالاخره دکتر شدم

الان ساعت یه ربع به هفته شبه ، نیم ساعته که رسیدیم خونه ، جلسه دفاع راس یک بعد از ظهر شروع شد و دقیقن تا پنج و بیست دقیقه بعد از ظهر طول کشید

و من الان بعد از اینکه از 4 صبح بیدار بودم و از نه صبح دانشکده ، نمی دونم که حتی خوبم یا بدم

حس ام ، حس یه آدم معلقه که انگار توی خلاء افتاده ...باورم نمیشه که دوازده سال درس خوندن توی دانشکده تموم شده و امروز رسیده روزی که رسمن « دکتر شدن » رو باید حس کنم

امروز روز خوبی از صبح نبود پر از تنش و اضطراب تمام محوطه دانشگاه تهران و حوالی دانشگاه شلوغ بود و حتی امکان ورود مهمان ها و حتی داور های خارجی ام رو ممکن بود نداشته باشم جو دانشکده طوری بود که هر آن حس می کردم نکنه جلسه کنسل شه

اما می خوام همین جا اول از همه از مامان و بابا تشکر کنم

حس ام بهشون اون قدر پررنگه که هیچی نمی تونم بگم با من شروع کردن با من ترسیدن با من از استرس مردن و زنده شدن و بعد از بیست و چهار سال درس خوندن توی مدرسه و دانشکده با من فارغ التحصیل شدن و می دونم که دومی ندارن و دوستشون دارم چون ته رفاقت ان برای منی که خواهری ندارم و تنهام ، تنهای تنها و به جز خدا و اونها و دو تا دوست گل کسی توی زندگی ام این همه جاش برام عزیز نیست

اما می خوام از مریم و سانازعزیزم تشکر کنم که امروز رفاقت رو برای من تموم کردن مریم از نه صبح پابه پای من تشنه و گرسنه تا 6 بعد از ظهر کنارم بود و لحظه ای تنهام نذاشت ، تشکر کنم از ساناز عزیزم که امروز از یازده صبح با من بود به خاطر من کارش رو به تاخیر انداخت و همه زحمتهای سخت افزاری کارم مثل همیشه متوجه این دوست گل دوازده ساله من بود

امروز کسی هم تو ی جلسه اومد که اصن انتظار دیدنش رو نداشتم سوپرایز جالبی برام بود

اما بعد از نزدیک به پنج ساعت دفاع و کلنجار رفتن هفت استاد با رساله من ، همه چی تموم شد

با درجه عالی تموم شد

و من فقط شکر خدا رو می کنم به خاطر همه اتفاقهای خوب زندگی ام

می دونم که همیشه آروزهای من رو توی سخت ترین شرایط برآورده می کنه تا بیشتر قدر داشته هام رو بدونم

امروز من توی بدترین وضعیت جلسه رو با بهترین کیفیت به لطف خدا ؛ دعای مامان و بابا و محبت دو تا دوست گلم برگزار کردم .

تمام شد

Wednesday, February 09, 2011

روش تو

راست میگفتی : به هر آنکه دل ببندی ، دنیا او را زودتر از آنچه فکرش را کنی از تو می گیرد ، پس فقط زندگی کن تا همه را داشته باشی بدون دردِ از دست دادن ها
راست می گفتی باید به تو گوش می دادم و می ماندم به روش تو
گوش ندادم و نماندم و تو هم که دلبسته نبودی به روش خودت
پس تمام شد مسیر مشترک ما

قهوه تلخ

چرا سه هفته است « قهوه تلخ » رو می خرم ولی نمیشینم نگاه کنم ؟؟؟؟ نه دقیقن چرا ؟؟؟

Monday, February 07, 2011

پیچ

یا ایها المسلمون بدانید و آگاه باشید که درست در هنگامی که فکر می کنید دارید دیگران را می پیچانید
خودتان از طریق همانها در حال پیچانده شدن هستید
...............................................................................
حالا برو بازم بپیچون
..................
البته چه آنها که در پیچ اند و چه آنها که فکر می کنند دارند می پیچانند و خوش اند ودلخجسته
هر دو آدمهای بدبختی هستند
اما بدختها هم باید زندگی کنند چاره ای نیست
............................................