tag:blogger.com,1999:blog-321046252024-03-13T20:02:05.730-07:00یواشکی های منتوی جزیره کر و کورها نمی شه تنها واستاد و داد زد منو نگاه کنیدنویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.comBlogger271125tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-4067149940874562562011-03-20T23:57:00.000-07:002011-03-21T00:01:49.383-07:00سال هزار و سیصد و نود خورشیدی<a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://1.bp.blogspot.com/-1jbMb8AuYdA/TYb3gfULAOI/AAAAAAAAAQA/GuNq3M7BkAM/s1600/SDC10332.JPG"><img style="display: block; margin: 0px auto 10px; text-align: center; cursor: pointer; width: 300px; height: 400px;" src="http://1.bp.blogspot.com/-1jbMb8AuYdA/TYb3gfULAOI/AAAAAAAAAQA/GuNq3M7BkAM/s400/SDC10332.JPG" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5586424525333659874" border="0" /></a><br /><div style="text-align: center; font-weight: bold; color: rgb(204, 0, 0);"> <span style="font-size:180%;"><span class="messageBody"><span dir="rtl">نوروز هزار و سیصد و نود خورشیدی بر همه ی شما مبارک ، دوست می دارم که امسال بهترین ها رو تجربه کنید<br /> و خوش خاطره ترین لحظه ها مربوط به امسال باشه براتون</span></span><br /></span></div>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com10tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-57951266589416557892011-03-17T07:39:00.000-07:002011-03-17T07:54:21.876-07:00پیشاپیش نوروز زیبای ایرانی به هممون مبارک<div style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;">خب از وقتی بلاگ اسپات فیلتر شده نمی دونم چرا حس نوشتنم دیگه نمیاد ، خب شایدم دیگه لزومی به نوشتن نمیبینم ، اینجا دیگه حتی دفتر خاطراتم هم نیست یه زمانی دوست داشتم که روزمرگی هام اینجا ثبت شه اتفاقهای مهم زندگی ام تا باشه یه جایی که بتونم یه روزی همشون رو دوره کنم و یادم بیاد<br />بهرحال<br />.................................<br />سال هزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی هم تموم داره میشه ، نفسهای آخرشه و زیاد دل خوشی ازش ندارم<br />عین پارسال عین سالهای قبل ، توی این جزیره زندگی کردن تعریف خوشبختی و خوشحالی رو برای من عوض کرده حالا خوشحالم که امسال برای من و خانواده ام به خیر گذشته خدا رو شکر که همه ی اونهایی که می شناسمشون سالم ان و کنار من هستن و یا اگه دورن من میدونم که سالم ان و خوشحال و همین کافیه برای اینکه بگیم آره سال خوبی بود<br /><br />خوب بود شاید چون من بالاخره شاخ فیل رو شکوندم و از رساله دکتری ام دفاع کردم<br />کاری که طول دادنش فقط زمان رو ازم می گرفت و نتیجه ی دیگه ای نداشت<br />.......................<br />خوب بود چون تونستم بفهمم عشق دو زار هم نمی ارزه و من باید یاد بگیرم که دوست داشتن خیلی چیز مزخرفیه<br /><br />خوب بود چون سعی کردم تجربه هام رو بیشتر کنم و ادامه بدم زنده بودن رو<br />........................<br />دوست دارم سال هزار و سیصد و نود همه ی اون چیزهایی که هممون می خوایم اتفاق بیفته و سطح توقع ما از خوشبختی و خوشحالی همون قدر بالا بیاد که لیاقتش رو داریم نه اینکه ما قد خوشبختی های معمولی خودمون رو پایین بکشیم<br /><br />دوست دارم همه سالم باشیم و خوشحال از هرچیزی که باید داشته باشیم و به دستش بیاریم<br /><br />دوست دارم کنار خانواده و دوستای گلم آخر سال نود همه این قد افسرده و ساکت و مبهوت و گیج نباشیم<br /><br />همه بدونیم که چی می خواییم و مطمئن باشیم راهی که داریم میریم ما رو به توقعاتمون می رسونه<br /><br />واقعن آرزو می کنم که من و هم نسل هام دیگه اینقد گیج نزنیم و تکلیفمون با زندگیمون معلوم شه ، زندگی برامون بستری رو ایجاد کنه که راهمون رو درست بریم و دیگه مجبور به دور زدن و دوباره از سر رفتن نباشیم<br /><br />آرزو می کنم همه باشیم توی رابطه هایی که دوستمون داشته باشن و دوستشون داشته باشیم ،<br /><br /></span><div style="text-align: center;"><span style="font-size:180%;"><span style="font-weight: bold; color: rgb(204, 51, 204);">آرزو می کنم سالم باشیم و موفق و کنار هم </span><br /><br /></span><span style="font-size:180%;"><span style="font-weight: bold; color: rgb(153, 0, 0);">پیشاپیش نوروز زیبای ایرانی به هممون مبارک</span> </span><br /></div></div>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-36124791131804545272011-02-16T08:05:00.000-08:002011-02-16T08:09:49.080-08:00امروز ، بیست و هفتم بهمن ماه 1389 هم رسید و من بالاخره دکتر شدم<div style="text-align: right;" class="mbl notesBlogText clearfix"><p><span style="font-size:130%;">الان ساعت یه ربع به هفته شبه ، نیم ساعته که رسیدیم خونه ، جلسه دفاع راس یک بعد از ظهر شروع شد و دقیقن تا پنج و بیست دقیقه بعد از ظهر طول کشید</span></p><p><span style="font-size:130%;">و من الان بعد از اینکه از 4 صبح بیدار بودم و از نه صبح دانشکده ، نمی دونم که حتی خوبم یا بدم</span></p><p><span style="font-size:130%;">حس ام ، حس یه آدم معلقه که انگار توی خلاء افتاده ...باورم نمیشه که دوازده سال درس خوندن توی دانشکده تموم شده و امروز رسیده روزی که رسمن « دکتر شدن » رو باید حس کنم </span></p><p><span style="font-size:130%;">امروز روز خوبی از صبح نبود پر از تنش و اضطراب تمام محوطه دانشگاه تهران و حوالی دانشگاه شلوغ بود و حتی امکان ورود مهمان ها و حتی داور های خارجی ام رو ممکن بود نداشته باشم جو دانشکده طوری بود که هر آن حس می کردم نکنه جلسه کنسل شه</span></p><p><span style="font-size:130%;">اما می خوام همین جا اول از همه از مامان و بابا تشکر کنم<br /></span></p><p><span style="font-size:130%;">حس ام بهشون اون قدر پررنگه که هیچی نمی تونم بگم با من شروع کردن با من ترسیدن با من از استرس مردن و زنده شدن و بعد از بیست و چهار سال درس خوندن توی مدرسه و دانشکده با من فارغ التحصیل شدن و می دونم که دومی ندارن و دوستشون دارم چون ته رفاقت ان برای منی که خواهری ندارم و تنهام ، تنهای تنها و به جز خدا و اونها و دو تا دوست گل کسی توی زندگی ام این همه جاش برام عزیز نیست</span></p><p><span style="font-size:130%;"> اما می خوام از مریم و سانازعزیزم تشکر کنم که امروز رفاقت رو برای من تموم کردن مریم از نه صبح پابه پای من تشنه و گرسنه تا 6 بعد از ظهر کنارم بود و لحظه ای تنهام نذاشت ، تشکر کنم از ساناز عزیزم که امروز از یازده صبح با من بود به خاطر من کارش رو به تاخیر انداخت و همه زحمتهای سخت افزاری کارم مثل همیشه متوجه این دوست گل دوازده ساله من بود<br /></span></p><p><span style="font-size:130%;">امروز کسی هم تو ی جلسه اومد که اصن انتظار دیدنش رو نداشتم سوپرایز جالبی برام بود</span></p><p><span style="font-size:130%;">اما بعد از نزدیک به پنج ساعت دفاع و کلنجار رفتن هفت استاد با رساله من ، همه چی تموم شد</span></p><p><span style="font-size:130%;">با درجه عالی تموم شد<br /></span></p><p><span style="font-size:130%;">و من فقط شکر خدا رو می کنم به خاطر همه اتفاقهای خوب زندگی ام<br /></span></p><p><span style="font-size:130%;">می دونم که همیشه آروزهای من رو توی سخت ترین شرایط برآورده می کنه تا بیشتر قدر داشته هام رو بدونم<br /></span></p><p><span style="font-size:130%;">امروز من توی بدترین وضعیت جلسه رو با بهترین کیفیت به لطف خدا ؛ دعای مامان و بابا و محبت دو تا دوست گلم برگزار کردم .</span><br /></p><p><span style="font-size:130%;"><strong>تمام شد </strong></span></p></div>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-8961488399117948352011-02-09T07:38:00.000-08:002011-02-09T07:42:55.648-08:00روش تو<div style="text-align: right; font-weight: bold;"><span style="font-size:130%;">راست میگفتی : به هر آنکه دل ببندی ، دنیا او را زودتر از آنچه فکرش را کنی از تو می گیرد ، پس فقط زندگی کن تا همه را داشته باشی بدون دردِ از دست دادن ها<br />راست می گفتی باید به تو گوش می دادم و می ماندم به روش تو<br />گوش ندادم و نماندم و تو هم که دلبسته نبودی به روش خودت<br />پس تمام شد مسیر مشترک ما<br /></span></div>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-62390176185006291042011-02-09T05:44:00.000-08:002011-02-09T05:45:40.132-08:00قهوه تلخ<div style="text-align: center; font-weight: bold;"><span style="font-size:130%;">چرا سه هفته است « قهوه تلخ » رو می خرم ولی نمیشینم نگاه کنم ؟؟؟؟ نه دقیقن چرا ؟؟؟<br /></span></div>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-58720092711581300932011-02-07T20:50:00.000-08:002011-02-07T21:02:38.532-08:00پیچ<div style="text-align: center;"><span style="font-weight: bold;font-size:130%;" >یا ایها المسلمون بدانید و آگاه باشید که درست در هنگامی که فکر می کنید دارید دیگران را می پیچانید<br />خودتان از طریق همانها در حال پیچانده شدن هستید<br />...............................................................................<br />حالا برو بازم بپیچون<br />..................<br />البته چه آنها که در پیچ اند و چه آنها که فکر می کنند دارند می پیچانند و خوش اند ودلخجسته<br />هر دو آدمهای بدبختی هستند<br />اما بدختها هم باید زندگی کنند چاره ای نیست<br /></span><span style="font-weight: bold;">............................................</span><br /><br /></div>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-14834962893099228192011-01-30T21:52:00.000-08:002011-01-30T21:56:23.834-08:00آدمکهای این روزهایم<div style="text-align: center; font-weight: bold;"><span style="font-size:100%;"><span style="font-size:130%;">من عاشق شخصیت داغان آدمهایی هستم که در پارادوکس های عجیب و غریبشان غرق شده اند و دقیقن خودشان هم نمی دانند که دارند با زندگی شان چه می کنند ؟ فاز می دهد شخصیتشان برای ازمونهای روان شناختی... جالب اینجاست که از این آدمها این روزها زیاد شده اند و انگار این درد بی درمان یک جور بدجور اپیدمی شده است بین آدمکهای این روزهایم </span><br /></span></div>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-56837253280429739182011-01-12T08:49:00.000-08:002011-01-12T09:24:57.615-08:00روزهای چوبی<div style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;">من فهمیدم که دیگه نوشتن راهِ آروم شدن هم نیست ، یه زمونه ای بود من داغان ترین لحظه هام و تنهاترین روزهام پربارترین روزهای این وبلاگ بود و حالا دیگه این طور نیست ، خب یعنی من دیگه برای آروم شدن به نوشتن پناه نمی آرم راه دیگه ای رو مطمئن روح من پیدا کرده ، شاید فهمیده اصلن لزومی نداره تنهایی ات رو فریاد کنی اصلن دلیلی نداره تخلیه بشی همینه زندگی اینه که تو با کلی حرفهای تخلیه نشده بمونی و بهشون کم کم عادت کنی و من حتمن عادت کردم<br />...........................................<br />پیش دفاع رو که انجام دادم برنامه ام این روزها پرتنش تر از سابق شده حالا تقریبن یه پروسه ی محدود رو وقت دارم که اصلاحات کارم رو انجام بدم ، داورام تعیین شدن دو تا داخلی دو تا خارجی دو تا هم مشاور و یه دونه هم راهنما فک کن که من باید هفت نفر رو هماهنگ کنم و در انتظار یه ترور واقعی از جانب هفت نفرتوی تقریبن سه ساعت باشم چرا اینقد دفاع دکتری مزخرف و طولانیه نمی دونم هفت نفر رو فکرش رو بکن بیچاره ام اون روز حتی نمی خوام بهش فک کنم<br />...............................<br />این چند روز که داشتم مثل همیشه به زندگی غر می زدم وقتی اولین برف درست و درمون زمستونی اومد وقتی شب یکشنبه ذوق داشتم از اینکه بالاخره امسال هم برف رو دیدیم ، یه دفعه خبر مزخرف مرگ هفتاد و هفت هموطن میاد که یهو همه چی برات استاپ می شه همه چی ؛ اون غر زدنه اون ذوق زدگی ...همه چی توی ذهنم ماسید ، نباید تاوان برف و بارشی که مردم منتظرش بودن مرگ اون همه آدم منتظرِ زندگی ، می شد اما شد و من باز هم از اینکه از تقدیر و بازی روزگار سر در نمیارم حالم بده<br />.................................<br />پیج چهره کتابش رو بسته برای همیشه می گم چرا؟ می گه دنیای مجازی رو تعطیل کردم توی دنیای واقعی می خوام زندگی کنم ، وقتی این رو می گه دلم میخواد بدونم که مگه زندگی توی دنیای واقعی رو اصلن بلده .... میگه دنیای مجازی آدم آنست ( صادق ) می خواد که من نیستم ، سکوت می کنم و توی دلم میگم راست می گی دنیای واقعی که اصلن جای آدم های به قول تو آنست نیست صداقت تنها چیزیه که مدتهاست مرده ....حیف کاش به جای 1359 توی1339 به دنیا اومده بودم من آدم اون روزهام این رو جدی می گم من آدمی نیستم که دقیقن توی اواخر دهه هشتاد خورشیدی سی سالگی اش رو تجربه کنه من باید بیست سالگی ام رو توی دهه شصت تجربه می کردم روزهایی که عشق توی اوج مفهوم خودش بود این جوری من دارم آب می شوم دارم نابود میشم من حالم از رابطه های سطحی امروزی داره بهم میخوره من دلم یه آدم می خواد یه آدم نیست ؟؟؟؟؟؟ چه حیف که نیست<br />....................................<br /> این شعر رو که برای امید عزیز روز تولدش نوشته بودم از وبلاگ یه <a href="http://kias.blogfa.com/">دوست</a> برداشتم اما این روزها بیشتر از هر روز مدام این رو دارم با خودم می خونم<br /></span></div><p style="text-align: right; font-weight: bold; color: rgb(153, 51, 153);"><span style="font-size:130%;">روزهای رفته</span></p><div style="text-align: right; font-weight: bold; color: rgb(153, 51, 153);"> </div><p style="text-align: right; font-weight: bold; color: rgb(153, 51, 153);"><span style="font-size:130%;">به چوب کبریت های سوخته می مانند</span></p><div style="text-align: right; font-weight: bold; color: rgb(153, 51, 153);"> </div><p style="text-align: right; font-weight: bold; color: rgb(153, 51, 153);"><span style="font-size:130%;">جمع آوری شده </span></p><div style="text-align: right; font-weight: bold; color: rgb(153, 51, 153);"> </div><p style="text-align: right; font-weight: bold; color: rgb(153, 51, 153);"><span style="font-size:130%;">در قوطی خویش</span></p><div style="text-align: right; font-weight: bold; color: rgb(153, 51, 153);"> </div><p style="text-align: right; font-weight: bold; color: rgb(153, 51, 153);"><span style="font-size:130%;">هر کاری می خواهی بکن</span></p><div style="text-align: right; font-weight: bold; color: rgb(153, 51, 153);"> </div><p style="text-align: right; font-weight: bold; color: rgb(153, 51, 153);"><span style="font-size:130%;">آنها دوباره روشن نمی شوند</span></p><div style="text-align: right; font-weight: bold; color: rgb(153, 51, 153);"> </div><p style="text-align: right; font-weight: bold; color: rgb(153, 51, 153);"><span style="font-size:130%;">و روزی سیاهی آنها</span></p><div style="text-align: right; font-weight: bold; color: rgb(153, 51, 153);"> </div><p style="text-align: right; font-weight: bold; color: rgb(153, 51, 153);"><span style="font-size:130%;">دستت را آلوده می کند</span></p><div style="text-align: right; font-weight: bold; color: rgb(153, 51, 153);"> </div><p style="text-align: right; font-weight: bold; color: rgb(153, 51, 153);"><span style="font-size:130%;">روزهای چوبی ات را </span></p><div style="text-align: right; font-weight: bold; color: rgb(153, 51, 153);"> </div><p style="text-align: right; font-weight: bold; color: rgb(153, 51, 153);"><span style="font-size:130%;">باید از همان آغاز</span></p><div style="text-align: right; font-weight: bold; color: rgb(153, 51, 153);"> </div><p style="text-align: right; font-weight: bold; color: rgb(153, 51, 153);"><span style="font-size:130%;">بیهوده نمی سوزاندی</span></p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;"> فکرت صادق/شعر آذربایجان/ترجمه رسول یونان</span></p><p style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;">من روزهای چوبی زیادی داشتم که نباید می سوختند اما سوختن و حالا نمی خوام این سوختن تکرار شه اما دیگه دیره انگار</span><br /></p>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-57081508797747323102010-12-01T20:30:00.000-08:002010-12-02T09:40:16.368-08:00خودشیفتگی مرضی از نوع حاد و خطرناک<div style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;">به به من اومدم اینجا بعد عمری ... نمی دونم واقعن چرا این قد این فضا برام غریبه شده با این حال این روزها به روتین بودن گذشته و هیچ واقعه ی هیجان انگیزی نیفتاده که اگه هم بیفته مطمئنن اینجا نباید خبرش رو داد وقتی که دیگه یه فضایی بر ات غریبه و نامحرمه چاره ای جز خود سانسوری نمی مونه ... من اصولن از قضاوت کردن و قضاوت شدن خوشم نمیاد مگه در مورد موضوع قضاوت اطلاعاتم مکفی باشه ... بگذریم<br />این روزها<br />کار می کنیم به صورت ممتد<br />..........<br />رساله دفاع نشده و حتی پیش دفاع هم نرفتیم هنوز<br />............<br />تولد مریم در نهایت ِ یک برنامه ی سوپرایز اجرا شد ، تقریبن همه چی همون طور که می خواستم پیش رفت و قیافه مریم توی اون لحظه کلی دیدنی بود<br />.............<br />در یک حرکت هیجان انگیز البته ، رفتم آتلیه ی امید عزیزم و چندین تا عکس مدلینگ گرفتم که هفته پیش بالاخره عکسها با کلی ذوق به دستم رسید ، حسابی این یه هفته ذوق مرگ بودیم بازم ممنون از امید و البته زحمت خانم عکاس<br />................<br />در عرض یه هفته سه تا جنس مذکر رو که فکر می کردن خیلی انسانهای توپی اند و بهتر از اونا هیشکی نیست و همه جماعت نسوان براشون می میرن درست توی لحظه ای برای همیشه کوبوندم توی دیفال که تا همین الان فک کنم گیج اند که آخه چرا ...نه ...ولی حالی داد ها<br />فک کن آدمی رو که مدت طولانی با هر سازی اش برقصی و کوتاه بیای تا برسی به سطح توقعاتش و اون مدام این سطح رو بالاتر ببره تا کی قابل تحمل می تونه باشه ، دیگه حس کردم ظرفیتم تموم شده خیلی راحت یه روز آفتابی بلند شدم گفتم با همه حسی که بهت داشتم و حالا با واکنشهای تو در ظرف این یه سال و اندی دیگه ندارمشون ، دیگه تلفن هات رو جواب نمیدم و ندادم<br />خودش دوزاری اش افتاد که بعله این حنا اون حنای سابق نیست دو تا اس ام اس داد جهت تحریک من به سیاق سابق و لی باز هم واکنشی از من ِ سنگ شده ندید و بعد تمام ... حالم خوب شد ، من تمومش کردم بهترین راه رو برای این جریان انتخاب کرده بودم یه شروع موقت چند ماهه و با هدف اینکه ببینم چقدر آدم شده دیدم نشده و درست توی لحظه ای که فکر می کرد رابطه توی اوجه ( البته اوج توی سطحی که اون تعریف می کنه ها ) تمومش کردم<br /><br />دومی رو که فک می کرد خیلی باحاله و زرنگه و می تونه بعد یه مدت طولانی بیاد و با چهار تا ژست س ک س ی و چهار تا قربون صدقه ی تابلو و یه رُزِ دزدیده شده از دم یه گل فروشی برای پر کردن اوقات فراغتش دوباره شروع کنه درنهایت خنده و شوخی درست توی لحظه ای که فک می کرد الانه که به خواهش هاش بگم اره گفتم عزیزم جاست فرندز و همین<br />و گفت اُکی و دیگه خبری ازش نشد<br /><br />سومی رو هم که بعد مدتها حرکت در مسیر اسلوموشن تازه یادش افتاده باید برای رابطه تکاپو کنه درست توی لحظه ای که حالا اون رابطه رو فقط از سر کنجکاوی و ولع برای به دست آوردن لقمه ای که همیشه از دور بهش نگاه کرده و هیچ وقت بهش حتی نزدیک نشده ، می خواد ، اما اسمش رو گذاشته علاقه ، تموم کردم چون اون روزهایی که من رابطه رو می خواستم خبری از خواستن متقابل نبود حالا متاسفانه من نمی خوام و اصلن به چشم یه آدمی که بتونه پارتنر باشه نگاه نمی کنم حتی از جاست فرندز هم در این مورد خبری نیست<br /><br />اره خواستم بدونید که این روزها بی اتفاق هم نبود و یه سری آدم رو کله پا کردم ، حالم هم خوبه چون دیگه وقتش بود که تمومش کنم این حال تهوع آمیزی رو که خودم برای خودم ساخته بودم ولی نتیجه ی مسخره ای گرفتم ؛ تا با خلوص نیت و تمام وجودت یه رابطه ای رو می خوای طرف ات پس ات میزنه و درست توی لحظه ای که با تمام وجود نه از سر ناز و قهر تصمیم قاطع میگیری برای کات شدن حالا تقلاشون رو میبینی برای خواستنت<br />اما من توی هر رابطه ای وقتی ارضای عاطفی نشم دیگه فاتحه رابطه برام خوندس ... و این اتفاقی بود که افتاد در مورد شین عزیز و بقیه خدا رو شکر حالا اون ام پی تیری ِسلکشن واقعن شده برام در حد لذت از صدای خواننده و ترانه ی ترانه سرا بدون هیچ بک گرانده آزار دهنده ای<br />...................................................<br />شهلا جاهد هم بعد هشت سال اعدام شد<br />اینکه این پرونده ی لوس و الکی طولانی شده ، تموم شد خیلی خوبه<br />در مورد نوع حکم اصلن کاری ندارم اما خنده ام میگیره که یه مجموعه هشت ساله نتونست درست و درمون بگه طرف قاتل بود یا نبود البته به نظرم بود و این فیلم فقط طولانی شد و سوژه شد به خاطر اینکه اسم یه فوتبالست اون پشت بود<br />..................................................<br />توی آکادمی گوگوش بدون تردید سروش میبره اما دوست نداشتم سارا حذف شه و البته من مجری برنامه رهای عزیزم رو بیشتر از همشون دوست دارم چی کار کنم خب خوبه خیلی<br />...................................................<br />توی قهوه تلخ عاشقه این شخصیت جدید هادی کاظمی ام با این ادای مارلون براندو در آوردنش کشته من رو<br />...................................................<br />سینما مدتهاست نرفتم خب پای سینما ندارم مریم هم که تنهایی با دوستاش میره و ما تنها ماندیم بی سینما<br />.................................................<br />تهران هی تعطیل می شه و چون واحدهایی که من درس می دم خارج از تهرانه در کمال تاسف من تعطیل نمی شوی ام ( به شیوه ی قهوه تلخی بود فعل جمله البته )<br />................................................<br />اساتید دانشگاه ترور شدند<br />..............................................<br />بابا که چهارده تا عکسی رو که امید برام همه رو توی سایزهای مختلف روی شاسی کشیده ، دیده می گه اینم یک نوع <span style="font-weight: bold; color: rgb(204, 0, 0);">خودشیفتگی مرضی از نوع حاد و خطرناک </span><br />می خندم و میگم خوب می شم نگران نباش<br />...............................................<br />دلم از این بوت جدید ها می خواد که هی توی پیج چهره کتابم پیداشون می کنم و شرشون می کنم ، به زودی میخرم<br />...............................................<br />بسته دیگه نه از همه جا گفتم که نگید نگفت<br />ایشالله تا صد سال دیگه فعلن ...<br /></span> </div>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com9tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-73908842550272611552010-11-07T01:43:00.000-07:002010-11-07T02:09:17.960-08:00تکراری نمی خوام بنویسم<div style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;">مدها ست ننوشتم ... باعث شد بعضی از رفقا فکر کنند که قهر کردم با نوشتن یا قهرکردم با جزیره یا اینکه وقتی پر از غمم می نویسم و پس این روزها حتمن خیلی خوبم که ننوشتم یا بر عکس ... اما نمی نویسم چون حوصله ی حرفهای تکراری خودم رو هم دیگه ندارم اگه قرار بر نوشتن باشه باید همونهایی رو بگم که همه این یه سال آخر گفتم و قلمی کردم اینکه روزها ی خوبی نیست اینکه برای من بودن و نبودن آدمها مترادف شده است این که من حوصله زندگی روتین رو ندارم اما دارم سعی می کنم بهش عادت کنم<br />این روزها تنها نبودم اتفاقن خیلی شلوغ بود دنیای من، با آدمهای مختلف که همگی برای من فقط رهگذر بودن خواستن بمونن اما نخواستم که بمونن نتیجه این شد که من با همه شعار هایی که می دم نمی تونم خلاف جهت مولفه های خودم حرکت کنم اول فک کردم میشه اما نشد خیلی سعی کردم تا کنار بیام با مولفه های جدید اما خب طبیعیه نشد<br />چون من تغییر رو بلد نیستم حداقل توی این جنبه زندگی<br />....................................<br />امروز دانشگاه ام بعد یه ماه فرصت کردم بیام و دنبال کارهای پیش دفاع باشم که فعلن روی هواست این استاد راهنمای ما هم شده دردسر تازه ما<br />....................................<br />این روزها می خوام یه اعتراف کنم یادتونه یه روز می گفتم دایناسورهای زندگی من و امثال من جماعت بلاتکلیفن اما الان حرفم رو با کمال شجاعت عوض می کنم و می گم این ماها هم هستیم که جماعت بلاتکیلفیم یعنی یه جورایی ما نباید با این مدل موجودات بُر بخوریم که وقتی این اتفاق می افته همه معادلاتمون بهم میریزه هم معادلات ما هم معادلات اونا .... و اینجاست که هر کدوم فکر می کنیم اون یکی ایراد داره .... نه واقعن این طور نیست مشکل اینه که ما این مدل آقایون رو که از نظر شخصیت اجتماعی خیلی خوبن قبول داریم اما وقتی از رابطه اجتماعی می کشیم توی رابطه ی خصوصی باهاشون یهو دچار شوک میشیم که نه چرا این طوری شد از این ویترین این عمق شخصیتی انتظار نمی رفت.... از اون طرف آقایونی که عمق شخصیتی و روابط خصوصی مطابق میل ما شاید داشته باشن از نظر اجتماعی مورد تایید ما نیستن و این طوری میشه که ما با اونا هم اصلن به هیچ نتیجه ای نمی رسیم ... پس ما هم یه جورایی بلاتکلیفیم ... خب ایرادی یه که توی امثال من و مریم گلیه و ساناز و امثال ما وجود داره و ما همگی این رو تا حدودی قبول داریم که یه چیزهایی توی ما و باید و نباید هایی که برای خودمون ساختیم باید عوض شه ، کار آسونی هم نیست ها عوض کردنش اما باید درستش کنیم و گرنه مدام می افتیم توی رابطه هایی که ازشون راضی نیستیم و اصل لذت توشون زیر سئوال میره<br />.........................................<br />تولد مریم جونم در 29 آبان ماه برگذار می گردد این یه فراخوانه به خودش هم کاری نداشته باشید این روزها قاطی کرده چرت و پرت میگه که می خواد تارک دنیا بشه هرکی می خواد بیاد با اینجانب هماهنگ کنه بعله مریم خانوم این طوریاست<br />...............................<br />و دیگر اینکه زندگی همچنان ادامه دارد<br /></span></div>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-64551778299638105602010-10-17T06:38:00.000-07:002010-10-17T07:01:33.425-07:00نوستالژی و درد مشترک<div style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;">این روزها ، روزهای پیدا کردن رفقای دوران دبیرستان و راهنمایی و دبستان است همه از «چهره کتاب » پیدا یمان می کنند و بلافاصله شماره ای رد و بدل میشود اگر که در این مرز و بوم باشند ، قراری و دیداری بعد از سالهای سال زنده میشود ، همه عوض شده اند چهره ها پخته شده و روحیه ها متفاوت<br />دیگر خبری از آن روزهای سادگی کودکی نیست<br /> خیلی ها حالا مادرند و کودکی دارند که به آن دلبسته اند و امیدوار ، خیلی ها تحصیلات و موقعیت اجتماعی خوب و خیلی ها پر از درد و غصه اند<br /> اما همه درد مشترک دارند ؛ درد نارضایتی ، هرکسی در هر موقعیتی انگار شاد نیست انگار همه با هم این درد مشترک را به دوش میکشیم بی آنکه بدانیم بعد از این همه سال پر از حرفهای تازه ایم اما به جای قرقره خاطره ها ، ترجیح به درد دل میدهیم انگار با این که سالهاست هم را ندیده ایم با هم آشناییم آنقدر که سریع اعتماد می کنیم و درد دل ، بی شرمساری و بی توجه به اینکه شاید غریبه باشیم ، به هم اعتماد می کنیم حتی بیشتر ازاعتماد به دوستان فابریک امروزی مان ، بهشان اعتماد می کنیم و سفره دل را باز<br />....................................................<br />حالا که هستی ... بودنت عین نبودنت است اما چقدر تحمل این نبودن برایم آسان تر شده ..... شاید چون منطق ام را بر احساسم پیروز کرده ام نه ؟ باید همین باشد که دیگر شنیدن نان استاپ سی دی ام پی تری ِ فیورت آن روزهایم بی آلرژی جلو میرود ... من همین را از خدایم خواسته بودم و حالا وقت سپاس برای اجابت دعایم است<br />.....................................................<br />وقتی گمشده ی هم نباشیم کنار هم نمی مانیم این اصل زندگی است و اجتناب ناپذیر<br /></span></div>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-64244085137300259842010-10-06T22:35:00.000-07:002010-10-06T22:53:09.351-07:00فراموشی<div style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;">نمی نویسم و نمی دونم چرایی اش رو ، این روزها همه چی یه کم عوض شده برای من ، دارم به نتایج خوبی میرسم در مورد این که خیلی ها لیاقت خیلی چیزها رو ندارن و خوشحالم که خدا این رو بهم ثابت کرده اونم نرم و بدون درد و خونریزی داره بهم ثابت می کنه انگاری دیر فهمیدم که باید با آدمها بازی کنم همون طور که با هام بازی کردن ... میدونی می خوام بد باشم البته نه به زعم شما ... به زعم شما این یعنی سیاست یعنی توانایی برای مَنیج کردن زندگی و روابط اجتماعی با بقیه ... اره من می خوام از اینا داشته باشم دارم تلاشم رو می کنم که یاد بگیرم سرتون رو کلاه بذارم اون طوری که گذاشتید و گفتید تا طرف متوجه نشه که ایرادی نداره تا زمانیکه طرف فک می کنه همه چی مرتبه بذار فک کنه من میخوام این توانایی هام رو بالا ببرم ، می تونم ؟ خودم که می گم نه اما باید ترای اش کرد نه ؟ شاید شد ... نباید این طوری میشد اما انگاری تا به رنگ جماعت نشی نفس کشیدن آسون نیست<br />.......................................<br />فک کن استاده توی کلاس بگه بچه ها قانون هاتون رو در آرید تا دوستتون بخونه ، بعد هیشکی این کارو نکنه بعد استاده قاطی کنه با صدای بلند و جدی بگه خب حالا همگی در آرید تا شروع کنیم !!!!!!!!!بعد از ته کلاس یه عده در حال خنده دارن کبود می شن و استاده همچنان با تحکم : « در آوردید ؟ » ... خیلی طبیعیه این وقایع ناخواسته خب<br />.........................................<br />راستی یادمان هست عاشقی ، محبت و دوست داشتن چه رنگی بود ، نه یادتان نیست ولی خدا ازتان نگذرد که دارید کاری می کنید که من هم فراموش کنم<br /></span></div>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-75419888867547665402010-09-25T06:28:00.000-07:002010-09-25T07:51:45.800-07:00موزیک متن دنیای این روزهای من<div style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;">دنیای این روزهای من خوشرنگ نیست اما خوب یا بد زندگی ادامه دارد<br />.........................<br />فک کن سلکشن گوشی ات به ترتیب اینها باشه و تو یه دم و نان استاپ گوششون کنی<br />گوگوش - ماه پیشونی<br />فریدون فروغی - تن تو<br />احسان خواجه امیری - تب تلخ<br />شادمهر عقیلی - سبب<br />داریوش - سراب رد پای تو<br />هاتف - روز بعد از رفتن تو<br />سیاوش قمیشی - تو بارون که رفتی<br />اندی- سرسپرده<br />مرجان - قصه خواب<br />رضا یزدانی - شمال<br />سیاوش قمیشی - فصل پاییزی من<br />هلن - وقتی تو نباشی<br />داریوش - من از تو<br />ستار - دلتنگی<br />رضا شیری - بزن زیر گریه<br />گوگوش - شب بی من بودنت خوش<br />شادمهر عقیلی - عادت<br />گوگوش - کوه<br />حسین بختیاری - نه دیگه این واسه ما دل نمیشه<br />اندی - دلتنگی<br />محسن نامجو - کاروان<br />ابی - نوازش<br />شهیار قنبری - دوستم داشته باش<br />شادمهر عقیلی - تقدیر<br />گوگوش - غریبه آشنا<br />هلن - تردید<br />شهرزاد سپانلو و فرامرز اصلانی - ما<br />اندی - قصر کاغذی<br />شاهکار بینش پژوه - کنارم بخواب<br />بنیامین - عاشقم کن<br />امید - اگر مانده بودی<br />سیاوش قمیشی - بی تو<br />مهرنوش - چشمات<br />زیبا شیرازی - کاش دنیا مال من بود<br /><br />شما اگه بودید حالتون خوب بود ؟ من این سلشکن رو بی نهایت دوست دارم البته این بخشی از سلکشن ِ فعلن چهل تایی منه که اصلش توی کامپیوتره و قسمتی از به قول مریم داغان کننده هاش توی گوشی ام </span><span style="font-size:130%;">، جمع کردن اینها برای من</span><span style="font-size:130%;"> کار یکی دو روز نبوده یه قسمت اعظم این آهنگها متعلق به گوگوش و داریوش و قمیشی و اندی ( البته فقط اسلوهاش ) و زیبا شیرازیه ، هر چند بعضی آهنگها جدیدن اما قدیمی هاشم جزو بهترین فیوریت های منن ! با اونها روزها و روزها خاطره دارم و بدبختانه هر کدوم برای من هجوم خاطره است هرچی هست ، هست دیگه و دنیای این روزهای من این موزیک متنشه<br />موزیکی که زیاد هم حال خوبی نمیده اما من رو خوب می کنه برای همون چند ساعت که فرصت زندگی کردن رو پیدا می کنم </span><br /></div>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com9tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-58077294118675464892010-09-17T03:32:00.000-07:002010-09-17T03:50:46.429-07:00این همه بوی خاطره باز<div style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;">قرار بود روزه باشم ، روزه ی سکوت<br />اما این روزها هاج و واج موندم از همه چیزهایی که می شنوم و مبینیم از اطراف ام<br /><br /></span> </div><div style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;">بعد کم کم فک می کنم به این که من حتمن از کره ای دیگه اومدم که نمی تونم با این همه احساسات تازه شما کنار بیام<br />من واقعن یه سئوالی برام پیش اومده اونم این که<br /><span style="font-weight: bold; color: rgb(204, 0, 0);">آدمهای متعادل کجا هستن ؟؟</span> شما نمی دونین چرا همه افتادن به ورطه ی افراط و تفریط ؟؟ یا پرت و داغونن از نحوه زندگی کردن و در مرگ تدریجی توی یه زندگی روزمره موندن و حتی بلد نیستن احساساتشون رو بروز بدن یا از اون ور بوم افتادن و دارن غرق می شن توی کثافتی که خودشون ساختن و اسمش رو گذاشتن خوشی های زندگی<br /><br />آدمهای متعادل کجان تو رو خدا به من نشونشون بدین<br />..............................................................<br /><br />این هوای نرسیده به پاییز ، این خنکای خوشگله روزهای آخر شهریور ، این بوی عطر کوکوشنل ام روی لباسهایم در این بعد ازظهرهای خنک همه من رو پرت می کنه به همین روزها همین ساعتها همین عطرهای خوش تویِ یک سال قبل ، هنوز هشتم مهر ماه نشده بود که من به ایمیلهای هر روزه عادت کرده بودم ، هنوز هشتم مهرماه نشده بود که من حتی فکر نمی کردم راهی که میرم مرا یک سال بعد به جایی میرسونه که هر روز با خودم زمزمه کنم « به سمت تو سرازیرم همیشه ، به سمت تو سرازیرم همیشه ، به سمت تو سرازیرم همیشه »<br />.............................................................<br />من این روزها از روزه سکوتم در آمدم چون به هفته آخر شهریور نزدیکم به هشتم مهر ماه ساعت هشت شب ، به دوشنبه ی بعد از آن توی یه ظهر پاییزی دم سر در اصلی دانشگاه ، به اون خنده های دخترونه ی پر از شیطنت ِ من و مریم وقتی روی نیمکت های فضای سبز دانشگاه منتظر نشسته بودیم و به ساعت نگاه می کردیم<br />برای من این روزها ، بوی دلتنگی بوی پاییز است ، بوی این خنکای آخرین هفته شهریور، بوی گرم کوکوشنل است که روی شال قهوه ای ام هنوز مانده ، بدجوری هم مانده<br />.............................................................<br />من خوبم با یه دنیا خواب و خیال هر روزه<br />..............................................................<br />بیا این بار اشتباهی نکنیم به این بزرگی که حتی خودمان هم از تعجب بمانیم<br /></span> </div>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-23279556921304215702010-09-05T03:44:00.000-07:002010-09-05T03:58:53.105-07:00روزه سکوت من<div style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;">دارم روی دور باطل می چرخم<br /><br />این حال خودم را دوست ندارم<br /><br />شاید یه چند وقت روزه ی سکوتم طولانی تر شود<br /><br />این روزها به یک گوش شنوا ، یک دست نوازش گرِ مهربان ، لبهایی که راست بگویند و لبخندهایشان برای من باشند و قلبی نیاز دارم که برای من هم گاهی بتپد<br /><br />و چون اینها کمیاب شده اند ، حداقل برای جسم و دل و روح بی نوای من و چون دیگر هیچ کسی انگاربه آنهایی که گفتم به چشم یک نیاز نگاه نمی کند و برای همه ، اینها یعنی آمالهای ایده آل یعنی توقعات بی جا ، پس من روزه ی سکوتم را تا لحظه هایی طولانی نمی شکنم<br /><br />زندگی دیگر برای من فقط رساله ، دانشگاه ، کار، وبلاگها ، گودر، ف ی س ب و ک ، جوامع مجازی درپیت دیگر ، پول در آوردن ، شاپینگ های ماهانه وفصلانه ، رستوران های تاپ و کافه نشینی های طولانی ، گدرینگ های ماهانه ، سینما و فیلم و مجله و ساعتها گوش و دل و اشک سپردن به ترانه های فیوریت و یا این ور و آن ور هرز چرخیدن های سرخوشانه <span style="font-weight: bold;">نیست </span>، من مدتهاست <span style="font-weight: bold;">از این همه زندگی ارضا شده ام </span>، زندگی حتی برایم روابط سطحی بیزنس مآب این روزها هم نیست از اینها هم خسته شده ام ، زندگی برای من همان دستها و لبها و گوشی است که حرفش را زدم<br /> من پر از این خلاء ام<br /> و با سکوت مانده ام<br />چون حتی نمی دانم به کی و به کجا باید فغان اعتراض سر دهم<br />پس من ساکتم همین <br /></span></div>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-2626509973154501252010-08-30T21:17:00.000-07:002010-08-30T21:37:15.022-07:00قبر بی میت<div style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;">قرار است عید فطر سه روز تعطیل شود<br />.......................................<br />قرار است مردها راحت تر بتوانند زنهای بیشتر بگیرند : دائمی و قانونی و رسمی حتی بدون نیاز به اجازه همسر اول<br />........................................<br />قرار است برای مهریه سقف تعیین شود و از آن بالاتر مشمول مالیات گردد<br />.........................................<br />قرار های دیگری هم هست که همه با خبریم<br />.......................................<br />اما قرار است که زندگی شیرین شود و هر روز «همه چی آرومه » ی طالب زاده خوراکمان شود<br />.........................................<br />وقتی نوشتم : « <span style="color: rgb(153, 0, 0); font-weight: bold;">اونی که رفتن رو باور نداره اگه مرد سفر باشه نمیره </span>» منظورم خودم بود نه تو اما تو مثل همیشه اون رو متلک من شنیدی به خودت و بعد مردونگی ات رو ثابت کردی یا باورت رو به رفتن ، که واکنش ات اون اندازه شگفت آور بود<br />........................................<br />من این روزها کمتر گرفتارنوستالژی می شدم اما نباید انبار خاطره های مرا انگولک کنی ، گفته بودم مرا به خودم بسپار ، شاید البته این مدلی رهایی آسان تر شود ، هرچند که مدتهاست تمام شده ای ،اما این ذره های آخر مانده که من را گرفتار می کنند ، از آنها هم رها می شوم ، می دانی دوست دارم هر آدمی که می رود خوبی هایش بیشتر از بدی هایش باشد تا همیشه یادش بماند برای همه ، ولی وقتی اونی که رفته بدی هایش سنگین تر می شود ، برای همیشه فراموش کردنش آسان می شود و انگار تو دومی شده ه ای از بد روزگار، حیف که تا همین سه روز پیش فکر می کردم اولی هستی<br />....................................<br />این قلمی ها بر روی این جزیره یواشکی شده اند هذیانهای مغشوش من که مخاطب خاص دارند اما مخاطب خاص اش هرگز این نامه ها به دستش نمی رسد ، عین نامه های بی نشانی یا نامه هایی که هرگز پست نمی شوند یا اشتباهی به در خانه دیگری می روند و من انگا رمی نویسم تا تخلیه شوم فقط<br />.....................................<br />می دانم این قبر که من بر سرش یک ماهی است گریه کرده ام خالی است و بی میت اما صبوری که کنم چند روز دیگر از چهل در می آیم و بعد هم باید دیگر به قبرستان نیایم همان سالی یک بار، پنجشنبه دم عید ،کافی است برای قرقره ی خاطرات محو ما</span> <br /></div>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-47351273445902975102010-08-28T00:48:00.000-07:002010-08-28T01:54:01.946-07:00درکه ی مصور<div style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;">درکه جای خوبی است که آدمها در آنجا غذا می خورند ، اینقد می خورند تا می ترکند<br />.............................<br />بعد از اینکه از اول ماه رمضون تا همین دو روز پیش سعی می کردیم دوستان رو هماهنگ کنیم برای افطاری در درکه و هر کی واسه خودش بهونه ای داشت برای نیومدن ، آخر زدم به سیم آخر گفتم من جمعه می رم درکه هر کی می آد پاشه بیاد که رسیدیم به ساناز و مریم که البته مریم تا دقیقه نود قرار نبود بیاد اما بالاخره با پیچاندن مهمانان موفق شد که با ما باشه<br />این یه گزارشه تصویریه واسه درج در جریده تاریخ ِ رفاقت های این روزهای ما که سالهاست هست و می دانم که خواهد ماند ، اگر خدا بخواهد<br /><br /></span><div style="text-align: center;"><span style="font-size:130%;"><a href="http://hanakerdegari.persiangig.com/SDC10198.JPG">دیدن تصویر<br /></a></span></div><span style="font-size:130%;">این عکس چایی ها رو میبینید ، من و مریم قرار شد غضنفر و بهاره رو یه جایی پارک کنیم اونجا بود که نگهبان یه کوچه ای کلن رفت توی نخ ما و گیر داد که پاشین بیایین اینجا پارک کنین من مراقب اسباتونم اساسی ، گفتیم باشه تا وقتی که منتظر رسیدن ساناز بودیم تمام خدمات دنیا رو به ما انجام داد از جمله این که وسط ماه رمضون ساعت هفت بعد از ظهر توی روز روشن برداشت دو تا چایی به چه گندگی وسط خیایون داده دست ما ، نمی گه ما دقیقن اینها رو کجای دلمون باید بذاریم<br /></span><div style="text-align: center;"><span style="font-size:130%;"><a href="http://hanakerdegari.persiangig.com/SDC10199.JPG">دیدن تصویر </a><br /></span></div><span style="font-size:130%;">بعد هم واسه اینکه ذهینت جرم شناسانمون مدتهاست اعتماد رو در ما نابود کرده و از نظر ما همه مجرم اند مگه خلافش ثابت شه پس تصمیم گرفتیم چایی ها رو منهدم کنیم گفتیم شاید طرف توی روز روشن قصد سویی داشته باشه پس چون دقیقن اون ور داشت بر و بر ما رو نگاه می کرد برداشتیم چایی ها رو خالی کردیم توی بطری آب ماشین مریم ، که قیافه اش شد شبیه مسکرات حرومی<br /></span><div style="text-align: center;"><span style="font-size:130%;"><a href="http://www.blogger.com/%3Cimg%20border=0%20src=%22http://hanakerdegari.persiangig.com/SDC10203.JPG%22%3E">دیدن تصویر</a><br /><br /><a href="http://hanakerdegari.persiangig.com/SDC10205.JPG">دیدن تصویر</a><br /><br /><a href="http://hanakerdegari.persiangig.com/SDC10210.JPG">دیدن تصویر</a><br /><br /><a href="http://hanakerdegari.persiangig.com/SDC10211.JPG">دیدن تصویر </a><br /><a href="http://hanakerdegari.persiangig.com/SDC10205.JPG"> </a></span></div><span style="font-size:130%;">بعد هم که ما بودیم و آش و حلیم و چایی و شیشلیک و البته گربه ها که کلن ساناز مثل همیشه با هاشون یه عالمه تعامل برقرار کرد و بعد فک کن با همون دستهای گربه ای ، دستاش رو تا آرنج فرو کرد توی کاسه شاتوت ها و بعد ما اون شاتوت ها رو خوردیم الان نمی دانم چه می شود ؟ اما من یا مریم بزودی صدای پیشی میدیم می گی نه صبرکن تا ببنیی یعنی بشنوی البته<br />اینم ما در حال تبدیل شدن به پیشی<br /></span><div style="text-align: center;"><a href="http://hanakerdegari.persiangig.com/SDC10208.JPG"><span style="font-size:130%;">دیدن تصویر </span></a><br /></div><span style="font-size:130%;"><br />این خوردنهای مداوم نتیجه اش این شد که امروز من نرفتم دانشگاه چون تا صبح دلم درد می کرد و صبح نا نداشتم از جام برخیزم<br />در پایان ساناز یک قطعنامه صادر کرد با تعیین یک دد لاین بسیار دوست داشتنی جهت اجرای آن قطعنامه<br />و مریم دو تا ت ح ری م نامه صادر کرد که اصلن دوست داشتنی نبود و با اکثریت آرائ حاضرین در جلسه بد جوری رد شد<br />یه تصادفی هم داشتیم که مریم با یک سینه ستبر انجام داد و البته می تونست بسیار خجسته و مبارک باشه یعنی اگه می شد دیگه مریم اون ت ح ر ی م رو که صادر نمی کرد<br /><br /> در تختهای مجاور تا دلتان بخواهد خانواده های بسایر محترم ایرانی با همسرانشون و کودکان نازشون تصمیم گرفته بودن بیارن بچه ها رو درکه یه هوایی بخورن<br /> بعد هم صاف برداشته بودنشون آورده بودنشون همون باغچه کذایی که ما رفته بودیم و دقیقن هم بغل دل ما و توی دهن ما ، یعنی مدیونی فک کنی ما توی فضای غیر خانوادگی بودیم همه چی آروم بود و ما سعی می کردیم به روی این خانواده ها کلی لبخند حواله کنیم<br /><br /> تازه روبه رویی ما که اصلن نابود بود زن بدبخت اش رو برداشته آورده درکه بعد سه متر ازش فاصله گرفته و نگاش که نمی کنه هیچ بر بر داره ما رو تماشا می کنه بی ... ولش کن با ادب باشم بذار<br /><br /> در ادامه درست لحظه ای که تصمیم به خروج گرفتیم<br />بعده یک ساعت و نیم خوردن ، درو دافهایی از جنس ذکور و اناث تشریف میارن و اونم دقیقن تخت بغل ما رو سلکت می کنن برای جلوس<br /> ولی خب دیگه نمی تونستیم ادامه بدیم نه اینکه جای خوردن نداشته باشیم ها دیگه پول هم نداشتیم کلن ، آره در این هنگام ما با دیدن در و داف های کذایی تصمیم گرفتیم زوکی بریم لالا کنیم توی خونمون که ما کلن کودکان پاستوریزه ای می باشیم و هرکسی را بهر کاری ساختن آقا جان<br /><br />و بعد هم اینکه همین من بودم و شیشه های آب یخ که تا صبح خالی شدن از بس آب کشید این شیشلیکه<br /><br />اینم از مراسم پر فیض افطاری امسال<br /><br /><br /></span> <br /></div>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-40442104517630967052010-08-23T07:56:00.000-07:002010-08-23T08:19:47.221-07:00اگر که اشتباه بود<div style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;">طرف برگشته به یارو گفته : بی پدر مادر من تو رو به نوکری خونمون هم قبول ندارم ، ای خاک بر اون سرت مرتیکه ی بی ریخت ، کارمند دون پایه ی بیچاره ی کچل ِ لاغر ، من حالم ازت بهم میخوره از اولش هم از سر ترحم اومدم باهات....با یه عالمه حرف زیبای دیگه<br />بعد می گه خب حالا چرا رفته من دارم غصه می خورم تنها شدم<br />می خواستم بگم قربون اون شکل ماه ات برم تو کلن توی فاز نیستی ها </span>، <span style="font-size:130%;">می خواستی بمونه نکنه </span><br /><span style="font-size:130%;">ما هر روز قربون صدقه ی طرف می رفتیم و روزی سه وعده : صبح و ظهر و شوم می گفتیم الهی من قربونت برم ،هی اس ام اس عاجقونه پرت میکردیم سمتش و هر دو ساعت یه بار دلمون براش تنگ میشد و کلن تو فاز نرو من بی تو میمیرم بودیم و اینجا واستادیم الان ، اون وقت تو چی میگی دقیقن ، خوبی اصلن <br />می گه نه شما اشتباه می کردید<br />میگم آره نه به اون شوری شور نه به این بی نمکی<br />من قلق اش رو از دست داده بودم ، فک می کردم صداقت و دلپاکی همون قلق ِ ، نگو نه بابا احترام زیادی و محبت در حد تهوع هم اشتباه بوده<br />عیب نداره درست میشه یاد میگیریم که توی رابطه نباید وا داد<br />همون اندازه که نباید فک کرد عشق ورزیدن مایه ی پرروییه<br />هر دو رو باید کنار هم داشت ، باید ترای کرد این بار یک راه متعادل رو<br />آره شاید هنوزم دیر نیست<br />........................................................<br />کی ماه رمضون تموم می شه من دارم می ترکم از بس خوردم<br />نمی دونم چرا ماه رمضون اشتهای من بیشتر باز می شه<br />وای دلم یه چیز خوشمزه می خواد همین الان<br />این روزهای ما شده خوردن و خوابیدن و خوندن این صرف ِ حرف خ داره هی تداوم می یابد ، باید یه کاری کنم<br />.......................................................<br />دارم بهش خبر می دم که فلانی داره می ره خواستگاریه سین ، می گه چند وقته باهم دوستن می گم دو ماه می گه خیلی زود نیست، می گم شاید ، میگه نه حتمن قضیه بو داره می گم خب دفعه پیش هم گفتی چرا فلانی با فلانی که با هم ده سال دوست بودن اینقد دیر رفت خواستگاریش ، اونجا هم که گفتی قضیه بوداره ، الان میشه تز ت رو درست و حسابی تفهیم کنی من که نمی فهمم ، بابا هر مدلی اش رو برات تعریف می کنیم می گه پسره یه عیبی داره<br /> می گه خب اینها همه آنرمالن ، آدم باید با یکی دوست باشه شده صد سال ، بعد این وسط هم هر کی اومد بره ازدواج کنه ازدواج با دوستی فرق می کنه دو تا مساله جداست نباید با هم قاطی اش کرد<br />نگاهش می کنم می گم نه ما حرف هم رو نمی فهمیم بی خیال بیا بحث نکنیم ببینیم تو با کی و چه جوری ازدواج میکنی دختر خوب<br />اما تزت همین تز دهه ی هشتاده ، تزی که من نمی فهممش<br />توی دنیای من شوهر همونیه که یه مدت طولانی هم باهات رَفیق و همراه بوده همین<br />....................................................<br />فک می کنید کی من میام و می نویسم که تزم رو دفاع کردم و رسمن دکترای کذایی رو گرفتم<br /> نه واقعن چرا این قد تنبلم من<br />اَه باید خودم رو خودکشی کنم همین الان که دارم می ترکم از خوردن و خوندن و خوابیدن<br />.........................................<br />و<br />اگر که اشتباه بود<br />چه خوب بود اشتباه<br />اگر که کوره راه بود<br />چه امن بود کوره راه </span> <br /><br /><br /></div>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-19828553488656003882010-08-19T06:45:00.002-07:002010-08-19T07:26:39.668-07:00خدا ما رو واسه هم نمی خواست<div style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;">این عزاداری بد نبود ، نشسن سرِ یه جنازه باید حال خوب تری داشته باشه ، جنازه ها بر نمی گردند !نه بر نمی گردند ! تازه اگه هم برگردند خیلی بده آدم با یه جنازه نشست و برخاست کنه مردم چی می گن؟ می گن طرف داره با روح میره و میاد طرف قاطی کرده و از این اراجیف پشت سرت راه می اندازن دیگه<br />نه بهتره آدم فقط هر شب جمعه با یه عالمه خاطره بره سر قبر ، بره و فک کنه که چه خوب بودیم یادش بخیر خدا بیامرزتش و بعد سَبُک و خالی برگرده به هر فضایی که زندگی توش جریان داره<br /> خوب یا بد زندگی همین ریختیه مضحک و مسخره و کذایی<br />فقط فرقش اینه که می گن خاک سرده و فراموشی زود اتفاق می افته ولی من تو رو به هیچ خاکی نسپردم هیچ خاکی<br />.................................................<br /><span style="color: rgb(102, 0, 204);">من آدم رابطه های ام پی تری نیستم ، من آدم رفاقت های طولانی ام رابطه ای که نرم نرم شروع شه و به تمام اجزای روح ام نفوذ کنه و بعد هم دیگه بیرون نره واسه همینه که زندگی ام هیچ وقت شلوغ نبوده و عین خیابون یک طرفه ای نکردمش که همه بیان و برن ، اینجاست که تنهایی هام طولانی تره</span><br /><span style="color: rgb(102, 0, 204);">برام جالبه که هستن آدمکهایی که این مدلی زندگی می کنن ، ام پی تری ، امروز سلام و فردا ...، بماند نگیم راحت تریم فقط دنیای همه گیج کننده شده همه همه رو با هم اشتباه میگیرن میان و فک میکنن همرنگ شونی و وقتی نیستی می شی مریم مقدس می شی اُمُل و می شی آدمی که امروزی نیست </span><br /><span style="color: rgb(102, 0, 204);">باشه ، شما خوبید که امروزی موندی</span><br />.....................................................<br /><span style="color: rgb(102, 51, 102);">این سریال آبکی ِ جراحت خنده ام می اندازه<br /> توی <a href="http://shahkarhayemaryamgoli.blogspot.com/">پست مریم</a> هم نوشتم که چه جوری می شه که دختری از یه خانواده ی سنتی حاضر بشه با یه ص ی غ ه ی محرمیت کذایی ِ شفاهی که جایی هم ثبت نمیشه بره با مَرده بخوابه بعد در حدی هم که حامله بشه<br /> نه به خدا جُکه<br />اصلن دختری از این مدل خانواده که این اندازه سُنتیه که دارن خودشون رو می کُشن تا یه جوری این مثلن اَنگ رو پاک کنن ، بعد حاضر میشه رابطه ی ج ن س ی اش تا این حد کامل باشه ، اصلن بگیم اُکی تو با این کلاه ش ر ع ی رفتی توی رابطه و خیالت راحت شد که آره دیگه مَحرم ایم و وای که چقد همه چی آرومه و ما چقد خوشبختیم ، بعد دو تا دختر و پسر امروزی نمی تونن این رابطه رو کنترل کنن؟ باید حامله شه دختره؟ یعنی از پشت کوه اومدن یا بی سوادن یا احمق اند اونم اونا که خب براشون رابطه خارج از چهارچوبه شرعیه<br />و جالبه که هیچ کسی هم از این محرمیت خبری نداشته جز والدین و اینا این قد دل خجسته بودن ، می دونی چی برام جالبه اینکه من نمی فهمم اگه از نظر شرعی ایرادی نبوده به رابطه ، پس چرا حرف مردم اینقد مهمه یعنی نویسنده خودش هم داره توی پارادوکس مذهب و عرف جامعه گیج می زنه </span><br /><span style="color: rgb(102, 51, 102);">بعد از اون طرف نگاه کنید اگه قسمت اجرا شدن ص ی غ ه ی مَحرمیت رو از این رابطه بگیریم در واقع اینا دوتا آدم اند که فقط با اطلاع والدین قرار ازدواج داشتن ( مثل خیلی از دختر پسرهای دور و برمون ) حالا اگه با هم می خوابیدن و دختره حامله می شد دختره می شد دخترِ بد ، دختر ه ر ز ه و ف ا ح ش ه چرا ؟ چون از نظر جامعه سنتی تن به رابطه داده بود ه ، اما همین ص ی غ ه مشکل رو حل کرده الان ، ولی بازم به نحو شخصی مشکل حل شده ، چون حرف مردم چی میشه؟ اینا دارن خودشون رو الان برای حرف مردم می کُشن دیگه ، خب پس اگه حرف مردم مهم اند پس این ص ی غ ه ی شفاهی فقط برای محرمیت بوده و بس در حد سلاملیک نه رابطه ج ن س ی و باید از اساس رفت سراغ یه ازدواج رسمی و این محرمیتها نباید پیشنهاد شن<br /> چون می تونن درد سر ساز بشن عین داستان ، خب الان پیام سریال آخرش چیه نمی فهمیم ما این ها خوبه یا بده </span><br /><span style="color: rgb(102, 51, 102);">نویسنده گیجه اومده یه معضلی رو مطرح کنه اما یه جور ناجور گفته طوریکه هر کسی می تونه مدل خودش اون رو تفسیر کنه ، حتمن خوبه ولی باید زود زود به ازدواج ختم شه حرف سریال حتمن همینه دیگه </span><br />.................................................<br /><span style="font-weight: bold; color: rgb(204, 0, 0);">و بعد هم این که : </span><br /><span style="font-weight: bold; color: rgb(204, 0, 0);">خدا ما رو واسه هم نمی خواست </span><br /><span style="font-weight: bold; color: rgb(204, 0, 0);">فقط خواست نیمه مون رو دیده باشیم </span><br /><span style="font-weight: bold; color: rgb(204, 0, 0);">تو می دونی چقد دلگیره این عشق </span><br /><span style="font-weight: bold; color: rgb(204, 0, 0);">داره رو دست ما میمیره این عشق</span> </span> <br /></div>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-76751124952402909462010-08-16T07:26:00.000-07:002010-08-16T07:58:24.837-07:00هیجان انگیزها<div style="text-align: right;"><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://4.bp.blogspot.com/_gbsZbFoCEkU/TGlNsIv49NI/AAAAAAAAAPI/g1cbgu3Yv30/s1600/SDC10195.JPG"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer; width: 400px; height: 300px;" src="http://4.bp.blogspot.com/_gbsZbFoCEkU/TGlNsIv49NI/AAAAAAAAAPI/g1cbgu3Yv30/s400/SDC10195.JPG" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5506017440095073490" border="0" /></a><br /><span style="font-size:130%;"><a href="http://hanakerdegari.persiangig.com/SDC10194.JPG">دیدن تصویر</a><br /><a href="http://hanakerdegari.persiangig.com/SDC10195.JPG">دیدن تصویر</a><br /><a href="http://hanakerdegari.persiangig.com/SDC10196.JPG">دیدن تصویر</a><br /><a href="http://hanakerdegari.persiangig.com/SDC10197.JPG">دیدن تصویر</a><br />هیجان انگیز بودن نه ؟؟ الان یه هفته ای است دارم با این هیجان اگیزها زندگی میکنم هدیه یه بنده خدا ست که اصلن ازش خوشم نمی اد تازه ببین چه جواتی هم هست رنگاش ، فقط بعضی از روژ هاش خیلی خوبه اون کوچیک ها اما خوش میگذره باهاشون توی اوقات فراغت ، در روزهای خلاء این ها هم غنیمتن</span> <br /></div>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-80297842286839187012010-08-13T01:12:00.000-07:002010-08-13T01:14:18.953-07:00این یک پست خالی است به نشانه همه ناگفتنی هایمنویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-21601938739778881362010-08-07T05:31:00.000-07:002010-08-07T06:48:09.051-07:00خبر بدی برایت دارم<div style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;">خبرهای بدی برایت دارم<br />امروز ، دیگر قد دیروز برایم عزیز نیستی<br /><br />قرار بود این مدلی تمام شود که تا به آخر دوستت بدارم<br />اما دیروز همه ی آنچه که برایم عین یک شَک بود نزدیک به یقین شد<br />من با دروغ اصولن مراوده ی خوبی ندارم و برایم نگفتن ِ حقیقت عین دروغ گفتن است در یک رابطه ی عاطفی<br /><br />و دنیا کوچک تر از آن بود که فکر می کردی<br /><br />همیشه فکر می کردی همه چیز در کنترل توست<br />یادت هست روی صندلی های لهستانی همان کافه ی دوست داشتنی بودیم<br />که گفتم هر نقطه ی ابهامی در یک رابطه روزی روشن می شود<br />گفتی اگر همه چیز را درست ترتیب داده باشی هرگز روشن نمی شود<br />خندیدم گفتم می شود ، ربطی به قدرت کنترل تو ندارد<br />دست روزگار از تو قدرتمند است روی دست روزگار نمی شود بلند شد ، قداست یک رابطه ی عاطفی آنقدر قوی است که نمی گذارد با این نقاط مبهم و دروغ های پشت سرهم به گند کشیده شود ، روشن می شود به فجیع ترین و کثیف ترین شکل ممکن آن طور که حتی فکرش را هم نخواهی کرد<br /><br />و این اتفاق در این آدینه ی کذایی که گذشت افتاد<br />و قداست آن همه دوست داشتن هایم نگذاشت تا به فنا بروم و من ِ امروز ، من ِِ دو روز پیش نیست که از سر دلتنگی چمدانش را هی زیر و رو می کرد<br /><br />امید راست می گفت تا دیروز شبیه آدمی نبودم که چمدان ِ رفتن بسته است اما از دیروز این اتفاق افتاد ، باید می افتاد ، تا امروز دیگراز سر دلتنگی فولدرهای خصوصی ات را زیر و رو نکنم<br />و در عوض به خودم زمان دهم تا چهل روز دیگر که عزاداری تمام شد فولدرها را یکی یکی از این باکس گوشی ام ،مای داکیومنت کامپویترم و این باکس یاهو و جی میل ام پاک کنم<br /><br />تا امروز به شروع دیگری هم فکر کنم<br /><br />چه حیف که قدر خودت را ندانستی<br />چه حیف است که آدم ، خودش برای خودش جایگاهی رفیع در زندگی دیگری بسازد و بعد با دست خود آن جایگاه را ویران کند<br />چه حیف که گند زدی حتی به آن شخصیت اجتماعی که برایم بسیار محترم بود<br />چه حیف که می توانستی همه را همان روز اول بگویی بعد هم تمام<br /><br />همه چیز رفت و ماند برای ما یک حیف گنده<br /><br />اما من با اینکه تمام شدیم به مفتضحانه ترین شکل ممکن که حتی هنوز خودت هم خبر نداری ، باز خوشحالم<br />من با تو عاشق شدم و برای بار اول در زندگی رابطه ا ی پر از عشق را تجربه کردم<br />حتی اگر همه چیز آن یک طرفه بوده باشد<br />اما تجربه ام را دوست دارم<br />هر چند فکر کردن به آن دیگر جالب نیست برایم<br /><br />خبر بدی برایت دارم<br />تمام شدی به بدترین وجه ممکن که حتی خیالش را هم نمی کردی<br /><br />همیشه فکر می کردم تا سالها یاد تو پُر از هجوم ِ یک حس خوب به من خواهد بود<br />اما خب انگار خودت نخواستی که وقتی نیستی یک یادش بخیر گنده ،نثارت کنم<br /><br />نه من این یادش بخیر را هم دیگر نخواهم گفت<br />هر چند که می دانم عشق همیشه در مراجعه است<br />اما من گفته بودم که با من بد تا نکن چون قدرت کینه در من از عشق بیشتر است<br />و چه کنم که این جزیی از ساختار شخصیت من ِ لعنتی است<br />تا وقتی دست به دست ام میدهی تا به آخر هستم<br />خدا نکند روزی که بفهمم پر از ریا و دروغ وفریب بوده ای<br />خدا نکند روزی که بفهمم آنقدر که روراست بوده ام ، نبوده ای<br />خدا نکند روزی که پشت سرت برای من تاریک و پر از علامت سئوال شود و مرا گیج کند<br /><br />من با این گیجی هم تا جایی که ظرفیت داشتم ساختم<br />اما جایی فهمیدم که دیگر نمی توانم نقش کبک را بازی کنم و شروع کردم به چمدان بستن تا تو را با آن دنیای مبهم ات رها کنم<br />و آدینه ی دیروز خدایم نشان داد که من همه چیز را درست حدس زده بودم<br />و تو حتی قدرشناس این سکوت من هم نبودی وقتی فهمیدی که می دانم و نمی گویم<br /><br />خبر بدی برایت دارم<br />دیگر برنگرد<br />این یک تهدید هم بود جدی بگیر<br /><br />هر چند می دانم اینها را خودم میخوانم وفقط سه نفر دیگر<br />اما دنیا کوچک است مگر نه ؟ می خوانی روزی همین ها را جایی زمانی وقتی می خوانی شاید اما خیلی دیر<br /><br />خبر بدی برایت دارم<br />مرا از دست دادی</span> <br /></div>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-82737361004704334922010-08-05T08:34:00.000-07:002010-08-05T08:39:45.650-07:00حرف تو<span style="font-weight: bold; color: rgb(204, 51, 204);font-family:courier new;font-size:100%;" ><br /></span><div style="text-align: center; font-weight: bold; color: rgb(204, 51, 204); font-family: courier new;"> <style> <!-- #yiv1559802004 _filtered #yiv1559802004 {font-family:"Cambria Math";panose-1:2 4 5 3 5 4 6 3 2 4;} #yiv1559802004 #yiv1559802004 p.yiv1559802004MsoNormal, #yiv1559802004 li.yiv1559802004MsoNormal, #yiv1559802004 div.yiv1559802004MsoNormal {margin:0in;margin-bottom:.0001pt;text-align:right;direction:rtl;unicode-bidi:embed;font-size:12.0pt;font-family:"serif";} #yiv1559802004 .yiv1559802004MsoChpDefault {font-size:10.0pt;} _filtered #yiv1559802004 {margin:1.0in 1.0in 1.0in 1.0in;} #yiv1559802004 div.yiv1559802004Section1 {} --> </style> </div><p class="yiv1559802004MsoNormal" style="direction: ltr; unicode-bidi: embed; text-align: center; font-weight: bold; color: rgb(204, 51, 204);font-family:courier new;"><span style="font-size:100%;"><span style="">I've been missing you; more than words can say,<br />And</span></span></p><p class="yiv1559802004MsoNormal" style="direction: ltr; unicode-bidi: embed; text-align: center; font-weight: bold; color: rgb(204, 51, 204);font-family:courier new;"><span style="font-size:100%;"><span style=""> that I've been thinking about it every day,<br />And</span></span></p><p class="yiv1559802004MsoNormal" style="direction: ltr; unicode-bidi: embed; text-align: center; font-weight: bold; color: rgb(204, 51, 204);font-family:courier new;"><span style="font-size:100%;"><span style=""> the time we had just dancing nice and slow,<br />And<br /></span></span></p><p class="yiv1559802004MsoNormal" style="direction: ltr; unicode-bidi: embed; text-align: center; font-weight: bold; color: rgb(204, 51, 204);font-family:courier new;"><span style="font-size:100%;"><span style="">I said now I've found you,I'm never letting go;</span></span></p><p class="yiv1559802004MsoNormal" style="direction: ltr; unicode-bidi: embed; text-align: center; font-weight: bold; color: rgb(204, 51, 204);font-family:courier new;"><span style="font-size:100%;">****************************</span></p><p class="yiv1559802004MsoNormal" style="direction: ltr; unicode-bidi: embed; text-align: center; font-weight: bold; color: rgb(204, 51, 204); font-family: courier new;"> <style> <!-- #yiv1559802004 _filtered #yiv1559802004 {font-family:"Cambria Math";panose-1:2 4 5 3 5 4 6 3 2 4;} #yiv1559802004 #yiv1559802004 p.yiv1559802004MsoNormal, #yiv1559802004 li.yiv1559802004MsoNormal, #yiv1559802004 div.yiv1559802004MsoNormal {margin:0in;margin-bottom:.0001pt;text-align:right;direction:rtl;unicode-bidi:embed;font-size:12.0pt;font-family:"serif";} #yiv1559802004 .yiv1559802004MsoChpDefault {font-size:10.0pt;} _filtered #yiv1559802004 {margin:1.0in 1.0in 1.0in 1.0in;} #yiv1559802004 div.yiv1559802004Section1 {} --> </style> </p><p class="yiv1559802004MsoNormal" style="text-align: center; direction: ltr; unicode-bidi: embed; font-weight: bold; color: rgb(204, 51, 204);font-family:courier new;"><span style="font-size:100%;"><span style="">I'm lying here tonight, thinking of the days we've had,</span></span></p><p class="yiv1559802004MsoNormal" style="text-align: center; direction: ltr; unicode-bidi: embed; font-weight: bold; color: rgb(204, 51, 204);font-family:courier new;"><span style="font-size:100%;"><span style=""> Wondering if the world would be so beautiful;<br /></span></span></p><p class="yiv1559802004MsoNormal" style="text-align: center; direction: ltr; unicode-bidi: embed; font-weight: bold; color: rgb(204, 51, 204);font-family:courier new;"><span style="font-size:100%;"><span style="">If I had not looked into your eyes,</span></span></p><p class="yiv1559802004MsoNormal" style="text-align: center; direction: ltr; unicode-bidi: embed; font-weight: bold; color: rgb(204, 51, 204);font-family:courier new;"><span style="font-size:100%;"><span style="">How did you know that I've been waiting?<br /></span></span></p><p class="yiv1559802004MsoNormal" style="text-align: center; direction: ltr; unicode-bidi: embed; font-weight: bold; color: rgb(204, 51, 204);font-family:courier new;"><span style="font-size:100%;"><span style="">I never knew the world would be so beautiful at all.</span></span></p>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-40952503084885807262010-08-04T09:30:00.000-07:002010-08-04T09:57:52.012-07:00تولد چهار سالگی جزیره<div style="text-align: right;"><div style="text-align: center;"><span style="font-weight: bold; color: rgb(204, 0, 0);font-family:arial;font-size:130%;" >امروز جزیره یواشکی من چهار ساله اش تمام می شود</span><span style=";font-family:arial;font-size:130%;" ><br /></span><span style="color: rgb(204, 0, 0);font-family:arial;font-size:130%;" ><span style="font-weight: bold;"> و</span><br /><span style="font-weight: bold;"> به پنجمین سال زندگی یواشکی خود وارد می شود</span> </span><span style="font-size:130%;"><br /></span></div><span style="font-size:130%;"><br />اوضاع بهتر از پارسال نیست ، هر سال که تولد جزیره در چهاردهمین روز مرداد ماه سر می رسد ، میام ببینم از سال قبل تا امسال چه خاکی بر سم ریختم ، پارسال یه سری برنامه ها رو از دست داده بودم و آه و ناله وفغان بودم به خاطر از دست رفتنشان ، امسال پر از<span style="font-weight: bold;"> تعجبم و شگفتی و گیجی</span><br />امسال خیلی اتفاقها رو نخواستم اما افتادند سر راهم آمدند و من را درگیر خود کردند تا اینکه رسیدم به چمدان بستن و دل کندن و رفتن<br />.........................................<br />پارسال نبودی و قرار هم نبود باشی من تازه از دنیایی پر از دروغ و سیاهی بلند شده بودم و می خواستم آخر تابستان را با آرامش و تنهایی بگذرانم ، نشد روزها پر از تعلیق گذشت تا رسید به اواخر شهریور<br />ای کاش آن روز ما هم را نمی دیدیم تا امروز بعد از نزدیک به یک سال من چمدان به دست آواره نشده بودم<br />.......................................<br />سال بعد ای کاش یا نباشم و ننویسم یا بهتر از این روزها باشم تا بنویسم<br />.......................................<br /></span><div style="text-align: center;"><span style="color: rgb(204, 51, 204); font-weight: bold;font-size:130%;" ><br /></span><span style="color: rgb(204, 51, 204); font-weight: bold;font-size:130%;" >تولدت مبارک یواشکی جان<br /><br /></span><span style="font-size:130%;"><a href="http://hanakerdegari.persiangig.com/index.jpg"><span style="color: rgb(204, 51, 204);">دیدن تصویر</span></a></span><span style="color: rgb(204, 51, 204); font-weight: bold;font-size:130%;" ><span style="font-size:180%;"><br /><br /></span> </span><br /></div></div>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-32104625.post-41600275070715563512010-07-31T09:34:00.000-07:002010-07-31T21:02:29.045-07:00چمدان با زنشده من<div style="text-align: center;"><span style="font-size:130%;">از همان روز اول چمدان ام را باز نکردم<br />هیچ وقت نگذاشتی که چمدانم باز شود<br />مسافری بودم<br />همه راز و نیاز هایم در این رابطه شکسته خوانده شد<br />الان شاید نزدیک به ده ماه است من چمدانم دم ِ درِ این رابطه است<br />هر روزش این طور بود که<br />یا من برش داشتم و رفتم یا گفتی بردار و برو<br />ولی از نیمه راه برم گرداندی<br />هر بار گفتم می روم دعا کن برنگردم<br />اما برگشتم<br />با همان چمدان با همان اسبابی که نمی دانستم باید کجا جاگیر شوند<br />اما<br />روزی با آن بیرون خواهم رفت به همین زودی ها<br />و دیگر برنمی گردم<br />همان روزکه می آیی و جایم را خالی می بینی<br />و باز هم نمی فهمی چه کسی آمده بود ، چه کسی رفت و برای چه نماند<br /><br />من این اصراف محبت را کم کم تمامش می کنم رفیق<br />بدون تردید درستش همین است و من تا به حال اشتباهی بوده ام .......................................................................................<br /></span><div style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;">من این هوای بارونی و خوجکل رو توی این روزهای بد کجای دلم بذارم که خدا رو هم خوش بیاد<br />..................................................................................................<br />ما باید جاهامون عوض شه این تنها راه چاره منه راهی که هرگز اتفاق نمی افته<br />.................................................................................................<br />من خسته ام داغونم و معلق<br />...................................<br />بعد نوشت : استاد محمد نوری درگذشت -<a href="http://www.aftabnews.ir/vdceve8zzjh87xi.b9bj.html"> لینک خبر</a><br />روزهای بد امسال تمومی ندارن فک می کردم امسال رنگ دیگه داره اما مرگ تنها خبریه که تند تند می شنویم این روزها خدایش بیامرزد که عاشق صدا و سبکش بودم امشب عجب شب مزخرفی بود <br /></span></div></div>نویسنده یواشکیhttp://www.blogger.com/profile/05170064662477569419noreply@blogger.com2