Sunday, March 20, 2011

سال هزار و سیصد و نود خورشیدی


نوروز هزار و سیصد و نود خورشیدی بر همه ی شما مبارک ، دوست می دارم که امسال بهترین ها رو تجربه کنید
و خوش خاطره ترین لحظه ها مربوط به امسال باشه براتون

Thursday, March 17, 2011

پیشاپیش نوروز زیبای ایرانی به هممون مبارک

خب از وقتی بلاگ اسپات فیلتر شده نمی دونم چرا حس نوشتنم دیگه نمیاد ، خب شایدم دیگه لزومی به نوشتن نمیبینم ، اینجا دیگه حتی دفتر خاطراتم هم نیست یه زمانی دوست داشتم که روزمرگی هام اینجا ثبت شه اتفاقهای مهم زندگی ام تا باشه یه جایی که بتونم یه روزی همشون رو دوره کنم و یادم بیاد
بهرحال
.................................
سال هزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی هم تموم داره میشه ، نفسهای آخرشه و زیاد دل خوشی ازش ندارم
عین پارسال عین سالهای قبل ، توی این جزیره زندگی کردن تعریف خوشبختی و خوشحالی رو برای من عوض کرده حالا خوشحالم که امسال برای من و خانواده ام به خیر گذشته خدا رو شکر که همه ی اونهایی که می شناسمشون سالم ان و کنار من هستن و یا اگه دورن من میدونم که سالم ان و خوشحال و همین کافیه برای اینکه بگیم آره سال خوبی بود

خوب بود شاید چون من بالاخره شاخ فیل رو شکوندم و از رساله دکتری ام دفاع کردم
کاری که طول دادنش فقط زمان رو ازم می گرفت و نتیجه ی دیگه ای نداشت
.......................
خوب بود چون تونستم بفهمم عشق دو زار هم نمی ارزه و من باید یاد بگیرم که دوست داشتن خیلی چیز مزخرفیه

خوب بود چون سعی کردم تجربه هام رو بیشتر کنم و ادامه بدم زنده بودن رو
........................
دوست دارم سال هزار و سیصد و نود همه ی اون چیزهایی که هممون می خوایم اتفاق بیفته و سطح توقع ما از خوشبختی و خوشحالی همون قدر بالا بیاد که لیاقتش رو داریم نه اینکه ما قد خوشبختی های معمولی خودمون رو پایین بکشیم

دوست دارم همه سالم باشیم و خوشحال از هرچیزی که باید داشته باشیم و به دستش بیاریم

دوست دارم کنار خانواده و دوستای گلم آخر سال نود همه این قد افسرده و ساکت و مبهوت و گیج نباشیم

همه بدونیم که چی می خواییم و مطمئن باشیم راهی که داریم میریم ما رو به توقعاتمون می رسونه

واقعن آرزو می کنم که من و هم نسل هام دیگه اینقد گیج نزنیم و تکلیفمون با زندگیمون معلوم شه ، زندگی برامون بستری رو ایجاد کنه که راهمون رو درست بریم و دیگه مجبور به دور زدن و دوباره از سر رفتن نباشیم

آرزو می کنم همه باشیم توی رابطه هایی که دوستمون داشته باشن و دوستشون داشته باشیم ،

آرزو می کنم سالم باشیم و موفق و کنار هم

پیشاپیش نوروز زیبای ایرانی به هممون مبارک

Wednesday, February 16, 2011

امروز ، بیست و هفتم بهمن ماه 1389 هم رسید و من بالاخره دکتر شدم

الان ساعت یه ربع به هفته شبه ، نیم ساعته که رسیدیم خونه ، جلسه دفاع راس یک بعد از ظهر شروع شد و دقیقن تا پنج و بیست دقیقه بعد از ظهر طول کشید

و من الان بعد از اینکه از 4 صبح بیدار بودم و از نه صبح دانشکده ، نمی دونم که حتی خوبم یا بدم

حس ام ، حس یه آدم معلقه که انگار توی خلاء افتاده ...باورم نمیشه که دوازده سال درس خوندن توی دانشکده تموم شده و امروز رسیده روزی که رسمن « دکتر شدن » رو باید حس کنم

امروز روز خوبی از صبح نبود پر از تنش و اضطراب تمام محوطه دانشگاه تهران و حوالی دانشگاه شلوغ بود و حتی امکان ورود مهمان ها و حتی داور های خارجی ام رو ممکن بود نداشته باشم جو دانشکده طوری بود که هر آن حس می کردم نکنه جلسه کنسل شه

اما می خوام همین جا اول از همه از مامان و بابا تشکر کنم

حس ام بهشون اون قدر پررنگه که هیچی نمی تونم بگم با من شروع کردن با من ترسیدن با من از استرس مردن و زنده شدن و بعد از بیست و چهار سال درس خوندن توی مدرسه و دانشکده با من فارغ التحصیل شدن و می دونم که دومی ندارن و دوستشون دارم چون ته رفاقت ان برای منی که خواهری ندارم و تنهام ، تنهای تنها و به جز خدا و اونها و دو تا دوست گل کسی توی زندگی ام این همه جاش برام عزیز نیست

اما می خوام از مریم و سانازعزیزم تشکر کنم که امروز رفاقت رو برای من تموم کردن مریم از نه صبح پابه پای من تشنه و گرسنه تا 6 بعد از ظهر کنارم بود و لحظه ای تنهام نذاشت ، تشکر کنم از ساناز عزیزم که امروز از یازده صبح با من بود به خاطر من کارش رو به تاخیر انداخت و همه زحمتهای سخت افزاری کارم مثل همیشه متوجه این دوست گل دوازده ساله من بود

امروز کسی هم تو ی جلسه اومد که اصن انتظار دیدنش رو نداشتم سوپرایز جالبی برام بود

اما بعد از نزدیک به پنج ساعت دفاع و کلنجار رفتن هفت استاد با رساله من ، همه چی تموم شد

با درجه عالی تموم شد

و من فقط شکر خدا رو می کنم به خاطر همه اتفاقهای خوب زندگی ام

می دونم که همیشه آروزهای من رو توی سخت ترین شرایط برآورده می کنه تا بیشتر قدر داشته هام رو بدونم

امروز من توی بدترین وضعیت جلسه رو با بهترین کیفیت به لطف خدا ؛ دعای مامان و بابا و محبت دو تا دوست گلم برگزار کردم .

تمام شد

Wednesday, February 09, 2011

روش تو

راست میگفتی : به هر آنکه دل ببندی ، دنیا او را زودتر از آنچه فکرش را کنی از تو می گیرد ، پس فقط زندگی کن تا همه را داشته باشی بدون دردِ از دست دادن ها
راست می گفتی باید به تو گوش می دادم و می ماندم به روش تو
گوش ندادم و نماندم و تو هم که دلبسته نبودی به روش خودت
پس تمام شد مسیر مشترک ما

قهوه تلخ

چرا سه هفته است « قهوه تلخ » رو می خرم ولی نمیشینم نگاه کنم ؟؟؟؟ نه دقیقن چرا ؟؟؟

Monday, February 07, 2011

پیچ

یا ایها المسلمون بدانید و آگاه باشید که درست در هنگامی که فکر می کنید دارید دیگران را می پیچانید
خودتان از طریق همانها در حال پیچانده شدن هستید
...............................................................................
حالا برو بازم بپیچون
..................
البته چه آنها که در پیچ اند و چه آنها که فکر می کنند دارند می پیچانند و خوش اند ودلخجسته
هر دو آدمهای بدبختی هستند
اما بدختها هم باید زندگی کنند چاره ای نیست
............................................

Sunday, January 30, 2011

آدمکهای این روزهایم

من عاشق شخصیت داغان آدمهایی هستم که در پارادوکس های عجیب و غریبشان غرق شده اند و دقیقن خودشان هم نمی دانند که دارند با زندگی شان چه می کنند ؟ فاز می دهد شخصیتشان برای ازمونهای روان شناختی... جالب اینجاست که از این آدمها این روزها زیاد شده اند و انگار این درد بی درمان یک جور بدجور اپیدمی شده است بین آدمکهای این روزهایم

Wednesday, January 12, 2011

روزهای چوبی

من فهمیدم که دیگه نوشتن راهِ آروم شدن هم نیست ، یه زمونه ای بود من داغان ترین لحظه هام و تنهاترین روزهام پربارترین روزهای این وبلاگ بود و حالا دیگه این طور نیست ، خب یعنی من دیگه برای آروم شدن به نوشتن پناه نمی آرم راه دیگه ای رو مطمئن روح من پیدا کرده ، شاید فهمیده اصلن لزومی نداره تنهایی ات رو فریاد کنی اصلن دلیلی نداره تخلیه بشی همینه زندگی اینه که تو با کلی حرفهای تخلیه نشده بمونی و بهشون کم کم عادت کنی و من حتمن عادت کردم
...........................................
پیش دفاع رو که انجام دادم برنامه ام این روزها پرتنش تر از سابق شده حالا تقریبن یه پروسه ی محدود رو وقت دارم که اصلاحات کارم رو انجام بدم ، داورام تعیین شدن دو تا داخلی دو تا خارجی دو تا هم مشاور و یه دونه هم راهنما فک کن که من باید هفت نفر رو هماهنگ کنم و در انتظار یه ترور واقعی از جانب هفت نفرتوی تقریبن سه ساعت باشم چرا اینقد دفاع دکتری مزخرف و طولانیه نمی دونم هفت نفر رو فکرش رو بکن بیچاره ام اون روز حتی نمی خوام بهش فک کنم
...............................
این چند روز که داشتم مثل همیشه به زندگی غر می زدم وقتی اولین برف درست و درمون زمستونی اومد وقتی شب یکشنبه ذوق داشتم از اینکه بالاخره امسال هم برف رو دیدیم ، یه دفعه خبر مزخرف مرگ هفتاد و هفت هموطن میاد که یهو همه چی برات استاپ می شه همه چی ؛ اون غر زدنه اون ذوق زدگی ...همه چی توی ذهنم ماسید ، نباید تاوان برف و بارشی که مردم منتظرش بودن مرگ اون همه آدم منتظرِ زندگی ، می شد اما شد و من باز هم از اینکه از تقدیر و بازی روزگار سر در نمیارم حالم بده
.................................
پیج چهره کتابش رو بسته برای همیشه می گم چرا؟ می گه دنیای مجازی رو تعطیل کردم توی دنیای واقعی می خوام زندگی کنم ، وقتی این رو می گه دلم میخواد بدونم که مگه زندگی توی دنیای واقعی رو اصلن بلده .... میگه دنیای مجازی آدم آنست ( صادق ) می خواد که من نیستم ، سکوت می کنم و توی دلم میگم راست می گی دنیای واقعی که اصلن جای آدم های به قول تو آنست نیست صداقت تنها چیزیه که مدتهاست مرده ....حیف کاش به جای 1359 توی1339 به دنیا اومده بودم من آدم اون روزهام این رو جدی می گم من آدمی نیستم که دقیقن توی اواخر دهه هشتاد خورشیدی سی سالگی اش رو تجربه کنه من باید بیست سالگی ام رو توی دهه شصت تجربه می کردم روزهایی که عشق توی اوج مفهوم خودش بود این جوری من دارم آب می شوم دارم نابود میشم من حالم از رابطه های سطحی امروزی داره بهم میخوره من دلم یه آدم می خواد یه آدم نیست ؟؟؟؟؟؟ چه حیف که نیست
....................................
این شعر رو که برای امید عزیز روز تولدش نوشته بودم از وبلاگ یه دوست برداشتم اما این روزها بیشتر از هر روز مدام این رو دارم با خودم می خونم

روزهای رفته

به چوب کبریت های سوخته می مانند

جمع آوری شده

در قوطی خویش

هر کاری می خواهی بکن

آنها دوباره روشن نمی شوند

و روزی سیاهی آنها

دستت را آلوده می کند

روزهای چوبی ات را

باید از همان آغاز

بیهوده نمی سوزاندی

فکرت صادق/شعر آذربایجان/ترجمه رسول یونان

من روزهای چوبی زیادی داشتم که نباید می سوختند اما سوختن و حالا نمی خوام این سوختن تکرار شه اما دیگه دیره انگار

Wednesday, December 01, 2010

خودشیفتگی مرضی از نوع حاد و خطرناک

به به من اومدم اینجا بعد عمری ... نمی دونم واقعن چرا این قد این فضا برام غریبه شده با این حال این روزها به روتین بودن گذشته و هیچ واقعه ی هیجان انگیزی نیفتاده که اگه هم بیفته مطمئنن اینجا نباید خبرش رو داد وقتی که دیگه یه فضایی بر ات غریبه و نامحرمه چاره ای جز خود سانسوری نمی مونه ... من اصولن از قضاوت کردن و قضاوت شدن خوشم نمیاد مگه در مورد موضوع قضاوت اطلاعاتم مکفی باشه ... بگذریم
این روزها
کار می کنیم به صورت ممتد
..........
رساله دفاع نشده و حتی پیش دفاع هم نرفتیم هنوز
............
تولد مریم در نهایت ِ یک برنامه ی سوپرایز اجرا شد ، تقریبن همه چی همون طور که می خواستم پیش رفت و قیافه مریم توی اون لحظه کلی دیدنی بود
.............
در یک حرکت هیجان انگیز البته ، رفتم آتلیه ی امید عزیزم و چندین تا عکس مدلینگ گرفتم که هفته پیش بالاخره عکسها با کلی ذوق به دستم رسید ، حسابی این یه هفته ذوق مرگ بودیم بازم ممنون از امید و البته زحمت خانم عکاس
................
در عرض یه هفته سه تا جنس مذکر رو که فکر می کردن خیلی انسانهای توپی اند و بهتر از اونا هیشکی نیست و همه جماعت نسوان براشون می میرن درست توی لحظه ای برای همیشه کوبوندم توی دیفال که تا همین الان فک کنم گیج اند که آخه چرا ...نه ...ولی حالی داد ها
فک کن آدمی رو که مدت طولانی با هر سازی اش برقصی و کوتاه بیای تا برسی به سطح توقعاتش و اون مدام این سطح رو بالاتر ببره تا کی قابل تحمل می تونه باشه ، دیگه حس کردم ظرفیتم تموم شده خیلی راحت یه روز آفتابی بلند شدم گفتم با همه حسی که بهت داشتم و حالا با واکنشهای تو در ظرف این یه سال و اندی دیگه ندارمشون ، دیگه تلفن هات رو جواب نمیدم و ندادم
خودش دوزاری اش افتاد که بعله این حنا اون حنای سابق نیست دو تا اس ام اس داد جهت تحریک من به سیاق سابق و لی باز هم واکنشی از من ِ سنگ شده ندید و بعد تمام ... حالم خوب شد ، من تمومش کردم بهترین راه رو برای این جریان انتخاب کرده بودم یه شروع موقت چند ماهه و با هدف اینکه ببینم چقدر آدم شده دیدم نشده و درست توی لحظه ای که فکر می کرد رابطه توی اوجه ( البته اوج توی سطحی که اون تعریف می کنه ها ) تمومش کردم

دومی رو که فک می کرد خیلی باحاله و زرنگه و می تونه بعد یه مدت طولانی بیاد و با چهار تا ژست س ک س ی و چهار تا قربون صدقه ی تابلو و یه رُزِ دزدیده شده از دم یه گل فروشی برای پر کردن اوقات فراغتش دوباره شروع کنه درنهایت خنده و شوخی درست توی لحظه ای که فک می کرد الانه که به خواهش هاش بگم اره گفتم عزیزم جاست فرندز و همین
و گفت اُکی و دیگه خبری ازش نشد

سومی رو هم که بعد مدتها حرکت در مسیر اسلوموشن تازه یادش افتاده باید برای رابطه تکاپو کنه درست توی لحظه ای که حالا اون رابطه رو فقط از سر کنجکاوی و ولع برای به دست آوردن لقمه ای که همیشه از دور بهش نگاه کرده و هیچ وقت بهش حتی نزدیک نشده ، می خواد ، اما اسمش رو گذاشته علاقه ، تموم کردم چون اون روزهایی که من رابطه رو می خواستم خبری از خواستن متقابل نبود حالا متاسفانه من نمی خوام و اصلن به چشم یه آدمی که بتونه پارتنر باشه نگاه نمی کنم حتی از جاست فرندز هم در این مورد خبری نیست

اره خواستم بدونید که این روزها بی اتفاق هم نبود و یه سری آدم رو کله پا کردم ، حالم هم خوبه چون دیگه وقتش بود که تمومش کنم این حال تهوع آمیزی رو که خودم برای خودم ساخته بودم ولی نتیجه ی مسخره ای گرفتم ؛ تا با خلوص نیت و تمام وجودت یه رابطه ای رو می خوای طرف ات پس ات میزنه و درست توی لحظه ای که با تمام وجود نه از سر ناز و قهر تصمیم قاطع میگیری برای کات شدن حالا تقلاشون رو میبینی برای خواستنت
اما من توی هر رابطه ای وقتی ارضای عاطفی نشم دیگه فاتحه رابطه برام خوندس ... و این اتفاقی بود که افتاد در مورد شین عزیز و بقیه خدا رو شکر حالا اون ام پی تیری ِسلکشن واقعن شده برام در حد لذت از صدای خواننده و ترانه ی ترانه سرا بدون هیچ بک گرانده آزار دهنده ای
...................................................
شهلا جاهد هم بعد هشت سال اعدام شد
اینکه این پرونده ی لوس و الکی طولانی شده ، تموم شد خیلی خوبه
در مورد نوع حکم اصلن کاری ندارم اما خنده ام میگیره که یه مجموعه هشت ساله نتونست درست و درمون بگه طرف قاتل بود یا نبود البته به نظرم بود و این فیلم فقط طولانی شد و سوژه شد به خاطر اینکه اسم یه فوتبالست اون پشت بود
..................................................
توی آکادمی گوگوش بدون تردید سروش میبره اما دوست نداشتم سارا حذف شه و البته من مجری برنامه رهای عزیزم رو بیشتر از همشون دوست دارم چی کار کنم خب خوبه خیلی
...................................................
توی قهوه تلخ عاشقه این شخصیت جدید هادی کاظمی ام با این ادای مارلون براندو در آوردنش کشته من رو
...................................................
سینما مدتهاست نرفتم خب پای سینما ندارم مریم هم که تنهایی با دوستاش میره و ما تنها ماندیم بی سینما
.................................................
تهران هی تعطیل می شه و چون واحدهایی که من درس می دم خارج از تهرانه در کمال تاسف من تعطیل نمی شوی ام ( به شیوه ی قهوه تلخی بود فعل جمله البته )
................................................
اساتید دانشگاه ترور شدند
..............................................
بابا که چهارده تا عکسی رو که امید برام همه رو توی سایزهای مختلف روی شاسی کشیده ، دیده می گه اینم یک نوع خودشیفتگی مرضی از نوع حاد و خطرناک
می خندم و میگم خوب می شم نگران نباش
...............................................
دلم از این بوت جدید ها می خواد که هی توی پیج چهره کتابم پیداشون می کنم و شرشون می کنم ، به زودی میخرم
...............................................
بسته دیگه نه از همه جا گفتم که نگید نگفت
ایشالله تا صد سال دیگه فعلن ...

Sunday, November 07, 2010

تکراری نمی خوام بنویسم

مدها ست ننوشتم ... باعث شد بعضی از رفقا فکر کنند که قهر کردم با نوشتن یا قهرکردم با جزیره یا اینکه وقتی پر از غمم می نویسم و پس این روزها حتمن خیلی خوبم که ننوشتم یا بر عکس ... اما نمی نویسم چون حوصله ی حرفهای تکراری خودم رو هم دیگه ندارم اگه قرار بر نوشتن باشه باید همونهایی رو بگم که همه این یه سال آخر گفتم و قلمی کردم اینکه روزها ی خوبی نیست اینکه برای من بودن و نبودن آدمها مترادف شده است این که من حوصله زندگی روتین رو ندارم اما دارم سعی می کنم بهش عادت کنم
این روزها تنها نبودم اتفاقن خیلی شلوغ بود دنیای من، با آدمهای مختلف که همگی برای من فقط رهگذر بودن خواستن بمونن اما نخواستم که بمونن نتیجه این شد که من با همه شعار هایی که می دم نمی تونم خلاف جهت مولفه های خودم حرکت کنم اول فک کردم میشه اما نشد خیلی سعی کردم تا کنار بیام با مولفه های جدید اما خب طبیعیه نشد
چون من تغییر رو بلد نیستم حداقل توی این جنبه زندگی
....................................
امروز دانشگاه ام بعد یه ماه فرصت کردم بیام و دنبال کارهای پیش دفاع باشم که فعلن روی هواست این استاد راهنمای ما هم شده دردسر تازه ما
....................................
این روزها می خوام یه اعتراف کنم یادتونه یه روز می گفتم دایناسورهای زندگی من و امثال من جماعت بلاتکلیفن اما الان حرفم رو با کمال شجاعت عوض می کنم و می گم این ماها هم هستیم که جماعت بلاتکیلفیم یعنی یه جورایی ما نباید با این مدل موجودات بُر بخوریم که وقتی این اتفاق می افته همه معادلاتمون بهم میریزه هم معادلات ما هم معادلات اونا .... و اینجاست که هر کدوم فکر می کنیم اون یکی ایراد داره .... نه واقعن این طور نیست مشکل اینه که ما این مدل آقایون رو که از نظر شخصیت اجتماعی خیلی خوبن قبول داریم اما وقتی از رابطه اجتماعی می کشیم توی رابطه ی خصوصی باهاشون یهو دچار شوک میشیم که نه چرا این طوری شد از این ویترین این عمق شخصیتی انتظار نمی رفت.... از اون طرف آقایونی که عمق شخصیتی و روابط خصوصی مطابق میل ما شاید داشته باشن از نظر اجتماعی مورد تایید ما نیستن و این طوری میشه که ما با اونا هم اصلن به هیچ نتیجه ای نمی رسیم ... پس ما هم یه جورایی بلاتکلیفیم ... خب ایرادی یه که توی امثال من و مریم گلیه و ساناز و امثال ما وجود داره و ما همگی این رو تا حدودی قبول داریم که یه چیزهایی توی ما و باید و نباید هایی که برای خودمون ساختیم باید عوض شه ، کار آسونی هم نیست ها عوض کردنش اما باید درستش کنیم و گرنه مدام می افتیم توی رابطه هایی که ازشون راضی نیستیم و اصل لذت توشون زیر سئوال میره
.........................................
تولد مریم جونم در 29 آبان ماه برگذار می گردد این یه فراخوانه به خودش هم کاری نداشته باشید این روزها قاطی کرده چرت و پرت میگه که می خواد تارک دنیا بشه هرکی می خواد بیاد با اینجانب هماهنگ کنه بعله مریم خانوم این طوریاست
...............................
و دیگر اینکه زندگی همچنان ادامه دارد

Sunday, October 17, 2010

نوستالژی و درد مشترک

این روزها ، روزهای پیدا کردن رفقای دوران دبیرستان و راهنمایی و دبستان است همه از «چهره کتاب » پیدا یمان می کنند و بلافاصله شماره ای رد و بدل میشود اگر که در این مرز و بوم باشند ، قراری و دیداری بعد از سالهای سال زنده میشود ، همه عوض شده اند چهره ها پخته شده و روحیه ها متفاوت
دیگر خبری از آن روزهای سادگی کودکی نیست
خیلی ها حالا مادرند و کودکی دارند که به آن دلبسته اند و امیدوار ، خیلی ها تحصیلات و موقعیت اجتماعی خوب و خیلی ها پر از درد و غصه اند
اما همه درد مشترک دارند ؛ درد نارضایتی ، هرکسی در هر موقعیتی انگار شاد نیست انگار همه با هم این درد مشترک را به دوش میکشیم بی آنکه بدانیم بعد از این همه سال پر از حرفهای تازه ایم اما به جای قرقره خاطره ها ، ترجیح به درد دل میدهیم انگار با این که سالهاست هم را ندیده ایم با هم آشناییم آنقدر که سریع اعتماد می کنیم و درد دل ، بی شرمساری و بی توجه به اینکه شاید غریبه باشیم ، به هم اعتماد می کنیم حتی بیشتر ازاعتماد به دوستان فابریک امروزی مان ، بهشان اعتماد می کنیم و سفره دل را باز
....................................................
حالا که هستی ... بودنت عین نبودنت است اما چقدر تحمل این نبودن برایم آسان تر شده ..... شاید چون منطق ام را بر احساسم پیروز کرده ام نه ؟ باید همین باشد که دیگر شنیدن نان استاپ سی دی ام پی تری ِ فیورت آن روزهایم بی آلرژی جلو میرود ... من همین را از خدایم خواسته بودم و حالا وقت سپاس برای اجابت دعایم است
.....................................................
وقتی گمشده ی هم نباشیم کنار هم نمی مانیم این اصل زندگی است و اجتناب ناپذیر

Wednesday, October 06, 2010

فراموشی

نمی نویسم و نمی دونم چرایی اش رو ، این روزها همه چی یه کم عوض شده برای من ، دارم به نتایج خوبی میرسم در مورد این که خیلی ها لیاقت خیلی چیزها رو ندارن و خوشحالم که خدا این رو بهم ثابت کرده اونم نرم و بدون درد و خونریزی داره بهم ثابت می کنه انگاری دیر فهمیدم که باید با آدمها بازی کنم همون طور که با هام بازی کردن ... میدونی می خوام بد باشم البته نه به زعم شما ... به زعم شما این یعنی سیاست یعنی توانایی برای مَنیج کردن زندگی و روابط اجتماعی با بقیه ... اره من می خوام از اینا داشته باشم دارم تلاشم رو می کنم که یاد بگیرم سرتون رو کلاه بذارم اون طوری که گذاشتید و گفتید تا طرف متوجه نشه که ایرادی نداره تا زمانیکه طرف فک می کنه همه چی مرتبه بذار فک کنه من میخوام این توانایی هام رو بالا ببرم ، می تونم ؟ خودم که می گم نه اما باید ترای اش کرد نه ؟ شاید شد ... نباید این طوری میشد اما انگاری تا به رنگ جماعت نشی نفس کشیدن آسون نیست
.......................................
فک کن استاده توی کلاس بگه بچه ها قانون هاتون رو در آرید تا دوستتون بخونه ، بعد هیشکی این کارو نکنه بعد استاده قاطی کنه با صدای بلند و جدی بگه خب حالا همگی در آرید تا شروع کنیم !!!!!!!!!بعد از ته کلاس یه عده در حال خنده دارن کبود می شن و استاده همچنان با تحکم : « در آوردید ؟ » ... خیلی طبیعیه این وقایع ناخواسته خب
.........................................
راستی یادمان هست عاشقی ، محبت و دوست داشتن چه رنگی بود ، نه یادتان نیست ولی خدا ازتان نگذرد که دارید کاری می کنید که من هم فراموش کنم

Saturday, September 25, 2010

موزیک متن دنیای این روزهای من

دنیای این روزهای من خوشرنگ نیست اما خوب یا بد زندگی ادامه دارد
.........................
فک کن سلکشن گوشی ات به ترتیب اینها باشه و تو یه دم و نان استاپ گوششون کنی
گوگوش - ماه پیشونی
فریدون فروغی - تن تو
احسان خواجه امیری - تب تلخ
شادمهر عقیلی - سبب
داریوش - سراب رد پای تو
هاتف - روز بعد از رفتن تو
سیاوش قمیشی - تو بارون که رفتی
اندی- سرسپرده
مرجان - قصه خواب
رضا یزدانی - شمال
سیاوش قمیشی - فصل پاییزی من
هلن - وقتی تو نباشی
داریوش - من از تو
ستار - دلتنگی
رضا شیری - بزن زیر گریه
گوگوش - شب بی من بودنت خوش
شادمهر عقیلی - عادت
گوگوش - کوه
حسین بختیاری - نه دیگه این واسه ما دل نمیشه
اندی - دلتنگی
محسن نامجو - کاروان
ابی - نوازش
شهیار قنبری - دوستم داشته باش
شادمهر عقیلی - تقدیر
گوگوش - غریبه آشنا
هلن - تردید
شهرزاد سپانلو و فرامرز اصلانی - ما
اندی - قصر کاغذی
شاهکار بینش پژوه - کنارم بخواب
بنیامین - عاشقم کن
امید - اگر مانده بودی
سیاوش قمیشی - بی تو
مهرنوش - چشمات
زیبا شیرازی - کاش دنیا مال من بود

شما اگه بودید حالتون خوب بود ؟ من این سلشکن رو بی نهایت دوست دارم البته این بخشی از سلکشن ِ فعلن چهل تایی منه که اصلش توی کامپیوتره و قسمتی از به قول مریم داغان کننده هاش توی گوشی ام
، جمع کردن اینها برای من کار یکی دو روز نبوده یه قسمت اعظم این آهنگها متعلق به گوگوش و داریوش و قمیشی و اندی ( البته فقط اسلوهاش ) و زیبا شیرازیه ، هر چند بعضی آهنگها جدیدن اما قدیمی هاشم جزو بهترین فیوریت های منن ! با اونها روزها و روزها خاطره دارم و بدبختانه هر کدوم برای من هجوم خاطره است هرچی هست ، هست دیگه و دنیای این روزهای من این موزیک متنشه
موزیکی که زیاد هم حال خوبی نمیده اما من رو خوب می کنه برای همون چند ساعت که فرصت زندگی کردن رو پیدا می کنم

Friday, September 17, 2010

این همه بوی خاطره باز

قرار بود روزه باشم ، روزه ی سکوت
اما این روزها هاج و واج موندم از همه چیزهایی که می شنوم و مبینیم از اطراف ام

بعد کم کم فک می کنم به این که من حتمن از کره ای دیگه اومدم که نمی تونم با این همه احساسات تازه شما کنار بیام
من واقعن یه سئوالی برام پیش اومده اونم این که
آدمهای متعادل کجا هستن ؟؟ شما نمی دونین چرا همه افتادن به ورطه ی افراط و تفریط ؟؟ یا پرت و داغونن از نحوه زندگی کردن و در مرگ تدریجی توی یه زندگی روزمره موندن و حتی بلد نیستن احساساتشون رو بروز بدن یا از اون ور بوم افتادن و دارن غرق می شن توی کثافتی که خودشون ساختن و اسمش رو گذاشتن خوشی های زندگی

آدمهای متعادل کجان تو رو خدا به من نشونشون بدین
..............................................................

این هوای نرسیده به پاییز ، این خنکای خوشگله روزهای آخر شهریور ، این بوی عطر کوکوشنل ام روی لباسهایم در این بعد ازظهرهای خنک همه من رو پرت می کنه به همین روزها همین ساعتها همین عطرهای خوش تویِ یک سال قبل ، هنوز هشتم مهر ماه نشده بود که من به ایمیلهای هر روزه عادت کرده بودم ، هنوز هشتم مهرماه نشده بود که من حتی فکر نمی کردم راهی که میرم مرا یک سال بعد به جایی میرسونه که هر روز با خودم زمزمه کنم « به سمت تو سرازیرم همیشه ، به سمت تو سرازیرم همیشه ، به سمت تو سرازیرم همیشه »
.............................................................
من این روزها از روزه سکوتم در آمدم چون به هفته آخر شهریور نزدیکم به هشتم مهر ماه ساعت هشت شب ، به دوشنبه ی بعد از آن توی یه ظهر پاییزی دم سر در اصلی دانشگاه ، به اون خنده های دخترونه ی پر از شیطنت ِ من و مریم وقتی روی نیمکت های فضای سبز دانشگاه منتظر نشسته بودیم و به ساعت نگاه می کردیم
برای من این روزها ، بوی دلتنگی بوی پاییز است ، بوی این خنکای آخرین هفته شهریور، بوی گرم کوکوشنل است که روی شال قهوه ای ام هنوز مانده ، بدجوری هم مانده
.............................................................
من خوبم با یه دنیا خواب و خیال هر روزه
..............................................................
بیا این بار اشتباهی نکنیم به این بزرگی که حتی خودمان هم از تعجب بمانیم

Sunday, September 05, 2010

روزه سکوت من

دارم روی دور باطل می چرخم

این حال خودم را دوست ندارم

شاید یه چند وقت روزه ی سکوتم طولانی تر شود

این روزها به یک گوش شنوا ، یک دست نوازش گرِ مهربان ، لبهایی که راست بگویند و لبخندهایشان برای من باشند و قلبی نیاز دارم که برای من هم گاهی بتپد

و چون اینها کمیاب شده اند ، حداقل برای جسم و دل و روح بی نوای من و چون دیگر هیچ کسی انگاربه آنهایی که گفتم به چشم یک نیاز نگاه نمی کند و برای همه ، اینها یعنی آمالهای ایده آل یعنی توقعات بی جا ، پس من روزه ی سکوتم را تا لحظه هایی طولانی نمی شکنم

زندگی دیگر برای من فقط رساله ، دانشگاه ، کار، وبلاگها ، گودر، ف ی س ب و ک ، جوامع مجازی درپیت دیگر ، پول در آوردن ، شاپینگ های ماهانه وفصلانه ، رستوران های تاپ و کافه نشینی های طولانی ، گدرینگ های ماهانه ، سینما و فیلم و مجله و ساعتها گوش و دل و اشک سپردن به ترانه های فیوریت و یا این ور و آن ور هرز چرخیدن های سرخوشانه نیست ، من مدتهاست از این همه زندگی ارضا شده ام ، زندگی حتی برایم روابط سطحی بیزنس مآب این روزها هم نیست از اینها هم خسته شده ام ، زندگی برای من همان دستها و لبها و گوشی است که حرفش را زدم
من پر از این خلاء ام
و با سکوت مانده ام
چون حتی نمی دانم به کی و به کجا باید فغان اعتراض سر دهم
پس من ساکتم همین

Monday, August 30, 2010

قبر بی میت

قرار است عید فطر سه روز تعطیل شود
.......................................
قرار است مردها راحت تر بتوانند زنهای بیشتر بگیرند : دائمی و قانونی و رسمی حتی بدون نیاز به اجازه همسر اول
........................................
قرار است برای مهریه سقف تعیین شود و از آن بالاتر مشمول مالیات گردد
.........................................
قرار های دیگری هم هست که همه با خبریم
.......................................
اما قرار است که زندگی شیرین شود و هر روز «همه چی آرومه » ی طالب زاده خوراکمان شود
.........................................
وقتی نوشتم : « اونی که رفتن رو باور نداره اگه مرد سفر باشه نمیره » منظورم خودم بود نه تو اما تو مثل همیشه اون رو متلک من شنیدی به خودت و بعد مردونگی ات رو ثابت کردی یا باورت رو به رفتن ، که واکنش ات اون اندازه شگفت آور بود
........................................
من این روزها کمتر گرفتارنوستالژی می شدم اما نباید انبار خاطره های مرا انگولک کنی ، گفته بودم مرا به خودم بسپار ، شاید البته این مدلی رهایی آسان تر شود ، هرچند که مدتهاست تمام شده ای ،اما این ذره های آخر مانده که من را گرفتار می کنند ، از آنها هم رها می شوم ، می دانی دوست دارم هر آدمی که می رود خوبی هایش بیشتر از بدی هایش باشد تا همیشه یادش بماند برای همه ، ولی وقتی اونی که رفته بدی هایش سنگین تر می شود ، برای همیشه فراموش کردنش آسان می شود و انگار تو دومی شده ه ای از بد روزگار، حیف که تا همین سه روز پیش فکر می کردم اولی هستی
....................................
این قلمی ها بر روی این جزیره یواشکی شده اند هذیانهای مغشوش من که مخاطب خاص دارند اما مخاطب خاص اش هرگز این نامه ها به دستش نمی رسد ، عین نامه های بی نشانی یا نامه هایی که هرگز پست نمی شوند یا اشتباهی به در خانه دیگری می روند و من انگا رمی نویسم تا تخلیه شوم فقط
.....................................
می دانم این قبر که من بر سرش یک ماهی است گریه کرده ام خالی است و بی میت اما صبوری که کنم چند روز دیگر از چهل در می آیم و بعد هم باید دیگر به قبرستان نیایم همان سالی یک بار، پنجشنبه دم عید ،کافی است برای قرقره ی خاطرات محو ما