Sunday, October 17, 2010

نوستالژی و درد مشترک

این روزها ، روزهای پیدا کردن رفقای دوران دبیرستان و راهنمایی و دبستان است همه از «چهره کتاب » پیدا یمان می کنند و بلافاصله شماره ای رد و بدل میشود اگر که در این مرز و بوم باشند ، قراری و دیداری بعد از سالهای سال زنده میشود ، همه عوض شده اند چهره ها پخته شده و روحیه ها متفاوت
دیگر خبری از آن روزهای سادگی کودکی نیست
خیلی ها حالا مادرند و کودکی دارند که به آن دلبسته اند و امیدوار ، خیلی ها تحصیلات و موقعیت اجتماعی خوب و خیلی ها پر از درد و غصه اند
اما همه درد مشترک دارند ؛ درد نارضایتی ، هرکسی در هر موقعیتی انگار شاد نیست انگار همه با هم این درد مشترک را به دوش میکشیم بی آنکه بدانیم بعد از این همه سال پر از حرفهای تازه ایم اما به جای قرقره خاطره ها ، ترجیح به درد دل میدهیم انگار با این که سالهاست هم را ندیده ایم با هم آشناییم آنقدر که سریع اعتماد می کنیم و درد دل ، بی شرمساری و بی توجه به اینکه شاید غریبه باشیم ، به هم اعتماد می کنیم حتی بیشتر ازاعتماد به دوستان فابریک امروزی مان ، بهشان اعتماد می کنیم و سفره دل را باز
....................................................
حالا که هستی ... بودنت عین نبودنت است اما چقدر تحمل این نبودن برایم آسان تر شده ..... شاید چون منطق ام را بر احساسم پیروز کرده ام نه ؟ باید همین باشد که دیگر شنیدن نان استاپ سی دی ام پی تری ِ فیورت آن روزهایم بی آلرژی جلو میرود ... من همین را از خدایم خواسته بودم و حالا وقت سپاس برای اجابت دعایم است
.....................................................
وقتی گمشده ی هم نباشیم کنار هم نمی مانیم این اصل زندگی است و اجتناب ناپذیر

Wednesday, October 06, 2010

فراموشی

نمی نویسم و نمی دونم چرایی اش رو ، این روزها همه چی یه کم عوض شده برای من ، دارم به نتایج خوبی میرسم در مورد این که خیلی ها لیاقت خیلی چیزها رو ندارن و خوشحالم که خدا این رو بهم ثابت کرده اونم نرم و بدون درد و خونریزی داره بهم ثابت می کنه انگاری دیر فهمیدم که باید با آدمها بازی کنم همون طور که با هام بازی کردن ... میدونی می خوام بد باشم البته نه به زعم شما ... به زعم شما این یعنی سیاست یعنی توانایی برای مَنیج کردن زندگی و روابط اجتماعی با بقیه ... اره من می خوام از اینا داشته باشم دارم تلاشم رو می کنم که یاد بگیرم سرتون رو کلاه بذارم اون طوری که گذاشتید و گفتید تا طرف متوجه نشه که ایرادی نداره تا زمانیکه طرف فک می کنه همه چی مرتبه بذار فک کنه من میخوام این توانایی هام رو بالا ببرم ، می تونم ؟ خودم که می گم نه اما باید ترای اش کرد نه ؟ شاید شد ... نباید این طوری میشد اما انگاری تا به رنگ جماعت نشی نفس کشیدن آسون نیست
.......................................
فک کن استاده توی کلاس بگه بچه ها قانون هاتون رو در آرید تا دوستتون بخونه ، بعد هیشکی این کارو نکنه بعد استاده قاطی کنه با صدای بلند و جدی بگه خب حالا همگی در آرید تا شروع کنیم !!!!!!!!!بعد از ته کلاس یه عده در حال خنده دارن کبود می شن و استاده همچنان با تحکم : « در آوردید ؟ » ... خیلی طبیعیه این وقایع ناخواسته خب
.........................................
راستی یادمان هست عاشقی ، محبت و دوست داشتن چه رنگی بود ، نه یادتان نیست ولی خدا ازتان نگذرد که دارید کاری می کنید که من هم فراموش کنم