Sunday, December 31, 2006

ثبت جزیره پذیرفته میشود


ما هم باید ثبت شویم
بشتابید بشتابید
که باید قانون مند گردیم
حتی شما دوست عزیز
برای
ثبت جزیره خود
لطفاً به این
مراجعه فرمایید

Thursday, December 28, 2006

هر چی آقاهامون بگن


این یک داستان واقعی است
خدمت گذار مدرسه مامان اینا آدمی اهل شهرستان ِ، که 5 سال پیش با همسرش راهی تهران شده و در حالیکه یه دختر 7 ساله داشتن به مدرسه مامان اینا اومدن و شروع یه کار کردن مامان خیلی هواشون رو داره و تقریبن همیشه برای من از اینکه اونا چی کار می کنن ونمی کنن خبرمی آره، تا اینکه 3 سال پیش خبردار شدیم که خانم خدمت گذار بارداره همه خوشحال بودن که دختر ِاونا این جوری از تنهایی در می آد،اما همه چی کم کم بهم ریخت و او این دختربچۀ توی ِ راهُ، دشمن جونی خودش تصور کرد تا اینکه بالاخره دختر دوّم متولد شد
بگذریم که توجه بی اندازه به دختر تازه وارد دختر قبلی رو دچار مشکلات روحی کرده بود و همه انتظار داشتن که با بزرگ تر شدن این دو تا بین شون رابطه خواهرانۀ خوبی اتفاق بیافته اما هنوز دختر دوّم یک ساله اش نشده بود که خانم خدمت گذار با خوش حالی هر چه تمام تر خبر بارداری مجدد خودش رو داد و در حالیکه همه بهت زده بودن ،خودِ این زن و شوهر با دُمِ شون گردو می شکستن و من که از دور شاهد لحظه به لحظه ماجرا بودم فقط تاسف می خوردم بخصوص که دخترِتازه وارد به دلیل حاملگی مادر در حالیکه هنوزیک سالش هم نشده بود از نعمت شیر مادر محروم شد ودختر بزرگتر باز هم دچار افسردگی از اومدن یه تازه وارد دیگه شده بود، هنوز سه ماه نگذشته بود که زن و شوهر از خوشی، داشتن خفه می شدن، چرا، واسه اینکه بچۀ سوم پسر بود
!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟
بدبختی شروع شد؛ دخترها فراموش شدن، بعد از نتیجه سونوگرافی همۀ فکر مادر و پدر ِمحترم شده بود پسری که نطفه اش در حال شکل گیری بود، مادر با همون لهجۀ رشتی خبر از این می داد که بالاخره یه «کمک دست» برای شوهرم آوردم ،هدایا بود که از شهرستان می رسید و به مادر پسرزا النگوها بود که هدیه داده می شد وسیسمونی مخصوص پسر در حال تهیه بود، توی این میون دختر یک ساله اصلن نمی فهمید چطوری همه توجه از اون یهو پرت شده به سمت چیزی که توی دل مامانش داشت روز به روز بزرگتر می شد و دختر بزرگترکاملن درک می کرد که با اومدن این پسر دیگه هیچ جایگاهی توی خونه نداره و افسوس می خورد که چرا به همون آبجی نازنین بی زبون رضایت نداده و حالا باید به مبارزه با جنس برتر بره
این ماجرا تا همین چند روز پیش ادامه داشت یعنی همین روزها که پسر خانواده یک سال و نیم شه و مامان همین دیروز هدیۀ سه سالگی دختر دوم رو براش بُرد اما وقتی برگشت دیدم که ناراحته ، گفتم چی شده، گفت بازم حامله است
!!!!!!!!!
این رو که گفت داشتم شوکه می شدم
آخه چرا
مامان تعریف می کرد که همه کارمندهای مدرسه این زن و مرد رو مواخذه کردن که آخه چرا مگه نمی بینید دختر اول تا چه اندازه اُفت تحصیلی پیدا کرده مگه نمی بینید دچار بیش فعالی به دلیل عدم توجه و محبت لازم شده و نمی بینید که برای دختر دوم با نظر پزشک مدتهاست دارید تلاش می کنید تا شاید وزنش طبیعی بشه و این همه کمبود وزن نداشته باشه مگه نمی بینید دارن شما رو از این جا بیرون می کنن به دلیل تعداد زیادتون با همه این حرفها بازم شب خوابیدید، صبح بلند شدید و به این دنیا محبت کردید و یکی دیگه رو هم تقدیم نمودید
زن جواب می ده خوب چی کار کنم
بهش میگن قرص بخور می گه نمی تونم روی اعصابم اثر می ذاره و حالم رو به شدت خراب می کنه می گن خب جلوگیری طبیعی کنید میگه آقامون دوست نداره
میگن خب وازکتومی کنه می گه اول كه شوهرم راضي نبود مي گفت مَردَم ،مَرد كه از اين كارا نمي كنه بعد هم تازه با حرفهای دكتر راضي شد، با اين صحبتها كه بستن لوله ها برای زن، عمل ِ سخت تريه و تبعاتی هم برای زن از نظر جسمی داره اما برای مرد يه عمل سر پاييه ودرعين حال هيچ مشكلي هم براش ايجاد نمی كنه و با اصرار به اينكه اين زن بيچاره كه ماشین جوجه كشی نيست و اين تويی كه حاضر به جلوگيری طبيعی نيستی پس خودت هم بايد جورش رو بكشی و تن به عمل بدی بالاخره راضی شد
اما حالا خانوده اش نمی ذارن و می گن خب اومدیم و بعدن خواست دوباره ازدواج کنه
پس مردونگی اش چی میشه
!!!!!!!!!!!!!!!!!
اینجاش رو که شنیدم دیگه طاقت نیاوردم و به مامان گفتم تو رو خدا بسته الان قاطی می کنم ها ،دیگه هیچی نگو
بهر حال زن راضی شده بعد از این بچه خودش تن به عمل بده
......................................
اما همه اینا رو اینجا نوشتم تا حرفی رو که دو سال پیش توی ذهنم بود براتون بگم من دو سال پیش روی پایان نامه ام که مربوط به حمایت از زنان در برابر خشونت بود کار می کردم یه کار میدانی انجام دادیم در مورد خشونت جنسی زوج علیه زوجه، فاجعه بود ، باید چیزهایی رو می شنیدیم که هیشکی حتی اون رو خشونت یا بدرفتاری نمی دونست چه برسه به اینکه بخواد جرم باشه ، الان توی هر مملکت متمدن هر مردی که حتی به اجبار با زنش نزدیکی کنه زن حق داره از مرد شکایت کنه اما توی جزیره گل بلبلِ ما که پریزیدنتش جدیدن به قصد ایجاد لشکر بیست میلیونی با ورژن جدید شعار خداحافظ روشهای جلوگیری و افزایش نفوس روسرداده باید شاهد روشهای خشونت جنسی با بدترین شکل اش باشیم، یادمه توی تحقیق میدانی قرار بود به نحو نامحسوس از بچه های خود دانشگاه بپرسیم که با کدوم روش جلوگیری موافقن پسر های دانشجوی دکتری حقوق به شدت در برابر وازکتومی جبهه می گرفتن و در حالیکه انگار براشون اصلن قابل هضم نبود می گفتن چرا ما ،خب زنها اینهمه راه دارن، بعد که ما مرتب هر راهی رو با یه بهونه منتفی می کردیم تا برسیم به عقیم سازی مردان و عقیم سازی زنان که اولی سرپایی و راحته و دومی مشکل تر، آقا همشون بلا استثناء می گفتن این وظیفه زنه و ما فقط افسوس می خوردیم که فقط امثال خدمتگذار مدرسه مامان که سیکل هم نداره نیستن که افکار قرون وسطایی دارن بلکه دکترهای آینده این مملکت همه از بیخ عربن
...........................
اینجاست که فقط می تونم بگه دلم دیگه نمی خواد دختر داشته باشم دلم می خواد اگه یه روز بچه داشتم پسری باشه که متفاوت بارش بیارم این آقایون محترمی که میبینید توی دامن مادرهایی مثل ما بزرگ شدن مادرهایی که وقتی کنار هم می شینن از بدی مردها فغان سر می دن اما پسرهاشون رو همون طوری بزرگ می کنن که شوهراشون و پدراشون رو دیدن
.........................
من نمی خوام این طور باشم من نمی خوام مقصر اصلی این زنجیره باشم من اون رو متفاوت بزرگ می کنم اینجا قول می دم و نوشتم تا همیشه یادم بمونه

Saturday, December 23, 2006

رسم شب یلدایی جزیره


آقا از فردای شب یلدا هر چی وبلاگ گردی کردیم این بازی رو دیدیم بعد هی صبر کردیم هی صبر کردیم هی صبرکردیم تا یکی هم ما رو به این بازی دعوت کنه که دیدیم نه بابا هیشکی ما رو دوست نداره در نتیجه ماهم در یک اقدام عصبانیانه و ابتکارانه بر این امر مصمم گشتیم که خودمان ، خودمان را دعوت کنیم و البته بعد از آن رفقایمان را که انگار از بد روزگار آنها را هم هیشکی دوست نداشته است
حال بشنوید از خصوصیات خامسه اینجانب:
یکم
از سال اول دبیرستان تا سال چهارم بعد از تعطیلی دبیرستان باید منتظره ساناز می موندم تا بیاد من رو از خیابون عباس آباد رد کنه برسونه اون ور خیابون به ماشین مامانم و تا همین الان به این فکر می کنم که خب چرا مامان نمی اومده دم مدرسه واسته تا من مجبور نباشم با به یاد آوری خاطره ده سال پیش دچار احساس تیتیش بودن بشم
دوم
عروسکهای نرم وچاق و هر چیزی که نرم باشه مثل نی نی بالشم که شبها بغلم می گیرم می خوابم ، ماکارونی ، مرغ کنتاکی ، کباب روزنامه ای، کفش و لباس خریدن به حد مرگبار به نحوی که اگه فصل عوض بشه و من چیزی نخریده باشم به حد سکته می رسم ، تعریف بی مزه ترین جک دنیا با آنچان خنده ای که اگه بشنوید ناخودآگاه ریسه می رید ، افتادن به خط خنده به نحوه بی وقفه طوریکه عمرن بتونید جلوم رو بگیرید، حداقل هفته ای یک بار گوگوش و زیبا شیرازی و شهیار قنبری گوش دادن و بر قرار ساختن سخنرانیهای فمنیستانه در میان فامیل و البته پای ثابت همه سینما رفتن ها ،همۀ اون چیزیایی که اگه همه رو با هم به رفقای من بگید اولین چیزی که بهتون می گن اینه که اِ داری در مورد حنا حرف می زنی
سوم
با رفیقی نامزدم و قراره باهاش مزدوج بشم که از 7 روز هفته دقیقن 8 روز و 24 ساعت و 59 دقیقه اش رو باهاش قهرم و از هر 5 بار تلفن صحبت کردنه روزانه 120 بار بهش می گم ازت متنفرم و حالم ازت بهم می خوره تا اون حدی که وسط سرمای زمستون در حالیکه از سوز برف متنفرم و در حالیکه شبش باهاش قهر جانانه ای کردم مریم ِ گلم رو از دهکده المپیک می کشم میرداماد تا با همه پولی که بابت اولین کارم گرفتم بتونم بهترین پیرهن مردونه ای رو که میشه براش بخرم
حالا حتمن می تونید حدس بزنید که چرا با همه این اظهار تنفر، اون 6 ساله که می خواد با من هم جزیره بشه
البته در خُل بودن من که شکی نیست
چهارم
راستی من دانشجوی دکترای حقوق جزام باور می کنید رفقام که هنوز باورنمی کنن
و پنجم
وزن کم کردن از 65 کیلو به فقط 64 کیلو بزرگتری آرزوی منه
...............................
حالا با همه اینا قول میدید که هنوز با من دوست بمونید
........................
راستی منم ساناز، پروشات ، شبدری جونم اگه بتونه بنویسه ، آیتک گلم که خیلی وقته ننوشته و من دلم براش یه ذره شده و زلال پرست خوبم رو به این افشاسازی هیجان انگیز دعوت می کنم

Wednesday, December 20, 2006

شب یلدای تندی

رفقای گلم اول از همه از همتون ممنون بابت پیام های تبریکتون فقط لطفن دعا کنید اونم خیلی
.........................
برای اولین بار که وب لاگ رفیقی تازه سر زدم خبر بدی رو شنیدم
ناصر عبدالهی هم رفت مثل همۀ اونهایی که توی این جزیره میرن در حالیکه هنوز نوبت رفتنش نرسیده میرن چون انگار چاره ای جز رفتن نیست ، فراموش نکنید که کجا زندگی می کنیم جایی که واسه مردن هم باید رفت تو صف
.................
نتیجه نهایی انتخابات شوراها مثل سریالهای در پیتی شده چند قسمتی، تعجب نکنید عادت کردیم به این همه شگفتی ، شمردن نهایتاً یک میلیون رای نزدیک به 5 روز طول کشید
....................
دیروز 28 آذر بود
رفتم دانشگاه دیدم بچه های انجمن دانشجویی همه دست ها قرمز ، لباسها کثیف وسط حیاط پشتی دانشکده ولو شده بودن داشتن هندونه ها رو توی حوض دانشکده می شستن ، سه تا گونی هم پوست انار بود یه عده هم در حال پخش پوستر مراسم بودن ، پستر رو گرفتم دیدم نوشته 28 آذر ماه تالار شیخ انصاری دانشکده حقوق دانشگاه تهران مراسم شب یلدا
یه ذره فکر کردم تازه دو زاریم افتاد که پنج شنبه شب یلداست و احتمالاً چون اون شب، شب ِ شهادته این بیچاره ها مراسم رو انداختن 2 روز جلوتر
همه مسیر رو تا دم خونه به این فکر می کردم که مسلّمن نباید برای ما فقط یه مراسم گرفتن مهم باشه، مگه می خوایم انجام وظیفه کنیم ، مگه میشه روزها رو جابه جا کرد اونم به بهانه یه شادی ساده یا یه الکی خوش بودن ِ چند ساعته
شما که توی این مراسمها نبودید ببینید توی حالت عادی اش هم اجازه خیلی از کارها نیست
هرچند می گن دانشکده ادبیات دانشگاه تهران معمولن این مراسم رو درست و درمون می گیره اما اگه قراره همه چی یه شکل فرمالیته بگیره همون بهتر که نگیره
خب برادر من اگه به هر دلیل نمی تونید یا اجازه ندارید که سر جاش مراسم بگیرید خب نگیرید این دیگه چه کاریه آخه
مثلاً فرض کنید بیام بگیم چون ممکنه تحویله سال نوبیافته به یه عذاداری مذهبی خب پس 29 اسفند سال رو تحویل می کنیم مسخره است دیگه
حالا شده کاره اینا یکی نیست بگه عزیز من شب یلدا یعنی 30 آذر یعنی آخرین شب پاییز چه ربطی به 28 آذر داره دیگه 28 آذر که شب طولانی ای نیست
به خدا این ملت دارن قاطی میکنن بلا نسبت شما اینجا دار المجانین ِ نه جزیره تنهایی

Monday, December 18, 2006

روزهای خوش جزیره


شنبه 25 آذر 1385 از اون سر دنیا ساعت 9و نیم شب به وقت تهران خبر خوشی رو از دوتا رفیق دوست داشتنی شنیدم ، خبری که هممون رو پر از شادی و سپاس خدا کرده و بدون تردید همه پر از تشویش و اضطرابیم ، خدایی خودت نگهش دار و رفیق ِ همیشگی اش باش ،خدایی بذار تا داشته باشیمش ، بذار تا حسش کنیم ، ببوییمش و به خاطر وجودش تو رو برای همیشه شکر کنیم ، صاحبان خبر دوست ندارند که نام و نشونی از خبرشون اینجا باشه منم واسه همین با تاخیر این پست رو گذاشتم و البته اول اصلن این قصد رو نداشتم تا حرفی از این ماجرا بزنم اما برای من این وبلاگ قبل از هر چیز جای قرقرۀ خاطرات ِ و نمی تونم ساعت و روز خبر به این مهمی رو همیشگی نکنم واسه همین امشب اینجا نوشتم تا خودش سالها بعد بخونه و بدونه که چقدر برای همه ما مهم بوده و هست و 25 آذر1385 را شبی بدونه که خبرخوش رسیدنش همه جای دنیا رو پر کرده ، وصدای امشب مون رو بشنوه که زمزمه می کنیم ما همگی لحظه شمار دیدن لبخندتیم .
به امید خبر های خوشتر
........................................
هم جزیره ای هم چنان گرفتار بیماریه و معلوم نیست چرا خوب نمی شه امروز باهاش یه دعوای جانانه داشتم که خودت هم باید یه تکونی به خودت بدی برای بهتر شدن
راستی صاحب تولد همچنان کادو هاشون رو نگرفتن منم هزارتا تهدیدش کردم که من نمی دونم زود بیا اینارو بردار برو تا قاطی نکردم
......................................
امشب با رفقای گلم رفتیم به سمت یک حرکت انتحاری و مقدار متنابهی تپل گشتیم از بس خوردیم خدا نسل هر چی پیتزا فروشی اونم از نوع بیگ بوی هست رو از زمین برداره ، احتمالاً ساناز شرح گل کاشتنمون رو میده
بهر حال شب خوبی بود مرسی رفقا که با شما همیشه حالم بهتره یه عالمه ماچ برای سانازوپروشات و فابی گلم

Thursday, December 14, 2006

بازگشت صاحب جزیره


چهارشنبه 22آذر ساعت 8 صبح
از 2 ساعت پیش بیدارم منتظرم ساعت 8 شه تا بهش زنگ بزنم و اولین کسی باشم که تولدش رو بهش تبریک می گم اما می دونم که تمام دیشب رو نخوابیده از سینه درد و سرفه های مکرر اما دلم طاقت نمی آره و زنگ می زنم ، بیداره و می گه حالم خیلی بده، داره می ره پیش یه متخصص ریه مجبوره از 10 صبح اونجا باشه تا بین مریض بره داخل
یادم میره برای چی زنگ زده بودم شروع می کنم به سین جیم کردن که الان کجات درد میکنه گلوت چطوره قرصات رو خوردی، شیرداغ بخور شاید گلوت باز شه ،هنوز صداش در نمی آد می گه که داره لباس می پوشه می گه دعا کن بتونم وقت بگیرم ،می گم باشه دعا می کنم
....................
از مریضی اطرافیانم متنفرم نمی تونم بیماری و سستی ادمهایی رو که همیشه سرحال دیدمشون رو تحمل کنم ،همیشه همین جور بودم مامان می گه این عیب بزرگیه که بیماری خودت رو راحت تر تحمل میکنی و بیماری اطرافیان تو رو از پا در می آره حرفی نمی زنم اما توی دلم می گم خودش نمی دونه که وقت مریضی ماها چقدر بهم می ریزه انگار من اینو از همسایمون به ارث بردم خب تو هم مامانمی دیگه انتظارهایی داری ها
........................
هم جزیره ای وقتی می بینه سین جیم هام تمومی نداره می گه راستی تولدم مبارک میخندم که اصلن یادم رفته برای چی زنگ زدم اما بازم بهش نمی گم مبارک، نمی دونم چرا نمیشه ،یه جوری انگار دهنم قفله انگاره برام خوب شدنش خیلی مهمتر از این مناسبته چیزی نمی گم و میره این وسط ساناز بلافاصله بعد از اومدن به سر کارش و خوندن پست قبلی من بهم زنگ می زنه حالا خوبه بهش اخطار دادم ها اما وقتی صداشو میشنوم و با لحن همیشگی اش می گه تو دیوونه ای خندم می گیره و خوش حال میشم از اینکه ساناز هست و به روم نمی ارم که حالم اصلن خوب نیست وقتی با اون حرف می زنم فراموش می کنم چی دور و برم داره می گذره بعد از صحبت با ساناز حالم بهتره
از 10 صبح تا 6 بعد از ظهر چندین بار به هم جزیره ای زنگ می زنم بالاخره 6 بعد از ظهر می اد خونه دکتر بهش همون حرفهای دکترای قبلی رو زده ریه ها متورم شده و نایژه ها هم همین طور دچار عفونت شدن دکتره گفته به دلیل ضعف بدن اینجوری شُدید و چون نمی تونید پنی سیلین تزریق کنید بیماری مقداری مزمن شده همون کپسولها رو تکرار می کنه به علاوه یه آمپول برای رفع التهاب و تورم ریه که هیچ جا پیدا نشد الّا هلال احمر شب می اد خونه و تقریبن مدهوش میشه
می خوابه ومن این بار توی دلم می گم تولدت مبارک هم جزیره ای
به کادوهای یواشکی که روی مبل کنار عروسک هام افتاده نگاه می کنم دوشنبه منو مریمی چقدر لرزیدیم تا این ها رو از پاساژ آرین گیر آوردیم ده بار رفتیم بالا اومدیم پایین عین دوتا موجود قندیل بسته شده بودیم از بس هوا سرد بود و فکر می کردیم تا چهارشنبه اقای صاحب تولد حالش خوب می شه که نشد عجله ما هم نتیجه نداد حالا توی این فکریم که کاش براش نه بزرگ باشه نه تنگ از بس یارو هی دخالت کرد توی سایز من هی میگم فلان سایزه این یارو می گه این مارک رو باید با این سایز براش ببرید حالا اگه اندازه نشه حسابی نه تنها دماغمون می سوزه بلکه پول بی زبون هم به باد فنا میره اماحتی اگه نشه باز خودش یه خاطره است اما تو رو خدا دعا کنید پیرهنه اوکی باشه پلیوره که میدونم حتمن اندازشه وای حالا حتمن باید سر این ماجرا هم حرص بخورم
..............................
شبه دیگه بیرون تاریک و سرده
داره برف می آد اونم خیلی دم خونه ما که حداقل پوشیده از برفه هم جزیره ای پاییزیه و عاشق برف و بارون یاد پارسال و اولین برف پاییزی می افتم و اولین ادم برفی گنده ای که توی زندگی ام باهاش ساختم از بس بزرگ بود بعد از اینکه باهاش عکس انداختیم افتاد و داغون شد
شده بود شبیه یه غول، هم جزیره ای می گفت بیا بعد شش سال زندگی بی بچه هم نموندیم اینم بچه مون فقط نمی دونم چرا زیادی کروموزوم هاش بهم ریخته و اینقد بزرگ از آب در اومده ، چقدر اون شب خندیدم و بعد هم سوسیس و تخم مرغ بابا که متخصص این غذاست چه حالی به ما داد هر چند بعدش من حسابی سرماخوردم
حالا هم جزیره ای خواب بود و نتونست ببینه داره چه برفی میاد تا زود بگه بیام خونتون ادم برفی بسازیم
.............................
پنج شنبه صبح که از خواب پا میشم بعد از کارهای هر روزه کذایی ام مثل این ترجمه های مزخرف ، ظهر پای کامپیوترم می شینم سراغ جزیره ام میآم و با کامنتهای رفقا حال میکنم
با خودم می گم اگه ننویسی که خفه می شی توی این چهار ماه خیلی حال نوشتاری ات بهتر شده نمی بینی بعد 3 سال حداقل دوباره تونستی یه مزخرفی بنویسی و حداقل بلند بگی من همون ادم سابقم حالا چرا می خوای بذاری اش کنار، بیا ، بیا بنویس مطمئن باش حالت رو بهتر می کنه اینجوریه که به کیبورد نگاه می کنی و کمتر از چند دقیقه وسوسه درددل می اد سراغت اره جزیره رو دیگه تو رو خدا بایر وبرهوتش نکن
هم جزیره ای رفته همون آمپول نایاب رو بزنه صداش هنوز در نمی اد و بدنش هنوز درد می کنه
اما نمی دونم چرا امروز حسم خوبه
البته من همیشه پنج شنبه ها حسم خوبه عین یه بچه دبستانی که از ذوق جمعه تمومه پنجشنبه دلش غنج میزنه
مارو باش گفته بودیم نمی نویسیم باز طومار نوشتیم
رفقا ممنون که منو تحمل می کنید و سراغم میایید
الوچه جونم ممنون بابت کامنت ات می دونی که با این کامپیوتره کذایی ام نمی تونم کامنت دونی ات را باز کنم و اونجا ازت تشکر کنم اما می دونم شبدر جونم همیشه اینجا سر میزنه امیدوارم پیغام من رو بهت برسونه رفیق ،تولد کوچولوی خوش گلت هم مبارک با یه عالمه بوس.

Tuesday, December 12, 2006

تولدت مبارک هم جزیره ای


سلام هم جزیره ای
این قلمی ِ سر گشادۀ من است فقط برای خود تو
...............
اگر جزیره ، جزیرۀ ماست
بگذار امشب چشمانمان را ببندیم و
خیال کنیم ساکنان جزیره همه خوابند و
صاحبانش فقط بیدار
و بلند داد بزنیم ، شب تولد سه بارۀ مان را
........
حواست نبود که بی هوا امشب هم رسید
امشب ششمین باری است
که کنار هم به شمعهای روشن کیک قهوه تو نگاه می کنیم
امشب ششمین باری است
که صندلی های لهستانی کافه فرانسه
دو فنجان قهوه و
یک کادوی یواشکی
تمام شادی کوچک ماست
یادت هست اولین بار
که 24 سالگی ات را فوت کردیم و
امشب 30 سالگی ات را
لامصب تند میرود
این 22 آذر های هر سال را می گویم
چقدر از این ده تیر ها و
بیست دو آذر ها
شش اسفندها
هفت مردادها آمدو رفت
و ما هنوز جزیره را یکی نکرده ایم
باز امشب از ته دل می خندیم
که نشد امسال هم در دنج ترین اتاق دنیا
زیر سقفی که هیچ کس ما را نبیند
بدون بوسه های دزدکی
شمعها را فوت کنیم
و صورتهامان را کیکی
وجوجه کبابها را به سیخ
باز امشب نشد که خاطره شویم
.............
این بار آمدم تا این 22 آذر 1385 را
اینجا همیشگی کنم
شاید طلسم ما شکسته شود و
جزیره از تنهایی در آید
.................
بیا که وقت خاموشی شمعها
دعا کنیم برای دل تنهای جزیره
دعا کنیم برای بر آورده شدن آن همه دعاهای 6 ساله
دعا کنیم برای ابدی شدن مان
کنار جزیره ای که فقط برای ما باشد
...................
گوش کن
نجوای این همه هیاهو را
این همه بادکنک و کاغذ رنگی
این همه لبخند و کودکی
این همه غوغا و شادی
فقط به خاطر زادروز توست
هی رفیق
زادر روزت مبارک
و
سی سالگی ات خوش قدم باد

رفیق همیشگی تو
حنا

........................................................
هم جزیره جونی تولدت مبارک هر چند این شعر رو از اول هفته برای تو روش کار کرد ه بودم اما انگار بخت با ما یار نبود و تو وارد هفته سوم مریضی ات شدی دوست داشتم امشب کنار هم باشیم که نیستیم چون تو اصلن حالت خوب نیست
رفقا هم جزیره ای من ریه هاش چرک کرده بابت یه سر ماخوردگی نا فرم که 3 هفته طول کشیده
ای کاش اصلن اینجا نمی نوشتم چون بد تر شد ما نوشتیم تا طلسم شکسته شه که بد تر شد نه تنها شکسته نشد بلکه این اولین باره از 6 سال با هم بودنه ما ، که تولدت را کنارهم نیستیم و من موندم توی کار خدا و اینکه چرا توی زندگی من همیشه یه چیزی می لنگه امشب اصلن خوش حال نیستم اصلن حالم خوب نیست از هر چی جزیره و ادماشه حالم بهم می خوره از این زندگی کوفتی که توی این یه قسمت با من نمی سازه داره عقم می گیره حالم اصلن خوب نیست
یاد جمله رفیقی می افتم که دفعه پیش براتون نوشتم که گفت حتمن وقت تقسیم شانس من توی یه صفه دیگه بودم واقعن باید همین طور باشه بی خیال هر طوری که هست، هست دیگه ،
من بیشتر از این ننویسم بهتره
بازم تولدت مبارک رفیق
کی میشه که زیر یه سقف این رو بهت بگم خدا می دونه امید وارم سال دیگه مجبور به تکرار این رنج نامه نباشیم
خستگی می دونی یعنی چی
من الان خسته ام اما از بس به روم نیاوردم همه فکر می کنن من راضی ام
خسته ام از بس همه حنا رو راضی دیدن
خسته ام رفقا
من رو تا وقتی حالم بهتر نشه اینجا نمی بینید مگه واقعن احتیاج به بلند بلند نوشتن پیدا کنم
مراقب خودتون باشید و برای ما هم دعا کنید
................................................
برای ساناز
جان وبلاگت برنداری بلافاصله به من زنگ بزنی در باره این ماجرا
اصلن فکر کن وقتی به من زنگ می زنی به نویسنده این وبلاگ زنگ نزدی
بلکه به همون رفیق 10 ساله ات که 4 ماه پیش وبلاگی نداشت زنگ زدی
می خوام مثل همیشه وقتی با هم هستیم فقط با هم همون خل و چل بازی های همیشگی رو در آریم
حوصله نصیحت و راهکارو پیدا کردن راه چاره رو ندارم احتیاج به فراموشی دارم نه غصه خوری
راستی قرار ما هم که سر جاشه دوشنبه با پروشات و فابی بیگ بوی پیتزا خوری
اوکی
؟

Sunday, December 10, 2006

جزیره با پاپانوئل


ساعت که زنگ زد احساس کردم دنیا روی سرم خراب شده آخه چرا اینقد زود ساعت شده بود 6 صبح،من تازه همین الان خوابیده بودم با این همه خواب آشفته که همه مرده ها رو زنده دیده بودم و همه زنده ها رو مرده
اما باید بلند میشدم هفته شلوغی در انتظارم بود با هزار تا کار که همشون انتظارم رو می کشیدن
این روزها رو باید با شارژ بیشتری شروع کنم این روزا که نزدیک به 2 هفته است هم جزیره ای مریضه و بینمون هم بابت چیزی که خودم هم دقیقن نمی دونم چی بوده یه جنگ سرد سه هفته ای افتاده اما دیگه کم کم باید تموم شه چون داریم به نیمه دوم آذر میرسیم و هم جزیره ای شانس آورده که این روزها اوضاع قاراشمیش شده و ما به ناچار هم که شده به آتش بس نیاز داریم
امروز از 7 صبح دانشگاه بودم ساعتها سر یک پاراگراف ترجمه ، پنج نفر آدم بالغ نشستیم فک زدیم آخر هم بدون توافق کار افتاد برای جلسه بعد ،ساعت 12 که شد دیدم باید تا 5 دانشگاه بمونم و کاری هم نمی تونم این وسط انجام بدم واسه همین با دوست جونم رفتیم عباس آباد و حسابی حال کردیم هی درخت کریسمس دیدیم و کارتهای خوشگل و ملزومات مربوط به بساط سال نو میلادی
دوست جون دلش عید مسیحی می خواست وعاشق این بند وباس ها بود و فکر می کرد که اینا قشنگ تر از نوروز ماست اما راستش واقعن اینطوریه
خب درخت و گوی و جورابهای پر از هدیه همه همه خوشگله اما من نمی تونم وصف کنم حال قشنگی رو که قبل از سال تحویل خودمون دارم عاشق خرید سفره هفت سینم شاید این از بابت این هم باشه که من وبابام متخصص سفره هفت سینیم و هیچی توی سفره ما ،کم که نیست بلکه خوشگل ترین هاش هست باورتون نمیشه که از 27 اسفند تا 1 ساعت مونده به سال تحویل داریم برای سفره مون چیز میز میخریم هیچ وقت چیز تکراری سر سفره نمی ذاریم همیشه سعی می کنم که یه ابتکاری توی سفره باشه نه البته از این جواد بازیهای لوس و ننر ها
هر چی هست می دونم که همیشه همه عاشق عکس های سفره هفت سین مان و منتظرن بینن که امسال چه جوری شده همه اینا رو می گم از این بابت که اگه ما هم خودمون بخوایم می تونیم عید مون رو خوشگل کنیم تا به کریسمس حسودیمون نشه از طرفی نوروز یه مراسمه ملی یه و با کریسمس هیچ منافاتی نداره چرا ما کریسمس نگیریم من که فکر میکنم هیچ اشکالی نداره مگه حتمن باید خارج از ایران زندگی کنیم تا به حسب عادت وتقلید بیایم سال نو میلادی رو جشن بگیریم مگه ایرانی بودن مشکلی با این جریان داره من که می گم نداره بهر حال بهانه دلشادی هر چیزی می تونه باشه حتی یه مراسم کوچولوی دوستانه توی شب کریسمس با یه درخت کوچولو و هر چیز دیگه که ته دلتون رو با یه غنج خوشگل شاد می کنه
هر چند متصرفین جزیره می خوان همین ملی تری جشن ایرانی یعنی نوروز رو ازمون بگیرن و شاید بحث کریسمس دیگه دور از ذهن باشه اما ما خودمون هر کدوم توی جزیرهای های کوچولومون می تونیم اون جوری که دوست داریم زندگی کنیم و به خودمون وبچه هامون یاد بدیم که ایرونی بودن می تونه کنار مسلمون بودن و شکر خدا کردن بابت رسیدن سال نو میلادی اتفاق بیافته
یاد بدیم که ما میتونیم هر کدوم هر جور که دوست داریم زندگی کنیم بدون اینکه به هم و اعتقاداتمون بی احترامی بشه
مگه نه
راستی به مناسبت رسیدهفته دوم آذر ما ه بنده رفتم و موهامو تا جایی که جا داشت کوتاه کردم مثل همیشه کچل کچلم

Tuesday, December 05, 2006

جزیره سرد


این روزهای نبودن از باب بد حالی بود و بیرمقی
این روزها نه تنها بد سرما خوردم و نه تنها گرفتار هزار و یکی کار بودم نمی دونم چرا این همه دلتنگی و بی رمقی سراغم اومده بود شاید خستگی بیش از حد کارهایی که خودم روی دوش خودم میذارم اولین دلیلشه اینکه نمی تونم برای خودم باشم
این روزها اونقدر اوضاع پیچیده بود که وقتی به فکر حل مشکلی می افتادم حتی حوصله پیدا کردن راه حل رو نداشتم این جوری بود که می رفتم سراغ روش اسکارلتی و به خودم می گفتم فردا در موردش فکر می کنم جالبه که فردا هم همین جمله رو می گفتم
شاید دلیله دیگه سردی و سوز هوای جزیره است برای منه تابستونی که حالم از زمستون بهم می خوره و عاشق بهارمو با تابستون حال می کنم و با پاییز معاشقه
هر چی که بود یا هر چی که هست روزهای ساکتیه نه سکوت توام با ارامش یه سکوتی که ازش می ترسی یه چیزی که انگار توی پس این همه سرما تهدید ت میکنه
این وسطها از رفتن به یه مهمونی که میتونست حالم رو بهتره کنه هم محروم شدم در حالیکه خیلی دلم میخواست برم اما نشد دیگه، حتمن نباید میرفتم که خدا این مدلی خواسته جالب بود که یک ماه تمام منتظر رفتنش بودم اما یهو همه چی عوض شد و درست برنامشون به روزی افتاد که من حتی با دودره کردن کارهام هم نمی تونستم پا مو اونجا بذارم
دیشب راجع به شانس فکر میکردم دیدی بعضی ها می گن من از فلان چیز شانس نیاوردم
دیشب پیش یه رفیق خوب این رو گفتم و گفتم که وقتی توی فلان چیز داشتن شانس رو تقسیم می کردن معلوم نبوده من کجا بودم
بر گشت به من گفت خب حتمن توی یه صف دیگه بودی
گفتم توی چه صفی
گفت توی صف یه شانس بهتر که شاید برای تو می تونسته ارزش بیشتری داشته باشه
یهو آروم شدم گفتم چرا که نه حتمن همین طور بوده یا حداقل این دلیل خوبی برای اروم شدنه
مگه نه
؟
بهر حال این روزهای سرد جزیره داره می گذره و من نمی خوام ازش جا بمونم
راستی امروز یه چیز جالب البته ناراحت کننده شنیدم اینکه همسایه طبقه بالای ما در حال دیدن فیلم م مثل مادر توی سینما سکته کرده و حالا توی سی سی یو بستریه
الان اگه امریکا بود آقای ملاقلی پور به قول ماهواره ای ها سو می شد
اما خداییش یعنی این قدر تحت تاثیر قرار گرفته
!!!!!؟؟؟؟؟
نمی دونم چرا اینقدر سکته بین مردم جزیره اپیدمی شده خدا عاقبت همون رو بخیر کنه