Friday, December 05, 2008

دست آوردهای این روزها

ما زنده ایم هنوز و نمردیم علی رغم دشواریهای بی پایان زندگی
اما در این روزها
تازگیها به این نتیجه بزرگ رسیدیم که دیگر از آمپول نمی ترسیم و بس به خورمان می افتخاریم
.........................
نتیجه دیگر اینکه تعارف آمد و نیامد دارد، به یه بابایی تعارف کردیم که حاضریم کاری را بی چشم داشت برایت انجام دهیم فرمود خب پس انجام بده بی چشم داشت! دستت درد نکند و ما با چشم حیران مانده بودیم که بابا تو دیگه کی هستی
........................
قرار است به زوکی همان به زودی خودمان ، دندانهایمان را بسپاریم به دست دندان پزشک و میترسیم بد جور، کاش روزی برسد که از دندان پزشک هم نهراسیم والله
............................
دلمان همچنان زندگی بی دغذغه را می طلبد اما کو این مدل زندگی
..............................
سیصد بار این جزیره را باز کردیم که چیزی بنگاریم حالش را نداشتیم الان هم در حال دانلود هستیم و بیکار وگرنه باز هم نمی نگاشتیم حالا بگو که وقتی نگاشتی چه گهربار نگاشتی که این قد دم می زنی
..............................
به یه بابایی خبر از کار جدید مان پشت تلفن دادیم از شدت حسادت بغض کرد و نزدیک بود اشکش در آید که ما سریع درکش کردیم و بحث را بستیم و گفتیم حالا معلوم نیست تو رو خدا فعلن نمیر
نمی دانیم چرا ما بلدیم موفقیت مردم راببینیم اما آنها به حد سکته می رسند وقتی میفهمند ما موفق شدیم که مثلن دستمان را در دماغمن فرو کنیم
تازه یکی از همین آدمهای با سعه صدر دیروز علنن گفت من سر فلان موضوعی که تو با یه یارویی داشتی سه روز با شوهرم قهر بودم
وای خدای من
همین دیگه ما توی خانه خودمان لم می دهیم به خیال اینکه داریم زندگی می کنیم دیگران آن ور تر دارند زندگی ما را میبرند بالای منبر و می آورند پایین
نکنید به خدا
زشته ، قباحت داره ، فضولی و حسودی بده به خدا
مردم جان بده

Tuesday, November 25, 2008

فقره ها

یک فقره مرگ هنرمند مورد علاقه ( احمد آقالوی عزیز را می گویم) کاش به همبن یک فقره ختم میشد
یک فقره اسهال و استفراغ در پی الوچه خوری اینجانب
یک فقره سردردو سر گیجه که یک هفته ای است ادامه دارد و امان ما را بریده است
یک فقره امپول جنتامایسین
یک فقره سرم یک ساعتی در رگهای ناپیدای ما با چهار سوراخ متعدد در بدنمان در جستجوی رگی که سرم را بطلبد
و صدها فقره کار عقب مانده

Friday, November 21, 2008

تولد مبارکی ها و دل درد و دلپیچه ما

این روزها سنگین و پر تراکم می گذرند ، دیگر چیزی نمانده به اینکه قدمی بزرگ و سنگین را برداریم برای یک شروع جدید، کمی دیگر که بگذرد باید به روتین شدن نزدیک شویم اگر خدا بخواهد
..............................................
دیروز تولد مریم گلی را در کافه ویونا ی ملاصدرا گذراندیم عاشق این کافه هم با تمام گرانی و نامردی صاحبانش در قیمتها اما فضای خاص کافه را دوست می دارم به خصوص که از وقتی که به شعبه جدید در پارک پرنس آمده اند یک دنجی خاص و دوست داشتنی اینجا دارند که شعبه پاسداران نداشت اینجا بیشتر اوقات خلوت و آرام است
بازم تولدت مبارک دوست جون به ما که خیلی خوش گذشت هرچند دچار دل درد و گلاب به روی تان اسهال و استفراغ بودیم که تا به امروز امان از ما بریده است اما بد جور خوش گذشت
همیشه سلامت و خوش باشی رفیق ما
....................................................
استرس های شدید من واکنشی عجیب در من پدید آورده است آنهم نوعی سکوت و آرامشی است که نمی دانم آخرش چه می شود
........................................................
تولد رفیق دیگری در همین نزدیکی در حال وقوع است می دانم که هیچوقت گذرش به اینجا نمی افتد اما برای درج در جریده تاریخ می نویسم که تولد تو هم مبارک رفیق سوم آذری من
............................................................
اما یک سوال این آذری ها و آبانی ها چرا ما را رها نمی کنند
؟؟؟؟
.............................................................
همین

Wednesday, November 12, 2008

کار این روزهای من

مدارا ، مسامحه ، سکوت و چشم بستن با چاشنی کمی صبر ایوب کار این روزهای من است

Sunday, November 09, 2008

تسلسل باطل

وقتی مدرسه می رفتم و مجبور بودم کلّه صبح از جام بلند شم برم مدرسه و بعد ازظهر تا شب درس بخونم و همه اش هم امتحان بدم یادمه که به بابا و مامان می گفتم خوش به حالتون کاش من جای شما بودم ، صبح می رید سر کار و شب برمی گردید راحت و آسوده هیچ مشقی هم ندارید و امتحان هم لازم نیست بدید و نمره تون هم لازم نیست خوب بشه
دوران دانشجویی خیلی بهتر بود حداقل برای من چهار سال لیسانس بهترین سالهای عمرم بود همش عشق و حال، درس خوندن هم فقط برای شب امتحان بود و طی دوره فقط سینما بود و کافه بازی همین و بس ! برای فوق که آماده میشدم همیشه به دختر همسایه که هنوز دانشجو بود حسادتم می شد وقتی صبح ماشینش رو روشن می کرد و با صد قلم آرایش و قر و فر راهی دانشگاه میشد یاد روزهای خوش قدیم ام می افتم و میگفتم خوش به حالت کاش یه دقیقه من جای این دختره بودم
دوران ارشد وقتی بچه های دکتری رو میدیدیم که دروه آموزشی شون تموم شده بود و دو سال تمام برای رساله فرصت داشتند و صاف صاف می گشتن و می تونستن به کار وبارشون برسن حسادتمون می شد و می گفتیم خوش به حالشون چه راحتن
وقتی برای دکتری آماده میشدم بدترین روزهای عمرم بود تا به حال توی عمرتون شده یک ماه هر روز مجبور باشید سه و نیم صبح بلند شید تا متون مزخرف حقوقی رو به انگلیسی کوفتی بخونید ؟ من مجبور بودم ، انواع دردهای عصبی رو توی همون دوران داشتم اون دوران حتی به سوپور محل که همزمان با من بیدار شده بود و صدای جارو کردنش می اومد حسادتم می شدم می گفتم خوش به حالش کاش یه دقیقه جامون عوض می شد
توی دوره دکتری به دوستانی که تونسته بودن توی آزمون مربوط به شغل مورد نظر من قبول بشن حسادتمون میشد مدتها بود این آزمون برگذار نمی شد و ما در حسرت شغل مورد نظرمون بودیم ، یهو همه جی عوض شد و شرایط به نفع بچه های ارشد و دکتری شد و ما تونستیم توی این آزمون پذیرفته شیم ! حالا که به اینجا رسیدیم از بس درگیری و گرفتاری نصیبمون شده که حتی فرصت نکردیم لذت رسیدین به آرزو رو بچشیم
حالا که هر صبح مجبورم دنبال کارهام باشم به دختر دوازده ساله همسایه که هر روز هفت صبح منتظره سرویس دبستان می مونه حسادتم می شه و میگم کاش یه لحظه جامون عوض می شد ! یاد روزهای مدرسه می افتم که به اشتباه فک می کردم بدترین روزهای دنیاست
این انگار یه تسلسل باطله که مدام ادامه پیدا می کنه بدون اینکه من و تو بتونیم متوقف اش بکنیم ! این قدر ندونستن از لحظات زندگی ! میدونم روزهایی می آد که من حسرت همین لحظات پر استرس امروز رو خواهم کشید اما کاش می شد بدون حسرت هم زندگی کرد کاش می شد حسرت لحظات رفته رو نخورد برای این کار فقط باید در لحظه زندگی کنم کاری که برای من آینده نگر سخت ترین کار دنیا ست
...........................................................
آخرین امتحان آی سی دی ال رو هم دادیم اما نه چندان خوب خداکنه قبول شیم که به مدرکش الان بد محتاجیم
..........................................................
هوای این مدلی رو دوست دارم خیلی از رفقا وقتی هوا این اندازه میگیره دلشون هم می گیره اما خوراک پیاده روی و فک کردنه ! کاری که خیلی دوست دارم ! اگه هم نشد بری بیرون ، بتونی یه لیوان بزرگ چایی دستت باشه و زیبا شیرازی گوش کنی و کنج اتاق روی زمین توی یه جای یواشکی بشینی و از پنجره آسمون تیره رو ببینی و فقط فکر کنی
........................................................................
رساله هم چنان در هواست
.........................................................................
ساناز جونم دلم برات تنگ شده اگه ایمیل نمیزنم برای اینه که فرصت نمی کنم اما همیشه توی فکرمی
.........................................................
دوست دارم آبان ماه تموم شه خیلی کش دارو آزار دهنده شده برای من
........................................
همین

Tuesday, October 28, 2008

حال نگری و دمپایی گارفیلد

همیشه وقتی همه چی خیلی قاطی می شه مجبوری فقط در حال زندگی کنی فقط در حال
منم از آبان ماه تا حالا دارم در حال زندگی می کنم یعنی نمی تونم به برنامه هفته بعد هم حتی فک کنم چون اصلن دست خودم نیست که قراره چی بشه ! امروز تصمیم گرفتم به کار کمتر فک کنم یعنی قد یه روز شاید هم دو روز تعطیل می کنم فک کردن رو و توی این هوای خوب می خوام تنهایی پیاده روی کنم بدون هر گونه مزاحم بدون هر نوع همراهی ، امروز می خوام برای خودم باشم یه کمی برای خودم خورده ریزهایی که باید بخرم رو بخرم و تا جمعه فقط مال خودم باشم ، جمعه دوباره باید به چیزهای سخت فک کنم چون شنبۀ سختی منتظرمه و دوشنبۀ پر اضطرابی هم در انتظارمونه ! خدا کنه همه چی خوب پیش بره ! کاش یهو پنج سال بعد می اومد دلم خیلی می خواد به ثبات فکری برسم ! این رساله کذایی هم در مرحله فیش بردای متوقف شده و داره اذیتم می کنه باید هر چه سریعتر شروع کنم ! دعا کنید یه کم به روتین شدن نزدیک بشم
.........................................................
دلم دمپایی گارفیلد می خواد !

Tuesday, October 21, 2008

شیشه ترکید سرم نترکید

این روزهای پر دغدغه نه تنها تموم نمی شن بلکه پشت سر هم بد بیاری یه که می آد و به کمک خدا ردشون می کنم دیروز داشتم بر می گشتم خونه که سوار ماشین یه دوست شدیم من جلو نشستم و مریم عقب وسطهای راه سرم رو کردم پایین که سی دی رو عوض کنم که یهو دیدم ماشین ترمز کرد و سرم خورد توی شیشه ، سرم رو که آوردم بالا فقط احساس کردم سرم درد می کنه ولی وقتی شیشه رو دیدم فک ام باز موند

باورم نمی شد از چیزی که دیده بودم بچه ها از ترس فقط گفتن مقنعه ات رو در آر ببینیم خون نمی آد شیشه توی سرت نیست اما خدا رو شکر چیزی نبود رفتیم دکتر معاینه کرد گفت چیزی نیست ازم خواست غذا بخورم تا ببینه حالت تهوع دارم یا نه ؟ بعد دو ساعت بعد پیش یه دکتر دیگه رفتم ولی انگار زنده ام هنوز ..........البته فقط انگار

Wednesday, October 15, 2008

رنگ و وا رنگ

توی خونه نشسته بودم و داشتم برای امتحان آی سی دی ال آماده می شدم که یهو گوشی ام زنگ خورد از این بازاریاب های ایران سل بود گفت یه خط داره عین شماره 912 من که فقط یه شماره اش فرق می کنه منم دیدم بد نیست یه خط ایران سل داشته باشم حداقل این یکی دیگه دست هر کسی و نا کسی نمی افته هر چند الان افتاده دیگه با این حال گقتم می خوامش رفتم مدارک رو دادم و گرفتم خوشمان آمد که عین همون خطه اصلی مه فقط یه شماره اش فرق می کنه !
...................................
داشتم از بیرون می اومدم ، سوار یه دونه از این خطی ها شدم دیدم یه اعلامیه زده بود پشت شیشه اش یه آقای مسنی فوت شده بود اسمش خیلی با حال بود! خدا بیامرز اسمش بود جوجو یعنی فامیلش این بود ها! من یه ساعت از خنده داشتم می مردم آخه این آدم به این فک نکرده بهتره بره زودتر اسمش رو عوض کنه بیچاره بچه هاش آخه فامیل آدم جوجو باشه خیلی بده بعد یاد خودم افتادم آخه من توی بولوتوثه موبایلم اسمم جوجو اِ حالا تصور کن فامیل واقعی ام بود دم به دم صدام می کردن حنا جوجو! مثلن توی دانشگاه !وای همه بچه ها حتمن دستم می گرفتن !خیلی ضایع می شد ها
...............................................
من و مریم از چهار آزمون آی سی دی ال دیروز سومی اش رو هم دادیم ، مریم ماشین آورده بود، جایی که میریم امتحان میدیم توی میدون بهمنه! یعنی اون سر دنیا! مریم یه کمی خرید داشت گفت من ماشین می ارم بعد میریم سمت انقلاب پارک می کنیم از اون جا هم میریم اول کتاب می خریم بعد میریم ولیعصر بعد فاطمی خرید هامون رو انجام میدیم ما هم خوش حال ! گفتیم بریم توی جمالزاده پارک کنیم ! آقا مگه جای پارک پیدا شد جُک ماجرا این جا بود که ما از جمالزاده دنبال جای پارک بودیم فک می کنید کجا بالاخره پارک کردیم ؟؟؟ تقاطع تخت طاووس و میدون فرح بخش !!! تعجب نکنید وقتی به قول مریم ، میم و شین عزیز با هم بیرون باشند پت و مت باید جلوشون لنگ بندازن به خدا !!
............................................................
دعوت رو دیدیم اما زیاد خوشم نیومد از حاتمی کییا بیشتر از این ها انتظار داشتم فقط اپیزود خیر اندیش رو دوست داشتم باقی اش نه روی هوا بود ! بهر حال فیلم حاتمی کیا انگار نبود
کنعان هم اونقدر که فک می کردیم خوب نبود اما بدک هم نیست البته دیدن فروتن عزیز در کت و شلوارو کروات برای دوست داران توصیه می شود همین طور دیدن بهرام رادان عزیزم ! یاد سانازی به خیر که فک می کردیم کنعان را با هم میبینیم اما حالا ساناز هلنده و دلمان برایش یه ذره است
باید سه زن را برویم که منیژه حکمت را خیلی دوست دارم ! شنبه احتمالن می ریم
فیلم این اقای مجیدی را هم میبینم فقط برای اینکه بدانم این بار با آواز گنجشکها چه کرده وگرنه مجیدی فیلمساز مورد علاقه من نبوده و نیست

.............................................................................
باقی اوضاع مثل سابقه ! دلمان هم چنان روزی بی دغدغه را آروز می کند اما فعلن آروزیی بی مورد است این روزها و ماهها برای من و خونواده با استرس می گذره چندین ماجرا و مشکل رو باید بگذرونیم دعا کنید همه چی خوب پیش بره همین

Monday, October 06, 2008

استیصال ما وباقی ماجراها

خسته ام و داغون ! تا حالا شده بود به همه جا برسید هم از لحاظ شغلی هم از لحاظ تحصیلی اما به حد مرگ دچار استیصال باشید الان یه عده رو می شناسم که دقیقن دچار این حالاتن و من هم فقط یکی از اون همه آدم هام که هممون دقیقن دچار مشکلات مشابه شدیم
همه توی بالاترین درجه تحصیلی ِ ممکن که توی ایران در مورد رشته مون هست قرار گرفتیم ، توی بهترین جایگاه تحصیلی هم از لحاظ دانشگاه هم از لحاظ رشته ! حالا امکان اشتغال ما هم فراهم شده توی چند جای مختلف که همه رو با موفقیت تونستیم آزمون های سخت ورودی شون رو پشت سر بگذاریم اما مساله اینه که یه سری موانع مالی جلومونه که باعث می شه نتونیم به جلوتر قدم برداریم و اگه دیر بجنبیم همه چی رو یهو از دست میدیم ! نمی تونم بیشتر از این توضیح بدم اما فقط خواستم بگم که چقدر همه چی اینجا بهم ریخته است

توی این جزیره من چند روزیه که خواب و آسایش از من گرفته شده اینقدر فکر کردم که همه موهام درد می کنه اون قدر داغونم که امروز به مریم می گفتم بیا فقط یه ساعت به مشکلاتمون فکر نکنیم

آخه چرا باید مملکت کذایی جوری باشه که جوون تحصیل کرده برای اشتغال تا این اندازه توی منگنه باشه من دقیقن فشار منگنه رو احساس می کنم بعضی موقع ها بهمون می گن خب چرا موندید چرا شماها هم مثل خیلی ها نرفیتید ؟ خب راست می گن این فکر رو ولی باید بعد از دوران لیسانس می کردیم یا حداقل توی دوران ارشد ، اما الان دیگه نه ، من حاضر نیستم اون همه زحمت و مشقتی رو که به جون خریدم و از لایه های بی حد و حصر آزمون های ارشد و دکتری رد شدم تا بتونم توی بهترین دانشگاه ایرانی درس بخونم رو یهو بذارم و برم توی مملکتی که مدرک دکترای من رو قبول ندارن گاهی وقتها حتی ارشد هم رو قبول ندارن اون هم به دلیل رشته خاص ماست ، حقوق ایران با حقوق هر کشوری جور نیست مگه پزشکی یا ریاضیه که فرمولش توی همه دنیا یکی باشه خب حالا من چه جوری باید از اول شروع کنم کی جواب شش سال زحمات من رو که بعد از دوران ارشد کشیدم می ده؟ هیشکی
.................................................................
بماند از شنبه تا همین امروز، من هفت صبح از خونه زدم بیرون و شش بعد از ظهر خسته و داغون اومدم ،خیلی حالم بده چه هفته مزخرفیه
تور خوب و خوش ِ ماسوله رو که هفته پیش با رفقا داشتیم از دماغمون در آوردن !!
......................................................................
به دلایلی امروز من و مریم باید با چادر ملی جایی میرفتیم برای یه کار اداری ! وقت ناهار شد و با همون قیافه رفتیم به سمت رستوران هفت سور توی میرزای شیرازی وارد که شدیم طرف بر بر ما رو داشت نگاه می کرد ، بهش گفتم منو لطفن ! با لحن عصبانی گفت ما فقط غذای ایتالیایی داریم، بهش نگاه کردم و گفتم خب می دونم منو لطفن ! احتمالن مرتیکه احمق فک کرده چون چادر سرمونه نمی دونیم کجا اومدیم یا مثلن در دهاتی هستیم دلم می خواست خفه اش کنم همون موقع چادر م رو دراوردم و رفتیم یه جا نشستیم کاش یه چیز درست و حسابی بهش می گفتم بعد می اومدم بیرون نه ؟ حیف شد
.................................................................
فیلمهای خوبی روی اکرانه دعوت ، کنعان ، سه زن ، آواز گنجشکها که ما فعلن دو تاش رو رفتیم ایشالله دوتای دیگه هم به زودی
................................................................
دلم می خواد سه روز بخوابم بدون حتی لحظه ای بیدارشدن
کاش می شد

Wednesday, September 24, 2008

آخرین روزهای تابستان

تابستون هم تموم شد تمومی تابستون برام همیشه یه عزای واقعیه با اینکه نه مدرسه ای ام و دیگه حتی دانشجویی هم نیستم که مجبور باشه سر کلاس بشینه اما این هول و ولای شروع مهر همیشه تا چند روز باهامه چرا؟ خدا می دونه احتمالن فوبایی چیزی از مهر دارم ! بهر جهت من پاییزی نیستم و پایه این غروبهای غمگین و تاریک شدنهای یهویی هوا نمی تونم باشم
تابستون داشت تموم می شد و ما هم داشتیم خودمون رو اماده نوشتن های مقدماتی رساله می کردیم که از طرف دوستان دعوت شدیم به تور کلاردشت ! واقعن جای همگی خالی چون بی اندازه به ما و رفقا خوش گذشت و ما تا آخرین لحظه که از وَن ِ تور داشتیم می اومدیم بیرون یا به عبارت بهتر داشتن می انداختنمون بیرون در حال ترکیدن از خنده بودیم ،با اینکه دو روز اونجا بودیم اما خوش گذشت کلاردشت و رودبارک و جنگل های عباس اباد تا نمک آبرود ودیدن دریا با رفقا و خوردن بستنی دامون و کباب کوبیده فرد اعلی و قر های تمام ناشدنی ما در همه رفت و امد ها در ماشین همراه همراهان ِ تور و شنیدن ترانه های جواتی این روزها از پارمیدا گرفته تا تیریپت منو کشته و حالش رو ببر و الباقی ماجراها
ممنون از دوستانی که سبب خیر شدند و در اخرین روزهای تابستان حالی به ما دادند
.................................................
حالا هم که دوباره همه چیز از اول شروع شده و داریم خودمان را گرم می کنیم برای دوره جدید زندگی و قرار است
با همه درس و مشقها حال هم بکنیم ، خدا کند که بشود و همه چیز روبراه باشد تا ببینم چه خواهد شد
.........................................................

Sunday, September 21, 2008

بوی مهر

بوی مهر خبری از اضطرابی تازه آورد

Thursday, September 11, 2008

نداریم

برق نداریم ، خط تلفن قطع می شود و دسترسی به اینترنت نداریم ، آب نداریم
اسکناس های بزرگ با ارقام نجومی که چاپ شود آن را هم در جیب نداریم
دوست و رفیق واقعی نداریم
خانه و کار درست و درمان نداریم
ازدواج زودرس نداریم
شغل و در آمد مناسبِ استحقاق ِ تحصیلات و دود چراغ خوردنمان نداریم
نداریم
وای که چقدر نداریم
اما
زنده ایم هنوز
ایول به این همه روی ما
!!

Wednesday, September 03, 2008

تصمیم

زنده ام هنوز
گهگاه دلم مُردن هم می خواهد
اما چند لحظه ای نمی گذرد که می گویم خدا را شکر برای همین لحظه نفس کشیدن های سخت و پر دغدغه
..............................
روزهای خوشی نیست درگیر کار و زندگی ام که همیشه معلق است و به گمانم تا حداقل سه سال آینده باید این وضع تعلیق را تحمل کنم
خوب می شوم می دانم
.....................................
باز هم دیدم و سکوت کردم و این بار جیغی آرومتر از قبل کشیدم، این بار زودتر به سکوت رسیدم ،این بار راحت تر گذشتم
ولی هنوز خنک نشده ام و به امید روزی ام که این اتفاق هم بیفتد ، این اتفاق از آن دست آروزهای من است که همیشه در انتظارش هستم
................................................
می خواهم یک باره تصمیم بگیرم
یک بار برای همیشه
در هر موردی کاش می توانستم این همه سریع باشم
می خواهم تمرین کنم، تمرین ِ سریع تصمیم گرفتن های قطعی
این همه شک و تردید برای چی؟ این همه به قول خودمان استخاره برای چی؟ که چه بشود؟ نه خداییش آخرش که می دانیم چه خواهیم کرد! و هیچ گهی نخواهییم شد! پس از اول بهتر نیست خودمان را راحت کنیم و طاقچه مان را این همه بالاتر نگذاریم ، باید تصمیم گرفت مگر نمی بینی این زمان لعنتی در این جزیره لعنتی چه تند می گذرد و ما را هم تحویل نمی گیرد! فکر کردی اگر صد سال دیگر هم وقت داشته باشی بهتر از الان تصمیم میگیری ؟ نه مطمئن باش هیچ اتفاق ِ زیادتری نمی افتد، به اندازه کافی وقت تلف کرده ایم اصلن الان در خود وقت اضافه به سر میبریم رفیق ، بیا یه کم با خودمان رُک باشیم و این همه برای خودمان زمان نخریم آن هم به این همه بهای گران، بهایی به اندازه جلو رفتن سن مان! مگر قرار است چه غلطی بکنیم که تا به حال نکرده ایم
می خواهم تصمیم بگیرم! حداقل تمرین اش را که می توانم بکنم
اگر یکهو از تصمیماتم شنیدید شکه نشوید
باید همه چیز اتفاق بیفتد
...................................................
حتی اگرهم بد باشی ، باید انتخاب شوی

Saturday, August 23, 2008

دوم شهریور

باز هم دوم شهریور، روز من نبود
از این به بعد انگاری باید عادت کنم که دوم شهریور را از تقویم ام فاکتور بگیرم
چطور است این بار که دوم شهریور آمد از جایم جُم نخورم و تمام ارتباطهای تلفنی و اس وام اسی و دیداری و شنیداری و قلبی را برای یک روز هم که شده قطع کنم ،نه، چطور است دوم شهریور را برای خود تعطیل رسمی اعلام کنم
با همه این ماجراها برای من دیگر عادی شده، شده ام گرگ باران دیده سال قبل دوم شهریور فک کردم دیگر زنده نمی مانم ،گفتم حنا مُردی، گفتم دیگر بلند نمی شوی، اما بلند شدم حتی سریعتر از آنچه فکر می کردم سریعتر از انچه فکر می کردی ،همه چی شد قد یه خاطره بد و بعد تمام
به مریم گلی می گفتم همین اواخر، که دختر! روزها چه تند می گذرند یادت هست حال مرا دوم شهریور پارسال حالا که سیصد و شصت و پنج روز و شب را گذرانده ام و پیش تو ام هنوز زنده و سرحال با هزاران مشکل و دغدغه جدید و قدیم ببین که هنوز ایستاده ام بدون خم شدن
جواب می هد بد تر از مرگ ِعزیز که نیست عزیزت را زیر خروارها خاک می کنی چهل روز بعد بلند میشوی بی بغض و بی گریه سال بعدش باز زنده ای اما بدون آن عزیز
حالا شده است قصه ما و گذر این روزهای کذایی یک سال گذشته است هر چند هستم اما امروز همان اوضاع قمر در عقرب دوم شهریور پارسال اتفاق افتاد، چند درگیری کاری، معلق بودن ِ چند موقعیت کاری و چاشنی ِ مشکلات احساسی ِ همیشگی این بار با رنگ و بویی دیگر
نمیدانم دوم شهریور سال آینده چه خواهم نوشت اما دلم می خواهد آنقدر راحت و بی دردسر بگذرد که فقط بنویسم
هیچ
یک هیچ بزرگ و دیگر هیچ

Wednesday, August 20, 2008

قرارمان نبود مگر

مگر قرارمان نبود که دیگر خاطرات را درکاغذ پاره هایی راز دارجا نکنی
مگر قرارمان نبود دیگر جایی لحظه ها را ثبت نکنی
مگر قرارمان نبود که مثل بچه ادم فقط روزمرگی کنی و بس
پس باز چرا داری کاغذ پاره جمع می کنی و پوشه می سازی و یاد آوری را دوپینگ میکنی
نه مگر قرارمان نبود دیگر خاطره بازی را ترک کنی و مگر تو در ترک به سر نمی بری بچه
این چه دردی است که درمان ندارد
اعتیادت را می گویم این اعتیاد عاشقانۀ دیوانه وار به ثبت و قرقرۀ خاطرات
نه تو آدم بشو نیستی بشر
بی خیال

Sunday, August 17, 2008

چرا

چرا وقتی روزها پر دلهره می شوند کند تر پیش می روند
..................................................
چرا وقتی همه چیز تمام می شود هنوز ته نشینهایش زندگی ات را صدا میزنند
چرا وقتی تو خود را پرت روز مره ها می کنی هنوز هستند رسوبات گه گرفته ای که تو را رها نمی کنند
................................................
چرا این چراهای ما تمام نا شدنی شده اند

Wednesday, August 13, 2008

درد جامعه بیمار من

اینها مجموع خاطراتیه که این روزها از دوستان مختلف ام شنیدم ،توی آموزشگاه، توی دانشگاه وتوی آرایشگاه

نه متتظره کلمه زایشگاه نباشید

ولی همین چند جا هم کافی بود برای شنیدن خاطرات و تجربیات دوستان ِ اناث ام ، که همگی گویا با یه درد مشترک روبرو شدن، خنده داره وقتی میبینی که همۀ دخترها ی امروزی تقریبن یه مدل رابطه با جنس مخالف رو تجربه می کنن
گوش کنید
...........


بهم گفت که شش سال از روزِ بهم خوردن نامزدی اش گذشته، بهش می گم چطور شد که تموم شد می گه خیلی غیر منتظره تقریبن با اقای ایکس دو سال نامزد بودم که قرار گذاشته بودیم آخر ماه عقد کنیم، بهم گفت برای یه قراره کاری باید بره دبی و دو روزه برمی گرده روز دوم در واقع همون روز عقد کنون بود با هاش رفتم فرودگاه بدرقه اش کردم و رفت، برگشتم و تا روز دوم منتظر شدیم، برنامه ریزی کردیم مهمون دعوت کردیم لباس و و همه اقدامات انجام شد
روز موعود رسید اما نیومد
وقتی از خانواده اش پرسیدیم ازش به ظاهر خبری نداشتن، بدترین شوک زندگی ام رو تجربه کردم
یک ماه بعد از آمستردام زنگ زد به همین سادگی
گفت که فرار کردم از دست تو و اصرار های تو و خانواده ات برای ازدواج ،من اهلش نبودم آمادگی اش رو نداشتم همین
.......................

بهم می گه که دو سال نامزد بودم، بعد از ازدواج توی سال دوم زندگی یه روز رفتم پیش یکی از دوستان خانوادگی قرار شد همسرم خونه بمونه گفت نمی آم تا به کارام برسم، رفتم اما مدام زنگ می زد و ارمن آمار می گرفت که رسیدی؟ خوش می گذره؟ بمون تا هر وقت دوست داری / شک کردم پا شدم برگشتم خونه وارد خونه شدم توی اتاق خوابم با زن دیگه ای مشغول بود
به یک ماه نکشید که یه سکته مغزی خفیف کردم
دوسا ل گذشت
با اون دوست دخترش ازدواج کرده بود
.....................................

بهم می گه پنج سال می شناختمش، یه سالی هم نامزد کردیم ،بعد از نامزدی رفتارش عوض شد توی دوران دوستی خیلی بهتر بود اما از وقتی همه چی جدی شد اون دیگه جدی نبود، دیر می اومد، بهم کمتر سر میزد و کمتر زنگ میزد، به حساب گرفتاری کاری گذاشتم ،اواخر همون سال که خانواده ام اصرار برعقد میکردن، دختری بهم زنگ زد و گفت که من هم دوست دخترشم نامزدش ام و قراره با هم عروسی کنیم، بهم گفت که تا حالا با چند نفر دیگه هم بوده دیگه نتونستم
کنار کشیدم از اون و هرزگی های زندگی اش
................................................

بهم می گه دو سال جدی با هم دوست بودیم، خودش پیشنهاد ازدواج رو داد ،حتی خانواده ام مخالف بودن با هزار بد بختی خانواده رو موافق کردم
یه روز سرد زمستون در حالیکه من به خواستگاری فکر می کردم زنگ زد و گفت دیگه به درد هم نمی خوریم من نمی تونم ادم مناسبی برای تو باشم، من یه سری مشکلات دارم که نمی تونم بهت بگم، تو دختر خوبی هستی حتمن آدم بهتری گیرت می آد، من یه روزی شاید بهت گفتم که چرا خودم رو از زندگی ات کنار کشیدم
من گریه می کردم که نرو و اون حرف خودش رو میزد
الان دو ساله که رفته و انگار هنوز روز موعودش نرسیده که برام بگه چرا رفته
.............................................................

بهم میگه چهار سال با هم بودیم وقتی بهش گفتم بیا تا قضیه رو جدی کنیم گفت می دونی من با دختر دیگه ای هم هستم مدتهاست که هر دوتون رو دوست دارم میشه هر دو تا تون رو صیغه کنم
!!!!!!!!
حتی دختره یه بار بهم تلفن کرد و گفت خانوم من با حضور شما توی زندگی اقای ایکس مشکلی ندارم حاضرم شما زن دائمش باشید، من موقت، فقط تو رو خدا نخوایید که من برم چون نمی رم
واسه همین هم من رفتم
...................................................................

رفقا اینا نه داستانه نه جکه نه هیچیه دیگه
اینا واقعیتهای جامعۀ بیمار منه، جامعه ای که توش دختر و پسرِ سالم دیگه یا کمه یا اصلن پیدا نمیشه
فساد اخلاقی، بی پولی و اعتیاد، بیکاری، عدم برابری شرایط دختر و پسر، همه و همه درد جامعه منه
چی کارش می شه کرد نه واقعن راهی برای ما هست
؟؟؟؟؟

Friday, August 08, 2008

دوست جدید من



یک عمر که گارفیلد وار زندگی می کردیم با این عشق لایتناهی لازانیا مان، اما این اواخر به صد دلیل نا گفتنی شده ایم آخر هر چی گارفیلد بازه و دربه در به دنبال این موجود افتاده ایم، حالا اینروزها یکی از این ها را در یک سایز بزرگ خریدیم و گذاشتیم گوشه اتاق مان کنار تخت در یک سایز بزرگ نرمالو و پشمالو، حالا می رویم فک و فامیلش را هم ابتیاع می کنیم ، از زنش گرفته تا ننه و بابا و بچه هایش، البته عین این گندبگ که من خریدم کوچکولوش هم بود که بزودی از مغازه می اریمش به خونه ، با این حال به خوشگلی این عکس اول که نیست اما از هیچی بهتره
حالا گارفیلد بازهای جهان بیایید متحد شویم

Sunday, August 03, 2008

تولد جزیره جان

دو سالگی ات مبارک جزیره جان تنهای من
.........................................................
سال قبل آروزهایی داشتم وقت سالروز پیدایشت اما روزگار درسم داد که امسال بی آروز به استقبال سومین سال زندگیت بروی حنا جان مجازی
.................................................
حرف زیاد دارم اما درگیر یک امتحانم مثل همیشه
پس بماند برای بعد از رهایی از این آزمون

Friday, July 25, 2008

اشتباه ما

اشتباه از من است یا از شما ؟ شاید از من است
.................................
پ.ن : امروز جوابم را یافتم
به خدا اشتباه از ماست
از همه ما
از ما که اشتباهی سر راه یکدیگر قرار میگیریم
اشتباه میکنیم آن لحظه که به خودمان می گوییم« آهان خودش است »و به خود میبالیم
اشتباه میکنیم وقتی خودخواهی را عشق ترجمه می کنیم
اشتباه می کنیم وقتی «خودم» را «ما» میپنداریم
اشتباه می کنیم وقتی اعتمادش را حماقتش می دانیم
اشتباه میکنیم وقتی سکوتش را دلیل پاکی اش می دانیم
اشتباه می کنیم وقتی علاقه را تملک می پنداریم
اشتباه می کنیم وقتی خودمان را بی عیب و مقصر را دیگری می دانیم
اشتباه از ماست که بدون اندیشه تحلیل می کنیم ، جواب می دهیم
بعد قهقهه می زنیم و حال می کنیم با این همه حاضر جوابی مان
اشتباه میکنیم که با عجله همه حرفهای او را با دلخواه خود تفسیر میکنیم
و بلد نیستیم موضع او را هم بک بار تجربه کنیم
اشتباه می کنیم که هنوز یاد نگرفته ایم دروغ را توجیه نکنیم
اشتباه میکنیم که این همه اشتباه میکنیم و به روی مبارکمان نمی آوریم
بد نیست که باور کنیم
اشتباه از ماست که کلن به قول رفیقمان از اساس اشتباهی هستیم
ولی رویمان کم نمیشود و
باز اشتباه میکنیم

Sunday, July 20, 2008

تشییع پیکر خسرو شکیبایی




پروین و پوریا شکیبایی
















ساعت شش صبح از خواب بیدار شدیم می دونستم که باید خیلی زودتر راه بیافتیم اما از خستگی شب قبل امکان راه افتادن ساعت شش برام وحشتناک بود ، پس بعد از حمام و آماده شدن بالاخره هفت راه افتادم با مریم گلی که راه اش خیلی دورتر از منه قرار گذاشته بودم ،هر طور بود هشت دم تالار وحدت بودیم، اما می دونستم که الان چه صحنه ای رو می بینم و پیش بینی ام هم درست بود
ساعت هشت تا دم در تالار وحدت سیل جمعیت ایستاده بود
اول به مریم گلی گفتم که به گمونم نتونیم بریم داخل محوطۀ تالار، اونم حرفی نزد، اما نمی تونستم تحمل کنم، صدای قران توی فضا پخش بود، جلوی سکوها ی ورودی به سالن با هزار زحمت می شد پوستر های خوش گلی از شکیبایی دید
اما من که به امید ساناز و دوربین حرفه ایش اومده بودم حالا در غیبت ساناز با این گوشی، مطمئنن نمی تونستم عکسهای خوب بگیرم به خصوص به دلیل فاصلۀ دور ما از جایگاه
به هر بدبختی بود وارد شدیم ،از وسط جمعیت با هل دادن و عذر خواهی مدوام و متلک و غرغر شنیدن، تا بیست قدمی سکو رفتیم اما عملن هیچی نمی دیدیم
جمعیت وحشتناک فشار می آورد و پرویز پرستویی، مسوول ستاد تشییع، فقط داد می زد و از مردم می خواست که کنار برن تا هنرمندان و خانواده شکیبایی وارد بشن اما مردم عین خیالشون نبود ، جامون هرچند نزدیک بود اما ویوی مناسبی نداشت پس بعد از یک ربع تصمیم گرفتیم بریم عقب اونقدر عقب تا برسیم به سکوهای کنار حوض ، اونجا خوب بود چون دیگه خفه نمی شدیم اما از عکس های خوب خبری نبود با اون فواره های مسخره که اصلن نمی دونم چرا روشن بودن
فک کنم بار اول بود که مثلن خواسته بودن رسمن ستاد تشییع داشته باشن اما گند زدن، پرستویی نهایت کاری که کرده بود چیدن بیست تا صندلی جلوی سکوی در ورودی تالار برای هنرمندان و خانواده شکییبایی بود که با یه داربست آهنی از مردم جدا می شد اما فشار جمعیت داربست آهنی رو شکوند !!! به اضافه سفارش چندین مدل پوستر متعدد از شکیبایی که بین مردم پخش می شد و قابهای بزرگی با تصاویری از شکیبایی که وسط های مراسم توسط عده ای جوون از لابه لای جمعیت به سمت جایگاه حرکت داه شد و خداییش کارهای خوشگلی بودن اما چه فایده مردم نه چیری دیدن نه چیزی حس کردن چون همه چی در نهایت شلوغی و بی نظمی گذشت ! با التماسهای پرستویی بالاخره مردم اجازه دادن که حوالی ساعت نُه جنازه وارد تالار بشه با بی نظم ترین وجه ممکن ! قرانی خونده شد و بعد از حسین بختیاری خواسته شد که ترانۀ محبوب شکیبایی ،« بهاردل نشین »، را زنده اجرا کنه ! با اجرای ترانه دوستداران شکیبایی حال خوشی دیگه نداشتن عین خودم که از شدت گریه تمام این مدت دوربین توی دستم لرزیده





بعد از پوریا، پسرشکیبایی خواسته شد که صحبت کنه خیلی کوتاه حرف زد و از مهربونی مردم تشکر کرد !بعد هم ایرج راد کوتاه از شکیبایی گفت و در تمام این مدت التماسهای پرستویی بود برای آروم کردن مردم و دعوتشون به همکاری اما کو گوش شنوا
پرستویی گفت که قرار بر سخنرانی مسعود کیمیایی و سیروس الوند و ژاله علو هم بوده که مقدّر نشد به دلیل بی نظمی مراسم
پس جنازه رو به داخل بردن و از اونجا هم به بهشت زهرا
چندین اتوبوس برای مردم در نظر گرفته شده بود اما اونقدر کم بود که مردم یا توی اتوبوسها ایستاده بودن یا توی خیابون بودن و از مامورین سئوال می کردن که چرا دیگه اتوبوس نیست





همون جا با شکیبایی خداحافظی کردم و بهشت زهرا رو از برنامه فاکتور گرفتم این همه بی نظمی داشت دیوونه ام



می کرد

خوبه که می دونیم ایرانی بازی ما در مراسم تشییع جنازه تا چه حد مضحکه، خوبه که بارها تجربه کردیم از تشییع پیکر بزرگترین نامهای سیاسی و هنری و اجتماعی تا کوچکترین شون ، خوبه که خودمون رو میشناسیم! پس پرویز پرستویی عزیز بهتر نبود توی این دو روزی که جنازه رو نگه داشتید بیشتر فکر می کردید و بیشتر پول خرج می کردید تا مراسمی در خور خودش و خودتون مهیا کنید، تا تو هم کمتر جیغ بزنی و کمتر عصبی شی تا کمتر مجبور به عذر خواهی بشی، بهتر نبود از مامورین نیروی انتظامی که بیرون ایستاده بودن و مارو نگاه می کردن استفادۀ بهینه می بردی برای سازمان دادن به اجرای برنامه، اگر می دونی که فضای تالار وحدت کفاف جمعیت رو نمی ده اندیشه بهتری می کردی تا ترافیک تا فردوسی و ویلا و چهار راه ولیعصر به قفل شدن حرکت ها و حتی نرسیدن برخی هنرمندان منجر نشه
بهتر نبود از درهای ورودی تالار به نحو بهتری استفاده کنی تا برای ورود جنازه مجبور نباشی به مردم التماس کنی که به آمبولانس راه بدن، بهتر نبود برای خبرنگاران و عکاسان فکر بهتری می کردی تاجلوی جمعیت روی دوش همدیگه به آسمون نرن و مردم هم عملن فقط هیکل اونها رو با دوربین هاشون نبینن
نمی دونم که در بهشت زهرا چه گذشت اما مطمئنن بهتر از این نبوده و دلم برای خودمان می سوزد که هیچ وقت در شان یک هنرمند مراسمی رو اجرا نکرده ایم

شکیبایی هم رفت با بدرقه دوستدارانش و در زودترین زمان ممکن
باز هم خداحافظ خسرو ی شکیبایی
بیست و نهم تیر ماه هزارو سسیصد و هشتادو هفت خورشیدی / یکشنبه




...............................................................................................................



برای دیدن عکسها و تصاویر بهتر به اینجا و اینجا و اینجا و اینجا سر بزنید

Saturday, July 19, 2008

تولد عشق عمه


تولدت مبارک عشق عمه

دوست داشتم کنارم بودی تا ماچ مالیت میکردم

و وقتی به شمع ها نگاه می کردی نگاهت می کردم

امیدوارم همیشه سالم و خوشبخت باشی


اولین سالروز تولدت مبارک

Friday, July 18, 2008

خداحافظ هامون روزگار جوانی ام




گریه نمی کنم ، سکوت می کنم و به صدای بغض مادرم گوش می کنم ، گریه نمی کنم و فقط دنبال کسی ام که بگوید دروغ می گویند ، گریه نمی کنم چون می دانم که می مانی ، هر جا که باشی ، گریه نمی کنم و شبانه برای تو پستی به یادت می گذارم ، باید به عقب برگردم

......................................................


فقط سیزده سال داشتم و شده بودم عشق سینما ، روزهای دوم راهنمایی بود ، با اولین شماره های هفته نامۀ سینما ، مدرسه، شعر ، سینما و خسرو شکیبایی تمام دنیای من بود ، چهارشنبه های سال هفتاد و دو برای من عین یه روز شانس بود که باید می آمد، می آمد تا روزنامه فروش سر پیچ خیابان شباهنگ در انتظار من باشد و اسکناس در دست من ! روزهای سلام من به سینما
آن روزها برای خودت هامونی بودی که از غبار گذشته بود ، حتی ابلیس و سارا را هم پشت سر گذاشته بودی و من دلخوش بودم با نوارهای بتا و وی اچ اسی که قرار بود دوستی به من برساند از تو و حمید هامون ات ، اما ستارۀ دوران تین ای جری من شدی وقتی پری را دیدم ! روزهایی داشتیم، چه سر بلند می توانستیم بگوییم که ستاره نسل ما تو بودی، مردی به سن و سال پدرانمان ، مردی که صدایش، که طرز بیانش همه عشق ِ ما شده بود به سینما


صدایت مرا در تو حل کرده بود، وقتی قلمی های سهراب و سید علی صالحی را می خواندی ، آنجا که گفتی « به خدا پروانه ها پیش از آنکه پیر شوند میمیرند » ، از کجا می دانستی که عمر ستارۀ جوانی ما قد خود جوانی ما بی حاصل و کوتاه و حیرت آور است ! سید راست می گفت« اشتباه از ما بود خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم !» وقتی مادرت رفت سید برایت در هفته نامه سینما نوشت :« قرار ما همین است یکی یکی از تاریکی می گذریم ،به همین دلیل بازگشت همه ما بسوی نور است ،مادر نمرده است خسرو ،رفته است خواب نور ببیند » فکر می کردی امروز برای تو، من بنویسم همان جمله ها را با حسی گنگ و گیج از یکباره نبودنت

بعد از دیدن هامون ، تمام حس ما بودی از هر چه که حمید هامون بود ، مهرجویی خود خواب هم نمی دید که خودِ حمید هامون را بیافرینی ، همان اندازه زنده و ملموس
اما این وسط درد مشترک یاسمین ملک نصر را بعد هامون دوست داشتم آن نمایش چهار نفرۀ شما ، حالا ستاره های نسل من شده بودند دو نفر، تو ورضای کیانیان ، آن غربت و سکوت تمام سکانسها ، آن دیالوگها ، آن قهوه خوردن های پی در پی ! و درد مشترک اولین نوار وی اچ اسی بود که رسمن و قانونن ، نه دزدکی و با دغدغه ، از کلیپ محل فقط به خاطرت خریدم



با تو بزرگ شدم با عکسها، امضاها ، نوار ها ی دکلمه ، فیلمها و حتی سریالها و هر آنچه که گیرم می آمد از گوشه و کنار با نام و صدا و نصویر تو ! یادم هست دوران سریال خانه سبز که سوژه بچه ها بودم با این عشق سینمایی بزرگم



دلم برایت تنگ می شود ، دلم برای آن همه قدرت در دیالوگ های تمام نشدنی مدرس تنگ می شود، دلم برای زنگ صدایت وقت تلفظ شین ها تنگ می شود ، دلم برای خسرو شکیبایی فقط تنگ نمی شود، دلم برای هامون و اسد تنگ می شود، برای پدر خواهران غریب، برای آن مرد خستۀ میکس ، برای آن همسری که کاغذ های بی خط زنش را تا صبح می خواند و می سوزاند ، برای رییس که حکم می دهد ، برای دیالوگ های ماندنی سرزمین خورشید ، برای آخرین نگاه خسته ات در اتوبوس شب ، دلم یک بار برای همیشه تنگ می شود برای تو که زود رفتی
باید بسپریم به رفقا وقت برگشتن از مزار تو با همان صدای خش دارت که می گفتی

از خانه که می آیی
یک دستمال آبی
پاکتی سیگار
گزینۀ شعرفروغ
و تحملی طولانی بیاور
احتمال گریستن ما بسیار است


سید علی صالحی


خاحافظ هامون جوانی من


خواب نورت خوش باد

Friday, July 11, 2008

دوست جدید ما در جزیره

دوست جونم به جمع ما پیوست ! حالا شوالیه ها همه وبلاگ دار شدند اینم از
................................................................
خدمت شما رفقا عرض کنم این جزیره جدید رفیق ما مشکلی نداره فقط ورژنهای جدید بلاگر که فارسی ان یه ذره قر و اطفارشون زیاده این ادرس هم باز می شه اما اول یه هشدار میده تا شما موافقتت رو با وبلاگ مربوطه صادر کنی بعد هم باز یه ذره قر و غمزه میریزه تا باز شه به مریم گلی گفتم روش یه ذره باید کار کنه تا همه چی اش مرتب بشه اینا رو گفتم چون مریم خانوم فقط بنده رو نگاه می فرمودند و بنده در حال ساخت و ساز این جزیره شون بودم بابت همین حقی به گردن بنده بود جهت توضیح دادن
......................................................................
روزها مزخرف اند و گرم
گرفتار این کلاسهای کوفتی آی سی دی ال شدیم و راه نجاتی هم نداریم باید بگذرونیمشون
وقت پیدا نمی کنم به زندگی برسم
.............................................
توی باشگاه دانشگاه قسمت صرف غذای خانوم ها و آقایون رو جدا کردن نمی دونم چرا آخه باشگاه حکم رستوران آزاد رو برای دانشگاه داره که همه می تونن استفاده کنن و مثل سلف نیست حالا سئوال من اینه اگه یکی با همسرش بخواد بره غذا کوفت کنه زنه از مرده باید جدا بشینه ؟ آخه چرا نمیشه که اینطوری
شایدم بشه و عقل من قد نکشیده هنوز
.....................................
همین

Sunday, June 29, 2008

تفلدمان مبارک

واین منم در آستانه بیست و هشت سالگی
...................................................

این روزها می گویند بزرگ می شویم
این روزها می گویند که دردسرهامان هم بزرگ می شوند
فکر کن به دردسری که بلد باشد شمع بیست و هفت سالگی اش را بلند فوت کند
........................................................
امان از آن همه روزشماری و امان از اینهمه رکود یکباره
......................................................
چند روز پیش با مریم گلی سوار یکی از تاکسی ها صادقیه _ انقلاب بودیم توی ماشین نوشته بود

صحبت با موبایل و با یکدیگر مختصر و بسیار آرام

طرف دیوانه بود به خدا ، آخه به تو چه ، البته بدک نیست در جزیره ای که یاد گرفته ایم دیگران برامان تکلیف تعیین کنند آقای رانندۀ یک سمندِ زاقارت هم برامان تکلیفی از باب نطق کردنمان داخل اتولش تعیین نماید
......................................................
جک نیست بری فال گیر بعد بهت بگه خونه آینده ات که با شوهرت توش زندگی می کنی دو طبقه است ، اقا مرده بودیم از خنده ، به مریم می گم خب حالا که داشت می گفت ازش می پرسیدی که اُپن هم هست یا نه ؟ چند خوابه است ؟ اصلن متری چند ؟؟ قاطی ان به خدا این ملت
....................................................
برگشته می گه از جمله مسایل مربوط به روان شنا سی و تاثیر من ، فرامن و خود، تاثیری است که خواب انسان در پاسخگویی به نداشته هایش در زندگی معمولی می گذاره، یعنی آنچه که در زندگی معمولی سرکوب شده و نتوانسته آنها را جبران کنه پس در خواب این ارضای نیاز به سراغش می اد، مثلن وقتی در خواب میبینه قطاری وارد تونل شد ، حس جنسی اش در خواب بیدار می شه !!!! به قول رفیقمون چی می گی ؟؟؟ مگه می شه یعنی واقعن برادران ایمانی ما این قدر زاقارت دچار حس جنسی می شن !! نگو جلو کسی بابا
............................................
گویا مراسم دورهمی و کافه بازی فردا شب مالید و پرانده شده ! به خدا ما نپرانیدیمش ( فعل رو برم دکتر جون ) رفقا پرانیدندش !! شاید باورتون نشه اما این واقعیتیه که هر کدام به تدریج گرفتار ماجرایی شده اند و من ماندم با ساناز جونی که احتمالن تا ساعاتی چند او هم پرانده می شود !! چقدر پر پری شد اینجا !! ما این شانس مان را بخوریم
! حالا نوبت پراندن ما هم می رسد دوسست جون ها ! پایه باشید تا مشاهده نمایید
..........................................
و کلام اخر اینکه
تفلدمان مبالک

Friday, June 27, 2008

دو روز دیگر

دو روز دیگر متولد می شویم
......................................................................
آخر نفهمیدم مشکل از من است یا از تمام موجودات عالم که نمی توانم درکشان کنم پاره ای وقتها می فهمم که چاره ای جز همسان شدن با بقیه ندارم، کاش بلد بودم کمی، فقط کمی بی خیال و ساه انگار باشم، کاش بلد بودم فقط کمی چشمانم را ببندم و فقط خودم را ببینم و حال و خوشی های لحظه را
کاش همه شبیه هم بودیم یا من اینقدر غریب فکر نمی کردم یا حداقل بلد بودم تحمل کنم تحملی که برای من ملالت بار نباشد کاش بلد بودم
.....................................................................

Tuesday, June 24, 2008

روز مامان ها

روز مامان های خوجل مهربون مبارک
.............................................
بخصوص به مامان خودم و مامان این عمه ای که من درسته میخولمش
.........................................................
من هفته دیگه متفلد میشم
آی خوش بگذره آی خوش بگذره
ما و رفقا قرار است جایی در نزدیکی ها کافه ای را به خاک و خون بکشیم پایه اید بیایید

Friday, June 20, 2008

تمام می شوم شبی

فصل من رسید
.........................
باز توی شک گیر کردم
......................................
چقدر این جمله این برنامه رشید پور رو دوست دارم بد جور وقتی میگه
تمام می شوم شبی ، فقط به من اشاره کن

Friday, June 13, 2008

بعد از عمری سکوت

هفتۀ سختی بود
همش با درگیری و استرس گذشت البته مدتهاست که هفته ها سخت می گذرن، شدیم موش آزمایشگاهی سیستم آموزشی و اشتغالی این مملکت هر روز برای ورود به هر سیستمی یا گذشتن از هر کانالی باید اول یه آزمون یه مصاحبه یه هفت خوان رستم رو طی کنیم، تا بذارن بریم توی یه خراب شدۀ جدید ! حالا شده قضیه ما، هفتۀ گذشته درگیر مصاحبه و این جور چیزها شدم
راستی از پروپوزال رساله ام دفاع کردم گویا تصویب شد ، می گم گویا چون اصلن نمی تونم چیزی رو قطعی بدونم یعنی مدتهاست این طوری به من یاد دادن که هیچ چیز قطعی نیست، همه چی نسبیه و ممکنه امروز باشه و فردا نباشه و این کاملن بستگی به شرایط داره همین و تو حتی یه ذره هم تعیین کننده نیستی اگه بخوان تو رو می کشن به همون سمتی که باید بکشن، مقاومت فقط تو رو خسته می کنه، باید توکل کنی و امیدوار باشی
..................................
حالا من موندم با یه رساله وحشتنناک که هم کار کتابخونه ای داره هم آماری و میدانیه و این از همه وحشتنتاک تره خدا به خیر بگذرونه این دو سال رو
.............................
توی جلسه دفاع از پروپوزال استاد محترم فرمودند که حالا کار تطبیقی با کجاست گفتم با آمریکا فرمودند کدام ایالت گفتم کالیفرنیا فرمودند همون جا که ایرانی زیاده گفتم نمی دونم به این قسمتش نیندیشیدم جناب استاد !
...........................
گاهی اوقا به رفقا هم باید شک کرد ! زیاد راه دادن و رفاقت کردن مریضت می کنه بعد یهو میبینی دروغ گفتن و پنهان کاری براشون می شه آب خوردن و تو خوش حال می شی از این که زود فهمیدی و یاد می گیری که لزومن به همه نباید همه چی رو بگی ! زندگی یعنی همین، این رو بهم یاد داده بود،اما فکر می کردم در مورد بعضی ها می تونم استثنا قایل بشم اما اشتباه می کردم
اره شک می کنم
از این به بعد بیشتر و بیشتر شک می کنم
................................
خیلی پررویی می خواد که تو خودت یه شارلاتان هفت خط باشی بعد پشت سر طرف بگی« آره یارو خیلی کودن بود» حتمن به دلیل این که زیادی به ایشون احترام می گذاشته و داغونش نکرده ! به این دوستی که این جمله رو شنیده و برای من نقل قول می کنه می گم تو چرا از این دوست به قول ایشون کودن دفاع نکردی ، بهتر نیست بلد باشی درست قضاوت کنی و هر چی می شنوی باور نکنی من می تونم تو رو روشن کنم و بگم که اون ادم چقدر کثیف و نابوده تا تو بفهمی که طرف مقابلش کودن نبوده ، راستی شایدم بوده ،آره بوده که به اون احترام گذاشته و حرفی نزده آره موافقم کودن بوده به خاطر اینکه باید تو رو توی سطل آشغال می انداخته که حالا واسش شاخ نشی کاش به من می گفت تا حالش رو جا می آوردم
..............................
فقط دو اینچ قدشه فکر می کنه خود برات پیته هی می آد از جلوی من رژه می ره حالا خوبه می دونه هیچ وقت آدم حسابش نمی کنم ها باز حس برش داشته مورچه
..............................
تازگی ها فهمیدم پسرها بیشتر از همه پایۀ غیبت و خاله زنک بازین
........................
دارم به تولدم نزدیک می شم باز همون شوق کودکانه همۀ وجودم رو می گیره امسال هم اومد عین یه چشم بهم زدن فقط شانزده روز مونده انگار همین دیروز بود که روزشمارم رو شروع کرده بودم توی وبلاگ حالا یه سال گذشته من بزرگ می شم و زندگی تند تر از من توی دوی استقامت داره میره و من سعی می کنم جا نمونم !
......................
تفلد عشق عمه ای هم داره می آد الهی من درسته تو رو بخورم که دلم برات به ذره شده اخه این چه رسمشه که تو توی اولین تولد زندگی ات پیش ما نباشی تا من بتونم بچلونمت، نه من چی بگم به این خدایی جونی ! عیب نداره ایشالله همیشه خوش بخت و سالم باشی عمه ای! پارسال این موقع نمی دونی ما همگی چی می کشیدیم از بس توی استرس بودیم ، حالا زوکی یه سال گذشته و ما دو عدد تیر ماهی قبیله با هم می ذوقیم عمه جونی

تیرماهیان جهان متحد شوید که ما داریم می آییم

Friday, May 16, 2008

دخمل جیگره در زندان

فک کن یه آدم اسکیزوفرنی رو که داغانه و فکر می کنه که یکی داره مدام توی سرش باهاش حرف می زنه و بهش دستور می ده و بر اساس اوامر همین آقاهه که توی سرشه در یه روزه گرم افتابی بلند شده وزنش رو کشته و تو هی مدام مجبوری وقت پر کردن پرسشنامه بلند ازش سئوال کنی که حواست با من هست و اون مدام حرف های خودش رو تکرار کنه که آره من رو چیز خور کردن من رو چشم زدن ولی قاضی حرفام رو گوش نمی کنه ، و برمیگرده به تو با صدای بلند می گه حرفام رو باور می کنی تو دیگه باور کن به خدا من نمی خواستم بکشمش این صداهه می گفت که اون خیانت می کنه .....و تو با همۀ این داغانی ازش در پایان این مکالمه داغان تر بپرسی شما چه پیشنهادی دارید ؟؟ و اون با نگاه عاقل اندر سفیه بگه پیشنهاد چیه !!!! و حتمن توی دلش گفته که بابا این یارو از ما اسکیزوفرنی تره، بیشتر این بیچاره رو چشم زدن گویا
این از جمله اتفاقاتی بود که همکار عالی قدر ما در روز زندان گردی انجام داد و من داشتم به حد انفجار می رسیدم به جان شما
یعنی بهتر از این سئوالی به اون ذهن اش نرسید که بپرسه
......................................................................
این روزها بابت یک عدد سوتی بسیار فاجعه آمیز در میان دوستان و اشنایان به لقب دخمل جیگره معروف شده ایم
خدا بگم این تکنولوژی اس ام اس رو خدا چه کنه که یک اشتباه کوچک در حین خواب باعث شد که اس ام اس یکی برای یکی دیگر بره
ولی واقعن چه جکی بود اون شب ، این قدر خندیده بودم از این اشتباه ِ در ارسال که تا چند وقت فک ام درد می کرد و جمله ساناز جونم تا آخر عمرم یادم نمی ره که وقتی ازش عذر خواهی کردم بابت اس ام اس اشتباهی توی اون وقت شب و گفتم خب حالا برو لالا نوشت : می رم لالا البته اگر دیگر جگر دیگری پیدا نشود که نگذار ما بخوابیم
......................................................................
بازم فک کن یکی در کمال احساسات بهت بگه : عزیزم شب خوب و آرومی رو برات آروز می کنم
و شما با کمال آرامش بگی : دستت درد نکنه
..............................................
نه خداییش همۀ رفقا و دوستان و آشنایان من، مِن جمله خودم، در کمال صحت و سلامت عقلانی به سر می بریم خدا رو شکر نه ؟؟ دروغ می گم بگو دروغ می گی

Friday, May 02, 2008

اردیبهشت عزیز

همه چی نرم و آروم اتفاق می افته
اونقدر نرم و آروم که تو حتی نمی فهمی لحظه ای رو که اتفاق افتاده ، اون قدر نرم میره توی وجودت که تازه حسش میکنی تازۀ تازه اما قدیمی ِ قدیمی
اصلن کی این طوری شد؟ کجا؟ چه وقت ؟توی کدوم لحظه تنهایی ات بود که تو وا دادی؟ و حالا بلند می گی اون حسی رو که سالها انکارش می کردی
بعد ممنون می شی که حالا اتفاق افتاده برای اونی که هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردی
وای که ممنون از نبودنت و ممنون از بودنت
و چه حالی داره وقتی جمله ای رو تایپ می کنی که فرقش فقط توی یه نون ِ اما مخاطبش دو نفره
و تو هی حال می کنی هی حال می کنی و هی حال می کنی این روزها رو
وای چه حالی داره وقتی توی اردیبهشت عزیز این پست رو می ذاری تا اسفند ماه ات رو ابدی کنی
......................................................
توضیح جهت تنویر افکار عمومی : همه بعد از خوندن این پستِ بی سر و ته اینجانب با کامنت و تلفن و میل و دیگر رسانه های جمعی و فردی و وسایل ارتباطی فقط یک سئوال داشتنی داری عروسی می کنی آیا ؟؟؟ نه جان ِ شما عروسی در کار نیست اگه بود که ما اینجا پست نوستالژیک نمی نگاشتیم ، بابا اصلن اگه گذاشتید من توی این جزیرۀ متروک یه بار یه پست خارجی بذارم همش باعث می شید توش من دُرافشانی های خاص خودم رو یه جورایی بذارم تنگ مطالب ادبی ام، اصلن ادبی مون رو بخورم که هیچ وقت به نتیجه نمی رسه
بماند
برای اهل بیت از جمله اخوی زاده محترم و بیت محترمشان توضیح دادم که عمه ای جان! من نمی خوام الان علوسی کنم عاجق هم حتی نشدم هر چند دلم می خواد زوکی عاجق شم اما حالا که نشدم
این هم جهت تشکر از یه ادم بینوایی است که حس اعتماد از دست رفته را به ما عودت داد همین
جالب اینجاست که همان اندازه که آن یکی که اعتماد را سلبیده بود پایش به اینجا نمی رسید این یکی هم که اعتماد را داده است باز پایش به اینجا نمی رسد این بار خودم نخواستم که برسد این طوری جزیره تنهایی مصداقش بیشتر حفظ می شود
خب خبر جدید اینکه یه لاک جیغی خریدم به رنگ صورتی ِ جیگری، بسیار دوستش می دارم بخصوص وقت تایپ کردن حال می کنم هی میبینمش
روزهای شلوغی است جدیدن راهی زندان می شوم برای پیدا کردن سوژه رساله ام، آنهم حتمن حالی دارد برای خودش
با اخبار زندان برمی گردم

Sunday, April 06, 2008

دلمان همش می خواهد

رفقا حال ما خوب است زنده ایم گوش شیطان کر ، اما در زندگی به این اندازه کار روی سرمان نریخته بود که حالا ریخته است و وقت سر خاراندن را حسرت می کشیم ، اما جدیدن از این ور سال که می گویند برای متولدین سال میمون یعنی بنده زاده و سایر شوالیه ها به جز ساناز ، سال توپی است ما همش هر روز دلمان یه چیزهایی می خواهد

مثلن

دلمان یک روز صبح افتابی کله پاچۀ تپل می خواهد

روز بعد دلمان یه عالمه وقت می خواهد

دلمان می خواهد عین این خانمهای محترم خانه دار باشیم که بزرگترین نگرانی شان تردید در پخت لوبیا پلو یا باقالی پلو برای حاج آقا ست

یا دلمان می خواهد قد یه دانشجوی سال اول دانشگاه باشیم که تمام عشقش گرفتن لیسانس در چهار سال آینده است

یا دلمان می خواهد یهو یه وحی ای به ما میشد و موضوع رساله مان را به ما میگفت تا ما از این استرس بی موضوعی دراییم

گاهی اوقات دلمان یه روستا می خواهد با یه عالمه ببعی و گل و بلبل و مزرعه ای برای خودمان که کار من فقط ناز کردن ببعی های نرم و گل چیدن و سرخ شدن لپهایم باشد وقت دیدن حسن اقا پسر کدخدا که تازه از شهر امده و همه حسرتش را می کشند اما او همش به من فقط نگاه می کند

دلمان می خواهد پنج سالگی را با آن موهای دم موشی و اوقات خوش قایم موشک بازی

یا همین الان را می خواهد اما بدون دردسر کار وآینده و رساله کذایی را

دلمان یه عالمه زندگی روتین و از پبش تعیین شده را می خواهد

دلمان یه شمال ِ خلوت دو نفرۀ ناب می خواهد با جوجه کباب و شراب و بوسه

دلمان همین جوری پیش برود خیلی چیزهای دیگر هم می خواهد که زبان از بیان قاصر است البته
اما خداییش دلمان همین الان ماکارونی می خواهد
چرب و چیلی و
اساسی و مامان پز
خدا رو شکر این یکی در عرض امروز تا فردا ظهر به عنایت مامان جان سهل الوصول است
پس
خداییش اگر غول چراغ جادو دیدید حنا را بی خبر نذارید رفقا
از همکاری قبلی شما سپاس گذاریم
حنایی که همش دلش می خواهد

Thursday, March 27, 2008

راستی عید شده ها

سلام
اومدم ، اونم چه اومدنی، یعنی تا حالا این مدلی نبودم به خدا
چه سالی رو شروع کردم، مزخرف
سه روز اول سال پا شدیم عَنَر عَنَر رفتیم شیراز، بگو آدم اول عید می ره مسافرت، اونم با تور، خیلی مزخرف بود همه چی ،از هواپیما گرفته تا لیدر تور و غذای رستورانها ،همه جا شلوغ و اعصاب خورد کن، ترافیکهای وحشتناک
وای قربون تهرون کثیف خودمون به خدا
فقط بدونید اگه ادم استرسی هستید شیراز نرید زندگی کنید دیوانه میشید همین
وقتی برگشتیم نرسیده بد بختی شروع شد، طوریکه تا همین امروز که هشتم عیده بنده در اسهال و استفراغ و تبعات اش به سر می برم ،داغانم ها داغان
فقط نوشتم که بگم زنده ام همین وگرنه اگه بدونید توی چه پوزیشنی دارم تایپ می کنم
دلپیچه فقط واسه یه دقیق مه
حالا با انواع ضد تهوع و ضد اسهال و ضد دلپیچه زنده ام اما امیدی نیست خیلی اوضام بی ریخته
توی این هیر و ویر یه عالمه مشقم دارم
اخه چرا من این طوری ام همیشه
واقعن از عید امسال هیچی نفهمیدم جز حرص خوردن
تموم شه راحت شیم بریم سر زندگی مون بابا
راستی
عیدتون مبارک
......................................
پ ن : عمه ای اگه تو امسال نمی اومدی که من می مردم به خدا ، خدا رو شکر که کپل عمه واسه یه مدت طولانی اینجاست ، الهی بخولمش دخمل کوچکولومون رو ، دیشب عمه ای چرا با من قهر کردی تو رو خدا زوکی اشتی کنی ها خب ؟ بوسی بوسی

Saturday, March 08, 2008

وقاحت به توان ایکس


خیلی رو می خواد که با سه نفر دیگه قرار یه ناهار دُنگی رو بذاری، بعد اولن بگی بیایین دنبالم، ولی چهل و پنج دقیقه دَم ِ در همه رو علاف خودت بکنی که دارم حاضر می شم، بعد که می آی پایین یه عذر خواهی کوچیک نکنی بلکه به همه متلک بار کنی، بعد وقت تعیین رستوران نظر بدی و نایبِ وزرا رو پیشنهاد بدی، بعد ناهار رو به تهوع آمیزترین وجه بخوری، حین خوردن به همه متلک بار کنی و وقتی جوابت رو میدن باز جوابشون رو بدی، بعد با علم به اینکه هدف ات چتر بازیه بازم پُررو بازی در آری رو از چهار تا بَرگی که برای چهار نفر سفارش داده شده تو دو تا و نصفی اش رو بخوری، حتی بگی نوشابه من رو عوض کنید من دلستر می خوام، بعد همۀ سالادِ دونفره رو بذاری جلوت و تا ته بخوری بدون اینکه تعارف بزنی و ببینی که سه نفر دیگه یه سالاد را می خورن، بعد تمام زیتون رو با چنگال دهنی ات بخوری و تموم که شد بگی به گارسون که دوباره برات بیاره، بعد وقت حساب کردن بخندی و بگی من یه هزاری هم ندارم و در حالیکه سه نفر دیگه دارن از شدت عصبانیت می میرن مجبور بشن بیست هزار تومن سهم تو رو خودشون بدن بعد در حالیکه ماشین داری ماشینت رو نیاری و بگی بنزین نداشتم و حالا همون طوری که یکی آوردتت یکی هم برسونتت و وقت رفتن حتی سیگارت رو هم بگیری و بعد با کمال پُروریی از یکی از بچه ها به دلیل اینکه جوابت رو توی رستوران داده خداحافظی هم نکنی و بعد بری به همین سادگی
اوففففففففففف من دارم از پنج شنبه تا حالا دیوانه می شم
آدم به این وقاحت ندیده بودم، هنوز گیجم کاش به جای اون جوابِ توی رستوران پا می شدم یه سیلی می زدم توی صورتش
ادعاش می شد وکیل هم هست، بی تربیتِ بی خانواده
وای که حالم بد شده بد، اصلن نمی تونم حتی تصور کنم اون چیزی که دیدم واقعیت بوده
آدم به این وقاحت دیده بودید، مرتیکه احمق، خوش حالم که اولین و آخرین باری بود که این آدم رو میدیدم، قبلن وصف وقاحتش رو از بچه ها شنیده بودم ولی فکرنمی کردم به این حد باشه تا اینکه با رفقا تصمیم گرفتیم بریم ناهار بیرون و اونم اومد این کثافت کاری رو بار آورد نمی دونید به ما چه گذشت همه پشیمون شدیم
حتمن الان فکر کرده خیلی زرنگ و با حاله، من که آروز دارم بمیره همین و متاسفم برای دو تا دیگه از دوستام که کوتاه اومدن و آوُردن و بُردنش و حتی پول غذاشو هم حساب کردن واقعن که ، بچه پُروری عقده ای
جالب بود می گفت بعدش بریم پارک جنگلی !! توت مَنی !! دیگه چیزی لازم نداری عزیزم
برو به جهنم

Monday, March 03, 2008

روزهای آخر سال عجیب

هوا عالیه
.......................
سال کذایی هشتاد وشش داره نفس های آخرش رو خدا رو شکر می کشه
مثل همیشه عاشق روزهای آخر سال ام ، ابن همه دغدغه رو دوست دارم
تموم می شه امسال و برای من سال موندنی ای توی ذهنم می شه، این همه اتفاق، این همه پَستی و بلندی، این همه روزهای پر اضطراب و ترسناک و پر از خاطره
چه سالی بود امسال
می تونم کتابش کنم ، هر روزش برام ماجرا بوده ، دلم نمی خواد همش توی ذهنم باشه
بعضی خاطره هاش آزارم می ده
بعضی هاپش به شدت به فنا می رسونتم
بعضی هاش دوست داشتنی ان و پر از غنج زدن می کنن دلم رو
................................
سال عجیبی بود خیلی عجیب
سالی لبالب از
نفرت
کینه
عشق
تولد
مرگ
آشنایی
جدایی
موفقیت
شکست
و
شروع تازه

Wednesday, February 27, 2008

از آن چهارشنبۀ عزیز تا این چهارشنبۀ عزیز


از آن چهارشنبۀ عزیز تا این چهارشنبۀ عزیز از بس عجیب و غریب گذشت که خودم هم نفهمیدم چی شد ! اول از همه که چهارشنبه اول اسفند ماه را تا به انتهای عمر فراموش نمی کنم خدا آنچنان حال اساسی به من داد که هوارتا فقط شکر خدا کردم و بس ، حس کردم وقتی ازم چیزی می گیره بدون شک چیز مهم تری رو قراره بهم ببخشه و این کار رو کرد وقتی با میم عزیز بودم و این اتفاق برای هر دومون افتاد تا چند دقیقه توی شُک بودیم بعد از توپخونه تا فردوسی رو انگار داشتیم روی هوا پرواز می کردیم ، باز هم ممنون خدایی اگه امسال بدون ِ این اتفاق تموم می شد مجبور بودم برای همیشه سال هشتاد و شش رو از آرشیو ذهنم پاک کنم اما حالا دوستش دارم
................
همان چهار شنبه عزیز،برای اولین بار« متولد سه آذر» رو دیدم
ازدست این تقدیر چه کنم که جز خنده فعلن کاری از دستم بر نمی آد، باز هم توی هفته اول اسفند ،باز هم آذر، باز هم با همون دنیای کذایی ، کجا منو می بری زندگی ، گفته بودم از ایناش دیگه نه ،تو دوباره باز همون فاکتورها رو میذاری جلوی روی من
...............
بعد از ذوق مرگی های چهار شنبه عزیز بنده مریض شدم یک هفته کامل ، از اون سرماخوردگی های کذایی که تا امروز هم نشونه هاش ادامه داره ، پنجشنبه به دلیل همین بیماری و تب و لرز نتونستم با بچه ها برم موفتار و استیک بخورم و دلم خیلی سوخت
...............
دو شنبه رفتم دندون پزشکی تا از شر یه دندون پوسیده راحت شم و پرش کنم ، بعد از پرس و جوی بسایر رفتم پیش یه خانم دکتری که متخصص دندان پزشکی اطفال بود تمام مطب پر بود از عروسک حتی روی تخت که می خوابیدی از سقف عروسکها آویزون بودن خیلی حال می داد کارش رو هم با آرامش انجام داد اما به دلیل حماقت دستیارش از یکی از وسیله ها مواد دندون پزشکی نشت کرد و ریخت پایین لبم حالا هم سوخته یه سوختگی کوچیک که شبیه تب خاله از دور، اما نمی دونم چی کارش کنم پماد سوختگی آلفا زدم یه مقدارش انگار تاول زده اما بیشتر شبیه تیکه پوست سفیدیه که بالا اومده باشه آخه انگار آبی زیرش نیست نمیدونم والله، خوشگل بودیم خوشگل تر شدیم شب عیدی، خدا کنه زودتر خوب شه بره پی کارش حالم ازش بهم می خوره حالا چه جوری اخه برم بیرون با این قیافه
....................
عجب هوای دو نفره ای شده اینجا، خیلی خوبه مخصوصن دیشب و امروز صبح که عالی بود
دلم پیاده روی با یه حس قشنگ می خواد
خب خدارو شکر فعلن این آرزو رو باید به گور ببریم و تکی پیاده روی کنیم ، حالا خدا رو چه دیدی شاید این مدلی اش حال بیشتری هم داد
..................
اینجا یعنی در منزل ما خانه تکانی آغاز شده، همه جا با خاک یکسان است
و من آقا بدم می آد بدم می آد از این رسم داغان کردن و دوباره چیدن که نگو و نپرس حالا نوبت اتاق من همیشه آخر از همه است خدا رو شکر
..................

Tuesday, February 19, 2008

دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید


شین و میم عزیز سلام

گفتم برای شما دو تا ملنگ ، نامه ای قلمی کنم شاید سر عقل بیایید ، حالتان که خوب است ؟ عجب سئوال احمقانه ای کردم معلومه که حالتان خوب است خداییش کی شده است شما دو تا خُل و چُل و دل ِ خجسته ، بد باشید اگر باهمید که حتمن نیشتان تا بنا گوش باز است و دارید دنیا را سوژه می کنید اما به خدا زشت است، شما به عنوان قشر تحصیل کردۀ این مرز و بوم باید بالاخره روزی آدم شوید ، درست است که خنده عمر آدمی را می افزاید ولی مگر عمر نوح را می خواهید رکورد شکنی کنید که تا سر حد مرگ می خندید خوشگلان من
کدام کارتان به آدمیزاد رفته است، زندگی تان شده است مقطعی از دیوانه گی ها ، روزی می شود که بکوب به درس و کار می چسبید و روز دیگر که به تفریح قرار است بپردازید هر کاری می کنید جز آنچه از نظر عقل سلیم تفریح باشد، بلند می شوید بروید درایوینگ کنید سر از ترافیک حقانی در می آورید و ساعتها مجبور می شوید دلتنگِ اندی را گوش کنید و یه باره دپرس شوید و شروع کنید به تکرار درد نوستالژیک تان، بعد دو ثانیه نگذشته که قِر انگیزترین ترانۀ جواد این روزها شما را به وجد و پایکوبی در اُتولی که نامش را بهاره گذاشته اید می آورد

از آن طرف در روزی کذایی با این که می دانید اگر امروز در خانه بتمرگید از هر چیزی بهتر است راهی خیابان می شوید و به دیدار آدمهایی جفنگ نایل می گردید که یکی خود را مشاور وزیر می داند و یک شیزوفرنی در خور تحسین است به قول ماهک جانم و توهّم فقط برای یک دقیقه اش است و آن یکی خود را ترکیبی از این مجری تلویزیون یعنی آقای سلوکی و بهرام رادانی که محکم توی سرش زده باشند می داند با مقدار متنابهی حس اِواخواهرانه که معلوم نیست در سن سی و دو سالگی چرا اینقدر با غمیش حرف می زند مرد گنده و وقتی می خواهد لوس شود و صدا را به زیر ببرد فقط رُشد دو عدد شاخ ِدو متری روی سر مخاطب را می طلبد
بیچاره نسخه اش را باید مثل قبلی پیچید و فرستادش به سمت دارالمجانین

آن هم مثلن همکارتان است، این قشر وکلای مذکر که وقتی شما دو عدد قشر تحصیل کرده را میبیند حتی زحمتش می شود از اُتول بی ریختش پایین بجهد حیوان، حالا خوب است شین عزیز آدم حسابش نکرد و تو میم عزیز ناچار بودی برای رد و بدل کردن پروندها به سمتش بروی و گرنه هم اکنون تو را به وصال همان که می دانی میرساندم

وقتی هم که می روید دَدَر عین دو عدد روان پریش، ماشین ِ به آن گُندگی را گم میکنید آخر من به شما فرزندانم چه بگویم که هر چه می کشیم از دست این همه عشقی است که در وجودتان ریشه دوانده و ملنگتان کرده آی کیو های عزیز، اتول تان یعنی همان بهارۀ عزیز را در عباسپور پارک می کنید بعد سه بار عباس پور را بالا و پایین می کنید و بعد می گویید گم شد و دو دستی به سرتان می زنید و شروع به نذر و نیاز به درگاه معصومین می کنید و در بار چهارم اتول پیدا می شود و با نیش باز می گویید وای وای چه معجزه ای

آن دفعه با حال بود که اتول را در وزرا پارک می کنید و تا آرژانتین پیاده می روید . علامت می گذارید که بالای سر اتول تابلوی خیابان خالد اسلامبولی است و کنارش یک سطل زباله بعد با دل خجسته و نیش همیشه باز می روید به سمت کانون وکلا که دیگر می خواهم نامش را دارالمجانین شماره دو بگذارم، آنجا که حالتان به دلایل عدیده گرفته می شودبه دلیل رخ نمایی ادمهایی که قرص قرمز هایشان را دیر می خورند، حال آن بماند ، وقت برگشتن از اول خیابان می بینید همه جا تابلوی خیابان خالد اسلامبولی و قدم به قدم سطل زباله است و از بهاره هم خبری نیست
حافظه تان را بخورم تحصیل کرده های با سواد و عاقل و البته عاشق

یا آن موکل کذایی که عین خوتان البته با درجه ای شدید تر قاطی بودن را پشت سر گذاشته، یک روز می گوید ننه و بابایش فرانسوی است و روز دیگر خانه اش در الهیه و سر آخر می فهمید طرف نظام ابادی است و دختر فراری بوده و وکیل گرفتنش برای محض خنده احتمالن

آن هم از هم کلاسی های مذکرتان که حال خانمتان را ازتان می پرسند مشنگ ها ، یا به شما می گویند جنتلمن آن هم با جدیت کامل و آن هم از استادتان که فقط می گوید حرف نزن عروسی کن حتمن هم توی همین قبیلۀ دانشگاه تهران بعد برو دنبال درس و کار

وای خدای من
چه بگویم که وقتی به دلیل استفادۀ نادرست از یک قرص ، میم عزیز دچار سر گیجه و تهوع می شود، شین دیوانه تا مرحله قریب به یقین میم را حامله دانسته و نسخه را پیچیده و اسم بچۀ میم را هم قلی می گذارد و پدرش را هم دیوانه ای می داند که از راه دور احتمالن عمل لقاح را به انجام رسانده، بعد چون این گزینه ممکن نیست، دنبال این حدس میرود که آخ جون میم عزیز یک قدیس است و استغفر الله احتمالن پیغمبری چیزی است و بعد با کمال جدیت می گوید میم عزیز معجزه ات چیست
خدا به شما عقل دهد
پیشنهاد می کنم اِن جی اُ یی بزنید با این عنوان دیوانه چو دیوانه ببینید خوشش آید
بد نیست ها کارتان رونق می گیرد
به امید درمان و شفای عاجل شما در این ماه های عزیز
امضا
یک دیوانۀ ناشناس

Saturday, February 09, 2008

کاش بلد بودیم

کاش بلد بودیم رابطه ای را که به آخرش دلبسته ایم ، مدیریت کنیم
کاش بلد بودیم همان آنی را که در طلبش بوده ایم ، حفظ کنیم
کاش بلد بودیم همان کوتاه ترین کلمات را که برای گفتنش لحظه شماری می کرده ایم ، آسوده و رها بر زبان آوریم
کاش بلد بودیم لیاقت دوست داشتن را داشته باشیم
کاش بلد بودیم بوسه ای به موقع را از دست ندهیم ، تا عمری پشیمان نباشیم
کاش بلد بودیم در لحظه های ریسک ، ریسک کنیم و نترسیم و استخاره را روا ندانیم
و
بدانیم که لحظه دیگر برای ما نیست و شاید آن ِ بعد یا نباشیم یا او نباشد
کاش بخاطر همۀ این بلد نبودن ها ، در گذشته پرسه نمی زدیم
و
«بلند می گفتیم «لحظه را عشق است
همان لحظه ای را که تو هستی
که من هستم
چه کسی می داند که به وقت ِ پرسۀ ما در کو چه های خیس گذشته با یاد دیگری، آن دیگری در کافه ای آیند ۀ دیگردیگری را خراب می کند
کاش بلد بودیم برای هم بلند بلند فکر کنیم ، نه بلند بلند در کنار هم به دیگری فکر کنیم
کاش بلد بودیم
کاش بلد بودی
کاش

Tuesday, February 05, 2008

زندگی یعنی همین

بعضی ها نه فقط خودشون رو نابود می کنن بلکه با سایه مضحکشون تو رو هم نابود می کنن این رو بفهم رفیق و دست از سر روزگارشون بردار ، یادگرفتن زندگی اونقدر ها هم که فکر می کنی سخت نیست فقط یه پا می خواد اما تو توی تشخیص پای زندگی ات هم موندی بلد نیستی حتی چشمات رو بیشتر باز کنی و چیزی رو که لیاقت نگهداشتن نداره حذف کنی من قرار نیست قضاوت کنم اما بلدم نظرم رو بدم اگه ناراحت می شی نخون اینجا جزیره منه مهمون نا خونده ناراحتی اش پای خودشه عزیزم، یه روزی گفتم که می خوام اینجا راحت بنویسم حتی از شما دوست عزیز ، زندگی یعنی توی لحظه شاد بودن و به امید فردا دلشوره داشتن زندگی فقط یه دردسر تازه است که تو برای حل کردنش تلاش می کنی تلاش می کنی تا راه جدید پیدا کنی تا بتونی راحت تر بخندی و خوشبخت باشی و وقتی اون راه رو پیدا کردی دلت غنج بزنه ازاون همه خوشی ، زندگی یعنی همین
دنبال کشف چیز عجیبی توی زندگی بودن نتیجه ای جز افسردگی مزمن نداره تو افسرده ای رفیق
اما حتی دلت نمی خواد که از این کلاف سر درگم که خودت برای خودت ساختی کسی بیرونت بیاره، فقط دنباله اینی که برات اون گذشته کذایی رو شخص ثالثِ بی گناهی پاک کنه، تمیز کنه، غسل کنه و تو رو نجات بده
نه دوست من این شخص ثالث می آد تا تو آینده رو روشن ببینی و گذشته رو دفن کنی گذشته ای که تو توی به کثافت کشیدنش نقشی نداشتی و دلیل برای اینکه رابطه جدید رو به اون نابودی در گیرکنی وجود نداره اگه با اون گذشته درگیری باید توی همون گذشته بمونی و توقع سنگ صبور نداشته باشی
............................................................................
وقتی دنبال انرژی می گردی خیلی مضحکه که گرفتار بازی مسخره آدمهای دیگه می شی خنده ام میگیره از اینکه تو التماس دعا از من داری انگار من روی دیوار هر کی یادگاری می نویسم طرف حتی سواد خوندنش رو هم نداره هر چیزی بدون شک چشم بصیرت می خواد
.............................................................................
برو هوای مزخرفِ سرد
حالم ازت به هم میخوره
این دیگه چه بلاییه که سرمون اومده ، داریم می لرزیم اما تمومی نداره
.............................................................................
فردا شوالیه های میزگرد ( یعنی من و رفقا) دورهمی داریم
خونه ساناز جونم برای تولدش البته با دیرکرد
خوش می گذره می دونم اما کاش بر تعداد شوالیه ها می افزودیم، پنج نفر جواب نمی ده برای اون حالی که من دنبالشم
.............................................................................
از هفته پیش تا حالا حال ِ خوشی قرار بود داشته باشم که مدام توام شد با استرس و دلهره اما تموم میشه می دونم اگه وقایع کوفتی و ناگهانی زندگی بذاره ، بی خیال فردا همون قسمت زندگیه که دنبالشم می دونم

Monday, January 28, 2008

بدون لاو هاش

دارم توی کریدور می رم که میبینمش میگم سلام اقای دکتر خوبید ،خوشید ،درسها خوب پیش میره، خانم خوب هستن ؟؟
میفرمایند ممنون خانوم شما خوب هستن؟
!!!!!!!!!!!!!!!!!
به مرز انفجار خنده و تعجب می رسم می خوام بترکم اما سریع میزنیم به خاکی انگار نه انگار که سوتی به این بزرگی رخ داده
اخه بنده خدا من خانم ام کجا بود اولن، دومندش اقا هم ندارم چه برسه به خانم ،اخه من چی بگم به این قشر تحصیل کردۀ بدون ای کیو
..........................................................................
دومی رو این بار دم سایت میبینم
میگه تونستی جایی هیات علمی شی
می گم تهران نه اما از شهرستانها برام جایابی می اد اما نمی تونم برم ،دوره ،رفت و آمدش اذیتم می کنه شش و هفت ساعت توی راه باید باشم، شش و هفت ساعت برگردم و چهار روز هم اونجا باید باشم دیگه زندگی تهران رو از دست می دم
می گه خب باشه شما که مجردی کاری نداره برات
می گم من که همیشه مجرد نمی مونم ،بعد هم تعهد می گیرن برای شش و هفت سال
با لهجۀ مثلن شیرین و خصلت حاضر جوابانه اش می گه شش هفت سال تعهد می گیرن ازدواج نکنید؟
بهش نگاه می کنم و حرفی نمیزنم برای تو هم متاسفم اقای دکتر، وقتی تو از شهرستانتون می آی اینجا می شی تهرونی حتی بدون عمل لهجه، منم باید برم سیصد و بیست کیلومتر اون ور تهران تا بشم استاد
این یعنی توازن ،این یعنی عدالت، این یعنی زندگی توی دهه هشتاد ِایران، این یعنی قشر تحصیل کردۀ بعد انقلاب
خدایا شکرت
...........................................................................
بیست و پنچم بهمن مصادف با چهارده فوریه روز کذایی ولنتاین
می تونه روز قشنگی باشه برای اونایی که واقعن دچار لاو شدن
می تونه روز معنی داری باشه برای اونایی که دوست دارن دوست داشته بشن
می تونه روز صورتی باشه برای اونایی که بلدن نشون بدن که چقدر دوستت دارن
میتونه بهونه خوبی باشه برای نشون دادن حد دلتنگی ات واسه اونی که نمی دونه چقدر دلتنگ ِ شی
می تونه روز پر هیجانی باشه برای قایم کردن هدیه کوچیکت وقتی سوپرایزش می کنی
می تونه شب خوشگلی باشه وقتی می خوابی و می گی هر دومون امروز سربلند بیرون اومدیم اون یادش بود من یادم بود اون بلد بود نشون بده که چقدر دلش لرزیده من بلد بودم که نشونش بدم که میفهمم دل هر دومون لرزیده
...............................
اما روز قشنگی نیست اگه همش یه اَدا ست، یه نقش فرمالیته برای انجام وظیفه، یه تلاش مسخره برای پیدا کردن گرون ترین کادو تا عقب نمی مونی از رفیق رفیقش
یه روز مضحکه اگه بدونی پشت اون کادوی قشنگِ گرون ِ منحصر به فرد یه دروغ گنده خوابیده
روز خنده داریه اگه بدونی از اون کادو چند تا چند تا خریده
روز خاکستریه اگه بدونی که بلد نیست بجای اون هدیۀ قشنگ چهار کلمه قشنگ حرف بزنه یا این که بلد باشه صبح اولین کسی باشه که بهت روز مشترکتون رو تبریک بگه حتی اگه شده با یه اس ام اسه ساده
روز بدیه اگه بدونی که حالت از این ادای مسخره بهم می خوره
.......................................................................................................
حالا برای من و رفقای بدون لاو می تونه یه روز جُک باشه می ریم بیرون می خندیم و می خوریم و تازه واسه خومون عروسک قرمزو شکلات خوشمزه هم می خریم اگه پایه بودید پس بدون ِ لاواش بیاین پیش ما
البته بدون لاو هاش نه لواش ها
...................................................................................................
این بهمن ماه رو تعطیل می کنم برای نفس کشیدن
البته نه از اون تعطیلی ها که فکرش رو می کنید ها
نه توام با توشه اندوزیه
اما می شه کمتر استرس داشت نه ؟ هر چند من بلد نیستم بدون استرس زندگی کنم اما یاد می گیرم باید سعی کنم