Wednesday, August 13, 2008

درد جامعه بیمار من

اینها مجموع خاطراتیه که این روزها از دوستان مختلف ام شنیدم ،توی آموزشگاه، توی دانشگاه وتوی آرایشگاه

نه متتظره کلمه زایشگاه نباشید

ولی همین چند جا هم کافی بود برای شنیدن خاطرات و تجربیات دوستان ِ اناث ام ، که همگی گویا با یه درد مشترک روبرو شدن، خنده داره وقتی میبینی که همۀ دخترها ی امروزی تقریبن یه مدل رابطه با جنس مخالف رو تجربه می کنن
گوش کنید
...........


بهم گفت که شش سال از روزِ بهم خوردن نامزدی اش گذشته، بهش می گم چطور شد که تموم شد می گه خیلی غیر منتظره تقریبن با اقای ایکس دو سال نامزد بودم که قرار گذاشته بودیم آخر ماه عقد کنیم، بهم گفت برای یه قراره کاری باید بره دبی و دو روزه برمی گرده روز دوم در واقع همون روز عقد کنون بود با هاش رفتم فرودگاه بدرقه اش کردم و رفت، برگشتم و تا روز دوم منتظر شدیم، برنامه ریزی کردیم مهمون دعوت کردیم لباس و و همه اقدامات انجام شد
روز موعود رسید اما نیومد
وقتی از خانواده اش پرسیدیم ازش به ظاهر خبری نداشتن، بدترین شوک زندگی ام رو تجربه کردم
یک ماه بعد از آمستردام زنگ زد به همین سادگی
گفت که فرار کردم از دست تو و اصرار های تو و خانواده ات برای ازدواج ،من اهلش نبودم آمادگی اش رو نداشتم همین
.......................

بهم می گه که دو سال نامزد بودم، بعد از ازدواج توی سال دوم زندگی یه روز رفتم پیش یکی از دوستان خانوادگی قرار شد همسرم خونه بمونه گفت نمی آم تا به کارام برسم، رفتم اما مدام زنگ می زد و ارمن آمار می گرفت که رسیدی؟ خوش می گذره؟ بمون تا هر وقت دوست داری / شک کردم پا شدم برگشتم خونه وارد خونه شدم توی اتاق خوابم با زن دیگه ای مشغول بود
به یک ماه نکشید که یه سکته مغزی خفیف کردم
دوسا ل گذشت
با اون دوست دخترش ازدواج کرده بود
.....................................

بهم می گه پنج سال می شناختمش، یه سالی هم نامزد کردیم ،بعد از نامزدی رفتارش عوض شد توی دوران دوستی خیلی بهتر بود اما از وقتی همه چی جدی شد اون دیگه جدی نبود، دیر می اومد، بهم کمتر سر میزد و کمتر زنگ میزد، به حساب گرفتاری کاری گذاشتم ،اواخر همون سال که خانواده ام اصرار برعقد میکردن، دختری بهم زنگ زد و گفت که من هم دوست دخترشم نامزدش ام و قراره با هم عروسی کنیم، بهم گفت که تا حالا با چند نفر دیگه هم بوده دیگه نتونستم
کنار کشیدم از اون و هرزگی های زندگی اش
................................................

بهم می گه دو سال جدی با هم دوست بودیم، خودش پیشنهاد ازدواج رو داد ،حتی خانواده ام مخالف بودن با هزار بد بختی خانواده رو موافق کردم
یه روز سرد زمستون در حالیکه من به خواستگاری فکر می کردم زنگ زد و گفت دیگه به درد هم نمی خوریم من نمی تونم ادم مناسبی برای تو باشم، من یه سری مشکلات دارم که نمی تونم بهت بگم، تو دختر خوبی هستی حتمن آدم بهتری گیرت می آد، من یه روزی شاید بهت گفتم که چرا خودم رو از زندگی ات کنار کشیدم
من گریه می کردم که نرو و اون حرف خودش رو میزد
الان دو ساله که رفته و انگار هنوز روز موعودش نرسیده که برام بگه چرا رفته
.............................................................

بهم میگه چهار سال با هم بودیم وقتی بهش گفتم بیا تا قضیه رو جدی کنیم گفت می دونی من با دختر دیگه ای هم هستم مدتهاست که هر دوتون رو دوست دارم میشه هر دو تا تون رو صیغه کنم
!!!!!!!!
حتی دختره یه بار بهم تلفن کرد و گفت خانوم من با حضور شما توی زندگی اقای ایکس مشکلی ندارم حاضرم شما زن دائمش باشید، من موقت، فقط تو رو خدا نخوایید که من برم چون نمی رم
واسه همین هم من رفتم
...................................................................

رفقا اینا نه داستانه نه جکه نه هیچیه دیگه
اینا واقعیتهای جامعۀ بیمار منه، جامعه ای که توش دختر و پسرِ سالم دیگه یا کمه یا اصلن پیدا نمیشه
فساد اخلاقی، بی پولی و اعتیاد، بیکاری، عدم برابری شرایط دختر و پسر، همه و همه درد جامعه منه
چی کارش می شه کرد نه واقعن راهی برای ما هست
؟؟؟؟؟

2 comments:

Anonymous said...

نمیدونم چیکار میشه کرد اما من تنهایی رو انتخاب کردم تا دیگه شاهد این نامردیها نباشم

Anonymous said...

من خودم تجربه اش کردم. هنوز بعد از 3 سال مبهوتم . چه می شه کرد. ازماست که برماست . دیگه هیچی سر جاش نیست انگار .