Wednesday, September 24, 2008

آخرین روزهای تابستان

تابستون هم تموم شد تمومی تابستون برام همیشه یه عزای واقعیه با اینکه نه مدرسه ای ام و دیگه حتی دانشجویی هم نیستم که مجبور باشه سر کلاس بشینه اما این هول و ولای شروع مهر همیشه تا چند روز باهامه چرا؟ خدا می دونه احتمالن فوبایی چیزی از مهر دارم ! بهر جهت من پاییزی نیستم و پایه این غروبهای غمگین و تاریک شدنهای یهویی هوا نمی تونم باشم
تابستون داشت تموم می شد و ما هم داشتیم خودمون رو اماده نوشتن های مقدماتی رساله می کردیم که از طرف دوستان دعوت شدیم به تور کلاردشت ! واقعن جای همگی خالی چون بی اندازه به ما و رفقا خوش گذشت و ما تا آخرین لحظه که از وَن ِ تور داشتیم می اومدیم بیرون یا به عبارت بهتر داشتن می انداختنمون بیرون در حال ترکیدن از خنده بودیم ،با اینکه دو روز اونجا بودیم اما خوش گذشت کلاردشت و رودبارک و جنگل های عباس اباد تا نمک آبرود ودیدن دریا با رفقا و خوردن بستنی دامون و کباب کوبیده فرد اعلی و قر های تمام ناشدنی ما در همه رفت و امد ها در ماشین همراه همراهان ِ تور و شنیدن ترانه های جواتی این روزها از پارمیدا گرفته تا تیریپت منو کشته و حالش رو ببر و الباقی ماجراها
ممنون از دوستانی که سبب خیر شدند و در اخرین روزهای تابستان حالی به ما دادند
.................................................
حالا هم که دوباره همه چیز از اول شروع شده و داریم خودمان را گرم می کنیم برای دوره جدید زندگی و قرار است
با همه درس و مشقها حال هم بکنیم ، خدا کند که بشود و همه چیز روبراه باشد تا ببینم چه خواهد شد
.........................................................

Sunday, September 21, 2008

بوی مهر

بوی مهر خبری از اضطرابی تازه آورد

Thursday, September 11, 2008

نداریم

برق نداریم ، خط تلفن قطع می شود و دسترسی به اینترنت نداریم ، آب نداریم
اسکناس های بزرگ با ارقام نجومی که چاپ شود آن را هم در جیب نداریم
دوست و رفیق واقعی نداریم
خانه و کار درست و درمان نداریم
ازدواج زودرس نداریم
شغل و در آمد مناسبِ استحقاق ِ تحصیلات و دود چراغ خوردنمان نداریم
نداریم
وای که چقدر نداریم
اما
زنده ایم هنوز
ایول به این همه روی ما
!!

Wednesday, September 03, 2008

تصمیم

زنده ام هنوز
گهگاه دلم مُردن هم می خواهد
اما چند لحظه ای نمی گذرد که می گویم خدا را شکر برای همین لحظه نفس کشیدن های سخت و پر دغدغه
..............................
روزهای خوشی نیست درگیر کار و زندگی ام که همیشه معلق است و به گمانم تا حداقل سه سال آینده باید این وضع تعلیق را تحمل کنم
خوب می شوم می دانم
.....................................
باز هم دیدم و سکوت کردم و این بار جیغی آرومتر از قبل کشیدم، این بار زودتر به سکوت رسیدم ،این بار راحت تر گذشتم
ولی هنوز خنک نشده ام و به امید روزی ام که این اتفاق هم بیفتد ، این اتفاق از آن دست آروزهای من است که همیشه در انتظارش هستم
................................................
می خواهم یک باره تصمیم بگیرم
یک بار برای همیشه
در هر موردی کاش می توانستم این همه سریع باشم
می خواهم تمرین کنم، تمرین ِ سریع تصمیم گرفتن های قطعی
این همه شک و تردید برای چی؟ این همه به قول خودمان استخاره برای چی؟ که چه بشود؟ نه خداییش آخرش که می دانیم چه خواهیم کرد! و هیچ گهی نخواهییم شد! پس از اول بهتر نیست خودمان را راحت کنیم و طاقچه مان را این همه بالاتر نگذاریم ، باید تصمیم گرفت مگر نمی بینی این زمان لعنتی در این جزیره لعنتی چه تند می گذرد و ما را هم تحویل نمی گیرد! فکر کردی اگر صد سال دیگر هم وقت داشته باشی بهتر از الان تصمیم میگیری ؟ نه مطمئن باش هیچ اتفاق ِ زیادتری نمی افتد، به اندازه کافی وقت تلف کرده ایم اصلن الان در خود وقت اضافه به سر میبریم رفیق ، بیا یه کم با خودمان رُک باشیم و این همه برای خودمان زمان نخریم آن هم به این همه بهای گران، بهایی به اندازه جلو رفتن سن مان! مگر قرار است چه غلطی بکنیم که تا به حال نکرده ایم
می خواهم تصمیم بگیرم! حداقل تمرین اش را که می توانم بکنم
اگر یکهو از تصمیماتم شنیدید شکه نشوید
باید همه چیز اتفاق بیفتد
...................................................
حتی اگرهم بد باشی ، باید انتخاب شوی