Saturday, June 30, 2007

تولدم مبارک
امسال هم اومد
حالا منم در آستانه بیست و هفت سالگی
تموم شدن دهه بیست عمرم رو دوست ندارم ، گمونم با شروع دهه سی همه چی ترسناک تر و مشوش تر میشه، نمی دونم این فقط یه احساسه ، امروز رو دوست دارم مثل همیشه برای اومدنش ثانیه شماری می کنم اما وقتی که میرسه حس ام گنگ می شه درست مثل دلهره اومدن شب عید میمونه ، عاشق اینی که زودتر عید شه همه تلاشت رو میکنی برای رسیدن بهش ولی وقتی میرسی همه چی دچار رکود می شه
این دقیقن حس الان منه
دیشب من ومامان وبابا و هم جزیره ای با یه کیک کوچولو یه شام خوب جشنمون رو گرفتیم
امروزه هم با رفقا هستم تا کمتر دچار
اضطراب باشم
نمیدونم چرا اینجوریه اما حالم اصلن خوب نیست دلم داره از دهنم می اد بیرون
نگرانم

Wednesday, June 27, 2007

و اما اینکه فقط چهار روز دیگه ما پا به عرصه وجود می گذاریم


دارم راسته کتاب فروشی های انقلاب رو طی می کنم و هر چند لحظه کنار مغازه ها وامیستم و غرق در کتاب و فکر می شم
خیلی وقته که دارم پیاده می آم از سر خیابون گلها تا انقلاب، اصلن نمی دونم چه جوری شد که تا اینجا رو راحت اومدم و هنوز هم خسته نیستم بخصوص حالا که رسیدم به انقلاب و با دیدن کتابها حالم خوبه
می رم توی یکی از کتابفروشی ها، دارم قفسه کتابهای سینمایی و فیلمنامه ها رو نگاه می کنم ، چند لحظه می گذره احساس می کنم سنگینی یه نگاه روی منه، بر می گردم، یه دختری هم سن و سال منه، داره همین جور من رو نگاه می کنه ، اول فکر می کنم می خواد کتابها رو ببینه و شاید من مزاحمم ،پس یه مقدار براش جا باز می کنم ،اما نه اصلن دست بردار نیست به روم نمی آرم
آخه دیدی که از این مدلها آدمها هستن
ادامه می دم جام رو عوض می کنم می رم سمت رُمانها
اما ای بابا چرا اینطوری می کنه، تصمیم می گیرم منم یه نگاهی بهش بندازم، نگاش که می کنم یهو یه مشت خاطره عین یه قطار پر سرعت می گذره، اما هیچی یادم نمی آد
چرا اینجوری شدم انگار پرت شدم به یه دوران دیگه، خیلی قدیم
می آد جلو می گه ببخشید که مدام دارم نگاهتون می کنم اما من فکر میکنم شما رو میشناسم
میگم نمیدونم شما
؟
می گه من س.م ام
میگم اصلن یادم نمی آد
میگه اسمتون رو نمیدونم اما من و شما باهم آشناییم این رو مطمئنم
بعد شروع می کنه از مهد کودک تا دانشگاه همه اسمهای مهدکودکها و مدرسه ها و دانشگاه رومیگه
اما همش غلطه من توی هیچکدوم نبودم
ناراحت می شه و میگه ولی من اشتباه نمی کنم
بعد یهو می گه اسمتون حنا است نه
شوکه می شم می گم آره
میگه دیدی گفتم میشناسمتون اما کجا و کی یادم نمی آد
بهر حال چون من اصلن نمی تونم به خاطرش بیارم با نا اُمیدی از نشناختن هم از هم جدا می شیم
تا خونه همش دارم فکر می کنم اگه توی هیچکدوم از اون مدرسه ها و دانشگاهها با هم نبودیم پس چه جوری اسمم رو می دونست بعد می رم توی فکر کلاس زبان و رانندگی و چه می دونم همه کلاسهای عمرم اما منکه اصلن چیزی یادم نمی آد
کاش یادمون می اومد
دارم دیوانه می شم
حتمن اونم همین حال رو داره
........................................................................................
.
پ.ن
راستی دوست عزیز صخره جان
اول اینکه چرا نام و نشون وبلاگ ات رو نزدی تا بتونم بهت سر بزنم

دوم هم اینکه یک ماه دیگه می شه یک سال که دارم مینویسم نه فقط اینجا بلکه جزیرۀ مخفی دیگه ای هم دارم برای
نوشتن ِحرفهای راحت تر و بی سانسورتر
اما انگار تازه گذرت به جزیرۀ من افتاده، اگه همش رو نگاه انداخته بودی می دیدی که توی این یک سال از همه جا گفتم از هر اتفاق خوب و بدی که توی جزیرۀ ما که به قول تو پر از عملی ها و هرزه ها و فاسدها است افتاده، هر چند من مثل تو فکر نمی کنم رفیق

سوم اینکه اینجا جزیرۀ منه، نه جزیره شما یا کسی دیگه، منم دوست دارم اینجا از هر چیزی که توی زندگی ام ماجرایی می شه برای نوشتن استفاده کنم رفیق ،حالا اگه این اواخر بیشترش مربوط به درس و دانشگاه است تعجب نداره چون درگیری های کاری و درسی ام بیشتره و ماجراها بیشتر از اون جا آب می خوره
توی وبلاگ شهر هر کس از پنجره خودش می نویسه، نمیشه آدمها رو به خاطر سبک و سیاقی که برای قلمی کردن و تخلیه درونشون انتخاب کردن مواخذه کرد ، مثل اینکه اگه یکی مادره و از صد تا پُستش توی پنجاه تاش داره از کوچولوش می گه بهش بگیم خب بسته دیگه مگه نوبرش رو آوردی از چیزهای دیگه بنویس که بیشتر به درد ما بخوره
این به ما ارتباطی نداره، هر جزیره ای توی وبلاگ شهر مخاطب خاص خودش رو پیدا می کنه به خصوص که برای بعضی ها حتی فقدان مخاطب معضل نیست بلکه فقط یه جایی توی دنیا ثبت کردنه خاطراتشون غنیمته
اینکه جزیره گل و بلبل ما محتاج فریاد زدنه شکی نیست
اما من شعار جزیره ام اینه که توی جزیره کر و کورها نمی شه تنها واستاد و داد زد من رو نگاه کنید پس اگه روزی هم چیزی از درد جزیره می نویسم باز هم برای خودم و دل خودمه نه برای چیز دیگه چون می دونی که جزیره با حرف آدمهایی مثل من وتو تغییر نمی کنه دوست من، حداقل این اواخر تجربه این رو ثابت کرده

بهر حال اینارو گفتم که بگم ما هم مثل شما از هر دری بلدیم بگیم اما اینجا وقتی جزیره منه هر چی دلم بخواد رو همون موقع می گم رفقایی که ناراحتن خیلی راحت می تونن سراغ جزیره من نیاد مثل تو دوست عزیز اگه اینجا خسته ات می کنه توی وبلاگ شهر زیادن جاهایی که بتونی اونجا نفس راحت تری بکشی
با این جمله تون هم اصلن موافق نیستم که گفتید
تو مملكت عملي ها و هرزه ها و فاسد ها بالاتر از دكترم انسان نباشي هيچي نيستي
هر چند جملتون ایراد دستوری زیاد داره و فهمش برای هر کسی راحت نیست البته گفتید دکترید انتظار داشتم نگارش فصیح تری داشته باشید اما با فحوای کلامتون اصلن موافق نیستم در ضمن گفتید که به غیر از دکتر شدن به فکر چیزهای دیگه باشید حرف با مزه ای زدید مگه من اینجا به فکر دکتر شدنم
!!!؟؟؟؟؟؟
مسلمن نه من اینجا به فکر حرف زدنم فقط همین ،حرف زدن توی یه جایی مثل
دنیای مجازی ای که بشه راحت دِ مُ ک راس ی را تجربه کرد بدون اینکه ترکه باید و نباید بالای سرت باشه هر چنداینجا هم خبری از راحتی نیست و هر دم انتظار تخته شدنه در جزیره ها میره

و در ضمن با رها گفتم بازم می گم اگه اینجا گهگاه خصوصی تر می شه بابت اینه که جاییه برای قرقره خاطرات آدمی که صاحب جزیره تنهاییه همین و بس
خوش حال می شدم جوابتون رو توی وبلاگ تون می دادم اما انگار همون طوری که گفتید خجالت می کشید از معرفی خودتون اقای دکتر دوست دارم حتمن به جزیره فرهیخته شما سر بزنم
..................................................................................................
از رفقا معذرت می خوام بابت قلمی خصوصی بالا

راستی ریواس جونم من حالم خوبه اتفاقن خیلی هم خوبه می دونی که تولدمه من ام بی جنبه به جای روز تولد هفته تولد برای خودم می گیرم و توی این هفته مدام برای خودم کارهایی رو که دوستشون داشتم انجام دادم یا چیزهایی که دوستشون داشتم رو خریدم به خصوص که اون درسی رو که فکرش داشت آزارم میداد با همون نمره ای که دوست داشتم پاس کردم
بهر حال مرسی خدایی جونم
....................................................................
و اما اینکه فقط چهار روز دیگه ما پا به عرصه وجود می گذاریم

Monday, June 25, 2007

شش روز به میلاد با سعادت صاحب جزیره فرصت هست بشتابید

تمام شد
امتحانها رو میگم
خداییش امروز می شه گفت برای خودم زندگی کردم
اول با دوست جون رفتیم اُبری تا ابروها رو صفا بدیم
ساناز می گه اُبری رفتنه من شده یه اقدام نمادین برای اتمام امتحانها
فردا هم وقت گرفتم از آرایشگاهِ خودم برای کچل شدن
آخ جون دوباره مثل سابق میشم بیمو
...........................................
بعد هم با پولهای جلو جلو گرفته شده تولدی رفتیم یه عینک رابرت کاوالی از فلسطین خریدیم و حسابی ذوق مرگ شدیم
.......................................
تلویزیونِِ ِدوست داشتنی هم امروز رسید بالاخره از پیش دکترش برگشت
.........................................
راستی دیروز این ورقه رو از لای برگه هام پیدا کردم مال وقتیه که من و مریم رفتیم به یه دفاع دکتری
اخه می دونید که ما باید هر چند وقت از این جلسه ها بریم بالاخره این شتری یه که در خونه هر دانشجوی دکتری می خوابه حالا داشته باشید صحبتهای نوشتاری ما رو در حین جلسه
اِ مریم این دکتر الف چرا اینجوری نشسته انگار با زور آوردنش
بدبخت طلبکاره حتمن
شاید مثل ما داره از تشنگی و خواب میمیره
مریم دکتر ا.خ موهاشو رنگ می کنه
نه بابا
چرا ببین موهاش قهوه ایه و سبیلهاش مشکی
وای اون یارو رو ببین که بغل دکتر ا.خ نشسته
استاد داور مهمانه
آره عین عمله ها میمونه
خیلی جُکه چقدر هم میخنده
خوش به حالش سر خوشه
زن و بچه این یارو که داره دفاع می کنن کدومن
نیومدن
مگه می شه آدم شوهرش دکتر داره میشه بعد نیاد
آره گفته تو غلط کردی که اومدی دکتر شدی من رو چهار سال علاف خودت کردی
ای بابا این دختر پولداره هم اومده
همون که زانتیا داره
مگه زانتیا خریده
اره بابا میگن چه دم و دستگاهی بهم زده
اون چادریه کیه بغلش
این مرتیکه که موهاشو به صورت فشن پوش داده جلومه نمی تونم ببینم
اخه آدم توی جلسه دفاع موهاشو این طوری می کنه
کاش چادریه چادرش رو برداره
دختر چادری چادرت ررو بردار
نخند دکتر ر.ح پشتمونه
بی خیال
من میرم آب معدنی بخرم دارم از تشنگی میمیرم چیزی می خوای
نه
این ها همش روی دو طرف اون برگه بود باورتون می شه ما بدون این که کلمون رو از سخنران تکون داده باشیم این هم گپ زده باشیم
می گن دختر جماعت نمی تونه کم حرف بزنه راست گفتن به خدا
............................................................
در ادامه روز شمارمون باید به خدمتون بگم که شش روز به میلاد با سعادتمان مانده
برمیگرم
...........................................................
پ.ن
مهستی رفت
چرا اینجوریه چرا همه اونایی که جزیره به وجودشون محتاجه زود می رن و اونایی که جزیره برای تنفس بیشتر به فقدان نفسشون نیازمنده نه تنها نفس می کشن بلکه تنفسشون برای همه مسمومه
بهرحال
خدا بیامرزتش

Friday, June 22, 2007

نُه روز به میلاد با سعادتم مونده


نصوص خاصه وارد شده در موارد ویژه که بر ثبوت حق تعزیر و تادیب حتی در مورد نابالغ و مملوک دلالت می کند ، بر بیش از ثبوت اختیار تعزیر برای حاکم در مواردی که مصالح حکومتی و اداره نظم و نظام اقتضا می کند ، حتی اگر معصیت شرعی شمرده نشود ، مانند عمل نابالغ ، دلالتی ندارد
این فقط یه پاراگراف از یه کتاب دویست و پنجاه صفحه ایه که من یکشنبه امتحانش رو دارم
...............................................................
سه روزه تلویزیون نداریم
لامپ تصویرش سوخته
رفته دکتر، الان با یه تلویزیون دو این چی ِسیاه وسفید که مخصوص اتومبیل در سه قرن پیش بوده و الان فقط شبکه چهار و شش رو و بعضی موقعها اگه سه ساعت التماسش کنی شبکه پنج رو می تونه بگیره داریم دوران ترک رو سر میکنیم به خدا شبیه یه اعتیاد میمونه این بی صاحاب
موندیم جواب مامان رو چی بدیم که امروز بدون دیدن سریال کذایی جواهردر قصر خوابش نمی بره
...............................................................
زنگ زدیم به نمایندگی
میگه یکشنبه می آریمش شما همون اقای فلانی هسستید که توی جُردنه
می گیم نه، همون فامیل رو داریم اما وَنَکیم نه جردن
میگه چه جالب دقیقن اونا هم تلویزیون شون اینجاست اونم لامپ تصویرش سوخته
به بابا می گم تو رو خدا اگه اشتباهی تلویزیون اون هم اسممون رو که جردن میشینه آوُرد سوتی ندی ها،زود بگیرش، شاید از این سینما خانوادگی ها باشه
!!!
بابا میخنده، می گه اگه شانس ماست از این زغالی هاست
...........................................................
نُه روز به میلاد با سعادتم مونده
دیشب خواب دیدم رفتم شمع بخرم واسه کیکم
تورو خدا نگید چقدر بی جنبه ای ها
این کاره همیشۀ منه
الان در آستانه بیست و هفت سالگی تنها بهانه کودکی کردنمه که همیشه برام مونده

Sunday, June 17, 2007

پانزده روز مونده به تولد صاحب جزیره

یک عدد امتحان کذایی داده شد
در لحظه گمان کردیم که همه چی مرتبه و خوب بوده
بعد کم کم فهمیدیم که شاید هم زیاد خوب نبوده حالا از اون روز تا حالا دچار حس مرگ تدریجی شدیم از ترس نمره و نیفتادن
دعا بفرمایید لطفن
.............................................................................
توی صف کافه کوپه نمی تونیم تشخیص بدیم ته صف کجاست سر صف کجاست
بعد با اعتماد به نفس هر چه بیشتر در حالیکه صدامون رو به سرمون گرفتیم میگیم اینجا کی آخرشه ؟
بعد همه پسرهای توی صف با صدای بلند می گن ما همه آخرشیم
از خنده حتی نمی تونم جلوی نیشم رو بگیرم
مسخره نیست دانشجوی دکترای این مملک یه سوتی به این گندگی بده
اصلن دانشجوی دکترای مملکت غلط می کنه بره وسط کافه کوپه که نود در صدشون بچه های هنرن
واقعن ما چه اعتماد به نفسی هستیم ده سال حقوق خوندیم باز خودمون رو قاطی پاتوق های اینا می کنیم
.....................................................................................
توی بوفه دانشکده دارم خفه می شم از گرما
اینجا همه یا امتحان دارن یا امتحان دادن
یکی از اینایی که انگار امتحان داده می آد جلوی من میشینه یه دونه پفک نمکی گنده گرفته دستش از این خانواده ها و داره می خوره تقریبن به هیچی نه نگاه می کنه نه حواسش هست فقط پشت سر هم داره می خوره
خیلی قیافه اش جالب می شه
وقتی تعجب من رو میبینه میگه وقتی استرسم تموم میشه عاشق اینم که پفک بخورم می گم بخور عزیزم راحت باش
یه دختره از اون ور بهش می گه می دونی چقدر کالری داره می گه برو بابا من میگم آرومم می کنه تو می گی کالری به چند من
؟
.........................................................................................
الان که دارم اینا رو می نویسم ساناز و و پروشات و فابی در غیبت مامی ساناز خونه سانازینا رو تصرف کردن و در حال خوردن دونات و یک عدد شام دبش هستن
بنده به دلیل داشتن یه امتحان از یه کتاب پانصد صفحه ای باز محروم شدم از یک گردهمایی رفیقانه
خوش باشید رفقا
ما عادت داریم
................................................................................................
اس ام اس می زنه ساعت امتحان کی اِ
می گم نمی دونم اگه محبت کنید خودتون به آموزش زنگ بزنید بعد به ما هم خبر بدید
اس ام اس میزنه جهت اطلاع جنابعالی عرض کنم که خیلی زرنگ تشریف داری
من چند دقیقه از تعجب دچار توقف ذهنی می شم که این چه جور حرف زدنه یه دکتر مملکته با یه هم کلاسی دختر
اس ام اس می زنم
جناب دکتر بد نیست کمی مودب تر باشید من فقط گفتم اگه محبت کنید خوب اگه می خوایید محبت نکنید
این منم که همیشه کارهای بچه های دوره رو هماهنگ می کنم منم که با اساتید برنامه ها رو مچ می کنم چرا اون موقع زرنگ تشریف ندارم ولی حالا زرنگ تشریف دارم نکنه این کارها رو چون همیشه انجام دادم به یه تکلیف تبدیل شده واقعن که
باشه هم چنان بهتره دوستان زرنگ تشریف داشته باشن نه بنده
سر جلسه با کمال بی ادبی میبینمش که بابت حرفش حتی ناراحت هم نیست
واقعن که کاش به جای سالها درس خوندن و پر کردن ذهن از اراجیف کتابها بلد بودیم رفتار اجتماعی مون رو در حد شان و مقامی که توش قرار گرفتیم بالا ببیریم
غرور چیز بدی است
.................................................................................................
در راستای ادامه تارخ نگاری این جانب باید بگم که پانزده روز مونده به میلاد با سعادت صاحب جزیره
تا ببینیم بعدن چه پیش می اید تنها چیزی که خر کیف مان می کند تولدمان است که میدانیم آن هم رو هوا خواهد بود
میگید نه ببنید

Wednesday, June 13, 2007

نوزده روز مونده


خب به سلامتی این بلاگر حالش خوب شد و ما اومدیم اینجا
که بگیم زنده ایم رفقا
تا
تیر ماه گرفتاره امتحانها هستم
و
به قول خودم برای نزدیک به یک ماه زندگی تعطیله
البته سعی میکنم در این دکون رو نبندم
وهر وقت از شاهکارهای خودم و رفقا و هم جزیره ای های محترم حرفی برای گفتن بود به شما هم بگم
برام دعا کنید این روزها زود و تند و سریع و موفقیت آمیز بگذره
دلم برای تعطیلات یه ذره شده
هرچند می دونم حتی اگه امتحانهای منم تموم شه درس و مشق من تمومی نداره
از همین الان حسابی یک تحقیق و یک ترجمه و یه ویراستاری ترجمه و یه برنامه بلند مدت برای درس خوندن جا رزرو کردن
تا ببینیم از عهده اش بر می ام یا نه هرچند عین یه غول شدنن که جرات فکر کردن بهشون رو ندارم
راستی تیر ماه دوست داشتنی من هم داره می اد
رفقا می دونن چرا وقتی تابستون و تیر می رسه من ذوق مرگ می شم
اخه تولدمه دیگه
آقا من از این اداها ندارم که بشینم و منتظر سوپرایز ملت بمونم
خودم از آخر خرداد تا ده تیر شماره معکوسم رو شروع میکنم این جوری حالش بهتره
بهر حال از همین امروز شروع شد
تیتر بالای نوشته امروز رو داشته باشید

Thursday, June 07, 2007

روشنفکران جزیره


توی بوفه تنها نشستم ، امروزهم تنهام، کسی این ورها نمی آد
برای مریم اس ام اس می زنم که اگه سمت انقلاب اومدی من تا عصر دانشکده ام ما معلوم می شه این ور بیا نیست
ساعت نه صبحه و تا چهار بعد از ظهر من باید تنهایی سر کنم، تا یک ساعت دیگه کلاس شروع می شه، اومدم توی بوفه شاید بشه فکر کرد اما اون قدر گرمه که نمی تونم نفس بکشم این کولر لعنتی به جای هوای سرد هوا گرم میده، بوی نیمرو و سوسیس و املت داره خفه ام می کنه
گندت بزنه حنا کجا رو واسه فکر کردن انتخاب کردی، احساس می کنم مَ. ق. نَ .عَ. ه ام داره عین حلقه یه دار می شه هر کاری می کنم عرقی که توی موها و دور گردنمه خشک نمی شه همین موقع یه فوج بانوی چ. ا. دُ. ر به سر وارد می شن گمونم از بچه های خوابگاهی باشن چون همه با هم کله صبح کجا می تونن رفته باشن
می آن دقیقن کنار میز من می شینن
بدون اینکه آدم فضولی باشم حرفهاشون رو می شنوم
اول از اُستادی حرف می زنن که گویا به بچه های شهرستانی توهین کرده و خیلی از دستش کُفری هستن
اما حرف ها کم کم از درس و مشق به سمت چیزای دیگه حرکت می کنه انگار یکی از پسرهای هم دورشون از یکی شون خواستگاری می خواسته بکنه با هم رفتن بیرون حرف زدن طرف بهش گفته شما چرا چ .ا .دُ. ر سر می کنید چرا ر.و.سَ.ر.ی تون رو این مدلی می بندید
اخه یه مدل خاصی اون رو بسته بود
یکیشون می گه خب راست می گه این طرز ر.و.سَ.ر.ی بستنه
تو خیلی اُملیه ادم با چ.ا.دُ.ر که اینطوری ر.و.سَ.ر.ی نمی بنده
یهو بحث می ره به سمت همین حرفها
همون موقع احساس می کنم این دار برام دیگه قابل تحمل نیست، م. ق. ن.ع. ه رو از سرم در می آرم و فقط یه جوری رو سرم می کشنوم که موهام معلوم نشه عوضش وای چه احساس خوبی بهم دست می ده، کُل گردنم خنک می شه، محشره ،خدا رو شکر که بوفۀ دخترها جدا است و کسی کاری بهم نداره
همون موقع می شنوم که یکیشون می گه این چ. ا. د. ر های جدید، همون هایی که آستین داره مخالف شَ. ر. عِ.ه
اون یکی توی حمایتش بر می آد که آره یعنی چی همه وجودشون زیرش لُ.خ.ت.ه تا دستشون را بالا می برن کل هیکلشون می آد بیرون
یکی دیگه می گه واقعن این چ.ا.د. ر ها که اومد دیگه فرق بین چ.ا.د.ر.ی وغیر آن از بین رفته، خیلی از دخترهایی که قبلن چ.ا.د.ر.ی نبودن فقط برای این که کسی بهشون کاری نداشته باشه خودشون رو کردن توی این گونی ها ،اون زیر هر غلطی می خوانن می کنن، به بدترین وضع ممکن آرایش میکنن، اصلن آبروی ما رو بردن
این جوری که میگن نیم نگاهی به من می کنن ولی من اصلن حوصله ندارم که م.ق. ن.ع.ه ام رو سرم کنم ،آخه گرمه، دارم خفه می شم، اینجا یه ذره بادم نمی آد
یه دفعته یکیشون شروع می کنه به آیه آوردن که اصلن طریق حِ. ج.ا.ب مهم نیست هر چی باشه فقط کافیه که ملزومات ح.ج.ا.ب بهش بار شه
این یکی ها بهش حمله می کنن و روایات و فتوا می آرن که نه چ.ا.د. ر کاملترین ح. ج.ا.ب هست و کمتر از اون امکان نداره
بلند می شم بستمه به اندازه کافی فیض بردم
می رم سر کلاس، دارم فکر می کنم اصلن چه ارزشی داره نسبت به این حرفها بحث کردن
مگه برای شخصی ترین مسایل زندگی که پوشش یکی از اونهاست باید منتظر نظر دیگران بود به ما چه که فلانی چی می پوشه چی نمی پوشه
می رم سر کلاس فقه از استاد که از اون گوهرهای کمیابه که عینش تا سالها دیگه نمی اد می پرسم ح.ج.ا.ب یعنی چی
میفرمایند از نظر اِ.س. ل. ا. م ، ح. ج. ا. ب همون چیزیه که حفظ متانت و عفت معنی بده و بس
میگم نوع خاصی حکم داده شده
می گه نه حفظ متانت هر کسی به دست خودشه و حکم خاصی برای روش خاص این حفاظت در ق. ر. آ. ن نیست
از کلاس می ام بیرون توی این فکرم که استادی که دهه نود زندگی اش رو پشت سر گذاشته روشنفکر تره یا اون پنچ دانشجوی ترم دومیه که با من توی بوفه هم میز شده بودن
؟

Monday, June 04, 2007

خسته از ترسیدن

چیزی برای گفتن نیست
انگار سکوت تنها چیزیه که برام مونده
کجایی زنگی چرا صدات نمی اد
چرا بوی خوب همیشه رو نمی دی چرا اینقدر پر از دلهره ای
تا حالا شده از این همه اضطراب خسته شید من الان خسته ام از این که این همه ترسیدم
یه ترس بد رنگ که تمومی نداره
یه دلشوره همیشگی