Saturday, August 23, 2008

دوم شهریور

باز هم دوم شهریور، روز من نبود
از این به بعد انگاری باید عادت کنم که دوم شهریور را از تقویم ام فاکتور بگیرم
چطور است این بار که دوم شهریور آمد از جایم جُم نخورم و تمام ارتباطهای تلفنی و اس وام اسی و دیداری و شنیداری و قلبی را برای یک روز هم که شده قطع کنم ،نه، چطور است دوم شهریور را برای خود تعطیل رسمی اعلام کنم
با همه این ماجراها برای من دیگر عادی شده، شده ام گرگ باران دیده سال قبل دوم شهریور فک کردم دیگر زنده نمی مانم ،گفتم حنا مُردی، گفتم دیگر بلند نمی شوی، اما بلند شدم حتی سریعتر از آنچه فکر می کردم سریعتر از انچه فکر می کردی ،همه چی شد قد یه خاطره بد و بعد تمام
به مریم گلی می گفتم همین اواخر، که دختر! روزها چه تند می گذرند یادت هست حال مرا دوم شهریور پارسال حالا که سیصد و شصت و پنج روز و شب را گذرانده ام و پیش تو ام هنوز زنده و سرحال با هزاران مشکل و دغدغه جدید و قدیم ببین که هنوز ایستاده ام بدون خم شدن
جواب می هد بد تر از مرگ ِعزیز که نیست عزیزت را زیر خروارها خاک می کنی چهل روز بعد بلند میشوی بی بغض و بی گریه سال بعدش باز زنده ای اما بدون آن عزیز
حالا شده است قصه ما و گذر این روزهای کذایی یک سال گذشته است هر چند هستم اما امروز همان اوضاع قمر در عقرب دوم شهریور پارسال اتفاق افتاد، چند درگیری کاری، معلق بودن ِ چند موقعیت کاری و چاشنی ِ مشکلات احساسی ِ همیشگی این بار با رنگ و بویی دیگر
نمیدانم دوم شهریور سال آینده چه خواهم نوشت اما دلم می خواهد آنقدر راحت و بی دردسر بگذرد که فقط بنویسم
هیچ
یک هیچ بزرگ و دیگر هیچ

Wednesday, August 20, 2008

قرارمان نبود مگر

مگر قرارمان نبود که دیگر خاطرات را درکاغذ پاره هایی راز دارجا نکنی
مگر قرارمان نبود دیگر جایی لحظه ها را ثبت نکنی
مگر قرارمان نبود که مثل بچه ادم فقط روزمرگی کنی و بس
پس باز چرا داری کاغذ پاره جمع می کنی و پوشه می سازی و یاد آوری را دوپینگ میکنی
نه مگر قرارمان نبود دیگر خاطره بازی را ترک کنی و مگر تو در ترک به سر نمی بری بچه
این چه دردی است که درمان ندارد
اعتیادت را می گویم این اعتیاد عاشقانۀ دیوانه وار به ثبت و قرقرۀ خاطرات
نه تو آدم بشو نیستی بشر
بی خیال

Sunday, August 17, 2008

چرا

چرا وقتی روزها پر دلهره می شوند کند تر پیش می روند
..................................................
چرا وقتی همه چیز تمام می شود هنوز ته نشینهایش زندگی ات را صدا میزنند
چرا وقتی تو خود را پرت روز مره ها می کنی هنوز هستند رسوبات گه گرفته ای که تو را رها نمی کنند
................................................
چرا این چراهای ما تمام نا شدنی شده اند

Wednesday, August 13, 2008

درد جامعه بیمار من

اینها مجموع خاطراتیه که این روزها از دوستان مختلف ام شنیدم ،توی آموزشگاه، توی دانشگاه وتوی آرایشگاه

نه متتظره کلمه زایشگاه نباشید

ولی همین چند جا هم کافی بود برای شنیدن خاطرات و تجربیات دوستان ِ اناث ام ، که همگی گویا با یه درد مشترک روبرو شدن، خنده داره وقتی میبینی که همۀ دخترها ی امروزی تقریبن یه مدل رابطه با جنس مخالف رو تجربه می کنن
گوش کنید
...........


بهم گفت که شش سال از روزِ بهم خوردن نامزدی اش گذشته، بهش می گم چطور شد که تموم شد می گه خیلی غیر منتظره تقریبن با اقای ایکس دو سال نامزد بودم که قرار گذاشته بودیم آخر ماه عقد کنیم، بهم گفت برای یه قراره کاری باید بره دبی و دو روزه برمی گرده روز دوم در واقع همون روز عقد کنون بود با هاش رفتم فرودگاه بدرقه اش کردم و رفت، برگشتم و تا روز دوم منتظر شدیم، برنامه ریزی کردیم مهمون دعوت کردیم لباس و و همه اقدامات انجام شد
روز موعود رسید اما نیومد
وقتی از خانواده اش پرسیدیم ازش به ظاهر خبری نداشتن، بدترین شوک زندگی ام رو تجربه کردم
یک ماه بعد از آمستردام زنگ زد به همین سادگی
گفت که فرار کردم از دست تو و اصرار های تو و خانواده ات برای ازدواج ،من اهلش نبودم آمادگی اش رو نداشتم همین
.......................

بهم می گه که دو سال نامزد بودم، بعد از ازدواج توی سال دوم زندگی یه روز رفتم پیش یکی از دوستان خانوادگی قرار شد همسرم خونه بمونه گفت نمی آم تا به کارام برسم، رفتم اما مدام زنگ می زد و ارمن آمار می گرفت که رسیدی؟ خوش می گذره؟ بمون تا هر وقت دوست داری / شک کردم پا شدم برگشتم خونه وارد خونه شدم توی اتاق خوابم با زن دیگه ای مشغول بود
به یک ماه نکشید که یه سکته مغزی خفیف کردم
دوسا ل گذشت
با اون دوست دخترش ازدواج کرده بود
.....................................

بهم می گه پنج سال می شناختمش، یه سالی هم نامزد کردیم ،بعد از نامزدی رفتارش عوض شد توی دوران دوستی خیلی بهتر بود اما از وقتی همه چی جدی شد اون دیگه جدی نبود، دیر می اومد، بهم کمتر سر میزد و کمتر زنگ میزد، به حساب گرفتاری کاری گذاشتم ،اواخر همون سال که خانواده ام اصرار برعقد میکردن، دختری بهم زنگ زد و گفت که من هم دوست دخترشم نامزدش ام و قراره با هم عروسی کنیم، بهم گفت که تا حالا با چند نفر دیگه هم بوده دیگه نتونستم
کنار کشیدم از اون و هرزگی های زندگی اش
................................................

بهم می گه دو سال جدی با هم دوست بودیم، خودش پیشنهاد ازدواج رو داد ،حتی خانواده ام مخالف بودن با هزار بد بختی خانواده رو موافق کردم
یه روز سرد زمستون در حالیکه من به خواستگاری فکر می کردم زنگ زد و گفت دیگه به درد هم نمی خوریم من نمی تونم ادم مناسبی برای تو باشم، من یه سری مشکلات دارم که نمی تونم بهت بگم، تو دختر خوبی هستی حتمن آدم بهتری گیرت می آد، من یه روزی شاید بهت گفتم که چرا خودم رو از زندگی ات کنار کشیدم
من گریه می کردم که نرو و اون حرف خودش رو میزد
الان دو ساله که رفته و انگار هنوز روز موعودش نرسیده که برام بگه چرا رفته
.............................................................

بهم میگه چهار سال با هم بودیم وقتی بهش گفتم بیا تا قضیه رو جدی کنیم گفت می دونی من با دختر دیگه ای هم هستم مدتهاست که هر دوتون رو دوست دارم میشه هر دو تا تون رو صیغه کنم
!!!!!!!!
حتی دختره یه بار بهم تلفن کرد و گفت خانوم من با حضور شما توی زندگی اقای ایکس مشکلی ندارم حاضرم شما زن دائمش باشید، من موقت، فقط تو رو خدا نخوایید که من برم چون نمی رم
واسه همین هم من رفتم
...................................................................

رفقا اینا نه داستانه نه جکه نه هیچیه دیگه
اینا واقعیتهای جامعۀ بیمار منه، جامعه ای که توش دختر و پسرِ سالم دیگه یا کمه یا اصلن پیدا نمیشه
فساد اخلاقی، بی پولی و اعتیاد، بیکاری، عدم برابری شرایط دختر و پسر، همه و همه درد جامعه منه
چی کارش می شه کرد نه واقعن راهی برای ما هست
؟؟؟؟؟

Friday, August 08, 2008

دوست جدید من



یک عمر که گارفیلد وار زندگی می کردیم با این عشق لایتناهی لازانیا مان، اما این اواخر به صد دلیل نا گفتنی شده ایم آخر هر چی گارفیلد بازه و دربه در به دنبال این موجود افتاده ایم، حالا اینروزها یکی از این ها را در یک سایز بزرگ خریدیم و گذاشتیم گوشه اتاق مان کنار تخت در یک سایز بزرگ نرمالو و پشمالو، حالا می رویم فک و فامیلش را هم ابتیاع می کنیم ، از زنش گرفته تا ننه و بابا و بچه هایش، البته عین این گندبگ که من خریدم کوچکولوش هم بود که بزودی از مغازه می اریمش به خونه ، با این حال به خوشگلی این عکس اول که نیست اما از هیچی بهتره
حالا گارفیلد بازهای جهان بیایید متحد شویم

Sunday, August 03, 2008

تولد جزیره جان

دو سالگی ات مبارک جزیره جان تنهای من
.........................................................
سال قبل آروزهایی داشتم وقت سالروز پیدایشت اما روزگار درسم داد که امسال بی آروز به استقبال سومین سال زندگیت بروی حنا جان مجازی
.................................................
حرف زیاد دارم اما درگیر یک امتحانم مثل همیشه
پس بماند برای بعد از رهایی از این آزمون