Friday, December 14, 2007

چال کردن

شنبه است دانشکده ام
صبح با تاکسی ای که هایده گذاشته بود شروع شد مدتها بود هایده نشنیده بودم حال خوبی داد
چهار شنبه با حالت تهوع گذشت باید می گذشت و خوشحالم که قدرت اش رو داشتم
روز قبلش خبری رو شنیدم که کمک کرد در چال کردن جهارشنبه کذایی
باید یاد بگیرم چالت کنم کار سختی نیست من مثل همیشه سخت گیرم و البته بد شانس چون تا می ام بلند شم یاد چیزهایی می افتم که نباید بیفتم این خصلت مزخرفیه که دارم باید یاد بگیرم می شه به تنفر هم عادت کرد چقدر این عادت چیز کذاییه
پنج شنبه با مریم گذشت حداقل تا عصر
راستی صبحش رفتم و کچل کردم مثل همیشه نه حتی کوتاه تر از همیشه
عین یه لجبازی می مونه خودم این رو خوب می دونم لجبازی با خودم نه ها لج بازی با اونایی که می خوام چالشون کنم
جمعه ها اون قدر کار سرم میریزم تا نفس کشیدن هم سخت بشه این طوریه که جمعه ها رو دوست دارم
امروز هم خنده دار بود هم بغض بدی برای من
چرا که سِرچ هم خودکشی کرد این جمله رو فقط خودم می فهمم سعی نکنید بفهمید
این هفته رو دوست دارم مهمونای عزیز ما توی راه ان چهارشنبه روز خوبیه منتظرتونم رفقا
اخر هفته دختر دایی عزیز نامزدی شه هفته اینده هم مهمونی داریم خوبه که حواسم اینجا نخواهد بود خوبه که می تونم شب یلدای امثال به حد مرگ بار برقصم و جیغ بزنم و به چال کردن فکر نکنم

Friday, December 07, 2007

نامه ای برای شما

سلام رفقا
وای چند وقته که نیستم توی جزیره و دلم تنگه جزیره نشینی شده بود دلیل اصلی غیبت ام که بلاگر کذاییه نمی تونم از خونه وارد شم الان هم دانشکده ام شانس اوردم وقتم خالی شد برای قلمی کردن و اینجا هم خلوته کله صبحی
.......................
روزهای روتینی هست مثل همیشه درس و کار و زندگی اغلب روزها با مریم گلی می چرخیم یا دانشکده یا پی خرید زمستونی
.....................................................................
دلم یه عشق می خواد یه هوای تازه
یه هیجان
یه غنج زدن بی حد و حصر از ته وجود
یه دلهره قشنگ واسه شبهای ساکت و تاریک توی اتاقم
دلم یه تحول می خواد
دلم یه رفیق همیشگی می خواد
دلم خیلی زیادی می خواد ؟
من که فکر نمی کنم
حسم بهم می گه یه چیزی توی زندگی ام قفل شده
چیزی که نمی ذاره نفس بکشم
توی زندگی ام یه انرژی منفی افتاده و من هر چی تلاش می کنم نمی تونم دفع اش کنم
.........................................
شاید همه اینا واسه اینه که آذر ماه کذایی رسیده حالم اصلن خوب نیست انگار تمومی نداری بختک زندگی من
..................................................................
کاملن خصوصی برای تویی که می دونم می خونی
تفاوت ها همیشه هست اما هر کسی دوست داره چیزهایی رو بشنوه نمی دونم یا بلد نیستی بگی یا اگه بلدی حداقل در برابر من کاملن هنگ می کنی و این ازار دهنده است

Sunday, November 18, 2007

دوشنبه چهاردهم ابان ماه بود


روزهای شلوغ و خوبیه ، کار و نوشتن و خوندن و درس و دوره های دوستانه بازارش گرمه خیلی هم گرم
.................................................
این دو هفته ای که گذشت دو اتفاق مهم افتاد، اتفاق هایی که باعث شد بیشتر فکر کنم
کسی آمد و رفت و او که رفته بود اتفاقی دیده شد
یکی می آد و میره، از سر گذر روزگار، عین دو عابراز کنار هم رد میشیم بدون مکث ،انگار قرار نیست مکثی بکنیم، حتی اگه تنه ای بهم میزنیم با لبخندی ساده فقط سری تکون می دیم، هر دو برای هم نه شگفت انگیزی ایم و نه پُر از تشویش و حتی از این حادثه دلی نتپید
..............................................
اما وقتی با ساناز تصمیم می گیریم که بعد از خرید برای تولد مریم گلی بریم خیابون نیلوفر و هات چاکلتی به بدن بزنیم ،بعد از کلی دیوونه بازی توی مغازه وقتی با دو تا هات چاکلت بیرون می آم متوقف می شم ، از چیزی که دیدم نمی تونم حتی به خودم تکونی بدم فقط چند ثانیه است اما همۀ هفت سال می آد و میره و من فقط به ساناز می گم بریم توی ماشین ، وقتی میشینم فقط به سردی بدنم فکر می کنم به لرزش دستهام و به این که سه ماه ِ تموم منتظر فرصتی برای تخلیه شدن و حرف زدن بودم اما مهر سکوت تنها چیزی بود که توی اون لحظه داشتم
حرکت می کنیم چند متر دورتر شیشه ها رو میدم بالا و فقط یه جیغ بنفش می کشم و ساناز فقط با سکوت رانندگی میکنه
و فردا صبحش این پست رو میذاره
.................................................
فردا تولد مریم گلی خوبمه
الهی قربونت برم خره تولدت مبارک
ایشالله سالم و خوشبخت باشی
با ما هم رفیق بمونی تا باز با بهاره ( بهاره اسم پراید مریمه ) بریم جردن و میرداماد ماشین بازی اونم با انگار نه انگارِ منصور و دویوونه بازی های من و تو که فقط خودمون می دونیم چه می کنیم و از این همه اکسیژن بودن و کودکی
فقط ماییم که حال می کنیم
........................................
فردا شوالیه های میزگرد همه دور هم جمع اند اگه خدا بخواد و اتفاق خاصی خدایی نکرده نیفته در کافه ای در پاسداران تولد برگزار می شود
............................................
امروز رفتم آرایشگاه ابروها رو صفا بدم و یه رنگی هم بهشون بزنیم
یه مشتری کنار من موهاش توی کلاه بود همین کلاه های مش، یه دفعه دیدم داره از سرش بخار بلند می شه و خودش اصلن حالیش نبود
حالا به جای اینکه داد بزنم داشتم از خنده غش می کردم توی عمرم ندیده بودم اینجوری از کله کسی بخار بلند شه خیلی جک بود
..........................................
اگه همه چی روبه راه بشه آخر آذر یه اتفاق دوست داشتنی می افته
من از الان توی ذوق آخر آذر و اون اتفاقم که عاجق شم هوارتا

Tuesday, November 06, 2007

بازگشت به زندگی و روز مرگی ها


یکی از کانالهای ترکیه فقط مخصوص فیلمهای عروسی مردمه، شاید اونایی که م.ا.ه.و.ا.ر.ه ترک دارن این کانال رو دیده باشن که تقریبن مخصوص عروسی و جشن های خصوصیه، حالا بعضی وقتها در مورد تدارکات عروسی و مراسمهای خاص برنامه داره و بیشتر موقع ها این جشن های خصوصی رو از اول تا آخر کامل تقریبن نشون می ده مثلن قد یه برنامه دو ساعته، این طوری که گاهی وقتها مردم خودشون فیلم عروسی رو در اختیار این کانال قرار می دن و بعضی موقع ها هم از خود این کانال دعوت می کنن که از اول تا آخر جشن با اونا باشه و از مراسم فیلم بگیره
من گاهی از سر بیکاری می شینم و نگاه می کنم، لباس عروس لباس مهمون ها و نحوه آرایش ها و باقی چیزها می تونه سرگرم کننده باشه و بتونیم حتی مدل ور داریم برای لباس و این جور چیزها
اما این اواخر که حرف پخش فیلم های خصوصی مردم توی ایران مطرح شد با خودم گفتم تنها چیزی که می تونه باعث بشه مردم ما تا این اندازه بی اخلاق شده باشن و فرهنگ رو درسته قورت داده باشن چیزی نیست جز حصار و بند و بست بی اندازه ای که داره همه رو خفه میکنه وگرنه ما مطمئنن از مردم ترکیه با فرهنگ تر و با اخلاق تر بودیم، فعل ماضی رو عمدن بکار می برم چون به وجود اخلاق بین مردم خودم توی شرایط امروزی شک دارم، اما جالبه که وقتی یه چیزی فراوونه و یه دنیایی بازه ، دیگه طمع چشیدن اون چیز یا تجربه کردن ِ مخفیانه اون جریان ، ازدست میره و این طبیعت آدمیه که تا از چیزی منع می شه حرص و طمع به دست آوردن اون چیز او رو از مسیر درست منحرف می کنه
فقط لحظه ای فکر کنید که وقتی مردم ترکیه توی یه شبکه بیست و چهار ساعته راحت و آسوده می تونن فیلم عروسی یه خانواده رو ببینن ، با این اطمینان که خود اون خانوده کاملن راضی بودن و تازه شاید هم جای مباهاتی براشون داشته که اجازه پخش فیلم رو دادن، پس دیگه چه لزومی به خرید و فروش لحظه های خصوصی مردم توی خیابون و بازار سیاه می مونه
اما توی جامعه ای که مردم حتی توی عروسی خودشون باید با هول و ولا تا شب رو بگذرونن و حتی اجازه دیدن اجناس ذکور خانواده برای اجناس اناث و بر عکس وجود نداره و همه چی توی قالب زنا این ور و مردا اون ور خلاصه شده خب طبیعیه که وسوسه فضولی یه عده از ملت ِ دچار ِ محرومیت از فرصت، اونا رو به سمت خریدن این جور چیزها بکشونه
این یه واقعیته که نه تنها دراین مورد بلکه در بیشتر لایه های زندگی ایرانی ِ امروزی اتفاق افتاده ، فضای بسته و خفقان مردم رو به سمت انحراف بیشتر می کشونه و معلوم نیست که چرا نمی خواییم متوجه شیم ، اعدام و حبس و قصاص راه حل نیست فقط خفه کردن صدای مردم معترض و آروم کردن ِ مقطعیه جامعه است ، اما فردا چی میشه ، کسی به فکر راه حل دایمی نیست همه چی فقط پاک کردن صورت مساله است و بس
افسوس باید خورد بابت چیزی که می تونستیم باشیم اما نیستیم
.............................................................
این پست، اولین پست عادی من بود بعد از بیش از دو ماه این نشونه خوبیه یا نه ؟

Sunday, October 28, 2007

شاهکار و ترانه هایی برای من

کاش دچار درد نسیان می شدم
................................................
همه این روز های مرا شاهکار بینش پژوه و ترانه های این آلبوم ساخته اند
سه ترانه اول وترانه پنجم به قول سان عزیزم حال الان من اند

Friday, October 19, 2007

هم زیستی مسالمت آمیز نا گزیر من


پست بانک سر کوچۀ کندوان
از میدون فردوسی تا چهاراه ولیعصر پیاده گز کردن
آرایشگاه اُبری و ابروهای تازه صفا داده شده
سر عباس آباد و اشتباه مضحک من
بلوار صبای جردن
خیابون مدبر و پیاده روهای خوشرنگ
تونل رسالت و جیغهای بنفش
کافه چهار، شش، نُه
کافه پنتری ویلا
کافه فرانسۀ گاندی
کافه فانوس ِ آ،اس،پ
کافه آناناس
کافه کوپه
رستوران البرز
میزهای تنگ بیگ بوی
قنادی فرانسه و صبحانه خوردن هول هولی
سینما کانون و عصر جدید
هات چاکلت و فری کثیفه و ساندویچ های ژامبون بوقلمون توی نون مونده بولکی وسط خیابون نیلوفر
کله پاچه توی ماه رمضون
کباب روزنامه ای شبهای تولد
جیگرکی روبروی سینما گلریز
غذای مرغ لای پلوی مخصوص مامان
سالاد شیرازی با سس مایونز فراوون
آب انار و آلوچه های ترش فرمانیه
قهوه فرانسه تلخ و همیشه بدون شیر با چیپس و پنیر
پژوی دویست و شیش ِ بژ ، بعضی موقع ها هم مشکی
ماشینهای خطی چهارراه ولیعصر تا ونک توی شبهای بارونی با کرایه های نجومی
مسیر تهوع آور ونک تا روبروی در اصلی پارک ساعی
مرکز خرید ونک و اصرار برای خرید مانتوی زارای کذایی
خیابون کنار دادگاه خانواده ونک
هر چی وکیل توی دنیا از هر مدله
ساعت سوآچ و تیسوت
عطر ژان پل کواتیه و دویست و دوازده
آرایش برنزه ، موه کوتاه کوتاه کوتاه ، رژلب صورتی ِ حجم دهندۀ نی وِآ
عینک ریبن و ربرت کاوالیه
کتونی پوما و ریبک
صندل زارا
کیفهای چرم درسا
پلیور کرم و پیرهن قهوه ای پیر گاردین
پاساژ آرین و پاستای سبزیجات
بانک پارسیان یوسف آباد
گل فروشی بهرام و بامبو و رز باکاریای سوخته سوخته سوخته
همه مدلهای گوشی سونی اریکسون
گوشی موتورولای وی تری آی
صدای همیشه روی ویبره گوشی ِ شکسته ام
صدای بوق آزاد تلفن
همه آدمهای دست چپ
اسهال های مکرر و بی وقفه
زیبا شیرازی و گوگوش
آلبوم بیست کامران و همون توی ماشین سواریهای تابستان هشتاد و چهار
ساعت دوازده و نیم ِ بعد از ظهر همۀ روزهای شنبه
ساعت چهار بعد از ظهر همۀ روزهای جمعه
همه مرداد ماه
همه شهریور ماه
همه آذر ماه
همه اسفند ماه
قلمی کردن توی دفترچه سبز
روزمره نوشتن توی دفتر قهوه ای
شعر نوشتن پشت صندلی های لهستانی
شب یلدا
چهار شنبه سوری و سیزده بدر
شب تحویل سال
.....
حتی همین وبلاگ کذایی و جزیره سازی من خوش خیال ساده

باید از تک تک این سیاهه متنفر شده باشم و همه رو دور انداخته باشم ، اما نه تنها تنفر و دور انداختنی در کار نیست بلکه من با همشون
همزیستی مسالمت آمیز ناگزیری رو اجالتاً ادامه میدم
من از همه این خیابونها رد می شم ، توی همه این کافه ها میشینم ، همه آنچه شنیدی و خاطره ساختم را نگه داشته ام می خورم، می پوشم، می خرم ،می زنم ،می بینم ،گوش میکنم و همه آنچه را که با لحظه لحظه زندگی من عجین شده ، بی انکه حال کنم ، تحمل می کنم
و سعی می کنم تا یاد بگیرم که چگونه بدون اینکه آنها را تحمل کنم ، با آنها حال کنم
یاد می گیرم
می دانم که آن روز دور نیست

Wednesday, October 10, 2007

؟

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
...................................................................................
پ.ن
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند
پرهایش سفید می ماند ولی قلبش سیاه می شود
دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست
اسراف محبت است
«دکتر شریعتی»
شبدر جونم جهت بر طرف شدن شگفتی از اون همه علامت سئوال این پینوشت اضافه شد حالا دیگه خوبه ؟

Tuesday, October 02, 2007

چهل روز گذشت

چهل روز گذشت
بدین وسیله از کلیه رفیقان و نا رفیقانی که ما را در این
چله نشینی
به روشهای مطلوب خود همراهی کردند سپاس گذاری می نماییم
..............................................
ممنون از خدا برای گشایش چشمان بسته ام ، برای تمام صبری که داد، برای تمام تحملی که از نا کجا آباد دلم به من نشان داد
ممنون از مامان گلم برای همه انرژی نهفته ای که به من رساند
ممنون از خودم که هر چه بغض بود را بعد دو هفته خفه کردم و خود را به خدا سپردم تا بلند شدن را ساده تر یاد بگیرم
ممنون از رفقا ،از ساناز و مریم گلی خوبم که هر چه خنده و دیونه بازی بود برای من خرج کردند و هر چه رفاقت بود برای شنیدن من بدون هیچ قضاوتی نشان دادند
و
ممنون از تو که رفتی
و
ممنون از شماهایی که رفتن او را هموارتر کردید و می کنید
و
ممنون از تویی که در فردایی نیامده می خوانی و می شنوی و میفهمی
.....................................................................................................
حالا که رسمن تمام شدیم و خاک شدیم و چهلم مان هم گذشت بازهم روزها را می شماریم
؟
خدا می داند که فردا چه می شود

Saturday, September 22, 2007

فریبندگی ملس مهر ماه

این بوی اول مهر است که مرا هنوز سر خوش می کند
چه خوب که هنوز خاطراتی هست که به آنها بلند بلند بخندم و از غنج زدن ته دلم حس امید را تجربه کنم
اینجا حال من خوب است
این را امروز از هوای دم دمای صبح جزیره فهمیدم از این همه خاطرات مدرسه که هنوز مهر نیامده مرا پر از اضطراب و حبس نفس در سینه ساخته است
چه خوب
حالا دیگر می شود فریاد زد که بدون عادتها هم زندگی ممکن است
عادت بودی نه ؟
اگر نبودی حالم امروز این همه خوب نبود
نکند دارم خودم را گول می زنم تا زندگی ادامه داشته باشد
شاید
اما اگر گول هم می زنم چه فریب خوردن ملسی است
که مرا از دام آن همه فریب خوردگی بیرون می کشد

Wednesday, September 12, 2007

من خوبم تو چطور


من خوبم ، وقتی که منطق را به جای احساس رو به رویم می گذارم
من خوبم ، وقتی که تمام افکارم را در این مچاله میبینم که مگر من چند بار دیگر بیست و هفت ساله خواهم بود
من خوبم، وقتی که بزنگاه زندگی ام را از دست رفته نمی بینم
من خوبم ، وقتی که می دانم از هفت سال پشت سر، سربلند و روشن بیرون آمده ام
من خوبم ، وقتی که امروز می شود به عقب نگاه کرد و گفت عجب تجربه ای بود من با تو کودکی کردم اما بزرگ شدم
من خوبم
اما تو چطور ، می توانی خوب باشی همین اندازه ساده و بی دغدغه
؟

Saturday, September 08, 2007

چله نشینی تمام شدنی من

به آستانۀ تمام شدن در من نزدیک شده ای
امروز تنفس برایم آسان تر بود
و
بغض در گلویم مقاوم تر
چله نشینی من نیز تمام شدنی است
پ.ن
ایدای عزیزم از محبتت ممنون

Thursday, September 06, 2007

خداوند

و خداوند عادت را آفرید
وخداوند دیروز را آفرید
و خداوند استیصال را آفرید
و خداوند این روز های گنگ تمام ناشدنی را آفرید

Monday, September 03, 2007

کاش

کاش همه چی یه خواب سنگین و طولانی بود

Monday, August 27, 2007

خدا حافظ هم جزیره ای


رفتی هم جزیره ای

نمی گم بیرونت کردم می گم خودت نخواستی بمونی
خودت انگاری نمی خواستی با شرایط جزیره دم خور باشی

رفتی هم جزیره ای

همه چی عملاً از ساعت چهار بعد از ظهر جمعه دوم شهریور هشتاد و شش خورشیدی شروع شد و ساعت هشت شب اون روز همه چی تموم شده بود من از رفتن خاطره ها گیج بودم و تو از نداشتن جواب سئوالهای من منگ
این بار دیگه دست من نبود که چشمهام رو روی اشتباهات،آسون ببندم
عزیزم این بار آنچنان گندی زدی که ساکنان جزیره به رفتن مجبورت کردن
باید می رفتی
جزیرۀ تنهایی ساده من جایی برای تو دیگه نداشت ، حتی یه جای کوچولو که بتونی یواشکی توش زندگی کنی
حنا دیگه باید بزرگ شه، حنا زیادی کودکی کرد با تویی که فقط بهم خندیدی و من همه ریشخندهات رو لبخند دیدم ،
عزیزم
امروز که پنجم شهریور هشتاد و ششه من سه روز رو با بدترین شرایط گذروندم
دیگه با خودم می خوام کنار بیام دیگه شدی قد یه چمدون عزیزم
الان توی ساک سفری بزرگه جا شدی
نزدیک به پونصد ششصد تا عکس، بیشتر از بیست ساعت فیلم و قد همه این سالها نوشته و قلمی و یادگاری و هدیه همه رفتن توی ساک سفری بزرگه
دیگه آماده دیپورت شدن از جزیره ای عزیزم
من با خودم کنار می آم چونکه می دونم بهترین تصمیم رو گرفتم من توی تموم این سالها بهت خیلی فرصت دادم هر بار چشمهام رو بستم و به دل ساده ام امید دادم اما این دیگه خونه آخرش بود
خداحافظ هم جزیره ای
خدا حافظ مرد اول زندگی من
خداحافظ نارفیق ترین به ظاهر رفیق
من سر پام
و به کمک رفقای ماهم و مامان و بابای گلم سر پا می مونم
تو رو هم سپردم به خودش
خودش تموم این لحظه ها و ثانیه ها رو دیده و شاهد بوده و می دونه که من چی میگم تنها کسیکه حالم رو میدونه خدای منه پس میسپرم به خودش و برات آروزی خوشبختی نمی کنم ، من تموم ثانیه های این سالها رو ازت طلبکارم آقای وکیل
مطمئن باش که اگه عدالتی هم هست یه روزی یه جایی می بینمت که خوردی زمین
حیف ِ همه پستهایی که از ته وجودم برات این جا نوشتم
نترس هیچ کدوم رو پاک نمی کنم
من تو روهم پاک نمی کنم
تو ته ته ته یه جایی توی قرقره خاطراتم می مونی تا اسمت رو بذارم تجربه
حالا جزیره واقعن تنهاست از اول هم بود ولی من انگار زیادی خر بودم
عیبی نداره
رفقا دعا کنید که این بغض لعنتی تموم شه
دعا کنید نسبت به همه اونچه گذشت سنگ شم
کمک کنید بلند شم
ساناز ، پروشات ، مریمی و فابی گلم اگه نبودید این پست رو حالا حالا ها نمی توستم این اندازه راحت و تخلیه شده بنویسم ممنون بابت اینکه این چند روز باهام بودید
مامان گلم غصه نخور زمان می بره اما بر میگردم به زندگی
تو رو خدا سر سجاده برام گریه نکن به خاطره تو هم که شده قول می دم ظرف چند ماه اینده همون حنای شاد و شیطون رو دوباره ببینی
خدایی فقط دیگه نمی خوام گریه کنم اشکهام رو خشک کن خواهش می کنم
کمک کن بتونم از این همه خاطره با بار سبکتری عبور کنم
کمک کن تا همه این خیابونها و کافه ها و کنج همه این خاطره ها برام بی رنگ شه
فقط همین
خب دیگه امیدوارم دیگه ازت ننویسم امیدوارم از تو برای بهتر زندگی کردن استفاده کنم
من برای این تجربه بد هزینه دادم پس چاره ای جز نفع بردن ازش ندارم
پس
خداحافظ تجربه بزرگ زندگی من

Thursday, August 23, 2007

صد و یکیمین پست جزیره با تشویش و اضطراب


به شانس و تقدیر اعتقاد داری
من بهش ایمان دارم
پاره ای وقتها هر چی تلاش می کنی اونی که قراره اتفاق بی افته ،نمی افته خب این به جز شانس چی معنی می ده
هر چند وقتی خیلی دلم از همه جا می گیره به این نتیجه می رسم ،اما بازم می رسم به اونجایی که میگم حنا وقتی توکل کنی و تلاش به مقصد می رسی مطمئن باش ،حالا اگه بعضی موقع ها نمی شه حتمن قسمت نیست که نمی شه، اما مگه قسمت هم جزیی از شانس و اقبال یه آدم نمی تونه باشه
نمیدونم چی میگم
ذهن مشوشی دارم این روزها
پر از اضطراب و تشویش شدم دوباره
وقتی پاهام وسط چله تابستون یخ می کنه و نفسم به شماره می افته می فهمم که حجم اضطرابم اونقدر بالاست که نمی تونم خودم رو کنترل کنم این وقتهاست که الکی خندیدن جلوی مامان و بابا برام سخته باید نشون بدم که اوضاع ام روبراهه ، بی خبر از اینکه اونی که اول از همه می فهمه همونیه که جلوش داری با تظاهر خودت رو ریلکس نشون می دی
این نمایشه سختی رفقا برای من

Sunday, August 19, 2007

بی اجازه هم میتونید زن دوم بگیرید اقایون

اول از همه اینکه مادر بزرگ هم جزیره ای رفت
...........................
این رو زها من تقریبن کارم سبک شده چون توی این دو ماه عین برق داشتم می نوشتم و تر جمه می کردم تقریبن اصلن نفهمیدم چه جوری گذشت حالا کم کم داره سرم خلوت می شه
.................................
اما این که چرا امروز دست به قلم شدم این ماجرای اخیری که در مورد حذف اجازه همسر اول برای مرد به هنگام ازدواج مجدد مطرح شده . جنجالهایی یه که به دنبال ارایه لایحه حمایت از خانواده از جانب دولت به مجلس جهت تصویب بین محافل حقوقی پیش اومده و فمنیستهای حقوقی رو بیش از پیش نا امید کرده: در واقع تا قبل از این لایحه که البته هنوز هم تصویب نشده روال به این ترتیب بود که مرد برای ازدواج دوم یعنی اگر در ضمن حفظ ازدواج اول تصمیم می گرفت زن دومی هم داشته باشه علاوه بر رعایت مقرراتی از جمله داشتم تمکن مالی برای اداره زندگی هر دو همسر باید از همسر اول هم اجازه اخذ می کرد و اگر این کار رو نمی کرد و بدون اجازه او ازدواج می کرد، منظورم این که زن دوم رو به عقد دایم در می اورد ، مجرای قانونی برای شکایت همسر اول وجود داشت البته گفتم عقد دایم وگرنه برای عقد موقت یا همون صیغه اصلن لزومی به این اجازه نبود
حالا این لایحه پیشنهادی امده و این اجازه زن اول رو حذف کرده وبرای اقایون گرامی فقط داشتن تمکن مالی رو کافی دونسته ودر این وضعیت البته این دادگاه هست که پس از بررسی وضعیت مرد، فکر کنم فقط وضعیت مالی طرف، اجازه ازدواج رو صادر می کنه
نمی دونم چی بگم جز افسوس وقتی که همه جای دنیا دو همسری نه ممنوع بلکه جرم چه برای زن و چه برای مرد محسوب می شه
ما که ادعای اخلاقیت مون گوش همه رو کر کرده چرا باید رسماً بی اخلاقی رو رواج بدیم جالب این جاست که در شرایط کنونی مهمترین مشکل خانواده ها بعد از اعتیاد، فروپاشی خانواده ها به خاطر بی بند باری های اقایونه که با کلاه شرعی ازدواج موقت و امکان تعدد زوجات در قالب ازدواج دایم با هزار کانال قانونی وجه قانونی تر می گیره در حالیکه فاقد وجه اخلاقی توی جامعه و بین مردمه
من همیشه در مورد این موضع گیریها شون فقط یه سئوال می کنم اونم اینکه
اگر روزی همسر دختر عزیز خودتون با زن دیگری در هر شکل قانونی ازواج کنه چه عکس العملی نشون میدید ایا به صبیه گرامی تون می تونید بگید بابا جان این همون قانونی یه که من پیشنهاش رو دادم یا این من بودم که برای تصویبش دستم رو بالا گرفتم و حالا که داماد گرامی من پول و مکنت کافی برای ازداج دوم رو داره برو با هووی خودت بساز عزیزم این حق هر مردیه و داماد من از این قاعده مستثنا نیست
نه واقعن این رو می گید یا که میرید درسته داماد محترم رو به فنا می فرستید
خوبه ادم هر کاری می خواد برای مردم بکنه اول یه سوزن به خودش بزنه
مگه ازدواج فقط ادراه مالی زنه
تکلیف عشق و تعهد و محبت و رفاقت بین زن و شوهر چی میشه همون اندازه که شما دوست ندارید زنتون رو با کسی تقسیم کنید خب زنتون هم همین حس رو داره
چرا باید این قدر خلاف اب شنا کنیم
خدایا کمک
.....................................
برای دیدن مباحث مربوطه به این لینکها مراجعه کنید رفقا

Tuesday, August 14, 2007

یک داستان واقعی


یک داستان واقعی

کیانا کوچولو : مریم جونم تو چند سالته
مریم خانم بیست و هفت ساله : من دوازده سالمه
کیانا : وا چه جالب همسن داداشمی اخه اونم دوازده سالشه
مریم : خب حالا بگیر بخواب

:چند دقیقه بعد یهو کیانا بر می گرده و با تعجب می گه
ولی مریم جون ماشاالله نسبت به سنت خوب قد کشیدی ها
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

Monday, August 06, 2007

جزیرۀ شلوغ


دلشوره بهترین وصف حال الان منه
.........................................................
اوضاع قمر در عقربه ،هزارتا کار با هم روی سرم ریخته، با همه برنامه ریزیهایی که برای انجامشون هست با این حال همه چی قاطیه و این استرس من تموم نشدنی
یادتونه اول بهار گفتم یه لیست طولانی از کارام هست ،همش انجام شد اما بی نتیجه، استادی که می گفت باید اون تحقیق ها رو ارائه بدیم بدون توجه به تحقیق ها نمره ها رو رد کرده
حالم داره بهم می خوره از اینکه عین یابو ازمون کار می کشن بعد هم حتی توجهی نمی کنن حداقل به جای اون همه وقت و هزینه ای که برای اون تحقیق گذاشتم می تونستم کار دیگه ای بکنم که نفعی برام داشته باشه واقعن که
.....................................................
بعضی موقعها بدم می اد از اینکه این همه دلهره لحظه لحظه زندگی ام رو تباه می کنه تو میدویی دنبال زندگی با همه تشویش ها و دل نگرانیها و لحظه های نفس کشیدن رو از دست می دی
یه نفس راحت بی دغدغه سیری چند
بهر حال این شده قانون ِ زندگی و من ازش متنفرم
آینده شده بزرگترین دغدغه مزخرف زندگی من
..........................................................
الان نزدیک به یه هفته است که پلک چشم راستم می پره داره دیوانه ام می کنه هر کاری می کنم خوب نمی شه البته یه دو روزی که ننوشتم بهتر شد اما حالا یه حالت عصبی پیدا کرده جوری که وقتی مضطرب می شم بیشتر می پره
چه می دونم خدا عاقبتمون رو به خیر بگذرونه

Thursday, August 02, 2007

یک سالگی جزیره

امروز جزیره یک ساله شد
درست یک سال پیش بود همین موقع ها که به فکر وبلاگ دار شدن افتادم
جایی برای فریاد کشیدن
جایی برای حرف زدن
جایی برای گپ و گفت با اونایی که نمی شناسیشون اما برای صمیمت طولی نمی کشه که همشون رو میشناسی پارسال که شروع به نوشتن کردم هنوز دانشجوی دکترا نشده بودم وماراتن من برای رسیدن به هدف نفس های آخر رو می کشید
هنوز خیلی چیزها رو از دست نداده بودیم تا گرفتار پروسه طولانی نامزدی بشیم
هنوز این کوچولوی دوست داشتنی وارد قبیله مون نشده بود تا دل هممون این اندازه روشن باشه
هنوز خیلی چیزها اتفاق نیفتاده بود و خیلی دلهره ها دلمون رو هر روز می لرزوند
حالا یک سال گذشته
نمی دونم سال دیگه هستم که جشن تولد دو سالگی جزیره رو بگیرم یا نه اگه باشم نمی دونم چه چیزهایی به زندگی
مون اضافه شده یا چه چیزهایی رو دیگه ممکنه نداشته باشیم
فقط دوست دارم دوازده مرداد سال دیگه پشت کامپیوتری توی یه خونه ای که اسمش خونه ما باشه نشسته باشم
این بزرگترین آروزی من و هم جزیره ای وقت یه فوت محکم به کیک تولد جزیره مونه
آروزی ما نشستن توی جزیرۀ واقعی و گذاشتن خبرش توی جزیرۀ مجازی مونه
به امید اون روز
تولد ت مبارک جزیرۀ تنهایی

Thursday, July 26, 2007

عشق هفت روزۀ ما


این همۀ عشق هفت روزۀ یک قبیله است

Saturday, July 21, 2007

بیست ونهم تیر برای همیشه دوست داشتنی ترین روز خدا شد

جمعه
بیست و نهم تیر ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش خورشیدی

امشب خدا به ما معصوم ترین و زیباترین هدیه خودش رو داد
نه ماه سختی برای اخوی و خانمی ماهش بود اما بالاخره تموم شد
توی تموم این روزها دعای ما برای رفقای راه دورمون فقط سلامتی و صبر برای گذر ساده تر این لحظه های قشنگ بود
لحظه هایی که با همه سختی همشون خاطره شدن بخصوص واسه این خانمی اخوی ما که سخترین بار روی دوش او بود
.......................................
خوشگلم امروز که به دنیای ما اومدی دل همگی ما از این سر دنیا تا اون سر دنیا برات پر کشید
برای لحظه ای بوسیدن و بوییدنت
آروزی ما فقط سلامتی و خوشبختی تو کنار مامان و بابای خوبته
امروز قشنگ ترین لحظه زندگی ام بود
دوباره خدا به خونه همه ما پا گذاشته و بلند صدای خدا رو میشنوم که چقدر ما رو دوست داره، سلامتی تو و مامانت توی همه این نُه ماه تنها زمزمه یواشکی ما با خدای صورتی تو بود ، حالا که هستی و توی بغل مامان خوشگلت آرومی ، می شه یه شب رو راحت خوابید دیگه مامان مینا ت امشب رو سر سجاده راحت تر میگذرونه و عمه حنات با صدای بلند می تونه بگه که خدا امروز هم خودش رو نشون داد
خدایی شکرت
من امروز به قول اخوی هیجان انگیز ترین عمه دنیا هستم
امروز رسید و
بیست و نهم تیر برای همیشه دوست داشتنی ترین روز خدا شد

Tuesday, July 17, 2007

تکرار کوه خاطرات


پنج سالی می شد که پام رو توی اونجا نذاشته بودم ، بعد اینکه آخرین امتحان دوره کارشناسی رو دادم از اونجا اومدم بیرون، یه دو باری رفتم منتظر هم جزیره ای شدم آخه اون دیرتر از من درسش تموم شد واسه همین بعضی وقتها می رفتم اما داخل نمی شدم اخه کاری نداشتم تازه بعد از سوژه ای که توی دانشکده با رفقا پیدا کرده بودم حوصله دیدن ریخت مضحک آدمهایی رو که عمری فکر می کردم رفیق اند نداشتم
چند باری هم بابت کارهای فارغ التحصیلی رفتم اما به ساختمون اصلی نه ساختمون آموزشی
بعد هم که خودم رو برای ادامه تحصیل آماده کردم
روزها گذشت پنج سالی که درسم رو ادامه میدادم همیشه دلم برای اون ساختمون تنگ بود به خصوص که دانشکده ای با این همه خاطره توی میدون فردوسی بود و دانشکده های بعدی من توی انقلاب پس توی این چهار سال بارها پیش می اومد که از اون کوچه دوست داشتنی رد می شدم دلم غنج میزد که برم تو اما نه جسارتش بود نه نایی برای تکرار خاطرات
بارها که می رفتم اُبری برای ابروهام و از جلوی کوچه براتی رد میشدم یه سرکی می کشیدم یا از قصد از کندوان میرفتم تا از براتی بیام بیرون هر بار میدیم که ساختمون داره تغییر می کنه توی دلم می گفتم یعنی داخلش هم مثل بیرونش اینقدر عوض شده
برام حتی سنگ فرشها و آسفالت کوچه خاطره بود واستادن ِ دم در اصلی و منتظر عتیقه هایی شدن که حالا واسه خودشون مردی اند و خانواده و زندگی دارن، دلخوش بودن به یه خنده، به یه نگاه، به یه جمله کوتاه
روزهای بالغ شدن ِ ما توی دانشکده ای که حیاط نداشت اما تمام ذوق ما به بوفه کذاییی ای بود که که وسطش دخترها از پسرها جدا بودن
به روزهای زوج و فردی که کلاسهای دخترها و پسرها رو از هم جدا می کردن و بچه ها با زور کلاساشون رو عوض می کردن تا توی کلاسهای مختلط باشن
اینها برام شده بود یه مشت خاطره تا دیروز که برای یه کار اداری با هم جزیره ای راهی شدیم دانشکده
فکر می کردم که اگه داخلش هم مثل بیرونش عوض شده باشه دیگه برام خاطره ای رو زنده نمی کنه پس با شجاعت رفتیم به سمت کوه خاطرات چهار ساله
از کندوان که پیچیدیم قلبم تند تر زد، یاد روز شش اسفند اولین چیزی بود که به ذهنم رسید اون روز کذایی که من و هم جزیره ای بار اول همدیگه رو اساسی دیدیم اون قرار پر خاطره

وارد براتی شدیم درب دانشکده عوض شده بود پس برام خاطره ای نداشت اما دربونها عوض نشده بودم یهو یه حالی شدم یاد روزی افتادم که برای اولین بار هم جزیره ای توی روز فردی که ما نباید می رفتیم دانشکده اما به خاطره یه کلاس فوق العاده اومده بودیم دقیقن با همین دربون دم در داشت حرف می زد تا نگاه مون به هم خورده بود مثل همیشه یه ابروم رو برده بودم بالا با نهایت اخم ِ روزگار از کنارش رد شده بودم اما نگاهش رو تا آخرین لحظه روی خودم حس کرده بودم

وارد طبقه اول شدیم به سمت آسانسور حرکت کردیم اون زیرزمین کذایی رو بسته بودن همون جایی که پسرها ماه رمضون توش سیگار میکشیدن و ما توش آرایش می کردیم

سوار آسانسور شدیم به طبقه آخر رفتیم همه چی همون طوری بود که بود
فقط دیوارها رنگ شده بود همین
به جای نیمکتها هم صندلی های یه نفره بود
از کنار اتاق گروه که رد می شدم یاد اولین انتخاب واحد زندگی ام افتادم عین دیوونه ها استاد رو احاطه کرده بودیم نفسش در نمی اومد وقتی داشت ما رو راهنمایی می کرد همه دخترها توی بغلش بودن بچه ها فقط می خندیدن و اون بی تفاوت فقط توضیح میداد

وقت برگشت همه طبقه ها رو پیاده رفتم تا همه چی رو لمس کنم
راستی وقتی من و هم جزیره ای با هم روی صندلی های راهرو نشسته بودیم یهو در آسانسور باز شد و یه خانم چادری بیرون اومد اِ این همون خانمی بود که توی حراست بود و مراقب بود تا آرایش نداشته باشیم مدام می گفت خانم کارت بده یا اگه با پسری حرف می زدی صاف می رفتی جایی که باید می رفتی آره تا دیدمش ناخود آگاه ترسیدم، یه لرز محسوسی توی وجودم افتاد که حتی هم جزیره ای هم فهمید هنوز بعد از پنج سال با دیدنش میترسم مسخره است نه
یه نگاهی کرد و رفت و من به حماقت خودم خندیم به این ترس مضحک به این شرطی شدن خنده دار به موفقیت اون زن که در طی چهار سال وظیفه اش رو در ایجاد ترس در من با موفقیت به اتمام رسونده بود توی دلم گفتم این یعنی یه کارمند نمونه

باقی چیزها همونی بود که توی ذهنم جا گرفته بود حتی توالتها
برای اطمینان وارد دستشویی ها شدم توی آیینه یه آن دختر هیجده ساله ای رو دیدم که تازه دانشگاه قبول شده ابروهاشو کمی برداشته و نگران آرایش صورتشه که اگه بیاد بیرون دستگیر نشه نگران اونایی یه که پایین توی کوچه میبیننش و اون فقط برای لحظه ای غنج زدن ِ دلش سه ساعت ریمل زده نگران اینه که مگه امروز همیشه دانشکده نمی اومد پس چرا نیومده

بیرون که می اومدیم هنوز خاطره بود که قرقره می شد
اره دیروز روز بدی بود
از بس فکر کردم تمام ذهنم شد خاطره و بس
توی تمام راهروها ندا و سمیرا جلوی چشمام بودن چقدر دلم برای اون همه بچگی تنگ شده

Wednesday, July 11, 2007

چرا


به لطف هدیه تولدی از این رفیق و همشیره گُلش کتاب سفر به گرای دویست و هفتاد درجه از احمد دهقان رو خوندم کتابی در روایت جنگ ناگزیر ایران
قصه گُردانی که در آخرین لحظات با دوازده نفر درچند قدمی دشمن که فقط فاصله قد یه پله مقاومت میکنن اونم با هیچ چی در برابر تانک هایی که لحظه به لحظه بهشون نزدیک تر نیشن و اونا جز مردن راه دیگه ای ندارند ، پاره پاره شدن رفیق ، مرگ تدریجی و عجز در نهایت غرور ، غروری که خودت برای خودت می سازی
جنگ چیز بدی است این رو قبول دارم اما این که فلسفه این مدلی جنگیدن چیه درد بغضم رو بیشتر می کنه

Saturday, July 07, 2007

اخبار جزیره


دانشکده حقوق دانشگاه تهران اولین مراسم جشن فارغ التحصیلی دانشجویان خود را بعد از انقلاب بر گذار کرد
دمشون گرم چقدر زود یادشون افتاد
اینم که با پشتکار خود بچه ها اتفاق افتاد وگرنه از این خبرا نبود عکس و خبر اینجاست
...........................................
هم جزیره ای بعد از خوردن سیزده سیخ جیگر و دل و قلوه و خوئک به اسهال دچار شد
این معده هم جزیره ای ما هم شده سوژه ای واسه خودش
تازه می خواست بازم سفارش بده من مانعش شدم
..................................................
حنای جزیره بعد از خرید یک عدد مانتویی که قیمتش رو نگم سنگین ترم، از خرید آن پشیمان شد
این در حالی بود که وقتی خریده بودمش از خوش حالی شبش خوابم نبرد بعد هم که خوابم برد همش خواب مانتوم رو میدیدم
...............................................
حنای جزیره در یک اقدام انتحاری تصمیم گرفت که یک روز را بی دغدغه سر کند و درس و مشق را فراموش کند پس در یک بیست چهار ساعت بیست ساعت را یا خوابید یا در حال خواب با هم جزیره ای در تلفن مشغول گپ زدنی بود که نصفش رو یادش نیست چون خواب بود و باقی رو هم در حالت خواب و بیداری گذراند
.............................................
حنای جزیره تصمیم گرفت یه پروژه تحقیق را برای یک بار هم که شده سمبل کند
پس به قوانین کپی رایت پشت نمود و شروع کرد به کپی بردای از نسخ نوشته شده توسط دیگران
زنده باد برحنا جونی و درود بر این همه تحول در من

Wednesday, July 04, 2007

مایو با حجاب


دارم از نزدیک در ورودی یه استخر زنونه بزرگ سرِ باز رد می شم
روی در از این برچسبها زده که عکس یه زن با حجاب داره بعد بزرگ زیرش نوشته لطفن با حجاب اسلامی وارد شوید کنارش زده از پذیرایی خانمهای بد حجاب معذوریم
توی این فکرم خانمهایی که قراره برن این تو شنا کنن حتمن باید با مایو حجاب رو هم رعایت کنن
این دیگه به خدا از اون حرفهاست

Monday, July 02, 2007

شب تولد بیست و هفت سالگی







اینم از تولد ما
یه شب به یاد موندنی با همه رفقای خوبم توی کافه فرانسه گاندی
آقا، ساناز خانوم همه ماجرا رو گفته ما فقط اعلام موضع کردیم که بگیم این شبی که همه منتظرش بودیم اومد و رفت راستی اون عکس اخر از پاهای بنده به عنوان نمادی واقعی از حنا دختری در مزرعه گرفته شد یادتونه همیشه پشت یه چرخ خیاطی این مدلی می نشست حالا شده ماجرای ما
خب
برای توضیحات بیشتر رجوع کنید به اینجا و اینجا و اینجا
بهر حال این شب هم گذشت
ممنونم رفقا از همه رفاقتتون

Saturday, June 30, 2007

تولدم مبارک
امسال هم اومد
حالا منم در آستانه بیست و هفت سالگی
تموم شدن دهه بیست عمرم رو دوست ندارم ، گمونم با شروع دهه سی همه چی ترسناک تر و مشوش تر میشه، نمی دونم این فقط یه احساسه ، امروز رو دوست دارم مثل همیشه برای اومدنش ثانیه شماری می کنم اما وقتی که میرسه حس ام گنگ می شه درست مثل دلهره اومدن شب عید میمونه ، عاشق اینی که زودتر عید شه همه تلاشت رو میکنی برای رسیدن بهش ولی وقتی میرسی همه چی دچار رکود می شه
این دقیقن حس الان منه
دیشب من ومامان وبابا و هم جزیره ای با یه کیک کوچولو یه شام خوب جشنمون رو گرفتیم
امروزه هم با رفقا هستم تا کمتر دچار
اضطراب باشم
نمیدونم چرا اینجوریه اما حالم اصلن خوب نیست دلم داره از دهنم می اد بیرون
نگرانم

Wednesday, June 27, 2007

و اما اینکه فقط چهار روز دیگه ما پا به عرصه وجود می گذاریم


دارم راسته کتاب فروشی های انقلاب رو طی می کنم و هر چند لحظه کنار مغازه ها وامیستم و غرق در کتاب و فکر می شم
خیلی وقته که دارم پیاده می آم از سر خیابون گلها تا انقلاب، اصلن نمی دونم چه جوری شد که تا اینجا رو راحت اومدم و هنوز هم خسته نیستم بخصوص حالا که رسیدم به انقلاب و با دیدن کتابها حالم خوبه
می رم توی یکی از کتابفروشی ها، دارم قفسه کتابهای سینمایی و فیلمنامه ها رو نگاه می کنم ، چند لحظه می گذره احساس می کنم سنگینی یه نگاه روی منه، بر می گردم، یه دختری هم سن و سال منه، داره همین جور من رو نگاه می کنه ، اول فکر می کنم می خواد کتابها رو ببینه و شاید من مزاحمم ،پس یه مقدار براش جا باز می کنم ،اما نه اصلن دست بردار نیست به روم نمی آرم
آخه دیدی که از این مدلها آدمها هستن
ادامه می دم جام رو عوض می کنم می رم سمت رُمانها
اما ای بابا چرا اینطوری می کنه، تصمیم می گیرم منم یه نگاهی بهش بندازم، نگاش که می کنم یهو یه مشت خاطره عین یه قطار پر سرعت می گذره، اما هیچی یادم نمی آد
چرا اینجوری شدم انگار پرت شدم به یه دوران دیگه، خیلی قدیم
می آد جلو می گه ببخشید که مدام دارم نگاهتون می کنم اما من فکر میکنم شما رو میشناسم
میگم نمیدونم شما
؟
می گه من س.م ام
میگم اصلن یادم نمی آد
میگه اسمتون رو نمیدونم اما من و شما باهم آشناییم این رو مطمئنم
بعد شروع می کنه از مهد کودک تا دانشگاه همه اسمهای مهدکودکها و مدرسه ها و دانشگاه رومیگه
اما همش غلطه من توی هیچکدوم نبودم
ناراحت می شه و میگه ولی من اشتباه نمی کنم
بعد یهو می گه اسمتون حنا است نه
شوکه می شم می گم آره
میگه دیدی گفتم میشناسمتون اما کجا و کی یادم نمی آد
بهر حال چون من اصلن نمی تونم به خاطرش بیارم با نا اُمیدی از نشناختن هم از هم جدا می شیم
تا خونه همش دارم فکر می کنم اگه توی هیچکدوم از اون مدرسه ها و دانشگاهها با هم نبودیم پس چه جوری اسمم رو می دونست بعد می رم توی فکر کلاس زبان و رانندگی و چه می دونم همه کلاسهای عمرم اما منکه اصلن چیزی یادم نمی آد
کاش یادمون می اومد
دارم دیوانه می شم
حتمن اونم همین حال رو داره
........................................................................................
.
پ.ن
راستی دوست عزیز صخره جان
اول اینکه چرا نام و نشون وبلاگ ات رو نزدی تا بتونم بهت سر بزنم

دوم هم اینکه یک ماه دیگه می شه یک سال که دارم مینویسم نه فقط اینجا بلکه جزیرۀ مخفی دیگه ای هم دارم برای
نوشتن ِحرفهای راحت تر و بی سانسورتر
اما انگار تازه گذرت به جزیرۀ من افتاده، اگه همش رو نگاه انداخته بودی می دیدی که توی این یک سال از همه جا گفتم از هر اتفاق خوب و بدی که توی جزیرۀ ما که به قول تو پر از عملی ها و هرزه ها و فاسدها است افتاده، هر چند من مثل تو فکر نمی کنم رفیق

سوم اینکه اینجا جزیرۀ منه، نه جزیره شما یا کسی دیگه، منم دوست دارم اینجا از هر چیزی که توی زندگی ام ماجرایی می شه برای نوشتن استفاده کنم رفیق ،حالا اگه این اواخر بیشترش مربوط به درس و دانشگاه است تعجب نداره چون درگیری های کاری و درسی ام بیشتره و ماجراها بیشتر از اون جا آب می خوره
توی وبلاگ شهر هر کس از پنجره خودش می نویسه، نمیشه آدمها رو به خاطر سبک و سیاقی که برای قلمی کردن و تخلیه درونشون انتخاب کردن مواخذه کرد ، مثل اینکه اگه یکی مادره و از صد تا پُستش توی پنجاه تاش داره از کوچولوش می گه بهش بگیم خب بسته دیگه مگه نوبرش رو آوردی از چیزهای دیگه بنویس که بیشتر به درد ما بخوره
این به ما ارتباطی نداره، هر جزیره ای توی وبلاگ شهر مخاطب خاص خودش رو پیدا می کنه به خصوص که برای بعضی ها حتی فقدان مخاطب معضل نیست بلکه فقط یه جایی توی دنیا ثبت کردنه خاطراتشون غنیمته
اینکه جزیره گل و بلبل ما محتاج فریاد زدنه شکی نیست
اما من شعار جزیره ام اینه که توی جزیره کر و کورها نمی شه تنها واستاد و داد زد من رو نگاه کنید پس اگه روزی هم چیزی از درد جزیره می نویسم باز هم برای خودم و دل خودمه نه برای چیز دیگه چون می دونی که جزیره با حرف آدمهایی مثل من وتو تغییر نمی کنه دوست من، حداقل این اواخر تجربه این رو ثابت کرده

بهر حال اینارو گفتم که بگم ما هم مثل شما از هر دری بلدیم بگیم اما اینجا وقتی جزیره منه هر چی دلم بخواد رو همون موقع می گم رفقایی که ناراحتن خیلی راحت می تونن سراغ جزیره من نیاد مثل تو دوست عزیز اگه اینجا خسته ات می کنه توی وبلاگ شهر زیادن جاهایی که بتونی اونجا نفس راحت تری بکشی
با این جمله تون هم اصلن موافق نیستم که گفتید
تو مملكت عملي ها و هرزه ها و فاسد ها بالاتر از دكترم انسان نباشي هيچي نيستي
هر چند جملتون ایراد دستوری زیاد داره و فهمش برای هر کسی راحت نیست البته گفتید دکترید انتظار داشتم نگارش فصیح تری داشته باشید اما با فحوای کلامتون اصلن موافق نیستم در ضمن گفتید که به غیر از دکتر شدن به فکر چیزهای دیگه باشید حرف با مزه ای زدید مگه من اینجا به فکر دکتر شدنم
!!!؟؟؟؟؟؟
مسلمن نه من اینجا به فکر حرف زدنم فقط همین ،حرف زدن توی یه جایی مثل
دنیای مجازی ای که بشه راحت دِ مُ ک راس ی را تجربه کرد بدون اینکه ترکه باید و نباید بالای سرت باشه هر چنداینجا هم خبری از راحتی نیست و هر دم انتظار تخته شدنه در جزیره ها میره

و در ضمن با رها گفتم بازم می گم اگه اینجا گهگاه خصوصی تر می شه بابت اینه که جاییه برای قرقره خاطرات آدمی که صاحب جزیره تنهاییه همین و بس
خوش حال می شدم جوابتون رو توی وبلاگ تون می دادم اما انگار همون طوری که گفتید خجالت می کشید از معرفی خودتون اقای دکتر دوست دارم حتمن به جزیره فرهیخته شما سر بزنم
..................................................................................................
از رفقا معذرت می خوام بابت قلمی خصوصی بالا

راستی ریواس جونم من حالم خوبه اتفاقن خیلی هم خوبه می دونی که تولدمه من ام بی جنبه به جای روز تولد هفته تولد برای خودم می گیرم و توی این هفته مدام برای خودم کارهایی رو که دوستشون داشتم انجام دادم یا چیزهایی که دوستشون داشتم رو خریدم به خصوص که اون درسی رو که فکرش داشت آزارم میداد با همون نمره ای که دوست داشتم پاس کردم
بهر حال مرسی خدایی جونم
....................................................................
و اما اینکه فقط چهار روز دیگه ما پا به عرصه وجود می گذاریم

Monday, June 25, 2007

شش روز به میلاد با سعادت صاحب جزیره فرصت هست بشتابید

تمام شد
امتحانها رو میگم
خداییش امروز می شه گفت برای خودم زندگی کردم
اول با دوست جون رفتیم اُبری تا ابروها رو صفا بدیم
ساناز می گه اُبری رفتنه من شده یه اقدام نمادین برای اتمام امتحانها
فردا هم وقت گرفتم از آرایشگاهِ خودم برای کچل شدن
آخ جون دوباره مثل سابق میشم بیمو
...........................................
بعد هم با پولهای جلو جلو گرفته شده تولدی رفتیم یه عینک رابرت کاوالی از فلسطین خریدیم و حسابی ذوق مرگ شدیم
.......................................
تلویزیونِِ ِدوست داشتنی هم امروز رسید بالاخره از پیش دکترش برگشت
.........................................
راستی دیروز این ورقه رو از لای برگه هام پیدا کردم مال وقتیه که من و مریم رفتیم به یه دفاع دکتری
اخه می دونید که ما باید هر چند وقت از این جلسه ها بریم بالاخره این شتری یه که در خونه هر دانشجوی دکتری می خوابه حالا داشته باشید صحبتهای نوشتاری ما رو در حین جلسه
اِ مریم این دکتر الف چرا اینجوری نشسته انگار با زور آوردنش
بدبخت طلبکاره حتمن
شاید مثل ما داره از تشنگی و خواب میمیره
مریم دکتر ا.خ موهاشو رنگ می کنه
نه بابا
چرا ببین موهاش قهوه ایه و سبیلهاش مشکی
وای اون یارو رو ببین که بغل دکتر ا.خ نشسته
استاد داور مهمانه
آره عین عمله ها میمونه
خیلی جُکه چقدر هم میخنده
خوش به حالش سر خوشه
زن و بچه این یارو که داره دفاع می کنن کدومن
نیومدن
مگه می شه آدم شوهرش دکتر داره میشه بعد نیاد
آره گفته تو غلط کردی که اومدی دکتر شدی من رو چهار سال علاف خودت کردی
ای بابا این دختر پولداره هم اومده
همون که زانتیا داره
مگه زانتیا خریده
اره بابا میگن چه دم و دستگاهی بهم زده
اون چادریه کیه بغلش
این مرتیکه که موهاشو به صورت فشن پوش داده جلومه نمی تونم ببینم
اخه آدم توی جلسه دفاع موهاشو این طوری می کنه
کاش چادریه چادرش رو برداره
دختر چادری چادرت ررو بردار
نخند دکتر ر.ح پشتمونه
بی خیال
من میرم آب معدنی بخرم دارم از تشنگی میمیرم چیزی می خوای
نه
این ها همش روی دو طرف اون برگه بود باورتون می شه ما بدون این که کلمون رو از سخنران تکون داده باشیم این هم گپ زده باشیم
می گن دختر جماعت نمی تونه کم حرف بزنه راست گفتن به خدا
............................................................
در ادامه روز شمارمون باید به خدمتون بگم که شش روز به میلاد با سعادتمان مانده
برمیگرم
...........................................................
پ.ن
مهستی رفت
چرا اینجوریه چرا همه اونایی که جزیره به وجودشون محتاجه زود می رن و اونایی که جزیره برای تنفس بیشتر به فقدان نفسشون نیازمنده نه تنها نفس می کشن بلکه تنفسشون برای همه مسمومه
بهرحال
خدا بیامرزتش

Friday, June 22, 2007

نُه روز به میلاد با سعادتم مونده


نصوص خاصه وارد شده در موارد ویژه که بر ثبوت حق تعزیر و تادیب حتی در مورد نابالغ و مملوک دلالت می کند ، بر بیش از ثبوت اختیار تعزیر برای حاکم در مواردی که مصالح حکومتی و اداره نظم و نظام اقتضا می کند ، حتی اگر معصیت شرعی شمرده نشود ، مانند عمل نابالغ ، دلالتی ندارد
این فقط یه پاراگراف از یه کتاب دویست و پنجاه صفحه ایه که من یکشنبه امتحانش رو دارم
...............................................................
سه روزه تلویزیون نداریم
لامپ تصویرش سوخته
رفته دکتر، الان با یه تلویزیون دو این چی ِسیاه وسفید که مخصوص اتومبیل در سه قرن پیش بوده و الان فقط شبکه چهار و شش رو و بعضی موقعها اگه سه ساعت التماسش کنی شبکه پنج رو می تونه بگیره داریم دوران ترک رو سر میکنیم به خدا شبیه یه اعتیاد میمونه این بی صاحاب
موندیم جواب مامان رو چی بدیم که امروز بدون دیدن سریال کذایی جواهردر قصر خوابش نمی بره
...............................................................
زنگ زدیم به نمایندگی
میگه یکشنبه می آریمش شما همون اقای فلانی هسستید که توی جُردنه
می گیم نه، همون فامیل رو داریم اما وَنَکیم نه جردن
میگه چه جالب دقیقن اونا هم تلویزیون شون اینجاست اونم لامپ تصویرش سوخته
به بابا می گم تو رو خدا اگه اشتباهی تلویزیون اون هم اسممون رو که جردن میشینه آوُرد سوتی ندی ها،زود بگیرش، شاید از این سینما خانوادگی ها باشه
!!!
بابا میخنده، می گه اگه شانس ماست از این زغالی هاست
...........................................................
نُه روز به میلاد با سعادتم مونده
دیشب خواب دیدم رفتم شمع بخرم واسه کیکم
تورو خدا نگید چقدر بی جنبه ای ها
این کاره همیشۀ منه
الان در آستانه بیست و هفت سالگی تنها بهانه کودکی کردنمه که همیشه برام مونده

Sunday, June 17, 2007

پانزده روز مونده به تولد صاحب جزیره

یک عدد امتحان کذایی داده شد
در لحظه گمان کردیم که همه چی مرتبه و خوب بوده
بعد کم کم فهمیدیم که شاید هم زیاد خوب نبوده حالا از اون روز تا حالا دچار حس مرگ تدریجی شدیم از ترس نمره و نیفتادن
دعا بفرمایید لطفن
.............................................................................
توی صف کافه کوپه نمی تونیم تشخیص بدیم ته صف کجاست سر صف کجاست
بعد با اعتماد به نفس هر چه بیشتر در حالیکه صدامون رو به سرمون گرفتیم میگیم اینجا کی آخرشه ؟
بعد همه پسرهای توی صف با صدای بلند می گن ما همه آخرشیم
از خنده حتی نمی تونم جلوی نیشم رو بگیرم
مسخره نیست دانشجوی دکترای این مملک یه سوتی به این گندگی بده
اصلن دانشجوی دکترای مملکت غلط می کنه بره وسط کافه کوپه که نود در صدشون بچه های هنرن
واقعن ما چه اعتماد به نفسی هستیم ده سال حقوق خوندیم باز خودمون رو قاطی پاتوق های اینا می کنیم
.....................................................................................
توی بوفه دانشکده دارم خفه می شم از گرما
اینجا همه یا امتحان دارن یا امتحان دادن
یکی از اینایی که انگار امتحان داده می آد جلوی من میشینه یه دونه پفک نمکی گنده گرفته دستش از این خانواده ها و داره می خوره تقریبن به هیچی نه نگاه می کنه نه حواسش هست فقط پشت سر هم داره می خوره
خیلی قیافه اش جالب می شه
وقتی تعجب من رو میبینه میگه وقتی استرسم تموم میشه عاشق اینم که پفک بخورم می گم بخور عزیزم راحت باش
یه دختره از اون ور بهش می گه می دونی چقدر کالری داره می گه برو بابا من میگم آرومم می کنه تو می گی کالری به چند من
؟
.........................................................................................
الان که دارم اینا رو می نویسم ساناز و و پروشات و فابی در غیبت مامی ساناز خونه سانازینا رو تصرف کردن و در حال خوردن دونات و یک عدد شام دبش هستن
بنده به دلیل داشتن یه امتحان از یه کتاب پانصد صفحه ای باز محروم شدم از یک گردهمایی رفیقانه
خوش باشید رفقا
ما عادت داریم
................................................................................................
اس ام اس می زنه ساعت امتحان کی اِ
می گم نمی دونم اگه محبت کنید خودتون به آموزش زنگ بزنید بعد به ما هم خبر بدید
اس ام اس میزنه جهت اطلاع جنابعالی عرض کنم که خیلی زرنگ تشریف داری
من چند دقیقه از تعجب دچار توقف ذهنی می شم که این چه جور حرف زدنه یه دکتر مملکته با یه هم کلاسی دختر
اس ام اس می زنم
جناب دکتر بد نیست کمی مودب تر باشید من فقط گفتم اگه محبت کنید خوب اگه می خوایید محبت نکنید
این منم که همیشه کارهای بچه های دوره رو هماهنگ می کنم منم که با اساتید برنامه ها رو مچ می کنم چرا اون موقع زرنگ تشریف ندارم ولی حالا زرنگ تشریف دارم نکنه این کارها رو چون همیشه انجام دادم به یه تکلیف تبدیل شده واقعن که
باشه هم چنان بهتره دوستان زرنگ تشریف داشته باشن نه بنده
سر جلسه با کمال بی ادبی میبینمش که بابت حرفش حتی ناراحت هم نیست
واقعن که کاش به جای سالها درس خوندن و پر کردن ذهن از اراجیف کتابها بلد بودیم رفتار اجتماعی مون رو در حد شان و مقامی که توش قرار گرفتیم بالا ببیریم
غرور چیز بدی است
.................................................................................................
در راستای ادامه تارخ نگاری این جانب باید بگم که پانزده روز مونده به میلاد با سعادت صاحب جزیره
تا ببینیم بعدن چه پیش می اید تنها چیزی که خر کیف مان می کند تولدمان است که میدانیم آن هم رو هوا خواهد بود
میگید نه ببنید

Wednesday, June 13, 2007

نوزده روز مونده


خب به سلامتی این بلاگر حالش خوب شد و ما اومدیم اینجا
که بگیم زنده ایم رفقا
تا
تیر ماه گرفتاره امتحانها هستم
و
به قول خودم برای نزدیک به یک ماه زندگی تعطیله
البته سعی میکنم در این دکون رو نبندم
وهر وقت از شاهکارهای خودم و رفقا و هم جزیره ای های محترم حرفی برای گفتن بود به شما هم بگم
برام دعا کنید این روزها زود و تند و سریع و موفقیت آمیز بگذره
دلم برای تعطیلات یه ذره شده
هرچند می دونم حتی اگه امتحانهای منم تموم شه درس و مشق من تمومی نداره
از همین الان حسابی یک تحقیق و یک ترجمه و یه ویراستاری ترجمه و یه برنامه بلند مدت برای درس خوندن جا رزرو کردن
تا ببینیم از عهده اش بر می ام یا نه هرچند عین یه غول شدنن که جرات فکر کردن بهشون رو ندارم
راستی تیر ماه دوست داشتنی من هم داره می اد
رفقا می دونن چرا وقتی تابستون و تیر می رسه من ذوق مرگ می شم
اخه تولدمه دیگه
آقا من از این اداها ندارم که بشینم و منتظر سوپرایز ملت بمونم
خودم از آخر خرداد تا ده تیر شماره معکوسم رو شروع میکنم این جوری حالش بهتره
بهر حال از همین امروز شروع شد
تیتر بالای نوشته امروز رو داشته باشید

Thursday, June 07, 2007

روشنفکران جزیره


توی بوفه تنها نشستم ، امروزهم تنهام، کسی این ورها نمی آد
برای مریم اس ام اس می زنم که اگه سمت انقلاب اومدی من تا عصر دانشکده ام ما معلوم می شه این ور بیا نیست
ساعت نه صبحه و تا چهار بعد از ظهر من باید تنهایی سر کنم، تا یک ساعت دیگه کلاس شروع می شه، اومدم توی بوفه شاید بشه فکر کرد اما اون قدر گرمه که نمی تونم نفس بکشم این کولر لعنتی به جای هوای سرد هوا گرم میده، بوی نیمرو و سوسیس و املت داره خفه ام می کنه
گندت بزنه حنا کجا رو واسه فکر کردن انتخاب کردی، احساس می کنم مَ. ق. نَ .عَ. ه ام داره عین حلقه یه دار می شه هر کاری می کنم عرقی که توی موها و دور گردنمه خشک نمی شه همین موقع یه فوج بانوی چ. ا. دُ. ر به سر وارد می شن گمونم از بچه های خوابگاهی باشن چون همه با هم کله صبح کجا می تونن رفته باشن
می آن دقیقن کنار میز من می شینن
بدون اینکه آدم فضولی باشم حرفهاشون رو می شنوم
اول از اُستادی حرف می زنن که گویا به بچه های شهرستانی توهین کرده و خیلی از دستش کُفری هستن
اما حرف ها کم کم از درس و مشق به سمت چیزای دیگه حرکت می کنه انگار یکی از پسرهای هم دورشون از یکی شون خواستگاری می خواسته بکنه با هم رفتن بیرون حرف زدن طرف بهش گفته شما چرا چ .ا .دُ. ر سر می کنید چرا ر.و.سَ.ر.ی تون رو این مدلی می بندید
اخه یه مدل خاصی اون رو بسته بود
یکیشون می گه خب راست می گه این طرز ر.و.سَ.ر.ی بستنه
تو خیلی اُملیه ادم با چ.ا.دُ.ر که اینطوری ر.و.سَ.ر.ی نمی بنده
یهو بحث می ره به سمت همین حرفها
همون موقع احساس می کنم این دار برام دیگه قابل تحمل نیست، م. ق. ن.ع. ه رو از سرم در می آرم و فقط یه جوری رو سرم می کشنوم که موهام معلوم نشه عوضش وای چه احساس خوبی بهم دست می ده، کُل گردنم خنک می شه، محشره ،خدا رو شکر که بوفۀ دخترها جدا است و کسی کاری بهم نداره
همون موقع می شنوم که یکیشون می گه این چ. ا. د. ر های جدید، همون هایی که آستین داره مخالف شَ. ر. عِ.ه
اون یکی توی حمایتش بر می آد که آره یعنی چی همه وجودشون زیرش لُ.خ.ت.ه تا دستشون را بالا می برن کل هیکلشون می آد بیرون
یکی دیگه می گه واقعن این چ.ا.د. ر ها که اومد دیگه فرق بین چ.ا.د.ر.ی وغیر آن از بین رفته، خیلی از دخترهایی که قبلن چ.ا.د.ر.ی نبودن فقط برای این که کسی بهشون کاری نداشته باشه خودشون رو کردن توی این گونی ها ،اون زیر هر غلطی می خوانن می کنن، به بدترین وضع ممکن آرایش میکنن، اصلن آبروی ما رو بردن
این جوری که میگن نیم نگاهی به من می کنن ولی من اصلن حوصله ندارم که م.ق. ن.ع.ه ام رو سرم کنم ،آخه گرمه، دارم خفه می شم، اینجا یه ذره بادم نمی آد
یه دفعته یکیشون شروع می کنه به آیه آوردن که اصلن طریق حِ. ج.ا.ب مهم نیست هر چی باشه فقط کافیه که ملزومات ح.ج.ا.ب بهش بار شه
این یکی ها بهش حمله می کنن و روایات و فتوا می آرن که نه چ.ا.د. ر کاملترین ح. ج.ا.ب هست و کمتر از اون امکان نداره
بلند می شم بستمه به اندازه کافی فیض بردم
می رم سر کلاس، دارم فکر می کنم اصلن چه ارزشی داره نسبت به این حرفها بحث کردن
مگه برای شخصی ترین مسایل زندگی که پوشش یکی از اونهاست باید منتظر نظر دیگران بود به ما چه که فلانی چی می پوشه چی نمی پوشه
می رم سر کلاس فقه از استاد که از اون گوهرهای کمیابه که عینش تا سالها دیگه نمی اد می پرسم ح.ج.ا.ب یعنی چی
میفرمایند از نظر اِ.س. ل. ا. م ، ح. ج. ا. ب همون چیزیه که حفظ متانت و عفت معنی بده و بس
میگم نوع خاصی حکم داده شده
می گه نه حفظ متانت هر کسی به دست خودشه و حکم خاصی برای روش خاص این حفاظت در ق. ر. آ. ن نیست
از کلاس می ام بیرون توی این فکرم که استادی که دهه نود زندگی اش رو پشت سر گذاشته روشنفکر تره یا اون پنچ دانشجوی ترم دومیه که با من توی بوفه هم میز شده بودن
؟

Monday, June 04, 2007

خسته از ترسیدن

چیزی برای گفتن نیست
انگار سکوت تنها چیزیه که برام مونده
کجایی زنگی چرا صدات نمی اد
چرا بوی خوب همیشه رو نمی دی چرا اینقدر پر از دلهره ای
تا حالا شده از این همه اضطراب خسته شید من الان خسته ام از این که این همه ترسیدم
یه ترس بد رنگ که تمومی نداره
یه دلشوره همیشگی

Tuesday, May 29, 2007

ذهن مشوش امروز من


یادتون می آد چند وقت پیش این نوشته رو
اون موقع هزار تا فکر کردم
نگو قراره اتفاقی که می افته برای همیشه بر جریدۀ تاریخ ثبت بشه
حال می کنید چه نیروی ذهنی درجۀ یکی داره این رفیقتون
بنده شونصد روز پیش در حالیکه هیشکی فکرش رو هم نمی کرد که این م ذ ا ک ره کذایی واقع می شه حتی روزش هم بهم ندا داده شده بود
خیلی از خودمان خوشمان آمد
حتی قادر به پیش بینی روز دقیق وقایع ص ی ا ص ی هستیم
بهر حال زین پس هر گونه فال و طالع بینی و آینده نگاری و غیره از طریق دنیای مجازی پذیرفته می شود
حالا از این که بگذریم این هفتم خرداد برای ما هم ماجرایی شد اون امتحان کذایی تر رو که سالها بود می خواستیم بدیم ولی هی دودرش می کردیم رو بالاخره بر گذار کردیم به روش اُپن بوک
بنده فقط ده هزار تومن پیاده شدم برای خرید کتاب نمی دونید چه شیر تو شیری شد همه جَو گیر شدن وقتی فهمیدن امتحان اُپن بوکِ و بدون هر گونه مراقب و رسمیت برگذار می شه، فرصت هم از دو تا هفت بعد از ظهر بود
اما وقتی سئوال رویت شد فهمیدیم که بد جور به کتاب نیازمندیم همه راهی شدن به سوی خرید کتاب از کتاب فروشی دانشکده حتی یکی از رفقا رفت از کتاب فروشی های انقلاب کتاب خرید
چی بگم والله ما خودمون انگار از صد تا مراقب و استاد بیشتر موضوع رو جدی گرفته بودیم هر کی رفته بود سر یه میز نشسته بود هیشکی با هیشکی حرف نمیزد همه روی برگه هاشون خیمه زده بودن انگار چه خبره
صاحاباش ماجرا رو فرمالیته داشتن اجرا می کردن اما ما در کمال جدیت
بگذریم فقط بگم که ما خدای اُ س کُ و ل های زمین هستیم
........................
مریمی به دلیل چند عدد شن ریزه ناقابل در کلیه اش چند وقته که گرفتاره
دیروز فهمید که باید بره عکس برداری، میگه حنا من باید روغن «قرچک» بخورم
منم از اون اُ س کُ و ل تر میگم اَه روغن قرچک می گن خیلی بده دوستم
بعد تازه متوجه سوتی می شم می گم البته منظورم کرچک بود نه قرچک ورامین حالا فرض کنید این مکالمه داره توی تاکسی اتفاق می افته و با صدای بلند بنده، اصلن به روم نیاورم که همه آقایون در حال ترکیدن بودن با شنیدن افاضات اینجانب
.........................
رفقا از خود سانسوری خسته شدم
کاش می تونسستم جوره دیگه ای بنویسم، اینجا همین چند نفری هم که می خونن من رو خوب می شناسن یا آدمهایی رو که میخوام در موردشون بنویسم میشناسن و من برخی حرفها رو نمی زنم چون اصلن حوصله ندارم بعدن برای همه توجیه کنم
بهر حال کاش ناشناس تر از این می تونستم بنویسم کاش می شد جام رو عوض کنم شاید جای دومی رو برای خودم دست و پا کنم جایی که به هیشکی نگم هر کی گذرش افتاد خوش اومده
اینجوری می تونم در مورد روابطم با بعضی از ادمهای دور و برم هر چی دلم می خواد بگم بدون هراس ازاینکه فردا که من رو دید از این نقد اخلاقی من ناراحت نشده باشه و از من توضیح نخواد، ما جماعت جزیره رو که میشناسید حتی نسبت به این دنیای مجازی هم با خاله زنک ترین رروش برخورد می کنیم، انگار اینجا هم مال باباشونه که خودشون رو محق می دونن در مورد همه چی سئوال کنن
همین ده ماهی که می نویسم بارها شده فلانی رو توی جایی دیدم بعد برگشته می گه تو از فلان چیز ناراحتی ،می گم چطور مگه، می گه آخه توی وبلاگت فلان حرف رو زدی یا اینکه میشه در مورد فلان چیز که توی وبلاگت نوشتی بیشتر توضیح بدی منظورت چی بود نکنه من رومی گفتی
ای بابا بیخیال شید تو رو خدا
بهرحال توی فکرشم ، به زودی این کار ور میکنم، توی یه جای دیگه با یه خیال راحت تر قلمی های بی رو در وایسی تری رو مینویسم
احتمالن تابسوتن این برنامه رو عملی میکنم یه جای بی نام و نشون
چون دارم خفه می شم از بس میبینم و حرف نمی زنم و مردم فکر می کنن احمقی البته میدونم که باید راحت بود اما روابطت با برخی ادمها اجازه نمیده که روبه روشون وایستی بگی بابا می دونم که داری من رو خر فرض میکنی به خدا میدونم

Monday, May 28, 2007


آی تک جونم

یار دبستانی


تولدت مبارک



وای که چقدر دلم برات تنگ شده

کاش توی همین جزیره بودی

هرچند خوشحالم که اونجا نفس رو راحتر می شه کشید

امیدوارم هر جا که هستی همیشه سلامت و موفق باشی

Friday, May 25, 2007

سکوت

از هفت خرداد تا چهار تیر امتحان می دهیم
دلمان بسیار هم غصه ای است

Sunday, May 20, 2007

قرقره خاطرات


پنج شنبه این متن پیر رو از لای یکی از کتابهای درسی پیدا کردم دلم یه جوری شد
انگار اون روزا حالم خیلی خوب بوده به قول مامان کیفم کوک بوده اما یه چیزی ذهنم رو درگیر کرده اول متن رو گوش بدید که وصف حال اون روز بوده

گرمای داغ دومین ماه تابستان
سنگ فرشهای شمیران
دنیا از امروز از پشت شیشه های عینکی
با بوی تازگی
همین یادگار اولین ذوق مشترک داشتن
و
لمس خنده های صورتی
تکیه زده بر صندلیهای لهستانی کافه فرانسه
این بارهم شنبه
با عقربهای خسته ساعت دوازده
در
ظهر دهم مرداد ماه هزار و سیصد و هشتاد و سۀ خیابان وزرا


این چند روزه دارم مدام فکر میکنم تا اون روز رو خوب یادم بیاد من عادت دارم وقتی روزمره نگاری رو این مدلی می نویسم فاکتورهایی از کل اتفاق اون روز رو توی متنم می ذارم الان می تونم تصور کنم که ده مرداد سه سال پیش من و هم جزیره ای بعد از اینکه از تجریش رفتیم کافه فرانسه توی گاندی، بعد تا وزرا رو هم پیاده رفتیم اما چی خریدیم که نوشتم اولین ذوق مشترک داشتن مطمئنم که باید یه چیزی خریده باشیم کاش یادم می اومد اول گفتم شاید عینک اما نه فکر نکنم ربطی نداره که
امشب باید برم سراغ دفترچه سال هشتاد و سه شاید چیزی سر در بیارم شما چی فکر میکنید
؟؟
پی نوشت
این و این رو هم ببنید

Sunday, May 13, 2007

شوهرشناسی در جزیره


این روزها داره ترسناک تر میشه، زندگی رو می گم
کم کم امتحانها شروع می شه و پروژه ها رو باید تحویل اساتید محترم داد و در س خوند و نمره گرفت
دلم می خواد زودتر تابستون بشه و من حداقل بتونم چند وقتی نفس بکشم
..............................................
رفقا بهمون کتاب شوهر شناسی دادن، حالا شوخی گذشته خیلی برام موثر بود، یعنی فهمیدم بعضی موقع ها چقدر بابت چیزای الکی حرص خوردم چیزایی که ارزش حرص خوردن نداشتن چون مردها همین جوری هستن که هستن نه یه معمای بغرنج حل نشده
راستی اگه از نگاه طنز بخوام به این جور کتابهای روان شناسی نگاه کنم باید بگم کتابهایی در مورد رازهای مردان و رازهای زنان اینطور به خواننده القا می کنند که خانمها کوتاه بیایید این آقایون دست خودشون نیست اینجوری هستن دیگه البته گفتم از نگاه طنز که بدونین زیاد این نتیجه گیری جدی نیست چون در مورد خانمها هم چیزایی نوشته شده که شاید از نگاه اقایون این طور بیاد که شما هم کوتاه بیایید زنها همین جوری هستن که هستن
اما حقیقتش این نیست حقیقتش اینه که ما زنها زنیم و اونا مردن اند و این واقعیت بزرگییه که نمی خوایم بفهمیم و حالا این کتابها نشون می دن که خانم عزیز شما داری با یه مرد حرف می زنی نمی تونی انتظار داشته باشی که شبیه خودت عکس العمل نشون بده اون موجود دیگه ایه با مختصات خودش
اما خداییش خودم رو دارم امتحان میکنم و میبینم که بعضی موقع ها خیلی سخته که خودت رو عادت بدی به این واقعیت که یه مرد بلد نیست مثل تو واکنش نشون بده همون طوری که تو نمی تونی مثل اون واکنش نشون بدی
اینجاست که نوبت به تمرین می رسه یه تمرین دو طرفه برای اینکه تو بتونی او رو درک کنی و اون هم تو رو بدون اینکه این وسط سوء تفاهمی اتفاق بیفته
رفقا ممنون ،من این کتابچه های راهنما رو دوست داشتم چون به فکرم انداخت که بیشتر فکر کنم و کمتر ناراحت باشم و نگران
مخصوصن من که بی اندازه نسبت به هر چیز حساسیت نشون میدم و هر چیزی رو اونقدر بزرگ می کنم که بترکه
توی رابطه ام با هم جزیره ای هم همین جوری ام حالا با این کتابها سعی می کنم یاد بگیرم که هر چیزی راه خودش رو داره و همه چی نمی تونه اونطوری که من فکر می کنم اتفاق بیفته
اینکه به جای معلم اخلاق شدن بهتره بیشتر درک کنم و کمتر ناراحت بشم
به اینکه اجازه بدم طرف ام هم فرصت درک شدن رو به خودش بده فرصت عمل کردن همون جوری که من می خوام نه با دیکته مدام و بی وقفه من
اینکه او موجود دیگه ایه که درس اخلاق من رو نمی فهمه و با روش خودش باید این درس رو یاد بگیره
خب بهر حال من منتظره جلد دوم کتاب که دست پروشاته نمی مونم می رم و هر دو جلد رو میخرم چون این کتاب رو با امانت نمی شه داشت این کتاب رو باید همیشه داشت برای اینکه بتونی هر وقت گیر کردی یه سری بهش بزنی
همون وقتهایی که داری فقط زن میشی ، یا فقط میخوای مرد بمونی
امروز به هم جزیره ای می گفتم که این کتابها یعنی این که تو حق نداری بعد از اینکه وارد زندگی یه جنس مخالف شدی هنوز زن یا مرد بمونی بلکه مجبوری یاد بگیری چه جوری می شه به جنس مخالف تبدیل بشی
یعنی آقای همسر از این به بعد سعی کن کمی هم زن باشی و خانم همسر شما هم سعی کن کمی مرد باشی
اینجوری بلدی که واکنشهای طرف مقابلت رو پیش بینی کنی نه از دیدگاه جنسیت خودت بلکه از جنسیت جدیدی که تازه توی خودت متولدش کردی
میدونم که خیلی ها شاید بخندد و ساده بگذرند منم مدتها همین کار رو می کردم اما بدونید که اگه هیچ اثری هم نداشته باشه به مقدار متنابهی کمکتون میکنه که توی رابطتتون با جنس مخالف سبک تر و راحت تر بشید بخصوص برای ادمهایی مثل من که بدجور حساس و شکننده اند
حالا اسم کتاب رو بگم
رازهایی در مورد مردان و جلد دوم رازهایی در مورد زنان از دکتر باربارا دی آنجلیس ترجمه هادی ابراهیمی

Sunday, May 06, 2007

اینجا حال همگی ما خوب است


یادم آمد تا برای همه رفقای آن سوی آب هایم نامه ای قلمی کنم، در این روزها که فرصت نوشتن ایمیل های جداگانه برای رفقای رفته از جزیره را ندارم
پس نامه را بدون حال و احوال شروع کردم
اینجا حال همگی ما خوب است
وقتی صبحها به سمت دانشگاه و کار قصد بیرون رفتن می کنیم دیگر رمقی برای سر میز توالت رفتن را نداریم از بس می ترسیم که با موهای سشوار شده مان یا پنکیک صورت و لاک ناخن و آخرین مدل مانتوی کذایی مان ن ااَم ن ی اج ت م اع ی را تشدید کنیم
اینجا حال همگی ما خوب است
وقتی بعد از هفت سال عزم ازدواج کردیم دیدیم با پول ما خانه ای نیست برای زندگی مگر در مسگر آباد یا کمی بالاتر اما قد قوطی کبریت که کتابهای من و هم جزیره ای هم جایی نخواهند داشت در آنجا چه رسد به خودمان
اینجا حال همگی ما خوب است
چون هم جزیره ای به عنوان یک وکیل یک ماهی است رسمن وکیل شده وپروانه پایه یکش را گرفته است اما حتی یک پرونده هم ندارد و ما پول نداریم و هم جزیره ای با لیسانس حقوق و پروانه وکالت فرم استخدام کارمند ساده چندین شرکت را پر کرده است و نمی گویم که کجاها حتی جلوی نوع مدرک صلاح دید که به جای لیسانس بزند دیپلم تا حداقل به مدرک و نوع آن نخندند و زودتر با او تماس بگیرند نگویم چه شغلی بود سنگین ترم
اما تو یادت می آید پارکبانهای خیابان را سال پیش که آمدی و دیدی که طرف، هم دوره ای دانشگاهی مان بود که برایمان پارتی بازی کرد و جای پارک خوبی نشان داد
این را فقط محض خنده این وسط گفتم نه به قصد دیگری
اینجا حال همگی ما خوب است
وقتی من برای تدریس به هر دهات کوره ای تقاضا داده ام و حتی یکی از آنها با من تماس نگرفته است
انجا حال همگی ما خوب است
چون مسیر چها رراه ولیعصر تا ونک که آنقدر از آن خاطره داشتیم شده است پانصد و پنجاه تومن و یک چیز برگر ساده و چیکن برگر ساده تر با سالاد و نوشابه در یک کافه نسبتن شیک در حوالی همان چهارراه برای دونفر در می آید هشت هزارو هشتصد تومن ناقابل و بلیط سینمای دوست داشتنی ما که هفته ای سه بار مهمانش بودیم شده است هزار و پانصد تومن وپول توی جیبی من فقط هفته ای شش هزار تومن است
اینجا حال همگی ما خوب است
وقتی با ساده ترین و احمقانه ترین مانتو و بلند ترین شلوارم و مقنعه و صورت خسته ام از ونک به سمت خانه می روم نمی دانم چرا از چند نفر باید اینقدر بی دلیل بترسم شاید من فوبیا یا اسکیزوفرنی مزمنی گرفته ام که دست از سرم برنمی دارد
اینجا حال همگی ما خوب است
وقتی سر کلاس از یکی از هم کلاسی های مذکر می شنوم که به استاد می گوید برای زن گرفتن باید کار داشته باشیم و برای کار کردن باید زن داشته باشیم و من به این دور باطل نمی خندم چون میدانم که او در بالاترین درجه تحصیلی قصد کار در یک آژانس اتومبیل را دارد ولی متاهل نیست و بدون آن کار هم از تاهل خبری نخواهد بود و من می مانم که دانشجوی دکترا راننده آژانس هم باشد بدک نیست انگار سواد اجتماعی انقدر بالا رفته است که نباید دیگر تعجب کرد
اینجا حال همگی ما
نه
به خدا
خوب نیست

اگر دوایی سراغ داری برای تسریع یک خودکشی دست جمعی زودتر بفرست
من نگران خودمان هستم
اینجا حال همگی ما بد است

Wednesday, April 25, 2007

غول چراغ جادو در وبلاگستان وآروزهای پنج گانه


نوبت به ما هم رسید
پروشات از من خواسته که آروز کنم
تا دلت بخواد آرزو دارم، دلم می خواد قد همه عمرم بگم ای کاش
اول اینکه دلم یه خونه می خواد مال خود خود خودم باشه حتی اگه شده قد خودم اما مال خودم

دوم اینکه دلم میخواست بعد از این چهار سال که مدرکم رو میگیرم ، نتیجۀ بیست و یک سال درس خوندن ام را به مفهوم واقعی، اونجوری که در شان ام بود میدیدم منظورم از نظر کاری و مالی و احترامی که میشه برای یه فارغ التحصیل دکتری حقوق انتظار داشت

سوم اینکه دلم می خواست برای مادرم اون طوری که سزاوارش هست جبران مافات کنم برای همه عمری که به خاطر ما، فقط به خاطر ما، زندگی کرد، دلم می خواست همه غصه هاش توی دل من بود، دلم می خواست برای خودش زندگی می کرد حتی اگه شده برای یک روز

چهارم اینکه دلم میخواست یک بار دیگه سال هفتاد و نه تکرار می شد با همین بلوغ فکری که امروز دارم

پنجم هم اینکه دلم می خواست توی ایرانی زندگی می کردم که مال خودمون بود فقط برای مایی که احساس خفگی داره بیچارمون می کنه

بذارین من شش تا آرزو کنم، اینم اینکه، خدایی اگه نمی تونی هیچکدوم رو برآورده کنی آروز می کنم که بهم صبر بدی صبرش رو بده تا تحمل کنم بذار تا این بغض عصبی وکشنده دست ازسرم برداره، بذار تا بتونم ببینم ودم نزنم، بذاربه همه این نداشته هاعادت کنم
الان که دارم اینا رو تایپ می کنم داره از مسجد سر کوچه صدای اذان میاد پس شنیدی خدایی نه
؟
پس همشون بمونه پیش تو با یه امین گنده از ما
امین
منم روزمره جونم رو دعوت می کنم
وسانازی که ناز کرده اروز نکرده با ایتک که قهر کرده سر نمی زنه با جزیره نشین

Monday, April 23, 2007

اندر قضایای ما در نرفتن به زنجان

سانازی، پروشات و فابی گلم برای شما مینویسم وبعد برای خودم و بعد برای رفقای امروز و اینده ای که می خوانند قلمی دانشجوی دکترای سال هشتاد و پنج خورشیدی را در تمامی انچه که ما نداریم و نخواهیم داشت، بعد که خواندی فقط بگو من هنوز کوچک مانده ام یا جزیره انقدر ترسناک شده است که من در آن نه کودکی کردم از صدای بمب و تانک و اژیر خطر نه نوجوانی کردم از ترس
توسری و نه جوانی میکنم از ترس نا امنی

اندر قضایای ما در نرفتن به زنجان

دو هفته ای می شه که سانازی و فابی و پروشات تصمیم به یک سفر سیاحتی به زنجان رو گرفته اند و در این میان اس ام اس هاو پیغام ها و پسغامها است به بنده که برنامه خودت رو جور کن که ما بیای
ما هم اول چه ذوقی نمودیم که میریم و حالش رو میبریم اما درست همون روز که خبر سفر رسید یک ساعت بعد از جانب استاد بزرگوار یک کار تحقیقی به اینجانب واگذار شد از باب بررسی یک فروند مبحث عدالت ترمیمی در ایران و ایالات متحده که از سر لطف و محبت خاله جان ساناز جان قسمت مربوط به امریکا جور شد اما حالا ما روبرو شدیم با یک پروژه دویست صفحه ای که باید تا شنبه ترجمه بشه و یه تحقیق اضافه بشه به اضافه کارهای مربوط به بخش ایرانی تحقیق
اول زانوی غم به بغل گرفتیم و گفتیم نمی اییم چون ابدا بتونیم تا جمعه تمومش کنیم که دیروز ساناز جان پس از یک تماس تلفنی شروع نمودند به تهدید اینجانب که اگه نیای اله وبله و جیمبله
منم که ترسو پس شروع کردم به تند تند نوشتن قسمت ایران تا در عرض سه روز باقی مانده باقی ماجرا رو هم سرهم بیارم و به رفاقا وفادار بمانم
بعد از یک شبانه روز جان کندن بنده و تماس با مامان جان که من جمعه با رفقا راهی زنجان ام و اون بیچاره هم که از اولش همش مشوق من بود که آره برو یه هوایی هم تازه می کنی گفتم خب حالا که همه چی رو براه شده به بابا خان هم اعلام کنیم که راهی هستیم
حالا شوک ماجرا همین جاست که به آسودگی و این بار بدون هیچ صغرا و کبرا چیدنی گفت نه
گفتم چرا
گفت می خواین چهار تا دختر سوار ماشین شین برین وسط جاده که چند منه اونم توی این مملک خراب شده که معلوم نیست وسط جاده چی به سرتون بیارن
گفتم چیزی نمیشه بابا جان
گفت نه
اصلن راه نداره
چیزی نگفتم چون حوصله بحث و جدل نداشتم فقط موندم اگه توی این جزیره مزخرف نبودیم حتمن این جواب رو نمی شنیدم راست هم میگه وقتی دیروز توی ونک داشتن من و یه رفیق رو که سوار ماشین بودیم فقط به دلیل بد حجابی راننده یعنی دوستم می گرفتن اونم چه بد حجابی والله ما هر چی فکر کردیم نفهمیدیم کجای قضیه بد حجابی بود و ماشین رو می خواستن بخوابونن و من عین سگ ترسیده بودم با هزار جورتمسک به اهل بیت نجات پیدا کردیم تا قضیه به یه تذکر خاتمه یافت معلوم نیست که وسط جاده چی قراره بشه
حق داره
من نمی تونم براش دلیل بیارم چون باباخان ِ من ، نه به من نه به رفقام کوچکترین ایرادی نمی گیره و مشکلی باهاشون نداره اون از چیز دیگه ای می ترسه از مملکتی که امنیتتش از طریق حافظان امنیتش زیر سئوال رفته
پدر من، هم من هم رفقای ده ساله من رو می شناسه و چون میشناسه میترسه، میترسه از اینکه با آتیش باقی سوزونده بشیم
بهر حال ما که امروز پدرمون در اومد از بس نوشتیم تا بتونیم جمعه بریم، اگه می دونستیم که آخرش این میشه از هفت صبح تا نُه شب رو وقف نوشتن ِ بیهوده نمی کردیم
با این حال رفقا، نوشتم تا بگم که ما پایه بودیم اما شرایط نذاشت
سانازی، جان ِ من توی این مورد دیگه من بی تقصیرم چون همه تلاشم رو کردم دیگه الان در عوامل رافع مسوولیت کیفری گیر کردم
سر جدت نه ناراحت شو نه شروع به سخنرانی در باب انتقاد پدر بنده بکن
اگه هم کاری باهاش داری زنگ بزن به خودش بگو
این ادم همین مدلیه من کاریش نمی تونم بکنم خب در عین حال اصلن قادر نیستم بهش چیزی بگم چون اگه در مورد خودمون بود می تونستم دلیل وبرهان بیارم
اما مشکل اون، ما نیستیم، بدبینی او به این خراب شده است که دلش رضا نمیده ما با ماشین خودمون چهار تایی بریم جایی مثل زنجان، هر کی ندونه تو که می دونی من تا ونک هم میرم بابایی جان یک بار رو باید زنگ بزنه ببینه من هنوز زنده ام یا نه
خب خواستم این اعترافنامه رو اینجا داشته باشیم تا رفقا هم از دست ما کمتر ناراحت باشن
امیدوارم به هر سه تاتون خوش بگذره
خیلی دوستون دارم و باهاتون بیشتر از همه حال می کنم
ماچ ماچ تا بعد