Wednesday, July 21, 2010

ای ترس تنهایی من اینجا چراغی روشنه

از هفت دقیقه تا پاییز برگشته بودیم ، حالم خیلی خوب بود با مریم بودیم و مثل همیشه خل چل بازی هامون تا دم خونه ادامه داشت ، رسیدم خونه آرایشم رو پاک کردم و مسواکم رو زدم کرم ها مو زدم و روی تخت دراز کشیدم ، یهو انگار همه نبودنش ریخت توی دلم ، یهو یه چیزی داشت دلم رو چنگ میزد ،دیدم دیگه نفسم بالا نمی اد
چراغ رو خاموش کردم و سعی کردم بخوابم ساعت نزدیک یازده بود ، امید اس ام اس داد در مورد فیلم و حرفهای مربوط بهش ، به امید جواب دادم و گفتم می خوام برم بخوابم امید ، کاش خوابیده بودم کاش همون موقع که آخرین اس ام اس رو به امید دادم کپه مرگم رو می ذاشتم و میخوابیدم
یهو حالم بد شد انگار یه چیزی بهم میگفت دیگه بسته باید تموم شه رسمن ، اینجا بود که گوشی رو برداشتم چهار تا اس ام اس رو توی درفت گوشی نوشتم همشون این جمله رو می گفتن انگار که « دارم می رم ، دعا کن برنگردم » و تمام

بعد همه رو یکی یکی فرستادم و منتظر دلیوری هر چهار تاش موندم و بعد گوشی ام رو خاموش کردم
تا ساعت دو صبح من بودم و اشکهایی که آروم روی بالشتم میریختن
نمیدونم کی بیهوش شدم از بی خوابی
اما می دونم که شش صبح بیدار بودم با یه سردرد وحشتناک
.........................................................
من با خودم چرا این طوری تا می کنم نمی دونم
ساعت دوازده شب که اس ام اس ها دلیور شد من تردید نداشتم که صبح از خودم شاکی خواهم بود و بودم
شاید مریضم کرده تنهایی که واکنش هام قابل تحلیل برای خودم نیستن و تا این اندازه غید قابل کنترلم

امروز
من حالم خوب نیست ، حالم خوب نیست ،حالم خوب نیست و حالم اصلن خوب نیست
..........................................................
این جمله ها از صبح می ان و میرن و زمزمه های همه ی الان من اند
هر جا چراغی روشنه
از ترس تنها موندنه
ای ترس تنهایی من
اینجا چراغی روشنه
........................
اره من حالم بده اون قد که از صبح صدام رو کسی توی خونه نشنیده
...........................................
انگار قسمت من به اینه و جاده دلتنگی ای که توشم ته نداره و از بد بیاری من
تو با دلتنگی های من ، تو با این جاده هم دستی

1 comment:

زودياك said...

درود

انگار اين افسردگي تلخ مُصري شده واسه همه.. دلگير، غم زده.هوففف... اين شعر اميد هم كه تازه آپ كرده حكايت اين روزهاي لعنتيه(البته در خصوصي بودن شعر كه در مورد خودش ِ شكي نيست. روح حاكم بر حال و احوال رو ميگم) ..

نه حس زندگي هست و نه موندن...
7 دقيقه تا مرگ!