Wednesday, December 01, 2010

خودشیفتگی مرضی از نوع حاد و خطرناک

به به من اومدم اینجا بعد عمری ... نمی دونم واقعن چرا این قد این فضا برام غریبه شده با این حال این روزها به روتین بودن گذشته و هیچ واقعه ی هیجان انگیزی نیفتاده که اگه هم بیفته مطمئنن اینجا نباید خبرش رو داد وقتی که دیگه یه فضایی بر ات غریبه و نامحرمه چاره ای جز خود سانسوری نمی مونه ... من اصولن از قضاوت کردن و قضاوت شدن خوشم نمیاد مگه در مورد موضوع قضاوت اطلاعاتم مکفی باشه ... بگذریم
این روزها
کار می کنیم به صورت ممتد
..........
رساله دفاع نشده و حتی پیش دفاع هم نرفتیم هنوز
............
تولد مریم در نهایت ِ یک برنامه ی سوپرایز اجرا شد ، تقریبن همه چی همون طور که می خواستم پیش رفت و قیافه مریم توی اون لحظه کلی دیدنی بود
.............
در یک حرکت هیجان انگیز البته ، رفتم آتلیه ی امید عزیزم و چندین تا عکس مدلینگ گرفتم که هفته پیش بالاخره عکسها با کلی ذوق به دستم رسید ، حسابی این یه هفته ذوق مرگ بودیم بازم ممنون از امید و البته زحمت خانم عکاس
................
در عرض یه هفته سه تا جنس مذکر رو که فکر می کردن خیلی انسانهای توپی اند و بهتر از اونا هیشکی نیست و همه جماعت نسوان براشون می میرن درست توی لحظه ای برای همیشه کوبوندم توی دیفال که تا همین الان فک کنم گیج اند که آخه چرا ...نه ...ولی حالی داد ها
فک کن آدمی رو که مدت طولانی با هر سازی اش برقصی و کوتاه بیای تا برسی به سطح توقعاتش و اون مدام این سطح رو بالاتر ببره تا کی قابل تحمل می تونه باشه ، دیگه حس کردم ظرفیتم تموم شده خیلی راحت یه روز آفتابی بلند شدم گفتم با همه حسی که بهت داشتم و حالا با واکنشهای تو در ظرف این یه سال و اندی دیگه ندارمشون ، دیگه تلفن هات رو جواب نمیدم و ندادم
خودش دوزاری اش افتاد که بعله این حنا اون حنای سابق نیست دو تا اس ام اس داد جهت تحریک من به سیاق سابق و لی باز هم واکنشی از من ِ سنگ شده ندید و بعد تمام ... حالم خوب شد ، من تمومش کردم بهترین راه رو برای این جریان انتخاب کرده بودم یه شروع موقت چند ماهه و با هدف اینکه ببینم چقدر آدم شده دیدم نشده و درست توی لحظه ای که فکر می کرد رابطه توی اوجه ( البته اوج توی سطحی که اون تعریف می کنه ها ) تمومش کردم

دومی رو که فک می کرد خیلی باحاله و زرنگه و می تونه بعد یه مدت طولانی بیاد و با چهار تا ژست س ک س ی و چهار تا قربون صدقه ی تابلو و یه رُزِ دزدیده شده از دم یه گل فروشی برای پر کردن اوقات فراغتش دوباره شروع کنه درنهایت خنده و شوخی درست توی لحظه ای که فک می کرد الانه که به خواهش هاش بگم اره گفتم عزیزم جاست فرندز و همین
و گفت اُکی و دیگه خبری ازش نشد

سومی رو هم که بعد مدتها حرکت در مسیر اسلوموشن تازه یادش افتاده باید برای رابطه تکاپو کنه درست توی لحظه ای که حالا اون رابطه رو فقط از سر کنجکاوی و ولع برای به دست آوردن لقمه ای که همیشه از دور بهش نگاه کرده و هیچ وقت بهش حتی نزدیک نشده ، می خواد ، اما اسمش رو گذاشته علاقه ، تموم کردم چون اون روزهایی که من رابطه رو می خواستم خبری از خواستن متقابل نبود حالا متاسفانه من نمی خوام و اصلن به چشم یه آدمی که بتونه پارتنر باشه نگاه نمی کنم حتی از جاست فرندز هم در این مورد خبری نیست

اره خواستم بدونید که این روزها بی اتفاق هم نبود و یه سری آدم رو کله پا کردم ، حالم هم خوبه چون دیگه وقتش بود که تمومش کنم این حال تهوع آمیزی رو که خودم برای خودم ساخته بودم ولی نتیجه ی مسخره ای گرفتم ؛ تا با خلوص نیت و تمام وجودت یه رابطه ای رو می خوای طرف ات پس ات میزنه و درست توی لحظه ای که با تمام وجود نه از سر ناز و قهر تصمیم قاطع میگیری برای کات شدن حالا تقلاشون رو میبینی برای خواستنت
اما من توی هر رابطه ای وقتی ارضای عاطفی نشم دیگه فاتحه رابطه برام خوندس ... و این اتفاقی بود که افتاد در مورد شین عزیز و بقیه خدا رو شکر حالا اون ام پی تیری ِسلکشن واقعن شده برام در حد لذت از صدای خواننده و ترانه ی ترانه سرا بدون هیچ بک گرانده آزار دهنده ای
...................................................
شهلا جاهد هم بعد هشت سال اعدام شد
اینکه این پرونده ی لوس و الکی طولانی شده ، تموم شد خیلی خوبه
در مورد نوع حکم اصلن کاری ندارم اما خنده ام میگیره که یه مجموعه هشت ساله نتونست درست و درمون بگه طرف قاتل بود یا نبود البته به نظرم بود و این فیلم فقط طولانی شد و سوژه شد به خاطر اینکه اسم یه فوتبالست اون پشت بود
..................................................
توی آکادمی گوگوش بدون تردید سروش میبره اما دوست نداشتم سارا حذف شه و البته من مجری برنامه رهای عزیزم رو بیشتر از همشون دوست دارم چی کار کنم خب خوبه خیلی
...................................................
توی قهوه تلخ عاشقه این شخصیت جدید هادی کاظمی ام با این ادای مارلون براندو در آوردنش کشته من رو
...................................................
سینما مدتهاست نرفتم خب پای سینما ندارم مریم هم که تنهایی با دوستاش میره و ما تنها ماندیم بی سینما
.................................................
تهران هی تعطیل می شه و چون واحدهایی که من درس می دم خارج از تهرانه در کمال تاسف من تعطیل نمی شوی ام ( به شیوه ی قهوه تلخی بود فعل جمله البته )
................................................
اساتید دانشگاه ترور شدند
..............................................
بابا که چهارده تا عکسی رو که امید برام همه رو توی سایزهای مختلف روی شاسی کشیده ، دیده می گه اینم یک نوع خودشیفتگی مرضی از نوع حاد و خطرناک
می خندم و میگم خوب می شم نگران نباش
...............................................
دلم از این بوت جدید ها می خواد که هی توی پیج چهره کتابم پیداشون می کنم و شرشون می کنم ، به زودی میخرم
...............................................
بسته دیگه نه از همه جا گفتم که نگید نگفت
ایشالله تا صد سال دیگه فعلن ...

Sunday, November 07, 2010

تکراری نمی خوام بنویسم

مدها ست ننوشتم ... باعث شد بعضی از رفقا فکر کنند که قهر کردم با نوشتن یا قهرکردم با جزیره یا اینکه وقتی پر از غمم می نویسم و پس این روزها حتمن خیلی خوبم که ننوشتم یا بر عکس ... اما نمی نویسم چون حوصله ی حرفهای تکراری خودم رو هم دیگه ندارم اگه قرار بر نوشتن باشه باید همونهایی رو بگم که همه این یه سال آخر گفتم و قلمی کردم اینکه روزها ی خوبی نیست اینکه برای من بودن و نبودن آدمها مترادف شده است این که من حوصله زندگی روتین رو ندارم اما دارم سعی می کنم بهش عادت کنم
این روزها تنها نبودم اتفاقن خیلی شلوغ بود دنیای من، با آدمهای مختلف که همگی برای من فقط رهگذر بودن خواستن بمونن اما نخواستم که بمونن نتیجه این شد که من با همه شعار هایی که می دم نمی تونم خلاف جهت مولفه های خودم حرکت کنم اول فک کردم میشه اما نشد خیلی سعی کردم تا کنار بیام با مولفه های جدید اما خب طبیعیه نشد
چون من تغییر رو بلد نیستم حداقل توی این جنبه زندگی
....................................
امروز دانشگاه ام بعد یه ماه فرصت کردم بیام و دنبال کارهای پیش دفاع باشم که فعلن روی هواست این استاد راهنمای ما هم شده دردسر تازه ما
....................................
این روزها می خوام یه اعتراف کنم یادتونه یه روز می گفتم دایناسورهای زندگی من و امثال من جماعت بلاتکلیفن اما الان حرفم رو با کمال شجاعت عوض می کنم و می گم این ماها هم هستیم که جماعت بلاتکیلفیم یعنی یه جورایی ما نباید با این مدل موجودات بُر بخوریم که وقتی این اتفاق می افته همه معادلاتمون بهم میریزه هم معادلات ما هم معادلات اونا .... و اینجاست که هر کدوم فکر می کنیم اون یکی ایراد داره .... نه واقعن این طور نیست مشکل اینه که ما این مدل آقایون رو که از نظر شخصیت اجتماعی خیلی خوبن قبول داریم اما وقتی از رابطه اجتماعی می کشیم توی رابطه ی خصوصی باهاشون یهو دچار شوک میشیم که نه چرا این طوری شد از این ویترین این عمق شخصیتی انتظار نمی رفت.... از اون طرف آقایونی که عمق شخصیتی و روابط خصوصی مطابق میل ما شاید داشته باشن از نظر اجتماعی مورد تایید ما نیستن و این طوری میشه که ما با اونا هم اصلن به هیچ نتیجه ای نمی رسیم ... پس ما هم یه جورایی بلاتکلیفیم ... خب ایرادی یه که توی امثال من و مریم گلیه و ساناز و امثال ما وجود داره و ما همگی این رو تا حدودی قبول داریم که یه چیزهایی توی ما و باید و نباید هایی که برای خودمون ساختیم باید عوض شه ، کار آسونی هم نیست ها عوض کردنش اما باید درستش کنیم و گرنه مدام می افتیم توی رابطه هایی که ازشون راضی نیستیم و اصل لذت توشون زیر سئوال میره
.........................................
تولد مریم جونم در 29 آبان ماه برگذار می گردد این یه فراخوانه به خودش هم کاری نداشته باشید این روزها قاطی کرده چرت و پرت میگه که می خواد تارک دنیا بشه هرکی می خواد بیاد با اینجانب هماهنگ کنه بعله مریم خانوم این طوریاست
...............................
و دیگر اینکه زندگی همچنان ادامه دارد

Sunday, October 17, 2010

نوستالژی و درد مشترک

این روزها ، روزهای پیدا کردن رفقای دوران دبیرستان و راهنمایی و دبستان است همه از «چهره کتاب » پیدا یمان می کنند و بلافاصله شماره ای رد و بدل میشود اگر که در این مرز و بوم باشند ، قراری و دیداری بعد از سالهای سال زنده میشود ، همه عوض شده اند چهره ها پخته شده و روحیه ها متفاوت
دیگر خبری از آن روزهای سادگی کودکی نیست
خیلی ها حالا مادرند و کودکی دارند که به آن دلبسته اند و امیدوار ، خیلی ها تحصیلات و موقعیت اجتماعی خوب و خیلی ها پر از درد و غصه اند
اما همه درد مشترک دارند ؛ درد نارضایتی ، هرکسی در هر موقعیتی انگار شاد نیست انگار همه با هم این درد مشترک را به دوش میکشیم بی آنکه بدانیم بعد از این همه سال پر از حرفهای تازه ایم اما به جای قرقره خاطره ها ، ترجیح به درد دل میدهیم انگار با این که سالهاست هم را ندیده ایم با هم آشناییم آنقدر که سریع اعتماد می کنیم و درد دل ، بی شرمساری و بی توجه به اینکه شاید غریبه باشیم ، به هم اعتماد می کنیم حتی بیشتر ازاعتماد به دوستان فابریک امروزی مان ، بهشان اعتماد می کنیم و سفره دل را باز
....................................................
حالا که هستی ... بودنت عین نبودنت است اما چقدر تحمل این نبودن برایم آسان تر شده ..... شاید چون منطق ام را بر احساسم پیروز کرده ام نه ؟ باید همین باشد که دیگر شنیدن نان استاپ سی دی ام پی تری ِ فیورت آن روزهایم بی آلرژی جلو میرود ... من همین را از خدایم خواسته بودم و حالا وقت سپاس برای اجابت دعایم است
.....................................................
وقتی گمشده ی هم نباشیم کنار هم نمی مانیم این اصل زندگی است و اجتناب ناپذیر

Wednesday, October 06, 2010

فراموشی

نمی نویسم و نمی دونم چرایی اش رو ، این روزها همه چی یه کم عوض شده برای من ، دارم به نتایج خوبی میرسم در مورد این که خیلی ها لیاقت خیلی چیزها رو ندارن و خوشحالم که خدا این رو بهم ثابت کرده اونم نرم و بدون درد و خونریزی داره بهم ثابت می کنه انگاری دیر فهمیدم که باید با آدمها بازی کنم همون طور که با هام بازی کردن ... میدونی می خوام بد باشم البته نه به زعم شما ... به زعم شما این یعنی سیاست یعنی توانایی برای مَنیج کردن زندگی و روابط اجتماعی با بقیه ... اره من می خوام از اینا داشته باشم دارم تلاشم رو می کنم که یاد بگیرم سرتون رو کلاه بذارم اون طوری که گذاشتید و گفتید تا طرف متوجه نشه که ایرادی نداره تا زمانیکه طرف فک می کنه همه چی مرتبه بذار فک کنه من میخوام این توانایی هام رو بالا ببرم ، می تونم ؟ خودم که می گم نه اما باید ترای اش کرد نه ؟ شاید شد ... نباید این طوری میشد اما انگاری تا به رنگ جماعت نشی نفس کشیدن آسون نیست
.......................................
فک کن استاده توی کلاس بگه بچه ها قانون هاتون رو در آرید تا دوستتون بخونه ، بعد هیشکی این کارو نکنه بعد استاده قاطی کنه با صدای بلند و جدی بگه خب حالا همگی در آرید تا شروع کنیم !!!!!!!!!بعد از ته کلاس یه عده در حال خنده دارن کبود می شن و استاده همچنان با تحکم : « در آوردید ؟ » ... خیلی طبیعیه این وقایع ناخواسته خب
.........................................
راستی یادمان هست عاشقی ، محبت و دوست داشتن چه رنگی بود ، نه یادتان نیست ولی خدا ازتان نگذرد که دارید کاری می کنید که من هم فراموش کنم

Saturday, September 25, 2010

موزیک متن دنیای این روزهای من

دنیای این روزهای من خوشرنگ نیست اما خوب یا بد زندگی ادامه دارد
.........................
فک کن سلکشن گوشی ات به ترتیب اینها باشه و تو یه دم و نان استاپ گوششون کنی
گوگوش - ماه پیشونی
فریدون فروغی - تن تو
احسان خواجه امیری - تب تلخ
شادمهر عقیلی - سبب
داریوش - سراب رد پای تو
هاتف - روز بعد از رفتن تو
سیاوش قمیشی - تو بارون که رفتی
اندی- سرسپرده
مرجان - قصه خواب
رضا یزدانی - شمال
سیاوش قمیشی - فصل پاییزی من
هلن - وقتی تو نباشی
داریوش - من از تو
ستار - دلتنگی
رضا شیری - بزن زیر گریه
گوگوش - شب بی من بودنت خوش
شادمهر عقیلی - عادت
گوگوش - کوه
حسین بختیاری - نه دیگه این واسه ما دل نمیشه
اندی - دلتنگی
محسن نامجو - کاروان
ابی - نوازش
شهیار قنبری - دوستم داشته باش
شادمهر عقیلی - تقدیر
گوگوش - غریبه آشنا
هلن - تردید
شهرزاد سپانلو و فرامرز اصلانی - ما
اندی - قصر کاغذی
شاهکار بینش پژوه - کنارم بخواب
بنیامین - عاشقم کن
امید - اگر مانده بودی
سیاوش قمیشی - بی تو
مهرنوش - چشمات
زیبا شیرازی - کاش دنیا مال من بود

شما اگه بودید حالتون خوب بود ؟ من این سلشکن رو بی نهایت دوست دارم البته این بخشی از سلکشن ِ فعلن چهل تایی منه که اصلش توی کامپیوتره و قسمتی از به قول مریم داغان کننده هاش توی گوشی ام
، جمع کردن اینها برای من کار یکی دو روز نبوده یه قسمت اعظم این آهنگها متعلق به گوگوش و داریوش و قمیشی و اندی ( البته فقط اسلوهاش ) و زیبا شیرازیه ، هر چند بعضی آهنگها جدیدن اما قدیمی هاشم جزو بهترین فیوریت های منن ! با اونها روزها و روزها خاطره دارم و بدبختانه هر کدوم برای من هجوم خاطره است هرچی هست ، هست دیگه و دنیای این روزهای من این موزیک متنشه
موزیکی که زیاد هم حال خوبی نمیده اما من رو خوب می کنه برای همون چند ساعت که فرصت زندگی کردن رو پیدا می کنم

Friday, September 17, 2010

این همه بوی خاطره باز

قرار بود روزه باشم ، روزه ی سکوت
اما این روزها هاج و واج موندم از همه چیزهایی که می شنوم و مبینیم از اطراف ام

بعد کم کم فک می کنم به این که من حتمن از کره ای دیگه اومدم که نمی تونم با این همه احساسات تازه شما کنار بیام
من واقعن یه سئوالی برام پیش اومده اونم این که
آدمهای متعادل کجا هستن ؟؟ شما نمی دونین چرا همه افتادن به ورطه ی افراط و تفریط ؟؟ یا پرت و داغونن از نحوه زندگی کردن و در مرگ تدریجی توی یه زندگی روزمره موندن و حتی بلد نیستن احساساتشون رو بروز بدن یا از اون ور بوم افتادن و دارن غرق می شن توی کثافتی که خودشون ساختن و اسمش رو گذاشتن خوشی های زندگی

آدمهای متعادل کجان تو رو خدا به من نشونشون بدین
..............................................................

این هوای نرسیده به پاییز ، این خنکای خوشگله روزهای آخر شهریور ، این بوی عطر کوکوشنل ام روی لباسهایم در این بعد ازظهرهای خنک همه من رو پرت می کنه به همین روزها همین ساعتها همین عطرهای خوش تویِ یک سال قبل ، هنوز هشتم مهر ماه نشده بود که من به ایمیلهای هر روزه عادت کرده بودم ، هنوز هشتم مهرماه نشده بود که من حتی فکر نمی کردم راهی که میرم مرا یک سال بعد به جایی میرسونه که هر روز با خودم زمزمه کنم « به سمت تو سرازیرم همیشه ، به سمت تو سرازیرم همیشه ، به سمت تو سرازیرم همیشه »
.............................................................
من این روزها از روزه سکوتم در آمدم چون به هفته آخر شهریور نزدیکم به هشتم مهر ماه ساعت هشت شب ، به دوشنبه ی بعد از آن توی یه ظهر پاییزی دم سر در اصلی دانشگاه ، به اون خنده های دخترونه ی پر از شیطنت ِ من و مریم وقتی روی نیمکت های فضای سبز دانشگاه منتظر نشسته بودیم و به ساعت نگاه می کردیم
برای من این روزها ، بوی دلتنگی بوی پاییز است ، بوی این خنکای آخرین هفته شهریور، بوی گرم کوکوشنل است که روی شال قهوه ای ام هنوز مانده ، بدجوری هم مانده
.............................................................
من خوبم با یه دنیا خواب و خیال هر روزه
..............................................................
بیا این بار اشتباهی نکنیم به این بزرگی که حتی خودمان هم از تعجب بمانیم

Sunday, September 05, 2010

روزه سکوت من

دارم روی دور باطل می چرخم

این حال خودم را دوست ندارم

شاید یه چند وقت روزه ی سکوتم طولانی تر شود

این روزها به یک گوش شنوا ، یک دست نوازش گرِ مهربان ، لبهایی که راست بگویند و لبخندهایشان برای من باشند و قلبی نیاز دارم که برای من هم گاهی بتپد

و چون اینها کمیاب شده اند ، حداقل برای جسم و دل و روح بی نوای من و چون دیگر هیچ کسی انگاربه آنهایی که گفتم به چشم یک نیاز نگاه نمی کند و برای همه ، اینها یعنی آمالهای ایده آل یعنی توقعات بی جا ، پس من روزه ی سکوتم را تا لحظه هایی طولانی نمی شکنم

زندگی دیگر برای من فقط رساله ، دانشگاه ، کار، وبلاگها ، گودر، ف ی س ب و ک ، جوامع مجازی درپیت دیگر ، پول در آوردن ، شاپینگ های ماهانه وفصلانه ، رستوران های تاپ و کافه نشینی های طولانی ، گدرینگ های ماهانه ، سینما و فیلم و مجله و ساعتها گوش و دل و اشک سپردن به ترانه های فیوریت و یا این ور و آن ور هرز چرخیدن های سرخوشانه نیست ، من مدتهاست از این همه زندگی ارضا شده ام ، زندگی حتی برایم روابط سطحی بیزنس مآب این روزها هم نیست از اینها هم خسته شده ام ، زندگی برای من همان دستها و لبها و گوشی است که حرفش را زدم
من پر از این خلاء ام
و با سکوت مانده ام
چون حتی نمی دانم به کی و به کجا باید فغان اعتراض سر دهم
پس من ساکتم همین

Monday, August 30, 2010

قبر بی میت

قرار است عید فطر سه روز تعطیل شود
.......................................
قرار است مردها راحت تر بتوانند زنهای بیشتر بگیرند : دائمی و قانونی و رسمی حتی بدون نیاز به اجازه همسر اول
........................................
قرار است برای مهریه سقف تعیین شود و از آن بالاتر مشمول مالیات گردد
.........................................
قرار های دیگری هم هست که همه با خبریم
.......................................
اما قرار است که زندگی شیرین شود و هر روز «همه چی آرومه » ی طالب زاده خوراکمان شود
.........................................
وقتی نوشتم : « اونی که رفتن رو باور نداره اگه مرد سفر باشه نمیره » منظورم خودم بود نه تو اما تو مثل همیشه اون رو متلک من شنیدی به خودت و بعد مردونگی ات رو ثابت کردی یا باورت رو به رفتن ، که واکنش ات اون اندازه شگفت آور بود
........................................
من این روزها کمتر گرفتارنوستالژی می شدم اما نباید انبار خاطره های مرا انگولک کنی ، گفته بودم مرا به خودم بسپار ، شاید البته این مدلی رهایی آسان تر شود ، هرچند که مدتهاست تمام شده ای ،اما این ذره های آخر مانده که من را گرفتار می کنند ، از آنها هم رها می شوم ، می دانی دوست دارم هر آدمی که می رود خوبی هایش بیشتر از بدی هایش باشد تا همیشه یادش بماند برای همه ، ولی وقتی اونی که رفته بدی هایش سنگین تر می شود ، برای همیشه فراموش کردنش آسان می شود و انگار تو دومی شده ه ای از بد روزگار، حیف که تا همین سه روز پیش فکر می کردم اولی هستی
....................................
این قلمی ها بر روی این جزیره یواشکی شده اند هذیانهای مغشوش من که مخاطب خاص دارند اما مخاطب خاص اش هرگز این نامه ها به دستش نمی رسد ، عین نامه های بی نشانی یا نامه هایی که هرگز پست نمی شوند یا اشتباهی به در خانه دیگری می روند و من انگا رمی نویسم تا تخلیه شوم فقط
.....................................
می دانم این قبر که من بر سرش یک ماهی است گریه کرده ام خالی است و بی میت اما صبوری که کنم چند روز دیگر از چهل در می آیم و بعد هم باید دیگر به قبرستان نیایم همان سالی یک بار، پنجشنبه دم عید ،کافی است برای قرقره ی خاطرات محو ما

Saturday, August 28, 2010

درکه ی مصور

درکه جای خوبی است که آدمها در آنجا غذا می خورند ، اینقد می خورند تا می ترکند
.............................
بعد از اینکه از اول ماه رمضون تا همین دو روز پیش سعی می کردیم دوستان رو هماهنگ کنیم برای افطاری در درکه و هر کی واسه خودش بهونه ای داشت برای نیومدن ، آخر زدم به سیم آخر گفتم من جمعه می رم درکه هر کی می آد پاشه بیاد که رسیدیم به ساناز و مریم که البته مریم تا دقیقه نود قرار نبود بیاد اما بالاخره با پیچاندن مهمانان موفق شد که با ما باشه
این یه گزارشه تصویریه واسه درج در جریده تاریخ ِ رفاقت های این روزهای ما که سالهاست هست و می دانم که خواهد ماند ، اگر خدا بخواهد

این عکس چایی ها رو میبینید ، من و مریم قرار شد غضنفر و بهاره رو یه جایی پارک کنیم اونجا بود که نگهبان یه کوچه ای کلن رفت توی نخ ما و گیر داد که پاشین بیایین اینجا پارک کنین من مراقب اسباتونم اساسی ، گفتیم باشه تا وقتی که منتظر رسیدن ساناز بودیم تمام خدمات دنیا رو به ما انجام داد از جمله این که وسط ماه رمضون ساعت هفت بعد از ظهر توی روز روشن برداشت دو تا چایی به چه گندگی وسط خیایون داده دست ما ، نمی گه ما دقیقن اینها رو کجای دلمون باید بذاریم
بعد هم واسه اینکه ذهینت جرم شناسانمون مدتهاست اعتماد رو در ما نابود کرده و از نظر ما همه مجرم اند مگه خلافش ثابت شه پس تصمیم گرفتیم چایی ها رو منهدم کنیم گفتیم شاید طرف توی روز روشن قصد سویی داشته باشه پس چون دقیقن اون ور داشت بر و بر ما رو نگاه می کرد برداشتیم چایی ها رو خالی کردیم توی بطری آب ماشین مریم ، که قیافه اش شد شبیه مسکرات حرومی
بعد هم که ما بودیم و آش و حلیم و چایی و شیشلیک و البته گربه ها که کلن ساناز مثل همیشه با هاشون یه عالمه تعامل برقرار کرد و بعد فک کن با همون دستهای گربه ای ، دستاش رو تا آرنج فرو کرد توی کاسه شاتوت ها و بعد ما اون شاتوت ها رو خوردیم الان نمی دانم چه می شود ؟ اما من یا مریم بزودی صدای پیشی میدیم می گی نه صبرکن تا ببنیی یعنی بشنوی البته
اینم ما در حال تبدیل شدن به پیشی

این خوردنهای مداوم نتیجه اش این شد که امروز من نرفتم دانشگاه چون تا صبح دلم درد می کرد و صبح نا نداشتم از جام برخیزم
در پایان ساناز یک قطعنامه صادر کرد با تعیین یک دد لاین بسیار دوست داشتنی جهت اجرای آن قطعنامه
و مریم دو تا ت ح ری م نامه صادر کرد که اصلن دوست داشتنی نبود و با اکثریت آرائ حاضرین در جلسه بد جوری رد شد
یه تصادفی هم داشتیم که مریم با یک سینه ستبر انجام داد و البته می تونست بسیار خجسته و مبارک باشه یعنی اگه می شد دیگه مریم اون ت ح ر ی م رو که صادر نمی کرد

در تختهای مجاور تا دلتان بخواهد خانواده های بسایر محترم ایرانی با همسرانشون و کودکان نازشون تصمیم گرفته بودن بیارن بچه ها رو درکه یه هوایی بخورن
بعد هم صاف برداشته بودنشون آورده بودنشون همون باغچه کذایی که ما رفته بودیم و دقیقن هم بغل دل ما و توی دهن ما ، یعنی مدیونی فک کنی ما توی فضای غیر خانوادگی بودیم همه چی آروم بود و ما سعی می کردیم به روی این خانواده ها کلی لبخند حواله کنیم

تازه روبه رویی ما که اصلن نابود بود زن بدبخت اش رو برداشته آورده درکه بعد سه متر ازش فاصله گرفته و نگاش که نمی کنه هیچ بر بر داره ما رو تماشا می کنه بی ... ولش کن با ادب باشم بذار

در ادامه درست لحظه ای که تصمیم به خروج گرفتیم
بعده یک ساعت و نیم خوردن ، درو دافهایی از جنس ذکور و اناث تشریف میارن و اونم دقیقن تخت بغل ما رو سلکت می کنن برای جلوس
ولی خب دیگه نمی تونستیم ادامه بدیم نه اینکه جای خوردن نداشته باشیم ها دیگه پول هم نداشتیم کلن ، آره در این هنگام ما با دیدن در و داف های کذایی تصمیم گرفتیم زوکی بریم لالا کنیم توی خونمون که ما کلن کودکان پاستوریزه ای می باشیم و هرکسی را بهر کاری ساختن آقا جان

و بعد هم اینکه همین من بودم و شیشه های آب یخ که تا صبح خالی شدن از بس آب کشید این شیشلیکه

اینم از مراسم پر فیض افطاری امسال



Monday, August 23, 2010

اگر که اشتباه بود

طرف برگشته به یارو گفته : بی پدر مادر من تو رو به نوکری خونمون هم قبول ندارم ، ای خاک بر اون سرت مرتیکه ی بی ریخت ، کارمند دون پایه ی بیچاره ی کچل ِ لاغر ، من حالم ازت بهم میخوره از اولش هم از سر ترحم اومدم باهات....با یه عالمه حرف زیبای دیگه
بعد می گه خب حالا چرا رفته من دارم غصه می خورم تنها شدم
می خواستم بگم قربون اون شکل ماه ات برم تو کلن توی فاز نیستی ها
، می خواستی بمونه نکنه
ما هر روز قربون صدقه ی طرف می رفتیم و روزی سه وعده : صبح و ظهر و شوم می گفتیم الهی من قربونت برم ،هی اس ام اس عاجقونه پرت میکردیم سمتش و هر دو ساعت یه بار دلمون براش تنگ میشد و کلن تو فاز نرو من بی تو میمیرم بودیم و اینجا واستادیم الان ، اون وقت تو چی میگی دقیقن ، خوبی اصلن
می گه نه شما اشتباه می کردید
میگم آره نه به اون شوری شور نه به این بی نمکی
من قلق اش رو از دست داده بودم ، فک می کردم صداقت و دلپاکی همون قلق ِ ، نگو نه بابا احترام زیادی و محبت در حد تهوع هم اشتباه بوده
عیب نداره درست میشه یاد میگیریم که توی رابطه نباید وا داد
همون اندازه که نباید فک کرد عشق ورزیدن مایه ی پرروییه
هر دو رو باید کنار هم داشت ، باید ترای کرد این بار یک راه متعادل رو
آره شاید هنوزم دیر نیست
........................................................
کی ماه رمضون تموم می شه من دارم می ترکم از بس خوردم
نمی دونم چرا ماه رمضون اشتهای من بیشتر باز می شه
وای دلم یه چیز خوشمزه می خواد همین الان
این روزهای ما شده خوردن و خوابیدن و خوندن این صرف ِ حرف خ داره هی تداوم می یابد ، باید یه کاری کنم
.......................................................
دارم بهش خبر می دم که فلانی داره می ره خواستگاریه سین ، می گه چند وقته باهم دوستن می گم دو ماه می گه خیلی زود نیست، می گم شاید ، میگه نه حتمن قضیه بو داره می گم خب دفعه پیش هم گفتی چرا فلانی با فلانی که با هم ده سال دوست بودن اینقد دیر رفت خواستگاریش ، اونجا هم که گفتی قضیه بوداره ، الان میشه تز ت رو درست و حسابی تفهیم کنی من که نمی فهمم ، بابا هر مدلی اش رو برات تعریف می کنیم می گه پسره یه عیبی داره
می گه خب اینها همه آنرمالن ، آدم باید با یکی دوست باشه شده صد سال ، بعد این وسط هم هر کی اومد بره ازدواج کنه ازدواج با دوستی فرق می کنه دو تا مساله جداست نباید با هم قاطی اش کرد
نگاهش می کنم می گم نه ما حرف هم رو نمی فهمیم بی خیال بیا بحث نکنیم ببینیم تو با کی و چه جوری ازدواج میکنی دختر خوب
اما تزت همین تز دهه ی هشتاده ، تزی که من نمی فهممش
توی دنیای من شوهر همونیه که یه مدت طولانی هم باهات رَفیق و همراه بوده همین
....................................................
فک می کنید کی من میام و می نویسم که تزم رو دفاع کردم و رسمن دکترای کذایی رو گرفتم
نه واقعن چرا این قد تنبلم من
اَه باید خودم رو خودکشی کنم همین الان که دارم می ترکم از خوردن و خوندن و خوابیدن
.........................................
و
اگر که اشتباه بود
چه خوب بود اشتباه
اگر که کوره راه بود
چه امن بود کوره راه



Thursday, August 19, 2010

خدا ما رو واسه هم نمی خواست

این عزاداری بد نبود ، نشسن سرِ یه جنازه باید حال خوب تری داشته باشه ، جنازه ها بر نمی گردند !نه بر نمی گردند ! تازه اگه هم برگردند خیلی بده آدم با یه جنازه نشست و برخاست کنه مردم چی می گن؟ می گن طرف داره با روح میره و میاد طرف قاطی کرده و از این اراجیف پشت سرت راه می اندازن دیگه
نه بهتره آدم فقط هر شب جمعه با یه عالمه خاطره بره سر قبر ، بره و فک کنه که چه خوب بودیم یادش بخیر خدا بیامرزتش و بعد سَبُک و خالی برگرده به هر فضایی که زندگی توش جریان داره
خوب یا بد زندگی همین ریختیه مضحک و مسخره و کذایی
فقط فرقش اینه که می گن خاک سرده و فراموشی زود اتفاق می افته ولی من تو رو به هیچ خاکی نسپردم هیچ خاکی
.................................................
من آدم رابطه های ام پی تری نیستم ، من آدم رفاقت های طولانی ام رابطه ای که نرم نرم شروع شه و به تمام اجزای روح ام نفوذ کنه و بعد هم دیگه بیرون نره واسه همینه که زندگی ام هیچ وقت شلوغ نبوده و عین خیابون یک طرفه ای نکردمش که همه بیان و برن ، اینجاست که تنهایی هام طولانی تره
برام جالبه که هستن آدمکهایی که این مدلی زندگی می کنن ، ام پی تری ، امروز سلام و فردا ...، بماند نگیم راحت تریم فقط دنیای همه گیج کننده شده همه همه رو با هم اشتباه میگیرن میان و فک میکنن همرنگ شونی و وقتی نیستی می شی مریم مقدس می شی اُمُل و می شی آدمی که امروزی نیست
باشه ، شما خوبید که امروزی موندی
.....................................................
این سریال آبکی ِ جراحت خنده ام می اندازه
توی پست مریم هم نوشتم که چه جوری می شه که دختری از یه خانواده ی سنتی حاضر بشه با یه ص ی غ ه ی محرمیت کذایی ِ شفاهی که جایی هم ثبت نمیشه بره با مَرده بخوابه بعد در حدی هم که حامله بشه
نه به خدا جُکه
اصلن دختری از این مدل خانواده که این اندازه سُنتیه که دارن خودشون رو می کُشن تا یه جوری این مثلن اَنگ رو پاک کنن ، بعد حاضر میشه رابطه ی ج ن س ی اش تا این حد کامل باشه ، اصلن بگیم اُکی تو با این کلاه ش ر ع ی رفتی توی رابطه و خیالت راحت شد که آره دیگه مَحرم ایم و وای که چقد همه چی آرومه و ما چقد خوشبختیم ، بعد دو تا دختر و پسر امروزی نمی تونن این رابطه رو کنترل کنن؟ باید حامله شه دختره؟ یعنی از پشت کوه اومدن یا بی سوادن یا احمق اند اونم اونا که خب براشون رابطه خارج از چهارچوبه شرعیه
و جالبه که هیچ کسی هم از این محرمیت خبری نداشته جز والدین و اینا این قد دل خجسته بودن ، می دونی چی برام جالبه اینکه من نمی فهمم اگه از نظر شرعی ایرادی نبوده به رابطه ، پس چرا حرف مردم اینقد مهمه یعنی نویسنده خودش هم داره توی پارادوکس مذهب و عرف جامعه گیج می زنه

بعد از اون طرف نگاه کنید اگه قسمت اجرا شدن ص ی غ ه ی مَحرمیت رو از این رابطه بگیریم در واقع اینا دوتا آدم اند که فقط با اطلاع والدین قرار ازدواج داشتن ( مثل خیلی از دختر پسرهای دور و برمون ) حالا اگه با هم می خوابیدن و دختره حامله می شد دختره می شد دخترِ بد ، دختر ه ر ز ه و ف ا ح ش ه چرا ؟ چون از نظر جامعه سنتی تن به رابطه داده بود ه ، اما همین ص ی غ ه مشکل رو حل کرده الان ، ولی بازم به نحو شخصی مشکل حل شده ، چون حرف مردم چی میشه؟ اینا دارن خودشون رو الان برای حرف مردم می کُشن دیگه ، خب پس اگه حرف مردم مهم اند پس این ص ی غ ه ی شفاهی فقط برای محرمیت بوده و بس در حد سلاملیک نه رابطه ج ن س ی و باید از اساس رفت سراغ یه ازدواج رسمی و این محرمیتها نباید پیشنهاد شن
چون می تونن درد سر ساز بشن عین داستان ، خب الان پیام سریال آخرش چیه نمی فهمیم ما این ها خوبه یا بده

نویسنده گیجه اومده یه معضلی رو مطرح کنه اما یه جور ناجور گفته طوریکه هر کسی می تونه مدل خودش اون رو تفسیر کنه ، حتمن خوبه ولی باید زود زود به ازدواج ختم شه حرف سریال حتمن همینه دیگه
.................................................
و بعد هم این که :
خدا ما رو واسه هم نمی خواست
فقط خواست نیمه مون رو دیده باشیم
تو می دونی چقد دلگیره این عشق
داره رو دست ما میمیره این عشق

Monday, August 16, 2010

هیجان انگیزها


دیدن تصویر
دیدن تصویر
دیدن تصویر
دیدن تصویر
هیجان انگیز بودن نه ؟؟ الان یه هفته ای است دارم با این هیجان اگیزها زندگی میکنم هدیه یه بنده خدا ست که اصلن ازش خوشم نمی اد تازه ببین چه جواتی هم هست رنگاش ، فقط بعضی از روژ هاش خیلی خوبه اون کوچیک ها اما خوش میگذره باهاشون توی اوقات فراغت ، در روزهای خلاء این ها هم غنیمتن

Saturday, August 07, 2010

خبر بدی برایت دارم

خبرهای بدی برایت دارم
امروز ، دیگر قد دیروز برایم عزیز نیستی

قرار بود این مدلی تمام شود که تا به آخر دوستت بدارم
اما دیروز همه ی آنچه که برایم عین یک شَک بود نزدیک به یقین شد
من با دروغ اصولن مراوده ی خوبی ندارم و برایم نگفتن ِ حقیقت عین دروغ گفتن است در یک رابطه ی عاطفی

و دنیا کوچک تر از آن بود که فکر می کردی

همیشه فکر می کردی همه چیز در کنترل توست
یادت هست روی صندلی های لهستانی همان کافه ی دوست داشتنی بودیم
که گفتم هر نقطه ی ابهامی در یک رابطه روزی روشن می شود
گفتی اگر همه چیز را درست ترتیب داده باشی هرگز روشن نمی شود
خندیدم گفتم می شود ، ربطی به قدرت کنترل تو ندارد
دست روزگار از تو قدرتمند است روی دست روزگار نمی شود بلند شد ، قداست یک رابطه ی عاطفی آنقدر قوی است که نمی گذارد با این نقاط مبهم و دروغ های پشت سرهم به گند کشیده شود ، روشن می شود به فجیع ترین و کثیف ترین شکل ممکن آن طور که حتی فکرش را هم نخواهی کرد

و این اتفاق در این آدینه ی کذایی که گذشت افتاد
و قداست آن همه دوست داشتن هایم نگذاشت تا به فنا بروم و من ِ امروز ، من ِِ دو روز پیش نیست که از سر دلتنگی چمدانش را هی زیر و رو می کرد

امید راست می گفت تا دیروز شبیه آدمی نبودم که چمدان ِ رفتن بسته است اما از دیروز این اتفاق افتاد ، باید می افتاد ، تا امروز دیگراز سر دلتنگی فولدرهای خصوصی ات را زیر و رو نکنم
و در عوض به خودم زمان دهم تا چهل روز دیگر که عزاداری تمام شد فولدرها را یکی یکی از این باکس گوشی ام ،مای داکیومنت کامپویترم و این باکس یاهو و جی میل ام پاک کنم

تا امروز به شروع دیگری هم فکر کنم

چه حیف که قدر خودت را ندانستی
چه حیف است که آدم ، خودش برای خودش جایگاهی رفیع در زندگی دیگری بسازد و بعد با دست خود آن جایگاه را ویران کند
چه حیف که گند زدی حتی به آن شخصیت اجتماعی که برایم بسیار محترم بود
چه حیف که می توانستی همه را همان روز اول بگویی بعد هم تمام

همه چیز رفت و ماند برای ما یک حیف گنده

اما من با اینکه تمام شدیم به مفتضحانه ترین شکل ممکن که حتی هنوز خودت هم خبر نداری ، باز خوشحالم
من با تو عاشق شدم و برای بار اول در زندگی رابطه ا ی پر از عشق را تجربه کردم
حتی اگر همه چیز آن یک طرفه بوده باشد
اما تجربه ام را دوست دارم
هر چند فکر کردن به آن دیگر جالب نیست برایم

خبر بدی برایت دارم
تمام شدی به بدترین وجه ممکن که حتی خیالش را هم نمی کردی

همیشه فکر می کردم تا سالها یاد تو پُر از هجوم ِ یک حس خوب به من خواهد بود
اما خب انگار خودت نخواستی که وقتی نیستی یک یادش بخیر گنده ،نثارت کنم

نه من این یادش بخیر را هم دیگر نخواهم گفت
هر چند که می دانم عشق همیشه در مراجعه است
اما من گفته بودم که با من بد تا نکن چون قدرت کینه در من از عشق بیشتر است
و چه کنم که این جزیی از ساختار شخصیت من ِ لعنتی است
تا وقتی دست به دست ام میدهی تا به آخر هستم
خدا نکند روزی که بفهمم پر از ریا و دروغ وفریب بوده ای
خدا نکند روزی که بفهمم آنقدر که روراست بوده ام ، نبوده ای
خدا نکند روزی که پشت سرت برای من تاریک و پر از علامت سئوال شود و مرا گیج کند

من با این گیجی هم تا جایی که ظرفیت داشتم ساختم
اما جایی فهمیدم که دیگر نمی توانم نقش کبک را بازی کنم و شروع کردم به چمدان بستن تا تو را با آن دنیای مبهم ات رها کنم
و آدینه ی دیروز خدایم نشان داد که من همه چیز را درست حدس زده بودم
و تو حتی قدرشناس این سکوت من هم نبودی وقتی فهمیدی که می دانم و نمی گویم

خبر بدی برایت دارم
دیگر برنگرد
این یک تهدید هم بود جدی بگیر

هر چند می دانم اینها را خودم میخوانم وفقط سه نفر دیگر
اما دنیا کوچک است مگر نه ؟ می خوانی روزی همین ها را جایی زمانی وقتی می خوانی شاید اما خیلی دیر

خبر بدی برایت دارم
مرا از دست دادی

Thursday, August 05, 2010

حرف تو


I've been missing you; more than words can say,
And

that I've been thinking about it every day,
And

the time we had just dancing nice and slow,
And

I said now I've found you,I'm never letting go;

****************************

I'm lying here tonight, thinking of the days we've had,

Wondering if the world would be so beautiful;

If I had not looked into your eyes,

How did you know that I've been waiting?

I never knew the world would be so beautiful at all.

Wednesday, August 04, 2010

تولد چهار سالگی جزیره

امروز جزیره یواشکی من چهار ساله اش تمام می شود
و
به پنجمین سال زندگی یواشکی خود وارد می شود


اوضاع بهتر از پارسال نیست ، هر سال که تولد جزیره در چهاردهمین روز مرداد ماه سر می رسد ، میام ببینم از سال قبل تا امسال چه خاکی بر سم ریختم ، پارسال یه سری برنامه ها رو از دست داده بودم و آه و ناله وفغان بودم به خاطر از دست رفتنشان ، امسال پر از تعجبم و شگفتی و گیجی
امسال خیلی اتفاقها رو نخواستم اما افتادند سر راهم آمدند و من را درگیر خود کردند تا اینکه رسیدم به چمدان بستن و دل کندن و رفتن
.........................................
پارسال نبودی و قرار هم نبود باشی من تازه از دنیایی پر از دروغ و سیاهی بلند شده بودم و می خواستم آخر تابستان را با آرامش و تنهایی بگذرانم ، نشد روزها پر از تعلیق گذشت تا رسید به اواخر شهریور
ای کاش آن روز ما هم را نمی دیدیم تا امروز بعد از نزدیک به یک سال من چمدان به دست آواره نشده بودم
.......................................
سال بعد ای کاش یا نباشم و ننویسم یا بهتر از این روزها باشم تا بنویسم
.......................................

تولدت مبارک یواشکی جان

دیدن تصویر


Saturday, July 31, 2010

چمدان با زنشده من

از همان روز اول چمدان ام را باز نکردم
هیچ وقت نگذاشتی که چمدانم باز شود
مسافری بودم
همه راز و نیاز هایم در این رابطه شکسته خوانده شد
الان شاید نزدیک به ده ماه است من چمدانم دم ِ درِ این رابطه است
هر روزش این طور بود که
یا من برش داشتم و رفتم یا گفتی بردار و برو
ولی از نیمه راه برم گرداندی
هر بار گفتم می روم دعا کن برنگردم
اما برگشتم
با همان چمدان با همان اسبابی که نمی دانستم باید کجا جاگیر شوند
اما
روزی با آن بیرون خواهم رفت به همین زودی ها
و دیگر برنمی گردم
همان روزکه می آیی و جایم را خالی می بینی
و باز هم نمی فهمی چه کسی آمده بود ، چه کسی رفت و برای چه نماند

من این اصراف محبت را کم کم تمامش می کنم رفیق
بدون تردید درستش همین است و من تا به حال اشتباهی بوده ام .......................................................................................
من این هوای بارونی و خوجکل رو توی این روزهای بد کجای دلم بذارم که خدا رو هم خوش بیاد
..................................................................................................
ما باید جاهامون عوض شه این تنها راه چاره منه راهی که هرگز اتفاق نمی افته
.................................................................................................
من خسته ام داغونم و معلق
...................................
بعد نوشت : استاد محمد نوری درگذشت - لینک خبر
روزهای بد امسال تمومی ندارن فک می کردم امسال رنگ دیگه داره اما مرگ تنها خبریه که تند تند می شنویم این روزها خدایش بیامرزد که عاشق صدا و سبکش بودم امشب عجب شب مزخرفی بود

Friday, July 30, 2010

وقتشه

وقتشه که خطر کنم
وقتشه این آواره رو دوباره در به در کنم
وقتشه که جا بذارم خاطره های تلخمو
وقتشه ......

دیدن تصویر


Sunday, July 25, 2010

خزعبلات

بعضی موقع ها توی این خیابونها چیزهایی می بینی که شاخ در می آری به خدا ، احتمالن از خیابون شونزده آذر گذشتید شونزده آذر رو که به سمت بلوار بیایید بالا یه ساختمونی می بینی نوشته « مرکز رشد استعدادهای درخشان » بعد زیرش نوشته « مراد » !! آقا من و مریم مثل همیشه در یک پیاده روی ای که قرار بود به هفت تیر و مانتو خریدن منتهی بشه داشتیم از دانشگاه به سمت بلوار می رفتیم که از جلوی این ساختمون رد شدیم
منم اول چشمم افتاد به مراد
به مریم می گم تو رو خدا ببیین اینجا رو طرف عضو مرکز استعدادهای درخشانه بعد ازش می پرسن شما کجا عضوید می گه من در یک اِن جی اُ عضوم ان جی ا ی مراد !!!! آخه برادر من هر عبارت طولانی رو که نمیا ن اولش رو بهم بچسبونن و تا دیدن که یه واژه ی معنی دار درست شد نمیگن خب اکی اختصاری اش کردیم دیگه مراد خیلی خوب
فک کن توی این انجمن همه بچه های فوق لیسانس و دکتری با رتبه های ممتاز عضون ( چون خودم ارشد عضو بودم اما این اسم کذایی رو نداشت ) بعد طرف باید هر جا می ره بنویسه عضویت در انجمن مراد

حالا قضیه به این جا ختم نشد که ، من و مریم رو نمی شناسین یعنی وقتی با همیم فقط کافیه سوژه بدین دستمون دیگه کارناوال شادی داشتیم تا دم هفت تیر یعنی هر اسم مزخرفی رو که فکرش رو کنی ما براش عبارت پیدا می کردیم حالا زبونم قاصره که چه عبارت های کذایی و بی معنی ای برای اسم های هردمبیل درآوردیم بهرحال اساعه ادبه اما خیلی سوژه باحالی بود برای وقت پیاده روی ما
.....................................................
طرف اومده توی نت دنبال دوست دختر فک می کنی ای دی اش چیه برگ گل یاس
!!! یعنی ملت قاطی ان تو فک کن پسره اسمش این باشه بعد می گه توی دارقوز آباد ممسنی کارخونه داره با هزارتا شغل دیگه هنرپیشه هم هست تازه بعد از خودش تعریف هم می کنه می گه من خوشتیپ شهرمونم
احتمالن تو ی شهرشون میگن بهش قلی خوشگله !!! اعتماد به نفس در حد بوندس لیگا نه در حد جام جهانی !! فک کن چی فک می کرده که برای هر کسی ادد ِ دوستی می فرسته نه خدا روزی ات رو جایی دیگه حواله کنه برگ جون !!! وای خدا باید عکسش رو میدید خیلی با حال بود کجکی تو ی آتلیه شهرشون انداخته بود فکلی !! من و مریم یه روزه داریم میخندیم
برگ گل یاس رو دیگه کجای دلم بذارم آخه
.....................................................
طرف برگشته به مادر شوهرش گفته وای مامان جون چه خوشگل شدید
مامان شوهره برگشته بهش گفته الان مامان جونم فردا زنیکه !!!!!!! وای خدای من این تصور خانواده های ایرانیه این گارد سنتی مادرشوهر در برابر عروسه
این دنیای زیابی ماست
بهش گفتم به مادر شوهرت بگو حالا اگه قرار بود این رو بهت نگیم هم خودت سوژه داد ی دست ملت
.......................................................
فارسی وان قطع شد و من تازه فهمیدم که فارسی وان چه حضوری مهمی داشته مامان الان چند روزه واقعن افسرده است چون از سالوادور و نودل خوران کره ای و فک و فامیل های ویکتوریا و الباقی خبری نیست به جون خودم انگار یکی از اعضای خونمون رفته و دیگه نیست
وای من این همه غم نبودنش رو کجای دلم بذارم
...........................................................
این خزعبلات من طبیعیه مگه نه ؟؟ خب من حالم خوب نیست عزیزم اما سوژه های خنده ، خدا رو شکر دو رو برمون زیاده
خدا یا این همه خوشی رو از ما نگیر
صلوات
صلوات دوم روبلند تر برفست بی مادر شوهر از دنیا نری
اون عقبی ها آقایون شما هم برفستید به امید بازگشت عضو سفر کرده و غریب خونه فارسی وان جون

Wednesday, July 21, 2010

ای ترس تنهایی من اینجا چراغی روشنه

از هفت دقیقه تا پاییز برگشته بودیم ، حالم خیلی خوب بود با مریم بودیم و مثل همیشه خل چل بازی هامون تا دم خونه ادامه داشت ، رسیدم خونه آرایشم رو پاک کردم و مسواکم رو زدم کرم ها مو زدم و روی تخت دراز کشیدم ، یهو انگار همه نبودنش ریخت توی دلم ، یهو یه چیزی داشت دلم رو چنگ میزد ،دیدم دیگه نفسم بالا نمی اد
چراغ رو خاموش کردم و سعی کردم بخوابم ساعت نزدیک یازده بود ، امید اس ام اس داد در مورد فیلم و حرفهای مربوط بهش ، به امید جواب دادم و گفتم می خوام برم بخوابم امید ، کاش خوابیده بودم کاش همون موقع که آخرین اس ام اس رو به امید دادم کپه مرگم رو می ذاشتم و میخوابیدم
یهو حالم بد شد انگار یه چیزی بهم میگفت دیگه بسته باید تموم شه رسمن ، اینجا بود که گوشی رو برداشتم چهار تا اس ام اس رو توی درفت گوشی نوشتم همشون این جمله رو می گفتن انگار که « دارم می رم ، دعا کن برنگردم » و تمام

بعد همه رو یکی یکی فرستادم و منتظر دلیوری هر چهار تاش موندم و بعد گوشی ام رو خاموش کردم
تا ساعت دو صبح من بودم و اشکهایی که آروم روی بالشتم میریختن
نمیدونم کی بیهوش شدم از بی خوابی
اما می دونم که شش صبح بیدار بودم با یه سردرد وحشتناک
.........................................................
من با خودم چرا این طوری تا می کنم نمی دونم
ساعت دوازده شب که اس ام اس ها دلیور شد من تردید نداشتم که صبح از خودم شاکی خواهم بود و بودم
شاید مریضم کرده تنهایی که واکنش هام قابل تحلیل برای خودم نیستن و تا این اندازه غید قابل کنترلم

امروز
من حالم خوب نیست ، حالم خوب نیست ،حالم خوب نیست و حالم اصلن خوب نیست
..........................................................
این جمله ها از صبح می ان و میرن و زمزمه های همه ی الان من اند
هر جا چراغی روشنه
از ترس تنها موندنه
ای ترس تنهایی من
اینجا چراغی روشنه
........................
اره من حالم بده اون قد که از صبح صدام رو کسی توی خونه نشنیده
...........................................
انگار قسمت من به اینه و جاده دلتنگی ای که توشم ته نداره و از بد بیاری من
تو با دلتنگی های من ، تو با این جاده هم دستی

Tuesday, July 20, 2010

گیج ام

تولدت مبارک عمه ای /// بوس بوس یه عالمه فقط واسه تو/// با یه عالمه آرزوهای خوجگل برای همیشه ی تو
.......................................................................
این پست مریم رو که خوندم
با خودم گفتم این پسرهایی که توی رابطه های مختلف می چرخن و دنبال یه پارتنر ثابت نیستن شرف دارن به مردهای متاهلی که هرز می چرخن و زنشون رو احمق فرض می کنن ، پسرهای دسته اول حداقل بدون تعهد می آن و نمیشه ازشون توقع داشت که بمونن و اگه بخوان بمونن اصول اخلاقی خودشونه که این موندن روبراشون ایجاد میکنه ، بهرحال اینا توی رابطه های خارج از چهارچوب عرفی ان

ولی آقایون متاهل خیلی دم شون گرم که زندگی خوکی رو با هزار توجیه انسانی همراه می کنن

از این نمونه ها متاسفانه این روزها زیاد شده و باعث می شه من و امثال من خدا رو شکر کنیم که الان توی یه رابطه از نوع تاهل نیستیم
متاسفانه اکثر زناشویی های دور و برم رو رابطه ای بیمار می بینم
کم پیدا می شن رابطه هایی که درست و بی درد سر پیش برن ؛ یکی ازدواج می کنه و می فهمه که همسرش از نظر جنسی ناتوانه ، اون یکی ازدواج کرده می فهمه طرف بعد از دو سال زندگی داره با دوست دختر سابقش قرار می ذاره ، یکی دیگه خبر دار میشه که همسرش فقط به خاطر شغل و پولش اومده سراغش تا اونجا که آقا دیگه کار نمی کنه و به زنه میگه خب تو بیشتر کار کن ، یکی دیگه بعد از چند وقت زندگی می فهمه شوهرش (گی یه ) و دوست پسر داره !!!!!!!!! توی حالت های عادی تر داریم رفقایی رو که ازدواج کردن و بعد چند وقت پسره معتاد شده ، یا پسره بچه ننه است و اختلافها به خاطر دخالتهای بی جای خانواده پسر یا دختر داره بیداد می کنه یا که به خاطر بچه دار نشدن دارن طلاق می گیرن
این یکی که خیلی باحاله با شوهرش می ره عروسی آخر مراسم شوهر این خانم رو با عروس می بینن که دارن از هم لب می گیرن !!!! وای خدای من خدای من خدای من !!!!! من دارم کجا زندگی می کنم چرا این جوری شد زندگی ها ؟؟؟ چرا !!!! چرا من توی بد ترین دوره تاریخی این سرزمین دارم نفس می کشم چرا رابطه ها این قد بد شده چرا دختر ها و پسرهامون اخلاق و عشق و علاقه و محبت رو دیگه نمیشناسن
چرا
من چه گناهی کرده بودم که آدم های درست رو هم نسل من نکردی
چرا نسل من رو بیمار کردی تا من و امثال من فقط بشینیم و در و دیوار و نگاه کنیم و راضی بشیم به رابطه احساسی ای که حالا طرف ما دم از عدم تعهد می زنه و بگه من نمی تونم توی به رابطه احساسی باشم و توقعات احساسی تو از من ساخته نیست
ای وای ای وای ای وای

من گیج ام گیج گیج

Monday, July 19, 2010

چه حیف

این باکس موبایلم رو خالی کردم دوهزار تا مسیج رو پاک کردم تا مبادا پیغامی از تو رو روزی ببینم
برای ادامه این سرنوشت من و تو کنار هم نباید باشیم
من با سکوت سفر میکنم بی آنکه بفهمی می روم ، امروز تمام تصمیم من این است و تو حتی نمی دانی که با خودم چه قراری گذاشته ا م
بی هیچ نامه و خداحافظی
بی هیچ نشانه ای از خاموش شدن اجباری تمام احساسم
چه حیف که این درد تا به آخر با من خواهد ماند
چه حیف

Friday, July 16, 2010

کوه بی احساسی مطلق

این روزها معلقم در احساسات خودم پاره ای وقتها به این فکر می کنم که چرا مدام به آدمهایی جذب میشم که گیجم می کنند چرا جاذبه ی آدمهایی برام از همه بیشتره که پر از کشف نشدنی هستن برای من و این روزها من گرفتار همین حس ام با تو، تویی که پرت و دوری از این همه انرژی که بیهوده از من به سمت تو میرسه و تو اون ها رو هدر می دی ، گاهی اوقات با خودم فکر می کنم که مگه می شه کوهی بود از بی احساسی مطلق مگه می شه این همه توجه رو ندیده گرفت یا دید و گفت که نمی بینم ، دیشب حتی فکر کردم چه خوب می شد که من شبیه تو بشم و جاهامون خیلی ساده عوض شه اما دیدم نه دوست ندارم آدمی باشم که وقتی قراره تعریفم کنند این مدلی ازم بگن با این همه حس منفی ....بی خیال این نیز بگذرد اما وقتی میگذرد که خیلی دیر شده است شک ندارم که روزی برای این همه بودن من دلت تنگ می شود و با آن همه نبودنم در آن روزها کنار نخواهی آمد و خود را گرفتار حس اشتباه دیگری می کنی با این شعار بلند که خداوند توجیه را آفرید ... آفرید تا تو نبودنم را توجیه کنی با ساختن چهره یک قهرمان از خود، قهرمانی که مرا به خاطر خود من رها می کند

اره تو می تونی قهرمان شک نکن

فعلن هرز بچرخ ، فعلن با این سبک زندگی ذره ذره وجودت را ارضا کن ،فعلن فریاد بزن که من چقدر خوشحالم و ...اما روزی با چراغ دنبالم می آیی که نیستم و کم شده ام از این دنیای تو و تو با آنکه مرا می خواهی مرا انکار می کنی تا دنیایت به تو و گذشته ای که مرا در دستان تو گذارده بود بلند بلند بخندد و من آن روز هم اما خوشحال نیستم بی تردید

..................................................

تا به حال ندیده ام مردی را که این همه محبتی را که من به تو داشته ام به من داشته باشد اگر داشت و من او را نفی کرده بودم به خودم و جد و آبادم می خندیدم که بله تو با فلانی این کار را کردی و حالا فلانی هم با تو اما شاید آدمهایی بودند که دوستم داشتند و من حسی نسبت به آنها نداشتم اما هرگز به خودم اجازه ندادم با احساساتشان بازی کنم و همان لحظه که دیدم نسبت به آنها سردم بازی را تمام کردم صریح و رک و بی پرده

اما تو با من بد تا می کنی تو هستی و نیستی تو راست نیستی و تو دروغی و خودت رو پشت دنیای کذایی ات قایم می کنی و مدام روزی سه مرتبه به خودت می گی من به احساس و محبت و عاطفه بی نیازم و بدبختانه از همه ما بیشتر تو روزی محبت را تکدی می کنی رفیق

...................................................

من و مریم گلی و ساناز میم ( این رفیقمون جدیده ) قراره به زودی بریم هفت دقیقه به پاییز رفقایی که پایه آمدن اند لبیک دهند به زودی تا قبل از سه شنبه

.....................................................


این روزها سالگرد شکیبایی عزیز من است و این متن یاد آور آن روزها : خداحافظ هامون روزگار جوانی ام

خدایش بیامرزد

.......................................................

ما همچنان دلمان شمال می خواهد با بر بکس البته و ساناز جان دارمت شدیدن

Sunday, July 11, 2010

تعطیلات نا خواسته

لینک عکس : اینجا

سال پیش نوزدهم تیر ماه قشنگی نداشتم اما خوب بود که نوزده تیر هشتاد و هشتی رقم خورد تا من به هشتم مهر ماه هشتاد و هشت برسم و اما نوزده تیر ماه هشتاد و نه از صبح انگار همه انرژی منفی سال قبل با من بود و خدارو شکر که به خیر گذشت نمی دونم شاید بخیر گذشت من حداقل این طور فکر می کنم
.....................................................
من و مریم رفتیم چهل سالگی رو هم دیدیم خوب بود اما می تونست بهتر هم باشه ، روایتی امروزی از یکی از داستانهای مثنوی ، آخر تقریبن معلقی داشت و من آخرهای معلق رو که به بیننده واگذار می شه دوست دارم هرچند زیاد هم تعلیقی در کار نبود و می شد حدس زد که ته این مثلث عشقی چی شد اما دلم خواست منم به اون ساحل امنی که لیلا حاتمی توی یکی از دیالوگ هاش گفت می رسیدم
.............................................
هلند قهرمان می شه مگه نه
..........................................
این تعطیلات ناخواسته و یهویی هم بد نبود به کارهای عقب افتاده بیشتر رسیدیم
.......................................
من دلم شمال می خواد فعلن

Thursday, July 08, 2010

باغچه حسین



بالاخره رفتیم به آخرین مراسم تولد بازی در هفته تولد و
پیش به سوی فرحزاد و باغچه حسین
ما بودیم و کیک و شیشلیک
البته یه سری عکس دیگه هست که دست ساناز جونمه به محض وصول به رویت ملت شریف ایران می رسد کلن خوب بود فقط در حال مرگ بر گشتیم از بس تناول کردیم انگار مجبور بودیم این قد بخوریم نه خداییش مجبور بودیم دیگه
مرسی از رفقا واسه این که این روزها با من بودن مرسی از ساناز ، پروشات ، مریم گلی و ساناز جدیدمون جای فابی و سارا و باقی رفقا هم کلی خالی بود
و به این ترتیب هفته تولد هم تموم شد و زندگی ادامه دارد
.............................
رفقایی که عکسها رو از اینجا نمی بینن برن اینجا ، اینجا و اینجا رویت کنن


Monday, July 05, 2010

هفته تولد ، غضنفر دو و صنما

این روزها شده هفته تولد ، از پنج شنبه داریم هر روز با یه سری از جماعت دوست و رفیق و فامیل تولد می گیریم ، دیروز در راستای همین تولد بازیها بود که رفتیم کافه پراگ و شبیه ماهی دودی برگشتیم خونه باورتون نمی شه من تمام لباسهام رو انداختم توی ماشین رخت شویی ، خوب بوی سیگار گرفته بودم ها ، یعنی آخرش ها به بچه ها گفتم من رسمن الان سیگاری شدم چون هر چی ملت سیگار کشیدن من بلعیدم مطمئنم هرچی نیکوتین میکوتین بود رفت توی حلقوم ما بدبختها
.........................................
این هم دوست جدیده منه در واقع کودک نورسی
ده مه که به انبوهی دیگه از کودکان اتاق ام که از در و دیوار دارن میرن بالا اضافه میشه اسمش رو هم گذاشتیم « غضنفر دو » راستش اول گفتم اسمش کاملیا باشه باید یادم افتاد این پسره !خب یال داره دیگه ، بعد مریم گفت بگیم کامران اما همون غضنفر دو تایید شد تا با غضنفر اصلیه ( سواری محترم بنده ) قاطی نشه
نمی دونم چرا اینقد باهاش ارتباط عاطفی بر قرار کردم هی باهاش یه سری صحبتها می کنم دیگه قاطی کردم احتمالن
........................................................
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تقدیر کنم

تولدت مبارک رفیق

.............................................................

و همین

Tuesday, June 29, 2010

دو روز دیگر


دو روز دیگر مانده است و من این روزها ی پر از تشویش را دوست نمی دارم
..............................
فقط دلم می خواد جمعه حال خوبی از آن من باشد

Monday, June 28, 2010

سه روز دیگر

و این منم در آستانه افسردگی های بی دلیل
............................................
خداییش خودم هم نمی دونم چمه شایدم می دونم و نمی خوام به روم بیارم
...........................................
هر چی هست من این روزها رو دوست ندارم انگاری چیزی از زندگی کم شده است
............................................
سه روز دیگر این افسرگی به نقطه پیک اش می رسد و بعد هم تمام
..............................................
نیت این روزهای ما و پاسخ حضرت حافظ

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطف ها می کنی ای خاک درت تاج سرم
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
خرم آن روز کزین مرحله بر بندم بار
وز سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
حافظا شاید اگر در طلب گهر وصل
دیده دریا کنم از اشک و در و غوطه خورم
پایه نظم بلند است و جهانگیر بگو
تا کند پادشه بحر دهان پر گهرم

Sunday, June 27, 2010

چهار روز دیگر

فقط چهار روز دیگر من سی سالگی را پشت سر می گذارم

Monday, June 21, 2010

و همه چی آروم نیست

تابستان شروع شد
.............................
امروز می رم و موهامو کوتاه می کنم مثل همیشه اگه یه کم هم اوضاع ام روبه راه باشه شاید یه تغییرات دیگه هم در طول هفته آینده در خودم ایجاد کنم
.............................
توی دلم انگار یه گربه نشسته سر تشت داره تند تند لباس می شوره نمی دونم چرا تمومش نمیکنه از کت و کول نیفتاد این روزها اینقد شست
.............................
هر چند که فقط نه روز دیگر مانده است به میلاد با سعادتمان اما مراسم تولد بازیمان که قرار بود با رفقا سه شنبه آینده بر گزار شود به یک دلیل ساده اما غیر مترقبه مالید و افتاد به بعد از دهم تیر ماه ، ببینیم چه می شود
.............................
و همه چی آروم نیست

Wednesday, June 16, 2010

توی روز روشن

روزهای آخر خرداد همیشه برای من دوست داشتنی بودن ؛ روزهای تمام شدن امتحانات ، روزهای نزدیک شدن به روز میلادم و روزهای رسیدن تابستان دوست داشتنی من
اما چه شده است مرا که این روزها هم مثل سابق نگران کننده و پر از افسردگی اند نمی دانم ، بهرحال این روزها هم رنگ دیگری ندارند انگار جز تشویش
........................................
دموکراسی تو روز روشن ، خندیدن به ریش ملت بود در روز روشن ، مزخرف و بی محتوا ، فیلمی که عزراییل اش برنزه بود و دنیای برزخی اش دیجیتالی و منشی نکیر و منکرش هندزفری داشت هنرپیشه ای که نقش دختر جانباز را بازی می کرد لبهایش به حد اگزجره ای پروتز داشت و به چشمانش اکستنشن ِ مژه زده بود و وقتی پدرش داشت روی تخت بیمارستان جان می داد از ترس اینکه فون برنزه اش نریزد و مژه ها یهو نیفتند حتی ادای اشک ریختن را نتوانست درست و حسابی در آورد ودر عین حال ما آخرش نفهمیدیم نیکی کریمی دقیقن هدفش چه بود از پذیرفتن آن نقش بسیار پر معنا همان اندازه که نفهمیدیم نیما شاهرخ شاهی در آن وسط دقیقن چه هنرمندی از خود نشان داد که یک سیاهی لشکر نمی توانست انجام دهد و آقای زم و آقای عطشانی خدا قوت و خسته نباشید شدیدن
........................................
من دیگر برایم شما ها علامت سئوال نیستید که چه می کنید و چرا می کنید من وقتی این را فهمیدم ، در همان آن فهمیدم که دیگر بزرگ شده ام
.......................................
و چهارده روز مانده است به روزی که بزرگ تر هم خواهم شد

Wednesday, June 09, 2010

هرچند که ناید باز تیری که بشد از شست

خسته بودم داغان در اندازه ای وصف ناشدنی ، پس چاره ای نبود جز پیاده گز کردن از انقلاب به سمت چهارراه ولیعصر و رسیدن به نشر مولی و ابتیاع دو کتاب ؛ « خفاش شب ِ » سیامک گلشیری و « شهر شیشه ای ِ » پل استرو بعد سوار شدن به اتوبوس با عینکی بزرگ و تیره به چشمم تا ریمل های ریخته زیر چشمم را همشهریان نامحرم نبینند و مدام ایستک لیمویی را بالا کشیدن تا این بغض لعنتی کنار رود و جایی برای نفس کشیدن باز شود . گلوی لعنتی باز که شد من رسیده بودم و به اتاقم پناه بردم
.............................
بیست و دو روز مانده است به بیشتر بزرگ تر شدنم
................................
حافظ اما امشب گفت

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از من و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانش گشت در ابروی او پیوست
باز آی که باز آید عمر شده حافظ
هرچند که ناید باز تیری که بشد از شست

Sunday, June 06, 2010

میفهمم ، پس هستم

خسته ام ، پا و کمر بابا دچار مشکل شده استرس دارم تا وقتیکه مطمئن شم چیز مهمی نیست ، توی روابط ام دچار تشویشم و این حس تعلیق ناراحتم میکنه ، توی کار و درس همه چی عین سابقه ، اوضاع دور و برم اوضاع رفقام هم بهتر از من نیست و درد دل کردن ما با هم که دیگه نمی تونیم به مفهوم واقعی کلمه سنگ صبور هم باشیم فقط به ناراحتی هامون اضافه می کنه
و این روزها فقط باید شکر کرد که همه این درگیرهای ذهنی هست تا بشه با این همه مشکل باز هم گفت خدایا خوبه که هنوز می فهمم یه جای کارم اشتباه بوده یه جایی رو اشتباه رفتم که الان اینجام و تو حواست به من باشه ، خدایی اگه تو حواست بهم نباشه دوباره همه چی داغونه چون من بلد نیستم درست رو ببینم و و این خوبه که می فهمم
...........................
می فهمم ، پس هستم
.............................
این روزها می گن ما به خرداد های پر حادثه عادت داریم و این پر حادثگی برای من یه کم دیگه تحمل اش سخت شده
....................................
و با همه این ها خود شیفتگی و دل خوشکنک ما این است که
فقط بیست و چهار روز مانده است به میلاد پر سعادتمان

Wednesday, June 02, 2010

عزیزم من کوک نیستم

من می دونم اگه صد بار دیگه توی هر کافه ای اعم از پراگ ، اُخرا ، فرانسه ، ویونا و گامبرون بشینیم و ساعتها بحث کنیم ، باز هم آخرش هر چهار تایی نه تنها معضلاتمون در مورد اجناس ذکور حل نمیشه بلکه آقا اضافه وزن می گیریم من می دونم مطمئنم اضافه وزن نگیریم همه پولهایی که با عرق جبین به دست می اریم میره پای قهوه و لیموناد و چیپس و پنیر این چه وضعیه آخه خب یکی پاشه بیاد برادری کنه چه می دونم دوست داشت خواهری کنه بالاخره یه حرکتی بکنه مشکلات ما چهار تا رو حل کنه بره پی کارش دیگه به مولا جای دوری نمیره قول می دم خودم ماهی یه بار همه کافه های تهروون رو ببرمش
..............................................
این دوکراسی تو روز روشن طلسم شده هربار می خوام برم نمیشه تا دم دمش می رم بعد دوباره نمیشه ساناز می گه قسمت نیست منم می گم دقیقن همین طوره
..............................................
یکی به ما گفت اگه هیجده ثانیه روی موضوع مورد نظرت تمرکز کنی کائنات بهت توجه می کنن و تو به نتیجه می رسی آقا ما مدام رفتیم توی تمرکز نتیجه داد اما یه عده دیگه نتیجه رو ایجاد کردن هی ما توی کائنات گفتیم نه ، ما می خوایم این یکی الان بیاد نتیجه بده بعد کائنات هی باعث شد یکی دیگه بیاد نتیجه بده
من الان واقعن نمی دونم برام سئواله که کائنات به روح اعتقاد دارن یا ندارن
...........................................
اصلن تعجب نداره که من خط های قبل رو رنگی رنگی نوشتم خب عزیزم من کوک نیستم همین
...........................................
پس از بحث و بررسی موضوع در کمیسیون شوالیه ای به این نتیجه رسیدیم با اکثریت آرا که جشن پر سعادت میلاد من در فرحزاد با خوردن شیشلیک به روش فردینی برگزار گردد ، بابا خسته شدیم هر بار تولد ها رفتیم توی این کافه و رستورانهای جینگیل بذار یه کم فاز عوض کنیم جواب می ده به خدا حالا صبر کن بذار من جشن میلادم رو برگزار کنم بعد میگم جواب می ده یاه نه
....................................
آره و این طوری هاست که روز شمارمان می گوید سی روز مانده است به میلاد مان
.......................................
حافظ هم می گوید ( البته عرض کنم که حافظ هم این روزها مدام از ما در مورد وجود روحمان پرس و جو م می کند از بس هی میریم سراغش ، من دقیقن صبح ، ظهر ، شب سه بار از حافظ می پرسم خب یعنی آخرش چی می شه حافظ ؟ بد بخت حافظ ام چاره ای نداره دیگه هی می گه خوبه برو جلو همین مدلی نان استاپ برو جواب میگیری
بهرحال حافظ این روزها توی آسمون هفتم بهشته این قد فاتحه می دم بهش ) اره حافظ امروز هم اینو گفت
سینه ام زا آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
ترک افسانه بگوحافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

Sunday, May 30, 2010

بایدهای من

لیستی از بایدهای من از آسان به سخت ، در این روزهای در شرف میلاد پر سعادتم
اول - باید غذا درست کردن را یاد بگیرم
دوم- باید روزی موهایم را نارنجی کنم
سوم- باید یک روز به بالای برج میلاد بروم
چهارم- باید یک روز دوباره کلیدر را بخوانم اگر جرات داشته باشم
پنجم - باید هر چه زوتر رساله را تمام کنم
ششم -باید برای هیات علمی شدنم بیشتر دعا کنم
هفتم - باید سه کیلو از وزنم را کم کنم
هشتم- باید یک گوشی جدید بگیرم تا دیگر این گوشی برایم کوهی از خاطره های ترک خورده نباشد
نهم - باید یک روز تمام فون بوک ام را و تمام ایمیل آدرسم را از آنها که غایب اند خالی کنم
دهم- باید بعد ازپنج سال ترانه « تو ز دیار من آمدی » ِ سعید محمدی را از زنگ گوشی ام بر دارم
یازدهم- باید یاد بگیرم که منتظر نباشم بلکه منتظرم باشند
دوازدهم- باید یاد بگیرم که کمتر راست بگویم
سیزدهم- باید یک روز تنهایی به همان کافه ای بروم که می رفتیم و تنهایی قهوه ای بخورم با کیک
چهاردهم- باید دیگر با خودم درد دل نکنم
پانزدهم - باید یادگاری ها را دور بریزم و دیگر خاطره جمع کن نباشم
شانزدهم- باید یک روز پاییزی تنها به سفر روم
هفدهم - باید بر توسعه « روابط اجتماعی » ام در مفهوم خاص کلمه بیشتر فکر کنم
هجدهم- باید خود را برای یک زندگی بی عشق اما همیشگی آماده کنم
نوزدهم - اگر نشد باید تجرد را ایده آل مطلوب ام بدانم
بیستم - باید یاد بگیرم کسی که مرا دوست می دارد ، را تحمل کنم
بیست و یکم - و باید یاد بگیرم تو را دوست نداشته باشم که عشق به تو اسراف محبت است
......................
از امروز تا دهم تیر ماه سی و یک روز به تولدم مانده و من از سر خودشیفتگی به روال گذشته روز شمارم را آغاز می کنم
حالا که باید هایم را بلد نیستم اجرا کنم حالا که کسی نیست تا برایم تولد سوپرایز بگیرد ، من خودم از هیجان تمام شدن سی سالگی ام این سی و یک روز را می شمارم
پس
سی و یک روز مانده است تا وارد شدن به سی و یک سالگی کذایی ام

Thursday, May 27, 2010

یک فنجان قهوه

این روزهای حوالی تابستان ،

دلم می خواهد کسی مرا به یک فنجان قهوه دعوت کند

کسی که مریم ، ساناز ، پروشات و سارا نباشد
کسی که از آدمک های موقتی گذشته ام نباشد
کسی که حتی از خوبهای دیروز و هنوزم نباشد
خوبهایی که سالها سوهان روحم بودند ، نه از آنها نباشد

دلم می خواهد کسی مرا به یک فنجان قهوه دعوت کند

که فقط یک رفیق باشد نه خیلی قدیمی و کهنه ، نه خیلی جدید و تازه

دلم می خواهد کسی مرا به یک فنجان قهوه دعوت کند
که هم قد و اندازه من نباشد
تا مدام با هرکلام ِمن ، تاییدم نکند ، تا مدام نگوید « چه جالب منم همینطور » ، تا با من همدردی نکند حتی اگر همدردم باشد ، تا حرفهای تازه بزند و بلد باشد در کسری از ثانیه یَخ ام را آب کند و من را به حرف آورد تا حرفهایم را گوش ِ خوبی باشد با لبخندی محو ، بی آنکه نصیحتی کند و سرانجام یک « بی خیال » گُنده را برایم روی میز نقاشی کند

دلم می خواهد کسی مرا به یک فنجان قهوه دعوت کند ؛ ساده و به یکباره با یک اس ام اس غیر منتظره ، بدون چون و چراهای تلفنی ، بدون چک و چونه های شفاهی ، بدون هیچ چرتکه و حساب و کتاب و بده و بستان عاطفی ، مرا دعوت کند و فقط بنویسد : « می خواهم در کافه ای فنجانی قهوه را مزه مزه کنم اگر همپیاله می شوی خبرم کن » و من فقط بنویسم می بینمت نزدیک عقربه های ساعت ... در کافه ....منتظرم بنشین

دلم می خواهد کسی مرا به یک فنجان قهوه دعوت کند که برایم غریبه ای آشنا باشد آنچنانکه وقتی از کافه بیرون می زنیم حتی مسیرهایمان مشترک نباشد تا آنجا که وقتی از در کافه از هم جدا شدیم پشت سرش را هم نگاه نکند و قول دهد که هرگز به رویش نخواهد آورد که روزی با من میزی را در کافه ای شریک شده است و حرفهایم را گوش شنوایی بوده است و از شما چه پنهان بغضی و حلقه اشکی را هم دیده و در کنج دلش خاک کرده است

دلم می خواهد کسی مرا به یک فنجان قهوه دعوت کند در این روزهای خرداد که دلم سخت معلق است ، که قلبم سخت گرفته است و چیزی نمانده به ترکیدن بغضم

دلم می خواهد کسی این روزها مرا به یک فنجان قهوه دعوت کند که رفاقت را بلد باشد و تنها قد یک ساعت و به وسعت کافه ای کوچک و پرت در این شهر ، به من و واگویه هایم دل دهد رفیقانه ، همین !

Tuesday, May 25, 2010

ننوشتن هم درد منو دوا نمی کنه

دیگه ننوشتن هم درد من رو دوا نمی کنه
و این کشف تازه من است از ننوشتهای مدوامم
قرار بود ننویسم اما اول درخواست شد ازم با لحن مهربون و خوردنی که بنویس عسلم خوشگلم بنویس ، بعد باز ننوشتم اون وقت کامنت گذاشتن که بنویس مگه می شه ننویسی ، بازم ننوشتم بعد با یه حالت یه کم عصبانی گفتن نمیخوای بنویسی چرا ؟ ، باز بدون هر گونه پاسخی ننوشتم تا اینکه دیشب از طریق یکی از رفقا تهدید شدیم و حالا دارید می بینید که اصلن برامون این تهدیدها مهم نبوده مدیونی اگه فک کنی مهم بوده ها من دلم فقط واسه اینجا تنگ شده همین و بس
.........................................
پرسه زدن های آدمک های دو رو برم آدمک های قدیمی خوبهای دیروز و هنوزم ، دیگه اون قد عادی شده که حتی دلمان هم نخواهد گرفت از بود ونبودشان از ماندن و نماندنشان
رفیقی وقتی این رو شنید گفت نه ، این رفت و آمدها ، این بود و نبود ها ، هیچ کدوم عادی نشده فقط ما پوست کلفت تر شده ایم برای تحمل سختی های زندگی و دلمان سختی می خواهد تا زندگی ، پدرِ پدر جدمان را هم در آورد تا بگوییم که بله خیلی اوضاع بد است
........................................
خرید می کنم، وقتی اعصاب ندارم فقط خرید می کنم نمی دونم خوبه یا بد اما آرومم می کنه خب هر کسی رو یه چیز آروم می کنه من هم این مدلی ام دست خودم نیست که، بعد می آم خونه یه پونصدی و یه پنجاه تومنی رو ته کیفم می بینم این یعنی خیلی حالت بد بوده حنا ، اون قد بد که تو حتی به فکر این نبودی که فردا را چه کنی با این همه دردِ درمان نشده
......................................
ف ..ی ..س.. ب.. و. ...ک ..محترم مرا به رفقای بیست سال پیشم رسانده است به دوران خوب دبستان هاجر و این امروز شده است تمام روزگار من ، رفقا ی قدیمی حتی گروهی درست کرده اند با عنوان دانش آموزان مدرسه هاجر مدرسه ای که دیگه نیست مدرسه قدیمی ما توی خیابان توحید خیابان سامانی بعد از اسکندری با اون کوچه ی پر از یاس
که حالا ساختمونش کوبیده شده و ازش یه ساختمون جدید در اومده ، حالا من رفقایی رو می بینم که همه خانمی شدن بعضی هاشون حتی مامان شدن و ما هنوز انگار هفت ساله ایم
باز هم به مدد این دنیا من یه دوست قدیمی از دوران دبیرستان رو پیدا کردم و امروز باهاش گپیدم پای تلفن
دلم یهو تنگ شد برای اون همه معصومیت از دست رفته ما
حالا که سالها گذشته و انگار او هم علی رغم موقعیت شغلی و اجتماعی مناسب آدم خوشحالی نبود
ما بچه های اواخر دهه پنجاه چرا اینقدر بهم ریخته و افسرده و مانده از خوشی های دنیاییم نمی دانم
..........................................
چند روز قبل که با ساناز و پروشات توی کافه پراگ بحث زنونه راه انداخته بودیم حس کردم شاید این فقط ماییم که دردهامون مشترکه اما نگذشت چند روز دیگه که دیدم نه انگار درد مشترک ما دختران متولد سالهای پنجاه و هشت و پنجاه و نه همه از یک نوعه همه دردی نداریم جز اینکه دوست داریم کسی رو دوست داشته باشیم دوست داریم عشق بدیم بدون اینکه حتی دنبال چرتکه انداختنهای عاطفی باشیم و از بد حادثه همه گرفتار آدمک هایی هستیم که از عاطفه و احساس چیزی نشنیده اند و تنها ، رابطه را بیزنسی معقول و منطقی می دانند که قرار است در آن نبازند و فقط ببرند
دلم گرفت برای خودمان
برای این همه انرژی و احساس که بی نتیجه هرز می رود
دلم سوخت برای این همه عاطفه که باید به بدترین نحو سوخت شود
چرا که نسل سوخته ما جز این راه دیگری برای زندگی بلد نیست
......................................
حافظ امشب برای من خوشبین تر بود
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگریم که ز عهد طربم یاد آمد

Thursday, May 13, 2010

رهایم کنید

توی فکر اینم که شاید بهتره مدتی ننویسم ، حوصله می خواد نوشتن چیزی که این روزها ندارم ، سوژه می خواد نوشتن که از بی سوژگی ترجیح می دم سکوت کنم ، این روزها روزهای روتینی هم حتی نیستن ، حس تعلیق دارم انگاری روی زمین و آسمونم بین یه عالمه علامت سئوال که دیگه حتی برام پیدا شدن ِ جوابشون مساله نیست ، باورت می شه که من به روی هر چیزی تسلیم شده باشم ، دیگه حوصله جنگیدن ندارم جنگیدنی که می دونم نتیجه نداره ، این روزها عین دختری شدم که فقط می خواد روزها بگذرن و اون نفس بکشه و توی لحظه بخنده یا حتی توی لحظه ناراحت باشه بدون لحظه ای فکر به اینکه آخرش چی می شه
می دونم که شاید این همه تسلیم زیادی باشه اما برای من که مدتها جنگیدم خیلی هم خوبه دوست دارم خودم رو بسپرم به تقدیر هر چی باید بشه می شه نه ؟من تلاشم رو کردم دیگه نه توان اش هست نه حتی امیدواری کاذبش
...............................
این روزها مدام اگه قراره چیزی رو تاریخ بزنم می نویسم هشتاد و هشت !! حالا چرا نمی دونم ، نه اینکه اون سال خیلی خوب بوده حالا برام نمی گذره و موندنی شده اونم بد جور
................................
عجب هوایی شده چند صد نفره ، دلم می خواد نباشم وقتی هوا این قد خوبه یا هوا اینقد خوب نباشه وقتی من این مدلی ام
.................................
دنیا ، ما رو با تمام خوبی ها و معصومیت هامون نخواست و حالا اگه دیگه حس می کنم معصوم نیستم براش توجیه خوبی دارم ، من بیست و نه سال معصوم و پابند به اصول شما زندگی کردم اما مُدام پَسَم زدید حالا بذارید سی سال مونده رو خلاف اصول تون زندگی کنم حتی اگه بخواید ایراد بگیرید و بالای منبر برید برای نصیحت من ! حتی اگه به نظرتون این مسیر خلاف جهت به من آسیب می رسونه بذارید برسونه حداقل اون موقع تقصیر رو گردن یکی دیگه نمیندازم اون موقع جای توجیه هنوز هست
بذارید زندگی کنم به اصول خودم نه با احترام به اصول شما
......................................
رهایم کنید تا نا کجا آباد این دنیای لعنتی

Tuesday, May 04, 2010

چه کنم

مریض بودم تقریبن یک هفته است که افتادم گوشه خونه مریض و درمونده و هیشکی هم دوستم نداشته کلن من رو هیشکی انگار دوست نداره
............................................
جهت انبساط روحیه همه رفقا امروز رنگی رنگی قلمی می نماییم کلن
............................................
اون قدر جالبه برام وقتی همه رفته ها مسیر رفته رو بر می گردند ، غافل از اینکه نمی دونن مسیر یه طرفه بوده و کلن یا باید عقب عقب برگردن که این ریسک بزرگیه چون شاید تو ی همون مسیر یکی دیگه داره با سرعت نور حرکت می کنه و ممکنه کله پاشون کنه و یا اینکه اگه بخوان سر و ته کنن و برگردن خلافه و جریمه میشن و دیگه نمی تونن ادامه بدن
................................................

من کلن با هر مدل سُک سُکی مشکل دارم
.................................................
برام کلن شگفت انگیزو جذابه که اشتباه می کنید اما هنوز هم کله تون رو بالا نگه می دارید اون قدر بالا که انگار اصلن اشتباهی در کار نبوده ، نمی دونم چی بگم اما فصل انگار فصل بازگشته ، بازگشت هایی که خیلی دیره
.............................................
دیگه تعجب نمی کنم اگه بُتی که از یه آدم ساختی در ثانیه ای شکسته بشه ، یه زمان فک می کردم آدمها به مرزهاشون معتقدند یا حداقل هر آدمی رو با مرزها و حریم های شایسته اون آدم میسنجن ،اما جامعه بیمار من حتی همین یه ذره احترام به حریم ها رو هم از بین برده ، براتون متاسفم که دیگه فقط از همه چیزی که دارید جنسیت مذکرتون مونده و بس ، تحصیلات و شخصیت اجتماعی ، جایگاه و اصالت خانوادگی ،رفتار و کردار به ظاهر مبادی آداب هیچ کدوم دیگه ملاکی برای کد بندی ارزشهاتون نیست ، این ولع جنسی ،این بیماری درمان ناپذیر، درد بی درمون مردان سرزمین منه
دوست ندارم کلی نگر باشم و به همین خاطر از همه دوستان ذکورم که هنوز مبتلا به این بیماری نشدن عذر می خوام و امیدوارم هنوز استثناهای سرزمین من تا به اخر استثنا بمونن همین چند نفر انگشت شماری که می شناسمشون و انگار غنیمت همه رابطه هامونن
................................................
باز هم گپ و گفت امروز من با حافظ

بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم
زلف سنبل چه کشم ، عارض سوسن چه کنم
آه کزطعنه بد خواه ندیدم رویت
نیست چو آیینه ام روی ز آهن چه کنم
حافظا خلد برین خانه موروث من است
اندرین منزل ویرانه نشیمن چه کنم
................................................
و سر آخر
من با این همه بود و نبودت چه کنم

Tuesday, April 27, 2010

خم ابروی شوخ تو

من ننوشتم ، نه از تو ، نه از خودم و نه از ما
.................................
من با این همه سکوت این روزها در آمیخته ام
.............................................
و این هم جواب حضرت حافظ

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود رنگ دو عالم که نقش الفت بود
زمانه طرح محبتت نه این زمان انداخت
مگرگشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت

................................................................................................
این روزها می گذرد ، با نوشتن و خواندن و دلهره از اینکه از زندگی عقب مانده ام آنقدر عقب که آیینه را دوست ندارم ، ساعت کنار میزم که به موازات مانیتور قرار گرفته دو روز است که ده دقیقه به سه را نشان می دهد و از پرسه زدن این همه آدمک در کنار م پُر از تردیدم ، من می دانم که نرسیدن به تو همه آن چیزی است که باید اتفاق افتد و من همین نرسیدن را هم انتظار می کشم



Friday, April 16, 2010

پاره های یک قلمی قدیمی


اینک

تکرار یک قیلوله ی بی بَختک
برای من ِ خواب زده
و اعتمادِ لرزان ِمن
به دروغهای همیشه صادق ِ تو

پایان این غم نامه را تو رقم بزن
که مرگ را آشنایی و
شانه هایت استوار......

ششم اردیبهشت ماه هزار و سیصد وهشتاد و پنج خورشیدی - تهران، بوفه دانشکده حقوق ، ساعت پنج عصر

Saturday, April 10, 2010

تمام شو

همه چی خوب بود و آروم

من بودم و گرفتاریهای خنده دار این روزها

بارون بود و تگرگ هایی که محکم می خوردن به زمین

من بودم و رفقایی که همه تنهاتر از من اند و ساعتها خنده های بی دلیل

من بودم مقاله ای که گم شده بود و فلش لعنتی باز نشد و حدس زدم که تو ی مای داکیومنت حتمن هست

رفتم سراغش ، اتفاقن می دونستم که نباید اون فایل کذایی رو که عید حالم رو بد کرد حتی نگاه کنم

نگاه هم نکردم

ولی مقاله توی کامپیوتر پیدا نشد

حدس زدم شاید پرینت اش کردم

سه ساعت همه مقاله ها رو ریختم زمین

پیدا شد ، ترجمه اش کرده بودم ،خیالم راحت شد

اما اینا چی بود تیکه تیکه بالای هر صفحه گوشه هر صفحه پشت هر صفحه


پارک هنرمندان رو که فک نکنم دیگه توش قدم بردارم ............، از هفت تیر تا مفتح نبش انقلاب برام میشه قد یه بغض گنده...................... ، سی دی فیوریتهام رو یادته ؟ مطمئنن حالا حالا ها نمی تونم گوشش کنم ، همون طور که توی این چند روز گوش ندادم ، تِرَک قمیشی برای همیشه چشمام رو پُر میکنه و صدام رو قطع و دستام رو یخ !

...............نمی دونم از این به بعد چه جوری قراره شکلات تلخ 70% بخورم و تلخی اش زهرمارم نشه.................

.نمی دونم تا مدتها چه طور بوی کو کو شَنِل رو که روی همه لباسهام پیچیده با تمام وجودم نفس بکشم و از اینکه تو بدون اینکه من رو دیده باشی می دونستی عاشق بوی گرم ام تعجب نکنم..........................جمعه بیست و هفت اذر ماه هشتاد و هشت



مقاله رو پاره می کنم ، بی دلیل نبود که پیدا نمی شد ، فردا می رم دانشکده دوباره سرچ اش می کنم و دوباره ترجمه اش می کنم

.........................................................

ننویسم تا تمام شوی یا آنقدر بنویسم تا تمام شوی