سلام هم جزیره ای
این قلمی ِ سر گشادۀ من است فقط برای خود تو
...............
اگر جزیره ، جزیرۀ ماست
بگذار امشب چشمانمان را ببندیم و
خیال کنیم ساکنان جزیره همه خوابند و
صاحبانش فقط بیدار
و بلند داد بزنیم ، شب تولد سه بارۀ مان را
........
حواست نبود که بی هوا امشب هم رسید
امشب ششمین باری است
که کنار هم به شمعهای روشن کیک قهوه تو نگاه می کنیم
امشب ششمین باری است
که صندلی های لهستانی کافه فرانسه
دو فنجان قهوه و
یک کادوی یواشکی
تمام شادی کوچک ماست
یادت هست اولین بار
که 24 سالگی ات را فوت کردیم و
امشب 30 سالگی ات را
لامصب تند میرود
این 22 آذر های هر سال را می گویم
چقدر از این ده تیر ها و
بیست دو آذر ها
شش اسفندها
هفت مردادها آمدو رفت
و ما هنوز جزیره را یکی نکرده ایم
باز امشب از ته دل می خندیم
که نشد امسال هم در دنج ترین اتاق دنیا
زیر سقفی که هیچ کس ما را نبیند
بدون بوسه های دزدکی
شمعها را فوت کنیم
و صورتهامان را کیکی
وجوجه کبابها را به سیخ
باز امشب نشد که خاطره شویم
.............
این بار آمدم تا این 22 آذر 1385 را
اینجا همیشگی کنم
شاید طلسم ما شکسته شود و
جزیره از تنهایی در آید
.................
بیا که وقت خاموشی شمعها
دعا کنیم برای دل تنهای جزیره
دعا کنیم برای بر آورده شدن آن همه دعاهای 6 ساله
دعا کنیم برای ابدی شدن مان
کنار جزیره ای که فقط برای ما باشد
...................
گوش کن
نجوای این همه هیاهو را
این همه بادکنک و کاغذ رنگی
این همه لبخند و کودکی
این همه غوغا و شادی
فقط به خاطر زادروز توست
هی رفیق
زادر روزت مبارک
و
سی سالگی ات خوش قدم باد
رفیق همیشگی تو
حنا
........................................................
هم جزیره جونی تولدت مبارک هر چند این شعر رو از اول هفته برای تو روش کار کرد ه بودم اما انگار بخت با ما یار نبود و تو وارد هفته سوم مریضی ات شدی دوست داشتم امشب کنار هم باشیم که نیستیم چون تو اصلن حالت خوب نیست
رفقا هم جزیره ای من ریه هاش چرک کرده بابت یه سر ماخوردگی نا فرم که 3 هفته طول کشیده
ای کاش اصلن اینجا نمی نوشتم چون بد تر شد ما نوشتیم تا طلسم شکسته شه که بد تر شد نه تنها شکسته نشد بلکه این اولین باره از 6 سال با هم بودنه ما ، که تولدت را کنارهم نیستیم و من موندم توی کار خدا و اینکه چرا توی زندگی من همیشه یه چیزی می لنگه امشب اصلن خوش حال نیستم اصلن حالم خوب نیست از هر چی جزیره و ادماشه حالم بهم می خوره از این زندگی کوفتی که توی این یه قسمت با من نمی سازه داره عقم می گیره حالم اصلن خوب نیست
یاد جمله رفیقی می افتم که دفعه پیش براتون نوشتم که گفت حتمن وقت تقسیم شانس من توی یه صفه دیگه بودم واقعن باید همین طور باشه بی خیال هر طوری که هست، هست دیگه ،
من بیشتر از این ننویسم بهتره
بازم تولدت مبارک رفیق
کی میشه که زیر یه سقف این رو بهت بگم خدا می دونه امید وارم سال دیگه مجبور به تکرار این رنج نامه نباشیم
خستگی می دونی یعنی چی
من الان خسته ام اما از بس به روم نیاوردم همه فکر می کنن من راضی ام
خسته ام از بس همه حنا رو راضی دیدن
خسته ام رفقا
من رو تا وقتی حالم بهتر نشه اینجا نمی بینید مگه واقعن احتیاج به بلند بلند نوشتن پیدا کنم
مراقب خودتون باشید و برای ما هم دعا کنید
................................................
برای ساناز
جان وبلاگت برنداری بلافاصله به من زنگ بزنی در باره این ماجرا
اصلن فکر کن وقتی به من زنگ می زنی به نویسنده این وبلاگ زنگ نزدی
بلکه به همون رفیق 10 ساله ات که 4 ماه پیش وبلاگی نداشت زنگ زدی
می خوام مثل همیشه وقتی با هم هستیم فقط با هم همون خل و چل بازی های همیشگی رو در آریم
حوصله نصیحت و راهکارو پیدا کردن راه چاره رو ندارم احتیاج به فراموشی دارم نه غصه خوری
راستی قرار ما هم که سر جاشه دوشنبه با پروشات و فابی بیگ بوی پیتزا خوری
اوکی
؟