Monday, April 23, 2007

اندر قضایای ما در نرفتن به زنجان

سانازی، پروشات و فابی گلم برای شما مینویسم وبعد برای خودم و بعد برای رفقای امروز و اینده ای که می خوانند قلمی دانشجوی دکترای سال هشتاد و پنج خورشیدی را در تمامی انچه که ما نداریم و نخواهیم داشت، بعد که خواندی فقط بگو من هنوز کوچک مانده ام یا جزیره انقدر ترسناک شده است که من در آن نه کودکی کردم از صدای بمب و تانک و اژیر خطر نه نوجوانی کردم از ترس
توسری و نه جوانی میکنم از ترس نا امنی

اندر قضایای ما در نرفتن به زنجان

دو هفته ای می شه که سانازی و فابی و پروشات تصمیم به یک سفر سیاحتی به زنجان رو گرفته اند و در این میان اس ام اس هاو پیغام ها و پسغامها است به بنده که برنامه خودت رو جور کن که ما بیای
ما هم اول چه ذوقی نمودیم که میریم و حالش رو میبریم اما درست همون روز که خبر سفر رسید یک ساعت بعد از جانب استاد بزرگوار یک کار تحقیقی به اینجانب واگذار شد از باب بررسی یک فروند مبحث عدالت ترمیمی در ایران و ایالات متحده که از سر لطف و محبت خاله جان ساناز جان قسمت مربوط به امریکا جور شد اما حالا ما روبرو شدیم با یک پروژه دویست صفحه ای که باید تا شنبه ترجمه بشه و یه تحقیق اضافه بشه به اضافه کارهای مربوط به بخش ایرانی تحقیق
اول زانوی غم به بغل گرفتیم و گفتیم نمی اییم چون ابدا بتونیم تا جمعه تمومش کنیم که دیروز ساناز جان پس از یک تماس تلفنی شروع نمودند به تهدید اینجانب که اگه نیای اله وبله و جیمبله
منم که ترسو پس شروع کردم به تند تند نوشتن قسمت ایران تا در عرض سه روز باقی مانده باقی ماجرا رو هم سرهم بیارم و به رفاقا وفادار بمانم
بعد از یک شبانه روز جان کندن بنده و تماس با مامان جان که من جمعه با رفقا راهی زنجان ام و اون بیچاره هم که از اولش همش مشوق من بود که آره برو یه هوایی هم تازه می کنی گفتم خب حالا که همه چی رو براه شده به بابا خان هم اعلام کنیم که راهی هستیم
حالا شوک ماجرا همین جاست که به آسودگی و این بار بدون هیچ صغرا و کبرا چیدنی گفت نه
گفتم چرا
گفت می خواین چهار تا دختر سوار ماشین شین برین وسط جاده که چند منه اونم توی این مملک خراب شده که معلوم نیست وسط جاده چی به سرتون بیارن
گفتم چیزی نمیشه بابا جان
گفت نه
اصلن راه نداره
چیزی نگفتم چون حوصله بحث و جدل نداشتم فقط موندم اگه توی این جزیره مزخرف نبودیم حتمن این جواب رو نمی شنیدم راست هم میگه وقتی دیروز توی ونک داشتن من و یه رفیق رو که سوار ماشین بودیم فقط به دلیل بد حجابی راننده یعنی دوستم می گرفتن اونم چه بد حجابی والله ما هر چی فکر کردیم نفهمیدیم کجای قضیه بد حجابی بود و ماشین رو می خواستن بخوابونن و من عین سگ ترسیده بودم با هزار جورتمسک به اهل بیت نجات پیدا کردیم تا قضیه به یه تذکر خاتمه یافت معلوم نیست که وسط جاده چی قراره بشه
حق داره
من نمی تونم براش دلیل بیارم چون باباخان ِ من ، نه به من نه به رفقام کوچکترین ایرادی نمی گیره و مشکلی باهاشون نداره اون از چیز دیگه ای می ترسه از مملکتی که امنیتتش از طریق حافظان امنیتش زیر سئوال رفته
پدر من، هم من هم رفقای ده ساله من رو می شناسه و چون میشناسه میترسه، میترسه از اینکه با آتیش باقی سوزونده بشیم
بهر حال ما که امروز پدرمون در اومد از بس نوشتیم تا بتونیم جمعه بریم، اگه می دونستیم که آخرش این میشه از هفت صبح تا نُه شب رو وقف نوشتن ِ بیهوده نمی کردیم
با این حال رفقا، نوشتم تا بگم که ما پایه بودیم اما شرایط نذاشت
سانازی، جان ِ من توی این مورد دیگه من بی تقصیرم چون همه تلاشم رو کردم دیگه الان در عوامل رافع مسوولیت کیفری گیر کردم
سر جدت نه ناراحت شو نه شروع به سخنرانی در باب انتقاد پدر بنده بکن
اگه هم کاری باهاش داری زنگ بزن به خودش بگو
این ادم همین مدلیه من کاریش نمی تونم بکنم خب در عین حال اصلن قادر نیستم بهش چیزی بگم چون اگه در مورد خودمون بود می تونستم دلیل وبرهان بیارم
اما مشکل اون، ما نیستیم، بدبینی او به این خراب شده است که دلش رضا نمیده ما با ماشین خودمون چهار تایی بریم جایی مثل زنجان، هر کی ندونه تو که می دونی من تا ونک هم میرم بابایی جان یک بار رو باید زنگ بزنه ببینه من هنوز زنده ام یا نه
خب خواستم این اعترافنامه رو اینجا داشته باشیم تا رفقا هم از دست ما کمتر ناراحت باشن
امیدوارم به هر سه تاتون خوش بگذره
خیلی دوستون دارم و باهاتون بیشتر از همه حال می کنم
ماچ ماچ تا بعد

4 comments:

Proshat said...

قربونت برم... میدونم چی میگی...
خیلی خوش میگذشت اگه میومدی اما حرف باباجان را هم نمیشود عوض کرد.
متاسفانه خودمان هم خوب میدانیم که ترسشان منطقی است و درست ... همه مان هم تجربه تلخ "به آتش بقیه سوختن" را داریم بدبختانه.
جایت سبز

Anonymous said...

مدوسا :
الهی بمیرم. میفهمت گلگ

sanaz said...

چی بگم والا. فکر کنم هیچی نگم بهتره چون دهنمو که باز کنم یه سری چرت و پرت احتمالا با چاشنی غرغر میخواد بریزه بیرون!!!نگم بهتره. اینم یه جورشه. ما که دلمون میخواست بیای. خودت هم میدونی که جات خالی خواهد بود.

sanaz said...

اینو یادم رفت بگم که کاش به اقای پدر میگفتی که این سه تا دختر یه بار قبلا خودشون رفته اند و زنده برگشته اند و حالا با اضافه شدن یه نفر فرقی تو قضیه نمیکنه.چون کشور همون کشوره و اوضاع همون اوضاع.