Tuesday, January 08, 2008

نمیفهمن

حسنی به مکتب نمی رفت وقتی می رفت روزهای جمعه می رفت قضیه ماست
نزدیک به دوهفته است نمی تونم وارد بلاگر شم تا امروز بعد این همه پشت سر هم تعطیل شدن جزیره
روزهای خوبی نیست مثل همیشه درگیر درس ام
نزدیکم به امتحانهای پایان ترم ، این ترم اخرین ترم اموزشی بود دیگه پشت میز و نیمکت نشستن بعد ازبیست سال تموم شد دیگه باید وارد تزم بشم انتخاب رساله و شروع درگیری های تازه
.....................................................................................
دوهفته در گیجی گذشت رفقای خوبم اومدن پیش ما با اون عسل عمه که الهی بخورمش
روزهای خوبی بود حیف که زود تموم شدن
...........................................................................................
این روزهای سرد و پر برف رو باید دوست داشته باشم نه ؟ پر از حجم خاطره میشی پر از حجم خلاء
شاید مشغول شدن به درس و کتاب راه فرار خوبی باشه برای سبک شدن
این وسط اتفاق هایی در سکوت می افتن که من براشون جوابی ندارم نمی تونم تصمیمی بگیرم
دوست دارم بی تصمیم ِ من برام تصمیم بگیرن
ای کاش می شد
..............................................................................................
چرا راستی نمیفهمن بعضی ها من چه جوری می تونم بفهمونم بهشون
خیلی سخته که دلت می خواد یکی بفهمه حرفت رو اما نمی تونی اخه یا نمی خواد بفهمه یا نمی تونه بفهمه یا می فهمه اما کاری از دستش بر نمی اد
داشتم به« م »عزیزم می گفتم چرا این جوریه
گفت تو که هفته ای یه بار میبینیش خب یعنی اینقدر پَرته
گفتم نه شایدم این اَنگ هنوز هست
گفت اخه مگه می شه
گفتم شده دیگه
! گفت دیدی آبروی اون همه شعار فمنیستی ات رو بردی
گفتم می دونم بابا من شعار خوب می دم توی عمل هیچ پخی نیستم
گفت می خوای چه کنی؟
!گفتم صبر
!گفت نمی فهمه
گفتم کاری بلد نیستم بکنم
گفت پس دعا کن بفهمه
حالا دعا می کنم
.......................................................
تو هم دعا کن برام

1 comment:

Anonymous said...

سلام حناي درسخون من
خوبي؟ ;-)
عزيزم بهتر نيست به جاي دعا كردن براي فهمش خيلي عادي وراحت تر بهش نزديك بشي ؟هم از نزديكتر بشناسيش هم اونو متوجه خودت كني