Sunday, July 12, 2009

پس لرزهای یک پایان

روزهای سخت تموم نمی شن و من عادت کردم به تموم نشدن همه چی ! بدبختی انگار برای من دچار یه دور باطله یا یه حرکت روتین شده که هی شروع می شه و دوباره همون مدلی که قبلن تموم شده بود تموم میشه، یه صحنه تکراری با یه سناریوی تکراری و دکوپاژ تکراری و دیالوگ های تکراری و حتی کارگردانهای تکراری حتی نقش اولش هم تکراریه اونم منم، اما باقی ادمکها عوض می شن مدام عوض می شن اما آخر قصه عوض نمیشه !
.................................................
جمعه نوزدهم تیر ماه رو باید یادم بمونه برای پایانهای مداوم من این یکی هم باید به تقویم من اضافه بشه
............................................................
با مریم گلی رفتیم درباره الی دوستش داشتم خیلی زیاد ! دروغ دروغ دروغ اتفاقی که خیلی برای خیلی ها ساده است اما هیچ وقت پس لرزه های ساده نداره
........................................................................
می خوام زودتر خودم رو بکشم بیرون از این دایره تکرارها نمی دونم می شه یا نه اما یک ماهه دارم تمام سعی ام رو میکنم باید خسته نشم فقط
.....................................................................
شنبه دانشگاه بودم داشتم از ساختمون به طرف درب اصلی می رفتم دیدم یه سگ بزرگ وقد بلند سیاه داره توی حیاط دانشگاه ول می گرده از ترس نفس نکشیدم چون یهو واستاد و صاف به من نگاه کرد سکته کردم یه پسره کنارم بود گفت تکون نخور خانوم تا بره و خدا رو شکر رفت ! رفتیم به نگهبان گفتیم یه سگ ول و رها داره توی حیاط دانشگاه می چرخه گفت اشتباه دیدید ! گفتم با چشمهای خودم دیدم آخه چرا سگ توی دانشگاه است خطرناکه اگه دنبال هر کی کنه وهارهم باشه خطرناکه به خدا ! خندید و رفت
...........................................................................
افسردگی نشونه هاش چیه ! باید پیش گیری کنم باید

1 comment:

زنبق دره said...

خب خانومی
بااین همه گوگل ریدر و مشتقاتش که هی ماشالله اضافه میشه فکر می کنی میشه ناشناس موند؟
من التبه نمی شناسمت اما خب وقتی توی ریدر روی لایک کلیک می کنی و بعد یکی مثل من پیدا میشه ببینه کی این نوشته رو دوست داشته و میاد تو پروفایلت
از اونجا صاف میاد به وبلاگت و باقی ماجرا

خب من اولش خواستم بهت تبریک بگم که در بیست و هشت سالگی دکترای حقوق کیفری رو گرفتی چون پدر خودم وکیل است و خب من می دونم این دکترای حقوق به چه دردی می خوره
اما بعد دیدم نه بابا کلا انگار آدم راضی در این دنیا پیدا نمیشه
راستش من خودم ارشدم رو سال هشتاد و شش گرفتم و با اصرار هیچ کس هنوز نتونستم خودم رو راضی کنم وارد این پروسهء دشوار دکترا بشم
بعدش هم می ترسم همین افسردگی خب حالا که چی به سراغم بیاد
فکرش رو بکن این همه زحمت و آخرش هم نمی دونم چی
حالا من پرحرف هستم اما نه اینقدر
و آدرس هم برایت نگذاشتم چون خودم هم از جمله کسانی هشتم که وبلاگم رو خیلی تبلیغ نمی کنم و اصلا یک مدتی از دست مزاحمین تمام لینک هایش رو برداشته بودم و تمام زمینه و پس زمینه و متن رو همرنگ کرده بودم تا قابل خواندن نباشه
البته گودری ها می خواندند اما باز هم بهتر از این بود که هی هر روز بیایند به خود وبلاگ سر بزنند
خب من جون خودم پرحرف نیستم
روز به خیر
نمیشه این کامنت رو خصوصی کنم آبروم رفت این همه حرف زدم؟!