Tuesday, May 25, 2010

ننوشتن هم درد منو دوا نمی کنه

دیگه ننوشتن هم درد من رو دوا نمی کنه
و این کشف تازه من است از ننوشتهای مدوامم
قرار بود ننویسم اما اول درخواست شد ازم با لحن مهربون و خوردنی که بنویس عسلم خوشگلم بنویس ، بعد باز ننوشتم اون وقت کامنت گذاشتن که بنویس مگه می شه ننویسی ، بازم ننوشتم بعد با یه حالت یه کم عصبانی گفتن نمیخوای بنویسی چرا ؟ ، باز بدون هر گونه پاسخی ننوشتم تا اینکه دیشب از طریق یکی از رفقا تهدید شدیم و حالا دارید می بینید که اصلن برامون این تهدیدها مهم نبوده مدیونی اگه فک کنی مهم بوده ها من دلم فقط واسه اینجا تنگ شده همین و بس
.........................................
پرسه زدن های آدمک های دو رو برم آدمک های قدیمی خوبهای دیروز و هنوزم ، دیگه اون قد عادی شده که حتی دلمان هم نخواهد گرفت از بود ونبودشان از ماندن و نماندنشان
رفیقی وقتی این رو شنید گفت نه ، این رفت و آمدها ، این بود و نبود ها ، هیچ کدوم عادی نشده فقط ما پوست کلفت تر شده ایم برای تحمل سختی های زندگی و دلمان سختی می خواهد تا زندگی ، پدرِ پدر جدمان را هم در آورد تا بگوییم که بله خیلی اوضاع بد است
........................................
خرید می کنم، وقتی اعصاب ندارم فقط خرید می کنم نمی دونم خوبه یا بد اما آرومم می کنه خب هر کسی رو یه چیز آروم می کنه من هم این مدلی ام دست خودم نیست که، بعد می آم خونه یه پونصدی و یه پنجاه تومنی رو ته کیفم می بینم این یعنی خیلی حالت بد بوده حنا ، اون قد بد که تو حتی به فکر این نبودی که فردا را چه کنی با این همه دردِ درمان نشده
......................................
ف ..ی ..س.. ب.. و. ...ک ..محترم مرا به رفقای بیست سال پیشم رسانده است به دوران خوب دبستان هاجر و این امروز شده است تمام روزگار من ، رفقا ی قدیمی حتی گروهی درست کرده اند با عنوان دانش آموزان مدرسه هاجر مدرسه ای که دیگه نیست مدرسه قدیمی ما توی خیابان توحید خیابان سامانی بعد از اسکندری با اون کوچه ی پر از یاس
که حالا ساختمونش کوبیده شده و ازش یه ساختمون جدید در اومده ، حالا من رفقایی رو می بینم که همه خانمی شدن بعضی هاشون حتی مامان شدن و ما هنوز انگار هفت ساله ایم
باز هم به مدد این دنیا من یه دوست قدیمی از دوران دبیرستان رو پیدا کردم و امروز باهاش گپیدم پای تلفن
دلم یهو تنگ شد برای اون همه معصومیت از دست رفته ما
حالا که سالها گذشته و انگار او هم علی رغم موقعیت شغلی و اجتماعی مناسب آدم خوشحالی نبود
ما بچه های اواخر دهه پنجاه چرا اینقدر بهم ریخته و افسرده و مانده از خوشی های دنیاییم نمی دانم
..........................................
چند روز قبل که با ساناز و پروشات توی کافه پراگ بحث زنونه راه انداخته بودیم حس کردم شاید این فقط ماییم که دردهامون مشترکه اما نگذشت چند روز دیگه که دیدم نه انگار درد مشترک ما دختران متولد سالهای پنجاه و هشت و پنجاه و نه همه از یک نوعه همه دردی نداریم جز اینکه دوست داریم کسی رو دوست داشته باشیم دوست داریم عشق بدیم بدون اینکه حتی دنبال چرتکه انداختنهای عاطفی باشیم و از بد حادثه همه گرفتار آدمک هایی هستیم که از عاطفه و احساس چیزی نشنیده اند و تنها ، رابطه را بیزنسی معقول و منطقی می دانند که قرار است در آن نبازند و فقط ببرند
دلم گرفت برای خودمان
برای این همه انرژی و احساس که بی نتیجه هرز می رود
دلم سوخت برای این همه عاطفه که باید به بدترین نحو سوخت شود
چرا که نسل سوخته ما جز این راه دیگری برای زندگی بلد نیست
......................................
حافظ امشب برای من خوشبین تر بود
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگریم که ز عهد طربم یاد آمد

4 comments:

sara said...

ولی نوشتن خوبه ها همیشه خوب ببین رسیدن هم مثل نرسیدن سخته و آداب خودش رو دار من دارم دعا میکنم برسم کاش بشه

گنجشکک اشی مشی said...

دورود /

خداییش میگم چه انرژی توپی داره این
" حالتی رفت که محراب به فریاد آمد "
خیلی قویه از نظر هجا و آوا .. خیلی

به هر حال جان من کلهم متولدین دهه
بهشتی 50 از سر تا ته همشون متفاوتن.
همچنین متولدین مظلوم دهه 40
و تا حدی متولدین اواخر دهه 30 حتا ..
اما آی من حسادت بی پایان دارم به متولدین دهه 20 آی حسادت دارم بهشون ..
یعنی همه چیز رو با هم دیدن و حالش رو بردن و هیچم ککشون نگزید که بعد اونا دنیا تپید رسمن !

میگم کافه پراگ تشریف می برید یه یادی هم از ما بکنید تو رو خدا !
شاید دلمون قهوه خواست ما هم گناه داریم.
گفتم قهوه !!‌
:))))))
از ترسم آوردم گذاشتم رو میز تو اتاقم باز سوتی نشه !!‌
:D

وقت خوش ./././././././././././././.

مريم گلي said...

حنا جوني بنويس تا ببينيم آخرش بايد چه كنيم با اين جنس برتر من كه الان از پيشت اومدم و از صبح يك بند با هم بوديم و خنديديم الان بازم يه دنيا حرف دارم برات شايدم شب بهت زنگيدم هرچند ميدونم فردام با هم هستيم باز.

يه خواننده قديمي said...

مشكل از اونجاست كه ميبينيم داريم سن جووني رو ميگذرونيم ولي اصلا جووني نكرديم و ميخواهيم جووني كنيم ولي خب ديگه جوون نيستيم