Saturday, August 07, 2010

خبر بدی برایت دارم

خبرهای بدی برایت دارم
امروز ، دیگر قد دیروز برایم عزیز نیستی

قرار بود این مدلی تمام شود که تا به آخر دوستت بدارم
اما دیروز همه ی آنچه که برایم عین یک شَک بود نزدیک به یقین شد
من با دروغ اصولن مراوده ی خوبی ندارم و برایم نگفتن ِ حقیقت عین دروغ گفتن است در یک رابطه ی عاطفی

و دنیا کوچک تر از آن بود که فکر می کردی

همیشه فکر می کردی همه چیز در کنترل توست
یادت هست روی صندلی های لهستانی همان کافه ی دوست داشتنی بودیم
که گفتم هر نقطه ی ابهامی در یک رابطه روزی روشن می شود
گفتی اگر همه چیز را درست ترتیب داده باشی هرگز روشن نمی شود
خندیدم گفتم می شود ، ربطی به قدرت کنترل تو ندارد
دست روزگار از تو قدرتمند است روی دست روزگار نمی شود بلند شد ، قداست یک رابطه ی عاطفی آنقدر قوی است که نمی گذارد با این نقاط مبهم و دروغ های پشت سرهم به گند کشیده شود ، روشن می شود به فجیع ترین و کثیف ترین شکل ممکن آن طور که حتی فکرش را هم نخواهی کرد

و این اتفاق در این آدینه ی کذایی که گذشت افتاد
و قداست آن همه دوست داشتن هایم نگذاشت تا به فنا بروم و من ِ امروز ، من ِِ دو روز پیش نیست که از سر دلتنگی چمدانش را هی زیر و رو می کرد

امید راست می گفت تا دیروز شبیه آدمی نبودم که چمدان ِ رفتن بسته است اما از دیروز این اتفاق افتاد ، باید می افتاد ، تا امروز دیگراز سر دلتنگی فولدرهای خصوصی ات را زیر و رو نکنم
و در عوض به خودم زمان دهم تا چهل روز دیگر که عزاداری تمام شد فولدرها را یکی یکی از این باکس گوشی ام ،مای داکیومنت کامپویترم و این باکس یاهو و جی میل ام پاک کنم

تا امروز به شروع دیگری هم فکر کنم

چه حیف که قدر خودت را ندانستی
چه حیف است که آدم ، خودش برای خودش جایگاهی رفیع در زندگی دیگری بسازد و بعد با دست خود آن جایگاه را ویران کند
چه حیف که گند زدی حتی به آن شخصیت اجتماعی که برایم بسیار محترم بود
چه حیف که می توانستی همه را همان روز اول بگویی بعد هم تمام

همه چیز رفت و ماند برای ما یک حیف گنده

اما من با اینکه تمام شدیم به مفتضحانه ترین شکل ممکن که حتی هنوز خودت هم خبر نداری ، باز خوشحالم
من با تو عاشق شدم و برای بار اول در زندگی رابطه ا ی پر از عشق را تجربه کردم
حتی اگر همه چیز آن یک طرفه بوده باشد
اما تجربه ام را دوست دارم
هر چند فکر کردن به آن دیگر جالب نیست برایم

خبر بدی برایت دارم
تمام شدی به بدترین وجه ممکن که حتی خیالش را هم نمی کردی

همیشه فکر می کردم تا سالها یاد تو پُر از هجوم ِ یک حس خوب به من خواهد بود
اما خب انگار خودت نخواستی که وقتی نیستی یک یادش بخیر گنده ،نثارت کنم

نه من این یادش بخیر را هم دیگر نخواهم گفت
هر چند که می دانم عشق همیشه در مراجعه است
اما من گفته بودم که با من بد تا نکن چون قدرت کینه در من از عشق بیشتر است
و چه کنم که این جزیی از ساختار شخصیت من ِ لعنتی است
تا وقتی دست به دست ام میدهی تا به آخر هستم
خدا نکند روزی که بفهمم پر از ریا و دروغ وفریب بوده ای
خدا نکند روزی که بفهمم آنقدر که روراست بوده ام ، نبوده ای
خدا نکند روزی که پشت سرت برای من تاریک و پر از علامت سئوال شود و مرا گیج کند

من با این گیجی هم تا جایی که ظرفیت داشتم ساختم
اما جایی فهمیدم که دیگر نمی توانم نقش کبک را بازی کنم و شروع کردم به چمدان بستن تا تو را با آن دنیای مبهم ات رها کنم
و آدینه ی دیروز خدایم نشان داد که من همه چیز را درست حدس زده بودم
و تو حتی قدرشناس این سکوت من هم نبودی وقتی فهمیدی که می دانم و نمی گویم

خبر بدی برایت دارم
دیگر برنگرد
این یک تهدید هم بود جدی بگیر

هر چند می دانم اینها را خودم میخوانم وفقط سه نفر دیگر
اما دنیا کوچک است مگر نه ؟ می خوانی روزی همین ها را جایی زمانی وقتی می خوانی شاید اما خیلی دیر

خبر بدی برایت دارم
مرا از دست دادی

4 comments:

مریم گلی said...

از اینکه این فولدرها برای همیشه بسته میشوند خوشحالم چون تحمل دیدن تو به این شکل رو نداشتم و این برات بهتره اما زود قضاوت نکن

گنجشکک اشی مشی said...

دورود /

بیا فکر کنیم ترانه ی "بزن زیر گریه" از رضا شیری رو گوش دادی و گریه هاتم کردی و سبک هم شدی و یکی دو لیوان آب کم نیترات هم هورت کشیدی و خلاصه میشه روت حساب کرد که میتونی دو کلام حرف حساب بشنوی !
میدونی من توی این دو کلمه حرف حساب چی دارم که بهت بگم ؟
داری خودت رو عذاب میدی . همه حرفهات همه شکوه هات پوسته شکننده و ترد نخواستن رو روکش داره اما مغز مسئله با اونچه که میبینیم متفاوته .
تاکید میکنم اینها تجربه خودم و خیلی های دیگه است ..
هنوز راه طولانی داری تا ترک کردن قطعی و کامل .. واسه همینه که سعی دارم اینو بهت بگم که عزیز من این چیزها رو نمیشه به صورت ام پی 3 پیش برد . زمان بده به خودت .. اینجوری فقط خودت رو و ذهنت رو مستهلک میکنی.
تاذهنت رو آماده نکردی کامل حتا به یه کات کردن قطعی و ابدی هم فکر نکن .. بزار توی ته ته های ذهنت جایی دریچه ای کورسوی شانسی فقط به میل تو و انتخاب تو واسه برگشت و عشق ورزی دوباره باز بمونه ...
وقتی روزی رسید که تونستی با منطق موضوع فارغ از احساس و طپش قلب برخورد کنی اون وقت خودت با دست و میل خودت اون دریچه رو ببند . تو الان داری در اتاق خوابت رو جوش چدنی میزنی عزیزم و این عاقلانه نیست .
به عنوان اولین راهکار میتونم بهت بگم برو سراغ مطالعه مکتب " فالون دافا "‌. من خودم توش جدیدم اما فکر میکنم نیاز اساسی همه ما میتونه باشه .
به هر حال یه تجربه جدیده .


وقت خوش ././././././././././././.

زودیاک said...

درود

ولا من که نمیدونم چه خبره ولی احتمالن قضیه leave me، i don't love you more و اینهاست احتمالن. با توجه به اینکه شناخت زیادی ندارم اما فکر کنم تسلط داشتن روی ذهن در این موقعیت بهترین کارِ. درسته سخته ولی خوب میتونه از پیشامد های بد جلوگیری کنه.

ببخشید دیگه.. [flower]

sara said...

نمیدونی چقدر نگرانم یه روزی به این مرحله برسم که دوستش نداشته باشم از بس که اذیتم میکنه خداکنه نرسم.