Wednesday, January 12, 2011

روزهای چوبی

من فهمیدم که دیگه نوشتن راهِ آروم شدن هم نیست ، یه زمونه ای بود من داغان ترین لحظه هام و تنهاترین روزهام پربارترین روزهای این وبلاگ بود و حالا دیگه این طور نیست ، خب یعنی من دیگه برای آروم شدن به نوشتن پناه نمی آرم راه دیگه ای رو مطمئن روح من پیدا کرده ، شاید فهمیده اصلن لزومی نداره تنهایی ات رو فریاد کنی اصلن دلیلی نداره تخلیه بشی همینه زندگی اینه که تو با کلی حرفهای تخلیه نشده بمونی و بهشون کم کم عادت کنی و من حتمن عادت کردم
...........................................
پیش دفاع رو که انجام دادم برنامه ام این روزها پرتنش تر از سابق شده حالا تقریبن یه پروسه ی محدود رو وقت دارم که اصلاحات کارم رو انجام بدم ، داورام تعیین شدن دو تا داخلی دو تا خارجی دو تا هم مشاور و یه دونه هم راهنما فک کن که من باید هفت نفر رو هماهنگ کنم و در انتظار یه ترور واقعی از جانب هفت نفرتوی تقریبن سه ساعت باشم چرا اینقد دفاع دکتری مزخرف و طولانیه نمی دونم هفت نفر رو فکرش رو بکن بیچاره ام اون روز حتی نمی خوام بهش فک کنم
...............................
این چند روز که داشتم مثل همیشه به زندگی غر می زدم وقتی اولین برف درست و درمون زمستونی اومد وقتی شب یکشنبه ذوق داشتم از اینکه بالاخره امسال هم برف رو دیدیم ، یه دفعه خبر مزخرف مرگ هفتاد و هفت هموطن میاد که یهو همه چی برات استاپ می شه همه چی ؛ اون غر زدنه اون ذوق زدگی ...همه چی توی ذهنم ماسید ، نباید تاوان برف و بارشی که مردم منتظرش بودن مرگ اون همه آدم منتظرِ زندگی ، می شد اما شد و من باز هم از اینکه از تقدیر و بازی روزگار سر در نمیارم حالم بده
.................................
پیج چهره کتابش رو بسته برای همیشه می گم چرا؟ می گه دنیای مجازی رو تعطیل کردم توی دنیای واقعی می خوام زندگی کنم ، وقتی این رو می گه دلم میخواد بدونم که مگه زندگی توی دنیای واقعی رو اصلن بلده .... میگه دنیای مجازی آدم آنست ( صادق ) می خواد که من نیستم ، سکوت می کنم و توی دلم میگم راست می گی دنیای واقعی که اصلن جای آدم های به قول تو آنست نیست صداقت تنها چیزیه که مدتهاست مرده ....حیف کاش به جای 1359 توی1339 به دنیا اومده بودم من آدم اون روزهام این رو جدی می گم من آدمی نیستم که دقیقن توی اواخر دهه هشتاد خورشیدی سی سالگی اش رو تجربه کنه من باید بیست سالگی ام رو توی دهه شصت تجربه می کردم روزهایی که عشق توی اوج مفهوم خودش بود این جوری من دارم آب می شوم دارم نابود میشم من حالم از رابطه های سطحی امروزی داره بهم میخوره من دلم یه آدم می خواد یه آدم نیست ؟؟؟؟؟؟ چه حیف که نیست
....................................
این شعر رو که برای امید عزیز روز تولدش نوشته بودم از وبلاگ یه دوست برداشتم اما این روزها بیشتر از هر روز مدام این رو دارم با خودم می خونم

روزهای رفته

به چوب کبریت های سوخته می مانند

جمع آوری شده

در قوطی خویش

هر کاری می خواهی بکن

آنها دوباره روشن نمی شوند

و روزی سیاهی آنها

دستت را آلوده می کند

روزهای چوبی ات را

باید از همان آغاز

بیهوده نمی سوزاندی

فکرت صادق/شعر آذربایجان/ترجمه رسول یونان

من روزهای چوبی زیادی داشتم که نباید می سوختند اما سوختن و حالا نمی خوام این سوختن تکرار شه اما دیگه دیره انگار

2 comments:

Mental Stripes said...

همه چيز توي ذهن ما آدماس
داستان چوب كبريت جالب بود
فكر ميكنيم كه فلان چيز آروممون ميكنه فقط فكر ميكنيم چون توي ذهن ما اينطوريه شايد واقعيت چيز ديگه اي باشه

مریم گلی said...

به سلامتی دفاع میکنی و ما هم با سبد گل میرسیم خدمتتون.من بیچاره رو بگو حالا حالاها درگیرم.واقعا من و تو آدمای دنیای الان نیستیم و برای همین نمیتونیم خودمون رو با شرایط تطبیق بدیم دوستم و اما حسرت اون روزهای چوبی داره روحمون رو میخوره و شاید هم این تنهایی تاوان از دست دادن اون روزا باشه