Tuesday, December 05, 2006

جزیره سرد


این روزهای نبودن از باب بد حالی بود و بیرمقی
این روزها نه تنها بد سرما خوردم و نه تنها گرفتار هزار و یکی کار بودم نمی دونم چرا این همه دلتنگی و بی رمقی سراغم اومده بود شاید خستگی بیش از حد کارهایی که خودم روی دوش خودم میذارم اولین دلیلشه اینکه نمی تونم برای خودم باشم
این روزها اونقدر اوضاع پیچیده بود که وقتی به فکر حل مشکلی می افتادم حتی حوصله پیدا کردن راه حل رو نداشتم این جوری بود که می رفتم سراغ روش اسکارلتی و به خودم می گفتم فردا در موردش فکر می کنم جالبه که فردا هم همین جمله رو می گفتم
شاید دلیله دیگه سردی و سوز هوای جزیره است برای منه تابستونی که حالم از زمستون بهم می خوره و عاشق بهارمو با تابستون حال می کنم و با پاییز معاشقه
هر چی که بود یا هر چی که هست روزهای ساکتیه نه سکوت توام با ارامش یه سکوتی که ازش می ترسی یه چیزی که انگار توی پس این همه سرما تهدید ت میکنه
این وسطها از رفتن به یه مهمونی که میتونست حالم رو بهتره کنه هم محروم شدم در حالیکه خیلی دلم میخواست برم اما نشد دیگه، حتمن نباید میرفتم که خدا این مدلی خواسته جالب بود که یک ماه تمام منتظر رفتنش بودم اما یهو همه چی عوض شد و درست برنامشون به روزی افتاد که من حتی با دودره کردن کارهام هم نمی تونستم پا مو اونجا بذارم
دیشب راجع به شانس فکر میکردم دیدی بعضی ها می گن من از فلان چیز شانس نیاوردم
دیشب پیش یه رفیق خوب این رو گفتم و گفتم که وقتی توی فلان چیز داشتن شانس رو تقسیم می کردن معلوم نبوده من کجا بودم
بر گشت به من گفت خب حتمن توی یه صف دیگه بودی
گفتم توی چه صفی
گفت توی صف یه شانس بهتر که شاید برای تو می تونسته ارزش بیشتری داشته باشه
یهو آروم شدم گفتم چرا که نه حتمن همین طور بوده یا حداقل این دلیل خوبی برای اروم شدنه
مگه نه
؟
بهر حال این روزهای سرد جزیره داره می گذره و من نمی خوام ازش جا بمونم
راستی امروز یه چیز جالب البته ناراحت کننده شنیدم اینکه همسایه طبقه بالای ما در حال دیدن فیلم م مثل مادر توی سینما سکته کرده و حالا توی سی سی یو بستریه
الان اگه امریکا بود آقای ملاقلی پور به قول ماهواره ای ها سو می شد
اما خداییش یعنی این قدر تحت تاثیر قرار گرفته
!!!!!؟؟؟؟؟
نمی دونم چرا اینقدر سکته بین مردم جزیره اپیدمی شده خدا عاقبت همون رو بخیر کنه

5 comments:

Anonymous said...

چرا اینقدر اتفاق برای همسایه های شما میفته؟ ....یادم نیست کجا خوندم این جمله رو یا از کی شنیدم " اون موقع که خدا داشته شانس تقسیم میکرده من احتمالاً تو صف دماغ بودم !!" حالا با حرف تو من یاد این جمله هه افتادم ....راستی کی بود پس که از برف و آدم برفی خوشش میومد؟

Anonymous said...

سلام بد نباشه ...از جمله دوستت خيلبي خوشم اومد (شايد توي يه صف ديگه بودي)در مورد ميم مثل مادرهم كه نوشته ام !ملاقلي پور ميگفت درايام نوشتن فيلم نامه مادرم فوت كرد وتا انجا كه توانستم خواستم اشك اور باشد و اينكه هر كس فيلمم را ببيند و گريه كند يه فاتحه براي مادرم بخواند!تازه ميگفت فيتيله را پايين كشيده بوده و فيلم از اين هم اشك اورتر بوده دوستانش نگذاشته اند كه بيشتر از اين ناراحت كننده اش بكند.

sanaz said...

حساب کن تازه با پائین کشیدن فتیله این از آب در اومده وای به حال اینکه اگه چهار شعله بوده چه میکرده. احتمالا دم در باید یه بیمارستان صحرائی میساختند و بعد هم عین کنسرت های مایکل جکسون که هی مردم از جلو غش کرده ها رو رو دست رد میکنند عقب، اینجا هم همین بساط بوده... فکر کن!!! چه صحنه ای
راستی میگم بیا تو همون مهمونی کریسمس هزار سال دیگه یه بساط آشتی کنونی هم راه بیاندازیم. یا لا دیگه. لوس نکن خودت رو. اونی که پا پیش میذاره از گفتن یه معذرت میخوام جلو تره... اینو کجا خوندم؟ یادم نیست. حافظه که نیست مادر.خلاصه که یا خودت با زبون خوش آشتی میکنی یا من بدانم و تو و جزیره ات. با همون قمه های امید میام سراغت ولی ایندفعه دیگه تو بیداری. خوب اینم شد یه پست انگار به جای نظر. بای بای

Anonymous said...

حنا جونی راستی این سری عکسهای جدید رو که فرستادم تونستی ببینی ؟

PaRaDa said...

salam salam
mici vase add
malume ke shustaye nanazi nanaz khanum(sanaz) koli chizaye khundani o jaleb daran
ishala ham zudtar khuf shi
:X