Thursday, December 14, 2006

بازگشت صاحب جزیره


چهارشنبه 22آذر ساعت 8 صبح
از 2 ساعت پیش بیدارم منتظرم ساعت 8 شه تا بهش زنگ بزنم و اولین کسی باشم که تولدش رو بهش تبریک می گم اما می دونم که تمام دیشب رو نخوابیده از سینه درد و سرفه های مکرر اما دلم طاقت نمی آره و زنگ می زنم ، بیداره و می گه حالم خیلی بده، داره می ره پیش یه متخصص ریه مجبوره از 10 صبح اونجا باشه تا بین مریض بره داخل
یادم میره برای چی زنگ زده بودم شروع می کنم به سین جیم کردن که الان کجات درد میکنه گلوت چطوره قرصات رو خوردی، شیرداغ بخور شاید گلوت باز شه ،هنوز صداش در نمی آد می گه که داره لباس می پوشه می گه دعا کن بتونم وقت بگیرم ،می گم باشه دعا می کنم
....................
از مریضی اطرافیانم متنفرم نمی تونم بیماری و سستی ادمهایی رو که همیشه سرحال دیدمشون رو تحمل کنم ،همیشه همین جور بودم مامان می گه این عیب بزرگیه که بیماری خودت رو راحت تر تحمل میکنی و بیماری اطرافیان تو رو از پا در می آره حرفی نمی زنم اما توی دلم می گم خودش نمی دونه که وقت مریضی ماها چقدر بهم می ریزه انگار من اینو از همسایمون به ارث بردم خب تو هم مامانمی دیگه انتظارهایی داری ها
........................
هم جزیره ای وقتی می بینه سین جیم هام تمومی نداره می گه راستی تولدم مبارک میخندم که اصلن یادم رفته برای چی زنگ زدم اما بازم بهش نمی گم مبارک، نمی دونم چرا نمیشه ،یه جوری انگار دهنم قفله انگاره برام خوب شدنش خیلی مهمتر از این مناسبته چیزی نمی گم و میره این وسط ساناز بلافاصله بعد از اومدن به سر کارش و خوندن پست قبلی من بهم زنگ می زنه حالا خوبه بهش اخطار دادم ها اما وقتی صداشو میشنوم و با لحن همیشگی اش می گه تو دیوونه ای خندم می گیره و خوش حال میشم از اینکه ساناز هست و به روم نمی ارم که حالم اصلن خوب نیست وقتی با اون حرف می زنم فراموش می کنم چی دور و برم داره می گذره بعد از صحبت با ساناز حالم بهتره
از 10 صبح تا 6 بعد از ظهر چندین بار به هم جزیره ای زنگ می زنم بالاخره 6 بعد از ظهر می اد خونه دکتر بهش همون حرفهای دکترای قبلی رو زده ریه ها متورم شده و نایژه ها هم همین طور دچار عفونت شدن دکتره گفته به دلیل ضعف بدن اینجوری شُدید و چون نمی تونید پنی سیلین تزریق کنید بیماری مقداری مزمن شده همون کپسولها رو تکرار می کنه به علاوه یه آمپول برای رفع التهاب و تورم ریه که هیچ جا پیدا نشد الّا هلال احمر شب می اد خونه و تقریبن مدهوش میشه
می خوابه ومن این بار توی دلم می گم تولدت مبارک هم جزیره ای
به کادوهای یواشکی که روی مبل کنار عروسک هام افتاده نگاه می کنم دوشنبه منو مریمی چقدر لرزیدیم تا این ها رو از پاساژ آرین گیر آوردیم ده بار رفتیم بالا اومدیم پایین عین دوتا موجود قندیل بسته شده بودیم از بس هوا سرد بود و فکر می کردیم تا چهارشنبه اقای صاحب تولد حالش خوب می شه که نشد عجله ما هم نتیجه نداد حالا توی این فکریم که کاش براش نه بزرگ باشه نه تنگ از بس یارو هی دخالت کرد توی سایز من هی میگم فلان سایزه این یارو می گه این مارک رو باید با این سایز براش ببرید حالا اگه اندازه نشه حسابی نه تنها دماغمون می سوزه بلکه پول بی زبون هم به باد فنا میره اماحتی اگه نشه باز خودش یه خاطره است اما تو رو خدا دعا کنید پیرهنه اوکی باشه پلیوره که میدونم حتمن اندازشه وای حالا حتمن باید سر این ماجرا هم حرص بخورم
..............................
شبه دیگه بیرون تاریک و سرده
داره برف می آد اونم خیلی دم خونه ما که حداقل پوشیده از برفه هم جزیره ای پاییزیه و عاشق برف و بارون یاد پارسال و اولین برف پاییزی می افتم و اولین ادم برفی گنده ای که توی زندگی ام باهاش ساختم از بس بزرگ بود بعد از اینکه باهاش عکس انداختیم افتاد و داغون شد
شده بود شبیه یه غول، هم جزیره ای می گفت بیا بعد شش سال زندگی بی بچه هم نموندیم اینم بچه مون فقط نمی دونم چرا زیادی کروموزوم هاش بهم ریخته و اینقد بزرگ از آب در اومده ، چقدر اون شب خندیدم و بعد هم سوسیس و تخم مرغ بابا که متخصص این غذاست چه حالی به ما داد هر چند بعدش من حسابی سرماخوردم
حالا هم جزیره ای خواب بود و نتونست ببینه داره چه برفی میاد تا زود بگه بیام خونتون ادم برفی بسازیم
.............................
پنج شنبه صبح که از خواب پا میشم بعد از کارهای هر روزه کذایی ام مثل این ترجمه های مزخرف ، ظهر پای کامپیوترم می شینم سراغ جزیره ام میآم و با کامنتهای رفقا حال میکنم
با خودم می گم اگه ننویسی که خفه می شی توی این چهار ماه خیلی حال نوشتاری ات بهتر شده نمی بینی بعد 3 سال حداقل دوباره تونستی یه مزخرفی بنویسی و حداقل بلند بگی من همون ادم سابقم حالا چرا می خوای بذاری اش کنار، بیا ، بیا بنویس مطمئن باش حالت رو بهتر می کنه اینجوریه که به کیبورد نگاه می کنی و کمتر از چند دقیقه وسوسه درددل می اد سراغت اره جزیره رو دیگه تو رو خدا بایر وبرهوتش نکن
هم جزیره ای رفته همون آمپول نایاب رو بزنه صداش هنوز در نمی اد و بدنش هنوز درد می کنه
اما نمی دونم چرا امروز حسم خوبه
البته من همیشه پنج شنبه ها حسم خوبه عین یه بچه دبستانی که از ذوق جمعه تمومه پنجشنبه دلش غنج میزنه
مارو باش گفته بودیم نمی نویسیم باز طومار نوشتیم
رفقا ممنون که منو تحمل می کنید و سراغم میایید
الوچه جونم ممنون بابت کامنت ات می دونی که با این کامپیوتره کذایی ام نمی تونم کامنت دونی ات را باز کنم و اونجا ازت تشکر کنم اما می دونم شبدر جونم همیشه اینجا سر میزنه امیدوارم پیغام من رو بهت برسونه رفیق ،تولد کوچولوی خوش گلت هم مبارک با یه عالمه بوس.

6 comments:

Anonymous said...

بنویس تا همچنان موفق باشی

Proshat said...

من یک چیزی کشف کردم
شما تابستونی ها رو جون به جونتون کنن خورشید پرستید. چه ربطی داشت؟ خب از این هوا به خوبی باید استفاده کنی لذت ببری و ایمان داشته باشی همه چی خوب میشه
خوش باشی هم خودت و هم آقای هم جزیره ای

Anonymous said...

حنا جونی کار خوبی میکنی که مینویسی .خیلی کمک میکنه به اینکه آدم حال و هواش بهتر بشه . سعی کن نگرانیت رو به هم جزیره ایت انتقال ندی .اون الان بیشتر به یه چیزی احتیاج داره که یه کم فکرشو از بیماری دور کنه . خوب میشه زود زود نگران نباش . امیدوارم که کادوهاش هم اندازه اش باشه . بهش گفتی براش چی خریدی یا نه ؟ بدونه ذوق میکنه و زود خوب میشه ها

PaRaDa said...

age baraye rafie sarmakhordegi va anfulanza weblog benevisi fek konam aslan halet behtare nashe ha
;)
just kiddin

Anonymous said...

موفق باشی

sanaz said...

خوب ما خوشحال و همه را ضی از چسب رازی و تو هم دیگه بدجوری منوخجالت میدی و این همه ازم تعریف میکنی بقیه فکر میکنن چه تحفه ای ام!