Tuesday, July 17, 2007

تکرار کوه خاطرات


پنج سالی می شد که پام رو توی اونجا نذاشته بودم ، بعد اینکه آخرین امتحان دوره کارشناسی رو دادم از اونجا اومدم بیرون، یه دو باری رفتم منتظر هم جزیره ای شدم آخه اون دیرتر از من درسش تموم شد واسه همین بعضی وقتها می رفتم اما داخل نمی شدم اخه کاری نداشتم تازه بعد از سوژه ای که توی دانشکده با رفقا پیدا کرده بودم حوصله دیدن ریخت مضحک آدمهایی رو که عمری فکر می کردم رفیق اند نداشتم
چند باری هم بابت کارهای فارغ التحصیلی رفتم اما به ساختمون اصلی نه ساختمون آموزشی
بعد هم که خودم رو برای ادامه تحصیل آماده کردم
روزها گذشت پنج سالی که درسم رو ادامه میدادم همیشه دلم برای اون ساختمون تنگ بود به خصوص که دانشکده ای با این همه خاطره توی میدون فردوسی بود و دانشکده های بعدی من توی انقلاب پس توی این چهار سال بارها پیش می اومد که از اون کوچه دوست داشتنی رد می شدم دلم غنج میزد که برم تو اما نه جسارتش بود نه نایی برای تکرار خاطرات
بارها که می رفتم اُبری برای ابروهام و از جلوی کوچه براتی رد میشدم یه سرکی می کشیدم یا از قصد از کندوان میرفتم تا از براتی بیام بیرون هر بار میدیم که ساختمون داره تغییر می کنه توی دلم می گفتم یعنی داخلش هم مثل بیرونش اینقدر عوض شده
برام حتی سنگ فرشها و آسفالت کوچه خاطره بود واستادن ِ دم در اصلی و منتظر عتیقه هایی شدن که حالا واسه خودشون مردی اند و خانواده و زندگی دارن، دلخوش بودن به یه خنده، به یه نگاه، به یه جمله کوتاه
روزهای بالغ شدن ِ ما توی دانشکده ای که حیاط نداشت اما تمام ذوق ما به بوفه کذاییی ای بود که که وسطش دخترها از پسرها جدا بودن
به روزهای زوج و فردی که کلاسهای دخترها و پسرها رو از هم جدا می کردن و بچه ها با زور کلاساشون رو عوض می کردن تا توی کلاسهای مختلط باشن
اینها برام شده بود یه مشت خاطره تا دیروز که برای یه کار اداری با هم جزیره ای راهی شدیم دانشکده
فکر می کردم که اگه داخلش هم مثل بیرونش عوض شده باشه دیگه برام خاطره ای رو زنده نمی کنه پس با شجاعت رفتیم به سمت کوه خاطرات چهار ساله
از کندوان که پیچیدیم قلبم تند تر زد، یاد روز شش اسفند اولین چیزی بود که به ذهنم رسید اون روز کذایی که من و هم جزیره ای بار اول همدیگه رو اساسی دیدیم اون قرار پر خاطره

وارد براتی شدیم درب دانشکده عوض شده بود پس برام خاطره ای نداشت اما دربونها عوض نشده بودم یهو یه حالی شدم یاد روزی افتادم که برای اولین بار هم جزیره ای توی روز فردی که ما نباید می رفتیم دانشکده اما به خاطره یه کلاس فوق العاده اومده بودیم دقیقن با همین دربون دم در داشت حرف می زد تا نگاه مون به هم خورده بود مثل همیشه یه ابروم رو برده بودم بالا با نهایت اخم ِ روزگار از کنارش رد شده بودم اما نگاهش رو تا آخرین لحظه روی خودم حس کرده بودم

وارد طبقه اول شدیم به سمت آسانسور حرکت کردیم اون زیرزمین کذایی رو بسته بودن همون جایی که پسرها ماه رمضون توش سیگار میکشیدن و ما توش آرایش می کردیم

سوار آسانسور شدیم به طبقه آخر رفتیم همه چی همون طوری بود که بود
فقط دیوارها رنگ شده بود همین
به جای نیمکتها هم صندلی های یه نفره بود
از کنار اتاق گروه که رد می شدم یاد اولین انتخاب واحد زندگی ام افتادم عین دیوونه ها استاد رو احاطه کرده بودیم نفسش در نمی اومد وقتی داشت ما رو راهنمایی می کرد همه دخترها توی بغلش بودن بچه ها فقط می خندیدن و اون بی تفاوت فقط توضیح میداد

وقت برگشت همه طبقه ها رو پیاده رفتم تا همه چی رو لمس کنم
راستی وقتی من و هم جزیره ای با هم روی صندلی های راهرو نشسته بودیم یهو در آسانسور باز شد و یه خانم چادری بیرون اومد اِ این همون خانمی بود که توی حراست بود و مراقب بود تا آرایش نداشته باشیم مدام می گفت خانم کارت بده یا اگه با پسری حرف می زدی صاف می رفتی جایی که باید می رفتی آره تا دیدمش ناخود آگاه ترسیدم، یه لرز محسوسی توی وجودم افتاد که حتی هم جزیره ای هم فهمید هنوز بعد از پنج سال با دیدنش میترسم مسخره است نه
یه نگاهی کرد و رفت و من به حماقت خودم خندیم به این ترس مضحک به این شرطی شدن خنده دار به موفقیت اون زن که در طی چهار سال وظیفه اش رو در ایجاد ترس در من با موفقیت به اتمام رسونده بود توی دلم گفتم این یعنی یه کارمند نمونه

باقی چیزها همونی بود که توی ذهنم جا گرفته بود حتی توالتها
برای اطمینان وارد دستشویی ها شدم توی آیینه یه آن دختر هیجده ساله ای رو دیدم که تازه دانشگاه قبول شده ابروهاشو کمی برداشته و نگران آرایش صورتشه که اگه بیاد بیرون دستگیر نشه نگران اونایی یه که پایین توی کوچه میبیننش و اون فقط برای لحظه ای غنج زدن ِ دلش سه ساعت ریمل زده نگران اینه که مگه امروز همیشه دانشکده نمی اومد پس چرا نیومده

بیرون که می اومدیم هنوز خاطره بود که قرقره می شد
اره دیروز روز بدی بود
از بس فکر کردم تمام ذهنم شد خاطره و بس
توی تمام راهروها ندا و سمیرا جلوی چشمام بودن چقدر دلم برای اون همه بچگی تنگ شده

5 comments:

Anonymous said...

man har bar ke miyam Iran miram daneshkadamun va kheili az in ehsasati ke migi manam daram, daghighan hes kardam ke chi migi ...

Anonymous said...

ping shodi ;)

Anonymous said...

اگه خاطرات شیرین مرور بشند لذت بخشن ... امان از خاطره های گنگ ...

Proshat said...

من ولی عاشق دانشکده بودم... با همه حراست هم دوست بودم ولی خداییش هر دفعه میرم اونجا دلم برای علی و مهرداد و آیدین و هاله و فرناز تنک میشه

نویسنده یواشکی said...

حالا پروشات جون کی گفت که ما از دانشکده مون بدمون می اومد این پست که همش یه حس نوستالژیک قوی بود
باحراست دانشکده هم دوست بودی بابت اینکه مثل ما وحشتناک و مساله ساز دانشکده نمیرفتی دوستم تو همیشه ساده ساده میری دانشکده