Sunday, October 25, 2009

یک ذره درد دل با مخاطبین محترم یواشکی

نمیشه اینجا نوشت ،از یواشکی بودن که در اومده هیچ ،شده معدن سوء تفاهم هرچند من آدم این حرفها نیستم که به خاطر از خود متشکر بودن ِ چند سری آدم بخوام درِ این جا رو تخته کنم اما سعی میکنم چند وقت ننویسم، جریان به روال عادی بیفته
اوضاع جوری شده که من از هر حسی ام که حرف میزنم هر کی میچسبونه به خودش ! رفقا اینجا جزیره منه و نه آیینه تمام قدی که خودتون رو توش تماشا کنید ! یه بار یه مطلبی بر داشتیم گذاشتیم با یه عنوان مخاطب خاص حالا هر چی ما مینویسم: یا رفقا می گن منظورت اون بود ؟؟ یا خودشون بر میدارن میگن منظورت خودمون بودیم
من نمیفهمم یعنی چی؟ این قشر مثلن تحصیل کرده چه مدلی فکر میکنه مگه من دربست نشستم اینجا که یه جریان رُمنس رو براتون بنویسم و دقیقه به دقیقه بخوام در مورد یه نفر همه انرژی و نوشته های وبلاگ رو فوکوس کنم روی اون ! مسلمن نه
همین پاراگراف دوم پست قبلی اصلن حس من بود نسبت به یه اتفاق تازه اون وقت چه کامنت بی ربطی باید بگیرم خدا میدونه
میدونید بهتره تا این اندازه بی ظرفیت نباشید نسبت به کسی که یک بار یه حسی رو برای یه نفر توی جزیره خصوصی مجازی عریان کرده، بهتره نان استاپ هر چی دلتون می خواد فک نکنید، بذارید نوشته ها به تدریج خودشون مخاطب خودشون رو نشون بدن
نوشتم اینارو تا که بگم من توی نوشته هام شاید سیصد تا مخاطب خاص از رفقای دختر و پسر داشته باشم که هر بار حس خودم رو توی هر رابطه ای که نمیشده راحت به طرف گفت اینجا منعکس کردم از دست کسی دلگیر بودم عصبانی بودم خوش حال بودم یا هرچی ، لطفن به خودتون نگیرید مگر اینکه مطمئن باشید در مورد شما داره صحبت میشه
چون توی هر برهه زمانی خود اون مخاطب خاص بهتر از هر مخاطب دیگه ای ماجرا رو میگیره ودر عین حال بیشتر از هموتن سکوت میکنه و قایم میشه اینو تجربهخ بهم نشون داده
بگذریم
...........................................................
تا به حال شده خودتون رو توی یه شخص دیگه ببینید بعد بفهمید وای این دقیقن عین من داره با خود من رفتار میکنه
حالا شده قصه تازه ما ! جدیدن از خودم میترسم
...........................................................
شده اون قد سردت باشه و گشاد تشریف داشته باشی که یه نفری اتوبوسهای توچال رو دربست بگیری این دیگه آخرشه به خدا
.............................................................
در چند روز اخیر به این نتیجه رسیدیم که برخی توپ اعتماد به نفسند و ذره ای اعتماد به نفس ندارند این پارادوکس دیدنی بود

2 comments:

sara said...

داشتم فکر میکردم منم یه زمانی خیلی دلخور میشدم از این موضوع ودرگیر بودکه مخاطبین ام یه مدل دیگه فکر می کنن بعدش من یه مدل دیگه ی می نوشتم حتی قضاوتهاشون و برداشتهاشون و ایمیلهای که بهم میزنند بعدش کم کم با خودم کنار اومدم که به اندازه هرکلمه و واژه ی که من می نویسم هزار تا نظر وجودداره ولش کن... راستی مرسی که توی کامنت از من دفاع کردی گرچه اولش خودم جا خوردم با کامنتش ولی بعدش گفتم بذار 8 ماهه خودش متوجه میشه

sanaz said...

سلام سلام. خنده داره. اومدم وبلاگتو خوندم و بدون نظر گذاشتن رفتم. بعد رفتم دیدم برای یکی از پست ها نظر گذاشتی که سر بزن.. دوباره برگشتم که نشانی از این سر زدن هام بذارم و برم که معمولا میام و بدون در زدن فلنگ رو میبندم.... راستی دفت داری که بعد از هزار و اندی اومدی و زنگی زدی و رفتی؟ خجالت یه کم...ببین من چه آدم حرف گوش کنی ام...افتاده ام به پرت و پلا گوئی...برم قبل از اینکه پرت و پلا به چرت و پرت تبدیل شه...دوست جون بای بای