Sunday, January 10, 2010

دلم معجزه می خواد

اوضاع تغییری نکرده ، امروز هم دارم از دانشگاه می نویسم ، هم چنان درگیر رساله ، فک می کنم روزی که رساله تموم شه می شه یه جیغ بنفش کشید ، ناجور خسته ام حس می کنم یه نفر دو سمت سرم رو گرفته و داره با تموم وجود فشارش می ده ، حس می کنم قادر به هیچ برنامه ریزی بلند مدتی نیستم دقیقن دارم توی حال توی اکنون زندگی میکنم اکنونی که خیلی مزخرف و حال بهم زنه و من چاره ای جز تحمل اش ندارم
...............................
دلم معجزه می خواد ،کاش می شد ، یه معجزه واقعی که می تونست همه چی رو عوض کنه حیف، کاش از این چوبهای جادو گری داشتم اون وقت خیلی چیز ها رو به حال اولش بر می گردوندم
...................................
مرسی مِستر عابی من تا حالا این تجربه شنیداری رو نداشتم جالب بود برام که یه بار تجربه کنم و چیزی رو بشنوم که حس نمکردم توی عمرم کسی بهم بگه شما باعث شدی من هم تجربه کنم هرچند زیاد از شما خوشم نمیاد متاسفانه
...................................
اومدنت ، موندت ، رفتنت ، برگشتنت همشون نشان از مشنگی تو داره و بس من دیگه مطمئنم و یقین دارم به جنون تو
.......................................
سعی کردم بعد این چهلم بلند شم حتی تا لب اتفاق هم رفتم اما خودم برگشتم نشد که نشد شاید هنوز زود بود برای بلند شدن شاید نذاشتی که مراسم کامل انجام شه شاید وقتی دیگر بشه دوباره نفس کشید اما حالا که شدنی نیست
..................................
خدایا فقط یه کاری کن بمونم و نشکنم و دوباره برگردم به همون دنیای کذایی خودم کمک کن هممون رو کمک کن

1 comment:

Anonymous said...

جداً کاش داشتیم یه چوب سحر آمیز . جدی خیلی باحال بودها