Friday, July 16, 2010

کوه بی احساسی مطلق

این روزها معلقم در احساسات خودم پاره ای وقتها به این فکر می کنم که چرا مدام به آدمهایی جذب میشم که گیجم می کنند چرا جاذبه ی آدمهایی برام از همه بیشتره که پر از کشف نشدنی هستن برای من و این روزها من گرفتار همین حس ام با تو، تویی که پرت و دوری از این همه انرژی که بیهوده از من به سمت تو میرسه و تو اون ها رو هدر می دی ، گاهی اوقات با خودم فکر می کنم که مگه می شه کوهی بود از بی احساسی مطلق مگه می شه این همه توجه رو ندیده گرفت یا دید و گفت که نمی بینم ، دیشب حتی فکر کردم چه خوب می شد که من شبیه تو بشم و جاهامون خیلی ساده عوض شه اما دیدم نه دوست ندارم آدمی باشم که وقتی قراره تعریفم کنند این مدلی ازم بگن با این همه حس منفی ....بی خیال این نیز بگذرد اما وقتی میگذرد که خیلی دیر شده است شک ندارم که روزی برای این همه بودن من دلت تنگ می شود و با آن همه نبودنم در آن روزها کنار نخواهی آمد و خود را گرفتار حس اشتباه دیگری می کنی با این شعار بلند که خداوند توجیه را آفرید ... آفرید تا تو نبودنم را توجیه کنی با ساختن چهره یک قهرمان از خود، قهرمانی که مرا به خاطر خود من رها می کند

اره تو می تونی قهرمان شک نکن

فعلن هرز بچرخ ، فعلن با این سبک زندگی ذره ذره وجودت را ارضا کن ،فعلن فریاد بزن که من چقدر خوشحالم و ...اما روزی با چراغ دنبالم می آیی که نیستم و کم شده ام از این دنیای تو و تو با آنکه مرا می خواهی مرا انکار می کنی تا دنیایت به تو و گذشته ای که مرا در دستان تو گذارده بود بلند بلند بخندد و من آن روز هم اما خوشحال نیستم بی تردید

..................................................

تا به حال ندیده ام مردی را که این همه محبتی را که من به تو داشته ام به من داشته باشد اگر داشت و من او را نفی کرده بودم به خودم و جد و آبادم می خندیدم که بله تو با فلانی این کار را کردی و حالا فلانی هم با تو اما شاید آدمهایی بودند که دوستم داشتند و من حسی نسبت به آنها نداشتم اما هرگز به خودم اجازه ندادم با احساساتشان بازی کنم و همان لحظه که دیدم نسبت به آنها سردم بازی را تمام کردم صریح و رک و بی پرده

اما تو با من بد تا می کنی تو هستی و نیستی تو راست نیستی و تو دروغی و خودت رو پشت دنیای کذایی ات قایم می کنی و مدام روزی سه مرتبه به خودت می گی من به احساس و محبت و عاطفه بی نیازم و بدبختانه از همه ما بیشتر تو روزی محبت را تکدی می کنی رفیق

...................................................

من و مریم گلی و ساناز میم ( این رفیقمون جدیده ) قراره به زودی بریم هفت دقیقه به پاییز رفقایی که پایه آمدن اند لبیک دهند به زودی تا قبل از سه شنبه

.....................................................


این روزها سالگرد شکیبایی عزیز من است و این متن یاد آور آن روزها : خداحافظ هامون روزگار جوانی ام

خدایش بیامرزد

.......................................................

ما همچنان دلمان شمال می خواهد با بر بکس البته و ساناز جان دارمت شدیدن

1 comment:

مریم گلی said...

امروز اگه میگم که این آدم قطعا دلش برای اینهمه احساس و بودن تو تنگ خواهد شد اینو با تمام وجودم تجربه کردم اما حیف که اون روز دیگه این احساس اون برای تو ارزشی نداره کاش کمی فقط کمی نه حتی متوسط به اون روز فکر میکردن!