Thursday, November 16, 2006

هذیانهای صاحب جزیره


مدتهاست که طعم آرامش رو ندیدم همش دلهره همش تشویش دلم میخواست که همه چی بر می گشت به خیلی قبل اما میدونم که نشدنیه پس تحمل میکنم دیروز با خودم نوشتم تحمل میکنم پس هستم شاید تنها جمله ای بود که می تونست به واقعیت نزدیک باشه هفته های پر دردسر من تمومی نداره
شنبه بابت کار قاچاق انسان میری دانشکده استاده یعنی همون استاده مربوطه که توی چند تا پست قبلی ماجراش رو گفتم شروع می کنه به بحث با دوستی که عین خودش اماده بحثه تو آرومی و حوصله اش رو نداری فقط نگاه می کنی که یهو استاد محترم وسط حرفاش بر می گرده به دوست محترم تر ما با یه ریتم خنده دار می گه
من که دارم میرم
چرا هولم میدی
من که تو گلگیرم
چرا هولم میدی
تو باصدای انفجار خنده رفقا به هوش می آی آهان این جا بایست خندید طرف سوتی داده و تو به جای خنده فکر می کنی این تحصیل کردۀ فرانسه رفتۀ مخالف کروات چه خوب ترانه کامیونی مهوش رو بلده و بعد لبخند میزنی
روز بعد باز از سر سرگردونی می آی به جزیره خلوتت سر می زنی و رفقا رو چک می کنی اول از هم آلوچه جون رو میبینی و خبر دار می شی که بابک بیات هنوز هم اوضاع خوبی نداره ویولت هم گرفتار مریضیشه و هنوز معلوم نیست که جواب ازمایشهاش به کجا می رسه بر طبق عادت 1 ساله دوباره به نوشی سر می زنی نه خبری نیست
پس باز حات بد میشه و میبینی که نه بابا اینجا هم دلمون وا نشد
روز بعد با ساناز قرار میذاری رفیق 10 ساله ای که همین چند ماه پیش ده سالگی رفاقتمون رو جشن گرفتیم با اون که هستی انگار میشه همه چی رو فراموش کرد با هم تا گاندی میرید به کافه 35 که میرسی می گی خب میشه یه نیم ساعتی رو منگ گذروند میشینی منو که جلوت میاد مثل همیشه دنبال نوشیدنی مورد نظرت می کردی اگه تابستونه لیموناد اگه زمستونه هات چاکلت میبینی نوشته شیر شکلات خیالت راحت میشه که هست ساناز به آقای گارسون می گه 2 تا هات چاکلت با 2 تا کیک طرف می گه هات چاکلت نداریم شیر شکلات داریم بهم دیگه نگاه می کنیم و میخندیم میگیم خب تو خوبی همون رو می خوایم وسط خوردن توی کیک مگس پیدا میشه به عبارت بهتر زهرمارمون می شه میآیم بیرون نه نشد اینجا هم گند زده شد به روزمون
روز بعد دعوت میشی مجلس ختم یکی از فامیلهای هم جزیره ای آقای نویسندۀ شاعر
تو چند ساعت پیش اطلاعیۀ مجلس ترحیمش رو توی صفحه همشهری دیدی حالا شوکه میشی می فهمی به همین مجلس دعوت شدی پا میشی میری و به جای ترحیم فقط یه سخنرانی مسخره میشنوی با صدای آدمهایی که پشتت نشستن و حرفشون مادرشوهری یه که داغ دل همشون رو تازه کرده و تو شب از سردرد به کدیین پنا می آری .
فردا قرار می شه هم جزیره ای رو ببینی دیگه به این دیدنهای چند دقیقه ای عادت کردی الان 6 ساله که بدون اینکه همخونه باشیم جزیره هامون رو باهم قسمت کردیم منتظری که بیاد اما دیر می کنه گوشی اش می گه خاموشه و تو نگران نمی شی چون توی مملکت گل وبلبل همراه ها هیچوقت همرات نیستم فقط ظاهرشون همراهیه اما وقتی خیلی دیر میشه میگی دیگه وقت نگران شدنه بعد که خودش زنگ می زنه میبینی حق داشتی که نگران شی کیفش رو زدن و مدارکش رفته به باد فنا و توی کلانتری گیره
آخره هفته است تولده یکی از رفقا میری براش یه عروسک تدی میخری خب عاشق عروسکه و تو عاشقه کودکی کردن با هر چی رفیق مونده توی دوران کودکیش
ساعت 3 عصر ونک قرار میذاری قراره رفیقی دیگه هم بیاد که دیگه داره برای همیشه میره شهرستان وقتی همه میرسند میرید آینه ونک اینبار دیگه هات چاکلت رو با همون اسم توی منو میخوری رفیق ِ خوشحال از تدی اصرار به موندن توی همین کافه کذایی رو داره چون براش خاطره یه عشق خاک گرفته رو زنده ميكنه پسری که رفته و دیگه بر نگشته و رفیق ِ مونده توی دوران کودکی هنوز هم فکر می کنه زندگی یه خاله بازی خوش مزه است حرف توی مخش نمی ره که دیگه بعد 1 سال وقت فراموشیه میاید بیرون هوا بدجوری سرده با یه سوز خشک همه میپیچیم توی پالتو هامون میریم سرخه تا برسیم به کافه محمد صالح علا اما خودش نیست عوضش امید زندگانی رو میبینیم و باقی رفقای هنر مند نمیریم تو چون جای نشستن نیست بر می گردیم میریم پیاده روی اما دیگه سرده نمی شه طاقت آورد رفیق مسافرمون دلش ماشین ماکسیما میخواد و یه خونه توی خیابون خشایار با هزار تا چیز مسخره دیگه تا ما رو بخندونه می دونیم که بهتره به رفتن فکر کنیم تا سرما نخوردیم خدا حافظی می کنیم
و تو میای تا سوار ماشین راننده ای بشی که تمام وقتی که جلوی ماشینش در حال خداحفظی کردن بودیم داشت داد میزد یه نفر کردستان سوار میشی میآی کارت اینترنت می خری و میبینی که اخوی ات پست قشنگی گذاشته و حال بابک بیات هنوز خوب نشده نوشی هم که هنوز نیست و ویلی هم از احوالش چیزی نگفته
......
امشب هم میخوابیم تا به هفته آینده بیشتر فکر کنی
اما قبلش فقط یه پست مسخره میذاری توی جزیره ای که میدونی کسی طرفش نمی اد پس مینویسی اون قد می نویسی که احساس کنی تخلیه شدی وقتی که می خونی میبینی چقدر هذیون گفتی چقدر خواب زده بودی و خسته
.....
اما پابلیشش می کنی باز برای آینده ای که نمیدونی چه رنگیه
دلت یه وبلاگ میخواد که هیشکی نشناستت یه جایی که بشه راحت تر هذیون گفت
تو دلت خیلی چیزا میخواد اما فعلن باید به همین جزیره خرسند بود
به این دنیای کوچیک خاکستری

4 comments:

Anonymous said...

jeddi too cake magas bood????

Proshat said...

تبریکات صمیمانه من رو بپذیرید و از زیر شیرینی دادن هم در نروید که شاکی میشم

sanaz said...

الهی که من نمی دونستم اون مگسه اینقدر باعث شد بهت بد بگذره. خوب البته شاید هم حق داری. شاید هم نداری. ولی اگه مگسه تو کیک من بود؟ نمیدونم که. حالا همچین هم مگس مگس میکنیم. یه فسقل مگسچه بود. که بعد هم ناپدید شد حالا کجا رفت خدا عالمه و بعد هم که ای بابا. رفیق. تو هم که از 30 روز ماه، 27 روزش رو خاکستری هستی. تازه این همهههههههه پله از من جلوتری. هم جزیره ای و خیلی چزای دیگه. ما که این پائین پائین ها هستیم چه کنیم؟ یالا.بدرخش. خورشید رو نگاه کن. بیدارش کن. همزمان با نور اون، تو هم روشن میشی. مطمئن باش.

Anonymous said...

حنا جونی بیا حال و هوای اینجا رو آفتابی کن