Sunday, January 21, 2007

به همین راحتی

از صبح که از خواب بیدار شدم با خودم کلانجار رفتم که بهش چی بگم چطوری راضی اش کنم که قبول کنه و بگه باشه دیگه نیاید سر کار از توی خونه تا انقلاب صد بار توی دلم جمله ها رو حفظ کردم با انواع بر خوردها ،عصبانی ، مظلوم ، بدهکارانه و هزار تا مدل دیگه اما هر چی تماس گرفتم تلفن اش رو برنمی داشت و هر بار که بر نمی داشت من یه توجیه دیگه به توجیه هام اضافه می کردم برای از زیر این کار در درفتنی که بعد یه هفته داشت اتفاق می افتاد و من دلیلی برای این فرار نداشتم
ماجرا تا ساعت 6 بعد ازظهر طول کشید بالاخره بر داشت بر عکس تموم چیزیهایی که حفظ کرده بودم شد آخه هیچ کدوم از اون ها رو نگفتم اونم کاملن بر خوردی رو کرد که انتظار نداشتم گفت باشه هر جور راحتیتد وتموم شد
و من از زیر اون کار پژوهشی مزخرف که هیچ پولی توش نبود نجات یافتم
اخیش

3 comments:

Anonymous said...

الف... این بهمنی ها مردمانی بسی باحال هستند..تولد مامانت مبارک
ب... این جور حرف ها رو باید رک زد..بی مقدمه.چشمات رو ببند و بذار کلمات خودشون راهشون رو پیدا کنند
پ... موفق باشی

Anonymous said...

che rahat
:d
rasti tavalode mamanet ham mobarak!

sanaz said...

پس بالاخره تموم شد. خوب اینم از این. مبارکه. دیدی سخت نبود. زندگی صد سال اولش سخته. بقیه اش رو بی خیال