Tuesday, April 27, 2010

خم ابروی شوخ تو

من ننوشتم ، نه از تو ، نه از خودم و نه از ما
.................................
من با این همه سکوت این روزها در آمیخته ام
.............................................
و این هم جواب حضرت حافظ

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود رنگ دو عالم که نقش الفت بود
زمانه طرح محبتت نه این زمان انداخت
مگرگشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت

................................................................................................
این روزها می گذرد ، با نوشتن و خواندن و دلهره از اینکه از زندگی عقب مانده ام آنقدر عقب که آیینه را دوست ندارم ، ساعت کنار میزم که به موازات مانیتور قرار گرفته دو روز است که ده دقیقه به سه را نشان می دهد و از پرسه زدن این همه آدمک در کنار م پُر از تردیدم ، من می دانم که نرسیدن به تو همه آن چیزی است که باید اتفاق افتد و من همین نرسیدن را هم انتظار می کشم



Friday, April 16, 2010

پاره های یک قلمی قدیمی


اینک

تکرار یک قیلوله ی بی بَختک
برای من ِ خواب زده
و اعتمادِ لرزان ِمن
به دروغهای همیشه صادق ِ تو

پایان این غم نامه را تو رقم بزن
که مرگ را آشنایی و
شانه هایت استوار......

ششم اردیبهشت ماه هزار و سیصد وهشتاد و پنج خورشیدی - تهران، بوفه دانشکده حقوق ، ساعت پنج عصر

Saturday, April 10, 2010

تمام شو

همه چی خوب بود و آروم

من بودم و گرفتاریهای خنده دار این روزها

بارون بود و تگرگ هایی که محکم می خوردن به زمین

من بودم و رفقایی که همه تنهاتر از من اند و ساعتها خنده های بی دلیل

من بودم مقاله ای که گم شده بود و فلش لعنتی باز نشد و حدس زدم که تو ی مای داکیومنت حتمن هست

رفتم سراغش ، اتفاقن می دونستم که نباید اون فایل کذایی رو که عید حالم رو بد کرد حتی نگاه کنم

نگاه هم نکردم

ولی مقاله توی کامپیوتر پیدا نشد

حدس زدم شاید پرینت اش کردم

سه ساعت همه مقاله ها رو ریختم زمین

پیدا شد ، ترجمه اش کرده بودم ،خیالم راحت شد

اما اینا چی بود تیکه تیکه بالای هر صفحه گوشه هر صفحه پشت هر صفحه


پارک هنرمندان رو که فک نکنم دیگه توش قدم بردارم ............، از هفت تیر تا مفتح نبش انقلاب برام میشه قد یه بغض گنده...................... ، سی دی فیوریتهام رو یادته ؟ مطمئنن حالا حالا ها نمی تونم گوشش کنم ، همون طور که توی این چند روز گوش ندادم ، تِرَک قمیشی برای همیشه چشمام رو پُر میکنه و صدام رو قطع و دستام رو یخ !

...............نمی دونم از این به بعد چه جوری قراره شکلات تلخ 70% بخورم و تلخی اش زهرمارم نشه.................

.نمی دونم تا مدتها چه طور بوی کو کو شَنِل رو که روی همه لباسهام پیچیده با تمام وجودم نفس بکشم و از اینکه تو بدون اینکه من رو دیده باشی می دونستی عاشق بوی گرم ام تعجب نکنم..........................جمعه بیست و هفت اذر ماه هشتاد و هشت



مقاله رو پاره می کنم ، بی دلیل نبود که پیدا نمی شد ، فردا می رم دانشکده دوباره سرچ اش می کنم و دوباره ترجمه اش می کنم

.........................................................

ننویسم تا تمام شوی یا آنقدر بنویسم تا تمام شوی

Thursday, April 08, 2010

چند نمونه ملموس از پست قبل

امروز بالاخره رفتم مو هامو کوتاه کردم مدل پینکی تازه وسوسه شدم که یه هایلایت استخونی هم بزنم اما بازم گفتم باشه بعد ، بعضی موقع ها فک می کنم من اصلن برای موی بلند ساخته نشدم این مدلی حالم خیلی بهتره
...........................................
بازم از جَم ِ تخت طاووس تا ولیعصر توی یه هوای بی نظیر بهاری پیاده اومدم از جم اومدم به سمت مفتح بعد به سمت هفت تیر و از اون جا به سمت ولیعصر هنوزم مفتح نبش انقلاب رو حتی نمی تونم نگاه کنم هنوزم وقتی به کریمخان میرسم سر خردمند تند تر می رم و هنوز انگار توی این مسیر تنها نیستم
............................................
مدیونی اگه فک کنی من به قصد و غرضی این مسیر رو پیاده رفتم ها نه فقط خواستم یه کم پیاده روی کرده باشم و همین، مگه نه
...........................................
امروز صبح باز جای پاهات رو دیدم توی اون دنیای الکی ، این اومد و رفت های هر دو ماه یکبار یعنی هنوز نشده اون چیزی که باید بشه یعنی هنوز درد هیچکسی باهاته یعنی هنوز فقط یه نفر رکورد این دو ماه رو شکونده و یعنی هنوز یا نیومده یا اگه هم اومده رفته، این غرور تموم نشده شایدم یکی اون غرور رو له کرده یا داشته له می کرده تو باز جا خالی دادی ، نمی دونم اما دلم برات می سوزه از اینکه روزی مال کسی هستی که هیچ وقت متعلق به تو نخواهد بود اینکه اون روز هم باز با او هستی ولی هنوز برای هیچکسی
.........................................
پاراگراف بالا هیچ مخاطبی توی این جزیره نداره ، خیالم راحته که نمی خونی وبه قول خودت فرصت این کارها رونداری ، می نویسم برای دلم
..........................................
این محافظه کاری ای که دچارش شدم برام علامت سئوالیه که نمیدونم چه کنمش کاش راه حلش پیداشه
.........................................
یکی از اقوام اناث نسبی پست قبل رو خونده می گه من باورم نمی شه که اکثر آقایون تحصیل کرده اینقد احمق باشن می گم عزیزم باورت شه همین مدلی ان
چند مثال ملموس

یکی شون با مدرک کارشناسی ارشد توی یکی از رشته های مهندسی به من گفت من با شما الان دارم صحبت می کنم اما نظر خانواده برام شرطه اگه مامانم و خواهرم بعد از تحقیق بگن نه من بی چون و چرا قبول می کنم من همون جا گفتم موفق باشی عسلم شما با مامانت اینا عروسی کنی بیتره
فک کن مامان اش و آبجی اش قرار بود در موردم تحقیق هم بکنن بعد دلیل رو بشنو گفت خب آخه شما با اونا بیشتر می ری و میای دیگه
بخورم این حس مردونه ات رو آقا جان
بعد داشته باش این طرز تفکر این آقایون دکتر ، مهندس و وکیل رو ؛ دنبال دوست د خ ت ر هستن اما زنشون رو از روش دیگه ای انتخاب می کنن یعنی با مشارکت خانواده بعد
می دونی جالبیه این اقایونی که با دوست د خ ت ر شون ( که حالا دقیقن هم به فاکتور هاشون نزدیکه ) ازدواج نمی کنن چیه اینکه میرن با دختری ازدواج می کنن که دوست د خ ت ر یکی دیگه بوده اما چون مامان جونشون انتخاب کرده حتمن سِلِکت بی نظیریه

اون یکی با مدرک فوق لیسانس توی یه رشته هیجان اگیز به مریم گلی گفته بود خب بهتره در دفتر رو ببندی و توی خونه بشینی خیلی هم بهتره یعنی چی که با مردهای غریبه توی دفتر کار میکنی

وکیل مملکت به من گفت دکتری که برای خودت دکتری نمی شه هم مهریه بخوای هم حق اشتغال
حالا باید خودش رو میدیدی به این سوی چراغ یه قرون می ذاشتی کف دستش از بس داغان بود و به نظرم حتی دچار بیماری روحی چون بی اندازه دچا رعدم اعتماد به نفس توی کار و روابط اجتماعی اش بود اما به من که رسیده بود اعتماد به نفس شده بود قد تیم ملی نه بوندس لیگا ، با یه خانواده ای که قد جلبک فهم و شعور نداشتن و خودش دقیقن جیب راستش یه جیب چپش سلام میرسوند از بس همه چی اش رو به راه بود

یکی دیگه از این مهندسین شریف برگشته به یکی از دوستام ( که هم سردفتره هم قاچاقی وکالت می کنه هم فوق لیسانسه و هم یه سری فضایل دیگه داره _ دوستام هم عین خودم پکیج خوبین ما کلن همگی خوبیم ) گفته چرا با همکارت بلند بلند خندیدی یا چرا دقیقن به من نمی گی چقد در می آری من از اول رو ی در آمد تو حساب کردم و اومدم جلو ، تازه وقتی قرار بوده توی دوران شیرین نامزدی برن نامزد بازی میگفته عزیزم خودت رو خسته نکن مامان ام برامون یه فیلم گرفته با چیپس می ریم خونه فیلم رو هم میبینیم مامان ام هم تنها نیست
وای من تا دو روز سرم درد میکرد وقتی سین عزیز برام این داستان عشقولانه اش رو تعریف کرد گفتم این یارو روترک نکنی ها می تونه عشق ابدی و ازلی ات باشه تو رو خدا یادت نره که مامان اش رو هیچ لحظه ای تنها نذاری

و آخرین نمونه همسر دوست من که هم خودش هم همسرش وکیله بعد از اینکه دوست من از وکالت کنار کشید و سردفتر شد به مدت دو ماه باهاش قهر کرد و از اون روز تا الان نزدیک به یکساله که پاش رو توی دفتر دوست من نذاشته این بدبخت دست تنها البته با کمک خانواده اش هم کار می کنه هم بچه اش رو نگه می داره هم به آقا سرویسهای رضایت بخش رو تقدیم می کنه و زوجه خوبی محسوب می شه

بازم بگم یا قانع شدی که همه اجناس ذکور موجودات رضایت بخشی نیستن و بعضی هاشون داغانند
ولی خداییش به قول ساناز معلوم نیست چرا این تحصیل کرده های نابغه فقط به سمت ما نشونه گرفتن
یادتونه یه روز نوشتم ما تیمارستان باز کردیم همین بود منظورم دیگه
..........................................................................

و ما همچنان توکل مون رو از دست نخواهیم داد

Monday, April 05, 2010

دو برداشت از زندگی

امروز « طهران ، تهران » رو هم با مریم گلی دیدیم
تقریبن با یه نمایش خصوصی توی سینما سپیده از بس خلوت بود ! فیلم رو دوست داشتم به خصوص اپیزود مهرجویی رو و البته اپیزود دوم رو به خاطر رضا یزدانی عزیزم دوستش دارم ! بهرحال خدا رو شکر این یکی رو هم دیدیم حالا شب راحت سرمون رو روی بالش می ذاریم
مونده تسویه حساب تهمینه میلانی که همچین هم با میلانی حال نمی کنم بیشتر حس می کنم ادای فیلمسازای فمینستی رو در می اره تا اینکه واقعن فمینیستی باشه و بعضی موقع ها به حد اغراق آمیزی عمل می کنه اما این یکی رو هم باید دید
ساناز می گه شما دو تا چرا اینقد زود میرید فیلمها رو میبینید به آدم فرصت نمی دید برنامه بذاره
میگم دست خودم نیست اگه نبینم فیلم از دست میره تا سی دی اش بیاد باید تا اون وقت صبر کنم که امکان نداره بخصوص که بعضی فیلمها ارزشش رو داره که رو پرده سینما ببینیشون
بهرحال من و مریم گلی به احتمال زیاد آخر هفته آینده تسویه حساب رو سینما ازادی می ریم ( البته اگه آزادی روی اکران داشته باشه فیلم رو، چون مطمئن نیستم ) سینما روهاش اگه پایه ان خبر کنن
خصوصی : ببین ساناز از الان گفتم ها ! می دونم دیگه !الان میگید پنج شنبه نمی شه که در اختیار خانه و خانواده ایم ! من شما ها رو می شناسم دیگه
............................................................
با مریم داشتیم گپ می زدیم رسیدیم به اینجا که ما چرا با یه سری آقایون محترم نمی تونیم مَچ شیم در حالیکه خیلی هم
ویترین خوبین از نگاه دیگران و جالب اینجاست که اغلب شون هم قصد ازدواج دارن
به مریم گفتم واسه اینکه برای اون مدل زندگی ها ساخته نشدیم
مثلن فک کن یکی از همین آقایون ِ کاملن موجه که هم من هم مریم تجربه اشنایی شون رو داشتیم بهشون جواب مثبت میدادیم و به خرمی و خوشی می رفتیم سر زندگی مون
بعد فک می کنی زندگی مون چه مدلی میشد هیچی این مدلی که من برات تصویر میکنم می شد
فک کن اسم این آقاهه باشه غضنفر ( این اسم رو می گم تا هیچ کدوم از آقایون اشنای نسبی و سببی
همذات پنداری نفرمایند و دچار سوء تفاهم نشوند ) حالا داشته باش زندگی رو
آقا غضنفر می اد خونه ساعت هشت شبه در حالیکه خسته و کوفته است و پشت آیفن می گه خانم منم در رو وا کن ، تو در حالیکه از صبح خونه بودی ( چون آقاتون بعد ازدواج گفته بیشین خونه ، زن بهتره خونه دار باشه و به شوهرش برسه و تو هم بعد از بیست و دو سال درس خوندن توی مدرسه و دانشگاه می شینی خونه چرا چون اقاتون گفته ) و از صبح واسه جا افتادن قورمه سبزی خودت رو کُشتی و برنج خوب دم کشیده و سالادت رو با یه عالمه پیاز درست کردی و نون بربری تازه هم خریدی حالا آماده ای آقا بیاد ، در رو براش باز می کنی
وای سلام آقا غضنفر ( عزیزم مزیزم در کار نیست اینا قرتی بازیه ) خدا من رو بکشه چقد خسته ای بذار کت ات رو در آرم
بعد کیفش رو میگیری و بهش می گی
بیا غذا بخور خسته ای ضعیف شده ای
بعد سفره رو زمین می اندازی ( چون خونه ننه و باباش زمین غذا خورده میگه میز حال نمی ده بشینیم زمین حس اش بهتره ) بعد اول حتمن برای اون می کشی اونم یه عالمه یه عالمه هم گوشت برای اون باید بذاری، اون آخه حتمن بیشتر حق داره بخوره
دیگه بعد هی قربون صدقه بری که تو رو خدا بخور چیه خوشت نمی اد به خوبی غذای مامان ات نیست الهی دستم بشکنه می رم ازش یاد میگیرم
بعد هم که غذاش تموم شد تو چای تازه دم رو آوردی و داری ظرفها رو می شوری یا اگه ظرفها رو ریختی توی ماشین ظرف شویی حتمن داری میوه برای آقا پوست می کنی می بینی آقا پای دیدن نود ( حالا خیلی بهتره باشه پای ص د ا ی آ م ر ی ک ا )خوابش برده داره خرناس می کشه
بعد تو غلط می کنی صدات در آد
میری روش رو هم می کشی چون تو باید بدونی که اون حق داره نه تو و تو احتیاج به محبت نداری
چون محبت از نظر اون پنج شنبه به پنج شنبه است اونم شبها فقط ها ، اونم به افتضاح ترین شکل ممکن
و گوش دادن به حرفهای تو هم که اصلن قرتی بازیه چون تو که حرفهات همش خاله زنکیه حتمن و اون بهش ربطی نداره اسن حرفها

تو هم دیگه آدم سابقت نیستی
یه عمر درس خوندی حالا به خاطر آقا نمی تونی بری سر کار یا اگه خیلی خوب باشه نمی تونی بری سر اون کاری که دوست داری چون هزار و یک بهونه حتمن توی کارت می اره ،مثلن چرا می خوای فلان شهرستان هیات علمی بشی؟ یعنی می خوای پاشی بری اون ور ایران که چی ؟ چرا وکالت ؟ با هزارتا مجرم سرکار داری نه خوشم نمیاد ؟ سر دفتری ؟ اصلن مگه میشه تا چهار بعد از ظهر که نیستی پس شام و ناهار من چی میشه فردا بچه ات رو چه جوری می خوای بزرگ کنی ؟ نه امکان نداره ، کارمند شو یه جای ساده که نهایتن سه بعد از ظهر خونه باشی بتونی هر وقت خواستی هم مرخصی بگیری وقتت مال خودت باشه اره اینجوری بهتره
دیگه با رفقات گدرینگ نداری
دیگه هر هفته از سینما و کافه خبری نیست
به جای رستوران بهتره بریم خون مادر شوهر و خواهر شوهر
دیکه حق نداری با دوستان و هم کلاسی ها و اقوامی که مذکرند حرف بزنی ( یا حق نداری بهشون حتی دست بدی یا باهاشون بخندی
دیگه از مهمونی هات خبری نیست اگه هم میریم ، میریم مهمونی های فامیلی اونم زنها اون ور مردها این ور بعد تو حق نداری جلوی مردها برقصی ها آقاتون هم اصلن دوست نداره برقصه یعنی خب قباحت داره اون از این کارهای جلف نمیکنه پس با اون هم که نمی شه رقصید پس اصلن بهتره بشینی و نگاه کنی و دست هم میزنی یواش بزنی
دیگه خبری از لباسهایی که دوست داری توی مهمونی ها بپوشی نیست ، نه این لباسها توجه مردهای دیگه رو جلب میکنه بهتره سنگین باشی
اوف سفر رو نگو که تابستون و عید باید بریم شهرستان ِ آقا با خونواده محترمشون ، کل تعطیلات رو با زنهای فامیل که هیچ کدوم از هیچ لحاظ به تو ربطی ندارن فک بزنی و سعی کنی توی بازی متلک کم نیاری
تازه سیزده بدر باید بری وسط یه پارک عین این دیوانه ها بشینی زنها روی پیک نیکی غذا درست کنن مردها چرت بزنن
وای مُردم از این همه خوشی
تازه کادوت رو نگفتم ، کادو فقط روز تولدت یا شب عید ، ولنتاین و روز آشنایی و روز نامزدی و روز عروسی یا هزار جور سالگرد دیگه ،یا قرتی بازیه یا اصلن آقا یادش نمی مونه بهرحال یادش هم بمونه ، آقا غضنفر میره هر بار یه النگو برات می خره تا هی به تعدادشون اضافه شه اون قد که تا بازوت بیاد بعد اگه مال تو از النگو های همه زنها فامیل بیشتر شد یعنی غضنفر خیلی دوستت داره
وای بچه یادم رفت اگه بعد یه سال بچه دار نشی همه فامیل می گن دختره یه عیبی داره غضنفر جان نابود شد

دیدی این تصویر زندگی با این مدل آقایونه و این دلیله نه گفتن ماست مایی که نمی خواییم دو شخصیتی زندگی کنیم مایی که نمی خواییم از خودمون آدم جدیدی بسازیم
اینا شاید یه کم اغراق آمیز بود اما واقعیتیه که ما حسش کردیم آره حتی ما دخترهای قشر تحصیل کرده این مملک این مدل مردها رو دیدیم
یاد فیلم دو زن افتادم وقتی اینا رو میگفتم

اما ما دوست داریم چه جوری زندگی کنیم
اسمش باشه آقا خوبه
آقا خوبه سر ساعت معین نمی آد بخصوص بعضی روزها دوست داره یهو بیاد تا تو رو غافلگیر کنه وقتی می اد توی راه بهت زنگ میزنه می گه جوجو غذا مذا درست نکن از اون جایی که دوست داشتی دارم همون چیزی که دوست داری رو می خرم و می ام به جای این کارها بدو آماده شو می خوام قورتت بدم ( خب چیه چرا می خندی دارم تصویر درست زندگی رو می گم )
بعد تو بدو میری چیتان پیتان می کنی ، می اد میینی دستش خالیه ، بهش می گی خاک تو سرت کنم سر کارم میذاری ، می گه گوجه ام اول بذار قورت بدم حضرت عالی رو بعد میریم همون جا غذا می خوریم بعد لاب لاب لاب لاب یه سری فعالیتهای جذاب اتفاق می افته
بعد شام میری همون جایی که برای هر دوتاتون یه عالمه خاطره داره ( می تونه اصلن رستوران گرونی هم نباشه ، می تونه اصلن هر چند وقت یه بار باشه اما می تونه قشنگ باشه اون قد که تو حس خوبی داشته باشی از اون که اون شب چقد خوشگل تموم شده )
داری کار مورد علاقه ات رو می کنی و چون می دونی که آقا خوبه دوست داره که تو به زندگی ات هم برسی پس برنامه ات رو طوری می ریزی که همه چی مرتب باشه و هیچ وقت از خودت نرنجونیش هم به کارت هم به خودت هم به اون توجه داری تا چیزی کم نباشه
سفر هر جایی که توانایی اش رو دارین میرین دو نفره یا با رفقای مشترکتون( دیگه رفت و آمد با دوستات رو اسمش رو رفیق بازی نمی ذاره و می فهمه که رفقای خودش و رفقای تو اگه آدم حسابی باشن همشون محترمن و مشکلی توی ارتباط باهاشون نیست ) یا حتی با اون دسته از اقوام که باهات جورن باهات توی یه رنج ان میرید سفر
همون مهمونی هایی رو میری که دوست داری دیگه اون آدم فراری نیست که توی مهمونی ها یه گوشه بشینه و مدام غر بزنه که من برای این فضاها ساخته نشدم نه اونم یه آدم اجتماعیه که حتی اگه رقصیدن هم بلد نیست به خاطر تو که رقصیدن رو دوست داری برای اینکه تنها نباشی پا می شه کنار تو و با تو می مونه
تو هم به نظرش احترام میذاری اصرار نمی کنی به فضاهایی که دوستش نداره بیاد
لباسهات رو با احترامی که اون برات گذاشته و برات مثل یه سفیه تکلیف تعیین نکرده مناسب جمع انتخاب می کنی و تو هم به اون و احساساتش احترام میذاری
هنوزم برنامه سینما و کافه هر هفته اگه موقعیت اش از هر جهت جور باشه بر پاست
هدیه هاش هم کلی چیزهای سوپرایزیه می دونه که به چی احتیاج داری و سعی می کنه همیشه خوشحالت کنه
و باقی ماجرا یه زندگی عادی اما دوست داشتنی

می دونی نمی گم زندگی ایده ال اینه یا نیست
می خوام بگم که پارادوکس آدمها با هم زیاد شده
چیزهایی که توی برداشت اول نوشتم اغراق آمیز نیست من و مریم و امثال ما آدمهای زیادی سراغمون اومدن همه هم بالای لیسانس، اما یه ماه می ریم و میاییم می بینیم طرف توی حرفهاش وقتی داره خودش رو معرفی میکنه همون تصویر رو می کشه برات، تصویری که تو نمی تونی تحملش کنی
برداشت دوم هم ایده ال نیست اتفاقن خیلی دم دستی و عادیه اما متاسفانه قشر تحصیل کرده ما بیشتر گرفتاره برداشت اوله
مردهای تحصیل کرده ای رو می شناسم که دقیقن همون مدلی زندگی می کنن و این خواسته های کوچیک براشون قرتی بازی و جلفه
نمی گم همه این مدلی ان مطمئنن آدمهای متفاوتی هم هستن
اما چرا مردهای ما توی این دوره ای که هستیم بعد از ازدواج سعی میکنن تا محدودیت ساز باشن می دونم که ازدواج خواه نا خواه محدودیت رو ایجاد می کنه و این اصلن هم بد نیست اما چرا کم اند مردهایی که هم از لحاظ تحصیلی به رشد خوبی رسیده باشن هم توی ابعاد دیگه زندگی شون به بلوغ رسیده باشن و بین سنت و مدرنیته گرفتار نباشن و ازعدم استقلال شخصیتی و ذهنی توشون خبری نباشه و مدام دنباله مسیری رونرن که خانواده شون رفته
نمی دونم باید چکار کرد خیلی کم اند پسرهایی تحصیل کرده ای که یه کم بلد باشن زندگی کنن نه اینکه نفس کشیدن و زندگی رو مثل یه تکلیف انجام بدن
اینکه روی وصف تحصیل کرده فوکوس می کنم به خاطر اینکه توی قشر لیسانس و پایین تر پسرهایی رو میبینم که درست بلدن زندگی کنن البته نه توی پسرهای اواخر دهه پنجاه به بعد متاسفانه نسل مذکر دهه شصت به بعد برام قابل درک نیستن اصلن
بهرحال مریم درست می گه که ایراد از اونها نیست ایراد از ماست که چند بعدی داریم زندگی می کنیم و این مدلی بزرگ شدیم و
انتظار داریم بقیه هم مثل ما باشن

Friday, April 02, 2010

تعطیلات خود را چگونه گذراندید

سیزدهم فروردین همیشه روز زجر آوری برامه ، حس تموم شدن یک جریان خوب غیرقابل تحمله ، همیشه از «پایان» ِ یه دوره لذت بخش بدم می اد مثل بچه ای که دقیقه های آخر روز جمعه رو داره از دست میده .
امسال هم مثل همه سالها از سیزده بدر خوشم نیومد ، کاری بهش نداشتم تا تموم شه اما این نحسی انگار همیشه هست
اصلن نمی دونم چرا سر ظهری در حالیکه خوش و خرم بودم و هاتف داشت سفیر رو زمزمه می کرد یه کاره رفتم مای داکیومنت رو باز کردم و صاف رفتم سراغ اون فایلِ مثلن پنهان و اون نوشته های لعنتی رو خوندم ، این بار نه بغض کردم نه دلم تنگ شد اما فقط دلم می خواست بدونم چرا ؟ چرا من نمی تونم اون طوری فک کنم که بقیه فک می کنن چرا آدم باید اون قد نفهم باشه که حتی نوشته های تو رو بخونه اما نفهمتت و باز با تو بازی کنه چرا ؟ نمی دونم
...................................................................
توی دید و بازدید های عید ، جایی رفتیم از آشنایان دور ، خانمی اون جا بود بالا ی شصت سال که بعدن کاشف به عمل اومد شصت و پنج سالشونه ، توی جمع همه به شوخی بهشون می گفتن «ویکتوریا» !! توی این فکر بودم که کجاش به ویکتوریا شبیه هست ؟ که فقط موهای اصلاح نشده صورتش من رو یاد ویکتوریا انداخت بهرحال این وسط ها فهمیدیم که بله خانم یه «جِرونیمو» واسه خودش داره ، یه پسره سی و دو ساله با خانم وصلت موقت ( همون ص ی غ ه خودمون) نموده بود . جالب این جا بود که زنه هیچ مدل زیبایی زنانه ای نداشت حتی از این زنهای سن بالای چیتان هم نبود نه تنها خبری از جراحی های زیبایی روی صورت و بدنش نبود بلکه دریغ از یه رژ لب معمولی یا حتی یه لباس درست و حسابی ! البته بعدن فهمیدیم که خانم همسر متوفی شون عتیقه باز بودن و خانم در حد خدا اجناس عتیقه توی خونشه و بچه هاش هم همه خارج از کشور زندگی می کنن ! بعد از شنیدن این جریان یه راست تز دادم که بله پسره برای خانم کیسه دوخته که یهو همه آشنایان خانم جبهه گرفتن که اصلن این طور نیست تو که خبر نداری پسره عاشقه و میمیره براش و اشک می ریزه و از این قرتی بازی های نخ نما شده !گفتم بی خیال بابا پسری که با سی سال اختلاف سن عاجق پیرزن شصت و پنج ساله می شه دو تا تز بیشتر در موردش صادق نیست یا زنه پولداره یا پسره بیماره
حتی همین سریال آبکی ویکتوریا ، واقعن یه پسر می تونه عاشق زنی بیست سال بزرگتر از خودش بشه ؟ اگه شدنیه چرا من نمی تونم درک کنم
حقیقتش الان توی دور و بری هام می بینم دوستانی رو که با اختلاف سن توی یه سری رابطه هان ؛ دختری می شناسم متولد شصت که با پسر متولد شصت و هشت رابطه جدی به قصد ازداوج داره ؛ حالا این رابطه هزار و یک تحلیل می تونه داشته باشه اینکه اختلاف سنی شون نزدیک به کمتر از ده ساله و هر دو هنوز دهه سی زندگی شون رو تجربه نکردن ، پسره کاملاً از نظر روحی و ذهنی نابالغه و براش این جریان یه تجربه هیجان آوره و دختره خوشحاله از بودن با دیوونه بازیهای یه پسره بیست و یک ساله است این که این رابطه بیشتر شبیه یه سرگرمی و فانه ! که اگه به ازدوداج ختم شه ( با توجه به چیزهایی که بنا به رشته ام خوندم و شنیدم ) نزدیک به پنجاه درصد عاقبت جالبی نداره بخصوص بعد اینکه پسره وارد دهه سی زندگی اش بشه و تازه بفهمه دنیا دسته کیه! اما رابطه اول که حرفش بود به نظرم از ریشه داغونه ! البته بازم می گم شاید من نمی فهممشون ، چون عشق توی هیچ دیکشنری ای معنی واحدی نداره و هیچ تبیین روان شناختی واحدی براش نیست چون کاملن یه اتفاق نسبیه ! با این حال مولفه هایی داره مثل جاذبه های اولیه که علاقه مندی رو ایجاد می کنه ، زن شصت و پنج ساله که حتی به بوی بدنش توجه نکرده بود چطور تونسته یه پسر سی ساله رو جذب خودش کنه ! اصلن بیایید ثروت رو از زنه بگیریم و فک کنیم ویکتوریا واقعیت پیدا کرده حالا چطور شدنیه به نظر شما
اول – اختلاف نسلشون اون قد زیاده که به نظرم حرف مشترک ندارن ( قوربونت با پسری که سه سال ازت بزرگتره وارد رابطه میشی مثل یک حیوان نجیب بعضی وقتها نگات می کنه و بلد نیست دقیقن باید دست و پاش رو کجاش بذاره ) پس تزه لذت از معاشرت و هم صحبتی رده
دوم- زن خونه داره و دیپلمه و پسر دانشجوی رشته حسابداری و کارمند یه شرکت ، از نظر فرهنگی به هم مربوطن ؟ حالا اگه هم سن بودن حق داشتیم بگیم این سئوال درست نیست اما الان این خانم خونه دار شصت و پنج سالشه و نزدیک به چهل و پنج سال پیش دیپلم اش رو گرفته و پسره توی دنیای کامپیوتر و ماهواره بزرگ شده و امروز داره دانشگاه می ره
پس تزه تعامل و نزدیکی فرهنگی رده
سوم- از همون اول تز جذابیت ص ک ث ی از نظر من رد بود ! بی خیال بابا خانم شصت و پنج سالشه مدیونی اگه فک کنی شدنیه
آقا پس می مونه بیماری پسره ، پسره مریضه به خدا شاید کمبود محبت مادری داشته البته در این مورد پرسیدم فهمیدم که مامان پسره هفت سال هم از عروس خانم کوچیک تره آقایون شما بگید این عشق شدنیه یا نه

حالا تو رو خدا ببین ها ! می گن هر چی رو منع کنی سرت میاد ! به همین سوی چراغ فردا این منم که در یه روز گرم آفتابی میام می نویسم که بچه ها آخ جون من عاجقه یه پسره شدم متولد هزار و سیصد و هفتاد ونه ! بابا یی خیال بیست سال اختلاف که چیزی نیست خیلی هم هیجان آوره و غلط کرده هر کی بخواد تزی مِزی چیزی بده ها
مدیونی به خدا فک کنی شدنی نیست
......................................................................................................
اما در باب اینکه تعطیلات خود را چگونه گذراندید بگم که
توی عید « ترلانِ » فریبا وفی و « عاشق » مارگریت دوراس رو خوندم
توی عید با پرسشنامه ها و آمارهای رساله ام کلی تعامل های خوب خوب داشتم
توی عید اصلن ترجمه های کذایی رو انجام ندادم
توی عید سریالهای آبکی رو دیدیم ؛ که یکی اش من رو یاد نمایشنامه های دخترونه دبیرستانی انداخت ، بازی با لهجه و پوشش و اداها و اطوارهایی که قرار بود من رو بخندونه ، از اون ور سیروس مقدم عزیز هم چنان با سریالاش حرص من رو در آورد از بس گره های به ظاهر کور واسه بیننده رو می کنه و دلت می خواد بهش بگی به خدا من نفهم نیستم ، این وسط سعید آقاخانی عزیز قابل تحمل تر بود هرچند سریالش هم چنان نقش پدربزرگی رو که نصیحت می کنه حفظ کرده بود
توی عید برای اولین بار موهام رو کچل نکرده بودم و کل سیزده روز رو غر زدم که آخه چرا خواستم متفاوت باشم ، در نتیجه در اولین پنج شنبه بعد از تعطیلات پیش به سوی موهای مدل پینکی
توی عید سعی کردم آدمها رو تحمل کنم اون قد الکی خندیدم که گونه درد گرفتم
توی عید مراسم تهوع آوره دید و بازدید ها رو به بهترین نحو اجرا کردم
آقا کلن توی عید حوصله ام از خیلی ها سر رفت ، خیلی ها رو برای همیشه پاک کردم ، با خیلی ها عین خودشون رفتار کردم و سعی کردم بهشون بگم ببین من هیچ کدوم از مارموز بازیها و دورویی ها و دروغ های شاخ دارتون رو نفهمیدم شما راحت باش
و بالاخره این عید هم تموم شد از فردا هممون دوباره روتین می شیم
.....................................................................
دلم می خواد امسال با اتفاق های خوب برای هممون رقم بخوره
.....................................................................................................................
راستی چه خوبه که فردا قرار نیست بریم مدرسه فک کن اگه الان مدرسه ای بودیم وای خدایا شکرت حتی تصورش هم درد آوره