Wednesday, June 09, 2010

هرچند که ناید باز تیری که بشد از شست

خسته بودم داغان در اندازه ای وصف ناشدنی ، پس چاره ای نبود جز پیاده گز کردن از انقلاب به سمت چهارراه ولیعصر و رسیدن به نشر مولی و ابتیاع دو کتاب ؛ « خفاش شب ِ » سیامک گلشیری و « شهر شیشه ای ِ » پل استرو بعد سوار شدن به اتوبوس با عینکی بزرگ و تیره به چشمم تا ریمل های ریخته زیر چشمم را همشهریان نامحرم نبینند و مدام ایستک لیمویی را بالا کشیدن تا این بغض لعنتی کنار رود و جایی برای نفس کشیدن باز شود . گلوی لعنتی باز که شد من رسیده بودم و به اتاقم پناه بردم
.............................
بیست و دو روز مانده است به بیشتر بزرگ تر شدنم
................................
حافظ اما امشب گفت

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از من و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانش گشت در ابروی او پیوست
باز آی که باز آید عمر شده حافظ
هرچند که ناید باز تیری که بشد از شست

2 comments:

مريم گلي said...

دوستم حالا ديگه تنها تنها ميري پياده روي؟

Parsester said...

هرچند که ناید باز تیری که بشد از شست....