Sunday, September 06, 2009

این روزها

باز از اون روزها شده که دیگه حالم خوب نیست ، همیشه بعد از اینکه یهو مشکلات سراغم می آد اینجوری میشم ، یعنی وقتی توی بطن مشکلات هستم خودم رو نرمال و سنگ صبور نشون میدم اوضاع که کم کم به ثبات می رسه و دیگه برای بقیه عادی میشه، من تازه حالم بد می شه، الان دقیقن توی همین مرحله ام، اتفاقهای بد توی تیر ماه شروع شد تا اواسط مرداد تموم شد، روزهایی که همه ازم انتظار داشتن نابود و داغان باشم، اما نبودم، توی خلوتم هم به خودم اجازه نمی دادم که نشون بدم قاطی کردم ، به خودم میگفتم باید این اتفاقها بیفته که افتاده پس جزیی از سرنوشتت بوده تو تمام تلاشت رو کردی ونشد پس مقصر نیستی ،اما حالا دیگه تموم اون چیزایی که ته نشین شده بود داره انگار بیدار میشه حالا این منم که داغانم و بی حوصله ، منم که نا خود آگاه دنبال مقصر می گردم منم که نمیدونم چم شده ، دلم می خواد خیلی چیزها رو جایگزین چیزهایی کنم که حالا نیستن ، نمی تونم ، نمی دونم چرا جایگزین کردن بلد نیستم یا شاید از جایگزین خبری نیست
.......................................................................
روزها به ترجمه مقاله هایی که به درد رساله ام می خوره می گذره ، گاهی اوقات هم این بخش های باقی مونده رساله رو می نویسم، به زودی باید جمعش کنم و شروع کنم به ادیت نهایی تا زودتر تموم شه به خصوص که تایپش حتمن خیلی طول می کشه خدا کنه کارم به تمدید ترم نکشه که بدبختم ..............................................................
این لثه کوفتی ام آبسه کرده انگار متورم شده و ترسناکه باید برم دندون پزشکی که ازش متنفرم حالا اگه خوب نشه باید برم وقت بگیرم توی این هاگیر واگیر همین مون کم بود به خدا
................................................................
پنج شنبه با بچه ها رفتیم گرد باد ! من واقعن نمیدونم مردم اون تو چرا اینقد می خورن ، خوبه نمیمیرن ، به قول سارا عین ده هزارتومنی که ورودی دادن رو نشخوارهم شده (دور از جون شما) می کنن ، خب بسته دیگه داری می ترکی !! ماهمون مقداری که مثلن اندازه مون بود خوردیم همین قدش من رو داغان کرد ، شب دل دردی گرفتم که نگو، اصلن هر وقت قاطی پاتی می خورم همین می شم
نمی دونم اونایی که صد برابر ما خوردن حتمن رفتن بیمارستان ! هروقت میریم گردباد یا هانی یا هر رستوران این مدلی به مریم گلی می گم دیگه عمرن باهاتون بیام ، حالم داره از هرچی خوردنه بهم میخوره بعد مریم میگه آره همیشه همین رومیگی اما بعد دوباره خودت آفر رفتن رو میدی
یه مامان و باباهه با بچه ها شون اونجا بودن اقا هی مامانه و باباهه در حال رفت و آمد بودن ، می رفتن غذا می ذاشتن جلوی اینا ،نمیدونم خودشون کی می خوردن، حتمن تو راه که غذا می آوردن همون جا هم میخوردن ،هی زنه می آورد به پسره میگفت بخورعزیزم بخور میخواستم بگم بابا میخوره نگران نباش، پولت هدر نمی ره این بچه بدبخت داره می ترکه از بس دادی خورد
آی از آدمهایی که توی خوردن حریص ان و بلانسبت مثل خر می خورن بدم میآد
.....................................................
بعد مدتها" بی وتن" روخریدم و خوندم از نظر من که امیرخانی تنها کتاب خوبش همون" من ِ او " بود و بس ، البته من" ا ِمیا" یا" از به " رو بین کتاباش نخوندم اما اون کتاب هایی که ازش خوندم ورفقایی هم که اون دوتا رو خوندن همه این نتیجه رو میده که " من ِ او " چیز دیگه ای بود
قرار بود " دا " رو بخرم فقط البته از سر کنجکاوی ، خدا رو شکر ساناز انگار داره باید بگیرم و بخونم خیلی نقد در موردش خوندم دوست دارم ببینم چطوریه
..............................................
"وقتی همه خوابیم" ِ ببیضایی هم اومد توی بازار، مثل همه فیلم هایی که توی سینما می بینم اما دوست دارم داشته باشمشون خریدمش تا توی آرشیو فیلمهام باشه ، دوستش دارم، همه کارش رو دوست دارم
این مدت دلم می خواست " خاک آشنا " فرمان آرا رو برم که پای سینمارو نداشتم ، باید منتظر دی وی دی اش بمونم فعلن انگار
.................................................
این روزها برای بعضی رفقا هی دعا می کنیم که آدمها ی گذشته شون برگردن و اونا برای ما دعا می کنن که آدمهای جدید بیان
تحول لازمه زندگیه برای هر کسی به مدل خودش

2 comments:

Anonymous said...

ولی من برای امیدوارم که اونی که رفته بیاد و به اشتباهش پی برده باشه
-----
راستی! عجب ادبیات خشنی بود در مورد خوردن که هیچ ربطی به شخصیتی که ما سراغ داشتیم نداشت

Anonymous said...

ولی من برات امیدوارم که اونی که رفته بیاد و به اشتباهش پی برده باشه
-----
راستی! عجب ادبیات خشنی بود در مورد خوردن که هیچ ربطی به شخصیتی که ما سراغ داشتیم نداشت