Tuesday, April 27, 2010

خم ابروی شوخ تو

من ننوشتم ، نه از تو ، نه از خودم و نه از ما
.................................
من با این همه سکوت این روزها در آمیخته ام
.............................................
و این هم جواب حضرت حافظ

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود رنگ دو عالم که نقش الفت بود
زمانه طرح محبتت نه این زمان انداخت
مگرگشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت

................................................................................................
این روزها می گذرد ، با نوشتن و خواندن و دلهره از اینکه از زندگی عقب مانده ام آنقدر عقب که آیینه را دوست ندارم ، ساعت کنار میزم که به موازات مانیتور قرار گرفته دو روز است که ده دقیقه به سه را نشان می دهد و از پرسه زدن این همه آدمک در کنار م پُر از تردیدم ، من می دانم که نرسیدن به تو همه آن چیزی است که باید اتفاق افتد و من همین نرسیدن را هم انتظار می کشم



2 comments:

maryamgoli said...

to az kheyliha jolotari rafigh

گنجشکک اشی مشی said...

دورود /

بابا جذبه !!!!
همچی که کامنت تهدید آمیزت رو خوندم زودی رفتم نوشتم بقیه اش رو !
صبح هم خواب موندم تقصیر تو !
راستی ..
مطمئنی خواجه گفته زمانه طرح مبحتت ؟
دقیقن مبحتت ؟!
درستش کن ..
زمانه میگذرد .. اینو از این جهت مطمئنم که الانه سی سال از چیزهایی که خوب یادم میاد گذشته !!!


وقت خوش ./././././././././././.